در تعريف کمان شاه گويد
بر سر دست شه کماني بود / که مه نو ازو نشاني بود
خم شده همچو ابروي خوبان / کرده هر گوشه عالمي قربان
همچو ابروي يار در خور زه / ليک در گوشه ها فگنده گره
چون جوانان بجنگ خو کرده / همچو شيران بحمله رو کرده
گره افگنده بر سر ابرو / مه عيدش کمند بر بازو
بر کمان داشت ناوک خونريز / راست همچون خدنگ مژگان تيز
هر که او را کشيده تا سر دوش / سرو قدي کشيده در آغوش
در تماشاي قد دلجويش / گوشه چشم مردمان سويش
در ره دوستان فتاده بخاک / دشمنان را ز دور کرده هلاک
شاه در علم قبضه کامل بود / چون کمان سوي تير مايل بود
استخوان را اگر نشان کردي / تير را مغز استخوان کردي
مور اگر آمدي برابر تير / چشم او دوختي ز يک پر تير
چشمش از دوختن شدي چو فراز /بازش از زخم تير کردي باز
شاه چون تير بر نشانه کشيد / آن گدا آه عاشقانه کشيد
گفت: شاها، دلم نشان تو باد / رگ جانم زه کمان تو باد
حلقه ديده باد زهگيرت / تا رسد گاه گاه بر تيرت
کاش! تيرت مرا نشانه کند / تا که آيد بسينه خانه کند
تير ني از تو بر جگر خوردن / خوشتر آيد ز ني شکر خوردن
ني تيري که در کمان داري / کاش! آنرا بسينه ام کاري
گر خدنگي نيايد از شستت / خود بگو: چون ننالم از دستت؟
تا هدف غير اين گدا کردي / قدر انداز من، خطا کردي
تا ترا استخوان نشان شده است / تنم از ضعف استخوان شده است
مو شکافي بچشم ناوک زن / مو اگر ميشکافي اينک من
هيچ رنجي بدست تو مرساد! / چشم زخمي بشست تو مرساد!