پاسخ : داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
mamadshumakher
......
در همین افکار بود که احساس گرسنگی و تشنگی کرد و به خوار و بار فروشی بزرگی که کنارش بود رفت و مقداری خوراکی و اب خرید و ....
انتهای داستان چرا اینجوری شد؟! [bihes]
پاسخ : داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
"VICTOR"
انتهای داستان چرا اینجوری شد؟! [bihes]
[nishkhand] انتهاش نیست.از نوشتنش صرفنظر کردم.علتشو تو خصوصی میگم.
پاسخ : داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
mamadshumakher
دختر گفت :پولدارترین مرد شهر را حتما میشناسی.من دختر او هستم.من هم خواهان زیادی داشتم به خاطر پول پدرم.تصمیم گرفتم از ان خانه بزنم بیرون و مثل مردم عادی زندگی کنم و خرج خودمو در بیارم تا فرد مورد علاقمو پیدا کنم....
[khande][nishkhand]
این ازدواج از بیخ و بن اشکال داره ، البته هر دو در سطح هم هستن از نظر فکری [sootzadan][khande] چون فهم دختر خانم رو سمانه خانم ذکر کردن و پسر هم خانواده ی دختر رو ندیده و نشناخته با دختر ازدواج کرده [naomidi][nishkhand]
نکنین از این کارا ، خانواده عنصر مهمی هست ...[eynaki]
مادر هم که طبق ګفته ی دوستان یه هو در داستان جلوه می کنه با چه سخن متدبرانه ای ! [khanderiz]