-
پاسخ : اشعار مهدی سهیلی
نقش بی نگار
به بستان ها نسیم نو بهار
به جنگل ها سرود آبشارم
به هر صحرا پیام فرودینم
به هر گلشن نوای جویبارم
به چشم مهوشان الماس اشکم
به گوش نازنینان گوشوارم
ز عهد کودکی درس محبت
چ خوش تعلیم داد آموزگارم
منم نقاش و با اشکی چو شنگرف
زنم بر چهره نقشی بی نگارم
گلنداما به گیوسی تو سوگند
که بی چشمان مستت در خمارم
اگر یارم شوی منت پذیرم
و گر خوارم کنی خدمتگزارم
اگر جان بردم از چنگ غم تو
به چشمانت که از جان شرمسارم
من آن یعقوب غمگینم که عمریست
ز هجران دو یوسف اشکبارم
زمانه دیدن من بر نتابد
که چون خاری به چشم روزگارم
به در بردم ز میدان گوی معنی
که در دشت بلاغت تکسوارم
به جمع دوستان صفرم ز تسلیم
و گر دشمن بر اید صد هزارم
غلام آن حریفانم که دانند
به ملک لفظ و معنی شهریارم
رسد روزی که دشمن هم ز خجلت
گل اشکی فشاند بر مزارم
-
پاسخ : اشعار مهدی سهیلی
پروانه باز
تو از عشق حقیقی بی نیازی
دو رنگی کهنه کاری صحنه سازی
تو یار ما نیی عاشق تراشی
تو شمع ما نیی پروانه بازی
-
پاسخ : اشعار مهدی سهیلی
فرهاد یکه تاز
در سوختن دلیرم در نغمه یکه تازم
چنگم که میخروشم شمعم که می گدازم
با بال نغمه هر صبح بر آسمان شوقم
با چنگ زهره هر شب در عرش اهتزازم
پروانه می گریزد از آتش درونم
شمعست و اشک حسرت هنگام سوز و سازم
خوش دولتیست آن دم کز عشق و شور و مستی
در حالت دعایم در خلوت نیازم
کی می رود ز یادم آن جذبه ها که گاهی
با ندبه در سکوتم با گریه در نمازم
تاری ز زلف یاری یک شب به چنگم آمد
گفتم که چیستی
گفت من قصه یی درازم
چشمان او به مستی گفتا که دلفریبم
ناز نگاه گرمش گفتا که دلنوازم
من نغمه ام سرودم نایم نوای عودم
ناله در عراقم با مویه در حجازم
سلطان وقت خویشم در زیر قصر گردون
با یار همزبانم وز خواجه بی نیازم
دیوانه ی زمانم در عشق جانفشانم
مجنون کوچه گردم فرهاد یکه تازم
-
پاسخ : اشعار مهدی سهیلی
بر در خانه ی دشمن
من چو اینه ز دنیای صفا می ایم
پیش جور تو به تسلیم و رضا می ایم
ساز نازکدلم و تار از موی خیال
که ز آهنگ نسیمی به نوا می ایم
ناله یی گر که برآری ز سر صدق و نیاز
با دل خسته به دنبال صدا می ایم
رهرو کعبه ی مهرم من و با گرد سفر
تا در مروه ی دل هزار صفا می ایم
کینه ی کس به دلم ندارد هرگز
بر در خانه ی دشمن به دعا می ایم
دشمنا در به رخم گر که ببندی همه شب
چون نسیم سحر از پنجره ها می ایم
ای غریبان همه شب با دل دردآلوده
همره اشک به بالین شما می ایم
چشم بیمار تو را دیده و جان یافته ام
نظری کن که به امید شفا می ایم
خواجه ی زر طلب از کعبه چو می آمد گفت
از منا بار دگر سوی منا می ایم
آسمانا ز شب تیره به پرواز خیال
گریه آلوده به دیدار سها می ایم
-
پاسخ : اشعار مهدی سهیلی
اصالت الله
با همه درد و غم و ملالت انسان
چیست در این زندگی رسالت انسان
بر اثر بندگی رب جلیل است
مرتبه ی آدم و جلالت انسان
گر ز نعیم بهشت دیده بپوشید
راه به دوزخ برد حوالت انسان
سوره به سوره ببین کتاب مبین را
قول خدا بهر استمالت انسان
دوری از حق دلیل نفس پرستیست
اینهمه غافل مشو ز حالت اسنان
قصه ی نمرود را بخوان و بیندیش
عجب بشر بنگر و رذالت انسان
گفت خدا کادمی ظلوم و جهول است
اصل چنین است در جهالت انسان
بنده ی خودبین زند صلای اناالحق
وه به کجامی رسد ضلالت انسان
نیست اصالت به جز اصالت الله
بی خبران پیرو اصالت انسان
-
پاسخ : اشعار مهدی سهیلی
هم اندیشه
من مرد محبتم جفا پیشه نیم
دانی تو که من درخت بی ریشه نیم
گویی که چرا ز من گریزان شده یی
همرنگ تو ام ولی هم اندیشه نیم
-
پاسخ : اشعار مهدی سهیلی
با تو بودن
من و آوای گرمت را شنودن
بدین آوا غم دل را زدودن
از اول کار من دلدادگی بود
ولیکن شیوه ی تو دل ربودن
گرفت از من مجال دیده بستن
همه شب بر خیالت در گشودن
قرار عمر من بر کاستن بود
تو را بر لطف و زیبایی فزودن
غم شیرین دوری بر من آموخت
سخن گفتن غزل خواندن سرودن
من و شب های غربت تا سحرگاه
چو شمعی گریه کردن نا غنودن
چه خوش باشد غم دل با تو گفتن
وزان خوشتر امید با تو بودن
-
پاسخ : اشعار مهدی سهیلی
فریبایی
چمن ها بی تو زیبایی ندارد
بهار و گل دلارایی ندارد
فریب کس نخوردم جز تو ای یار
که دیگر کس فریبایی ندارد
-
پاسخ : اشعار مهدی سهیلی
کهنه زدایی
ای دل اندوهگین شادنمایی کن
حیله نشاید تو را کار ریایی مکن
گر که تو خد مانده یی در شب تاریک جهل
مردم گمگشته راراهنمایی مکن
این همه ترفند چیست راست بگو مرد باش
گر که مرا دشمنی دوست نایی مکن
ای دل یکتا پرست عشق بیاور به دست
چون که رسیدی به دوست عزم جدایی مکن
میکده یی نیمسشب عرصه ی مستان اوست
بر در پیر مغان باده ستایی مکن
از من و ما دور شو اینه ی نور شو
این همه سرکش مباش کفرگرایی مکن
بنده ی درمانده یی ذکر انالحق مگوی
پنبه ی خود رابزن فکر خدایی مکن
مرغک عزلت گرین تا که پی دانه یی
از قفس تنگ خویش یاد رهایی مکن
با سخن یاوه رنگ دو ز نوی میزنی
دفتر خود را بشوی کهنه زدایی مکن
اینه ی شعر را تاب غبار تو نیست
گر به ادب عاشقی یاوه سرایی مکن
خواری خود را مخواه بنده ی غربی مشو
بر سر خوان فرنگ لقمه ربایی مکن
شاعر آزاده باش راه گدایان مپوی
بر در ارباب زر روی گدایی مکن
-
پاسخ : اشعار مهدی سهیلی
شگفتا
هزاران آفرین بر تو دلارامی دل انگیزی
قیامت قامتی داری چه بنشینی چه برخیزی
سراپا گلبنی جانا مگر باغ همزادی
گل اندامی گل آمیزی گلاب افشان و گلبیزی
ز دلها آفرین خیزد چو چشمت را بگردانی
شوند اینه ها حیران چو زلفت را به رخ ریزی
بهاران سر انگشت هزاران غنچه رویاند
اگر بر شاخه ی خشکی چو برگ گل بیاویزی
نسیم زلف جانبخشت درختان را به رقص آرد
تو پیک نو بهارانی مسیح فصل پاییزی
کند بلبل غزلخوانی اگر گیسو برافشانی
گلاب افشان شود شبنم اگر با گل در آمیزی
میان غنچهها منشین کهترسم گل به رشک اید
بدین نازک تنی باید که از گل ها بپرهیزی
ز بلبل نغمه برخیزد اگر در باغ بنشینی
به پیشت سرو بنشیند اگر از سبزه برخیزی
تو در آغوش پیراهن چو ماهی در دل ابری
مبادا از شبم چون خنده ی مهتاب بگریزی
من از بیداد مجنونی اگر همتای فرهادم
تو از غوغای لیلایی دو صد شیرین پرویزی
بدین تاب سر گیسو چرا از غصه بی تابی
فدای مستی چشمت چرا از گریه لبریزی
شگفتا قند میسایی بدین شیرین سخن گفتن
ز لبها گل برافشانی ز نی ها شکر انگیزی
Forum Modifications By
Marco Mamdouh