پاسخ : مجموعه اشعار عرفان نظرآهاری
خوش خیال کاغذی
دستمال کاغذی به اشک گفت :
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می کنی ؟
عاشقم
با من ازدواج می کنی ؟
اشک گفت :
ازدواج اشک و دستمال کاغذی !
تو چقدر ساده ای
خوش خیال کاغذی !
توی ازدواج ما
تو مچاله می شوی
چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی
پس برو و بی خیال باش
عاشقی کجاست !
تو فقط دستمال باش !
دستمال کاغذی ، دلش شکست
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خون درد
آخرش
دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال های کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه های اشک کاشت
84/8/13
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : مجموعه اشعار عرفان نظرآهاری
دلم سیب سرخ
تو زنبیل بودی
دلم سیب سرخ
ولی سیب سر خم پلاسید زود
تو یک کاسه ی اصل چینی
دلم آش داغ
دلم توی ظرف تو ماسید زود
تو یک پنجره رو به باران
دلم آفتاب
ولی پنجره بی هوا بسته شد
تو خاک و تو ریشه
دلم مثل آب
ولی ریشه از آب هم خسته شد
تو یک کاغذ تانخورده
سفید سفید
دلم خودنویس
نوشتم خودم را برایت ، ولی
ببین کاغذ تو به آخر رسید !
81/9/10
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : مجموعه اشعار عرفان نظرآهاری
خدایا تو قلب مرا می خری ؟
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعاً
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم ، قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت :
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت :
چه دیوارهایش سیاه است !
یکی گفت :
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت :
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است !
و رفتندو بعدش
دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم :
خدایا تو قلب مرا می خری ؟
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم :
ببخشید ، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم
85/8/16
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : مجموعه اشعار عرفان نظرآهاری
امشب این پلنگ
چشم هایش از سکوت
خط و خالش از غرور
قلب سرخ و وحشی اش
مثل شر و مثل شور
توی سینه ام نشسته است
یک پلنگ سر به تو
سرزمین او کجاست ؟
کوه و جنگل و درخت ، کو ؟
این قفس چقدر کوچک است
جا برای ان پلنگ نیست
او که مثل کبک ، خانه اش
زیر برف و کنج تخته سنگ نیست
پنجه می کشد به این قفس
رو نمی دهد به هیچ کس
او پر از دویدن است
آرزوی او
رفتن و به بیشه های آسمان رسیدن است
آی ، با توام ، نگاه کن
امشب این پلنگ
از دل شب ، این شب سیاه
جست می زند
روی قله ی سپید ماه !
83/5/20
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : مجموعه اشعار عرفان نظرآهاری
قالی ظریف و دست باف او
قلب من
قالی خداست
تار و پودش از پر فرشته هاست
پهن کرده او دل مرا
در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب
برق می زند
قالی قشنگ و نو نوار من
از تلاش آفتاب
شب که می شود ، خدا
روی قالی دلم
راه می رود
ذوق می کنم ، گریه می کنم
اشک من ستاره می شود
هر ستاره ای به سمت ماه می رود
یک شبی واس من نبود
ریخت روی قالی دلم
شیشه ای مرکب سیاه
سال هاست مانده جای آن
جای لکه های اشتباه
ای خدا به من بگو
لکه های چرک مرده را کجا
خاک می کنند ؟
از میان تار و پود قلب
جای جوهر گناه را چطور
پاک می کنند ؟
آه
آه از این همه گناه و اشتباه
آه نام دیگر تو است
آه بال می زند به سوی تو
کبوتر تو است
قلب من دوباره تند تند می زند
مثل اینکه باز هم خدا
روی قالی دلم ، قدم گذاشته
در میان رشته های نازک دلم
نقش یک درخت و یک پرنده کاشته
قلب من چقدر قیمتی است
چون که قالی ظریف و دست باف اوست
این پرنده ای که لای تار و پود آن نشسته است
هد هد است
می پرد به سوی قله های قاف دوست
85/7/5
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : مجموعه اشعار عرفان نظرآهاری
وای از آن خیال زخمی ات
بوی اسب می دهی
بوی شیهه ، بوی دشت
بوی آن سوار را
او که رفت و هیچ وقت برنگشت
شیهه می کشد دلت
باد می شود
می وزد چهار نعل
سنگ و صخره زیر پای تو
شاد می شود
می دود چهار نعل
یال زخمی ات
شبیه آبشار
روی شانه های کوه ریخته
وای از آن خیال زخمی ات
تا کجای آسمان گریخته
روی کوه های باغرور
روی خاک دره های دور
ردپای وحشی تو مانده است
رفته ای و دست خط خونی تو را
هیچ کس به جز خدا نخوانده است
84/9/20
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : مجموعه اشعار عرفان نظرآهاری
معرکه
دنگ دنگ
ای بیا پهلوان
وارد میدان بشو
نوبتت آخر رسید
معرکه است
معرکه ی کشتی تو با خداست
این طرف گود منم ، یک تنه
آن طرف گود خدا با همه
زور خدا از همه کس بیشتر
زور من از مورچه هم کمتر است
آخرش او می برد
او که خودش داور است
بازوی من را گرفت
برد هوا ، زد زمین
خرد شدم
زیر خمش این چنین
آخر بازی ، ولی
گفت : بیا
جایزه ی بازی و بازندگی
یک دل محکم تر است
یک زره آهنی
پاشو ، تنت کن ولی
باز نبینم که زود
زیر غمم بشکنی !
83/2/6
پاسخ : مجموعه اشعار عرفان نظرآهاری
ایستگاه استجابت دعا
یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود
منتظر ، ولی دعای او
دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
توی چار راه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ
گیر کرده بود
او نشست و باز هم نشست
دوزها یکی یکی
از کنار او گذشت
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
باخبر نبود
با خودش ، فکر کرد
پس دعای من کجاست ؟
او چرا نمی رسد ؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است !
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
چاده های کهکشان
سبز شد
او از این طرف ، دعا از آن طرف
در میان راه
با هم آن دو رو به رو شدند
دست تو دست هم گذاشتند
از صمیم قلب ، گرم گفتگو شدند
وای که چقدر حرف داشتند ...
برف ها
کم کم آب میشود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود ...
84/12/10
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : مجموعه اشعار عرفان نظرآهاری
سال ها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک که دعایش
پر زدن آنسوی پرده ی آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قله ی کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک را برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک
توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
اینهمه از خدا دور هستم
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : مجموعه اشعار عرفان نظرآهاری
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
F a t i m a
خوش خیال کاغذی
دستمال کاغذی به اشک گفت :
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می کنی ؟
عاشقم
با من ازدواج می کنی ؟
اشک گفت :
ازدواج اشک و دستمال کاغذی !
تو چقدر ساده ای
خوش خیال کاغذی !
توی ازدواج ما
تو مچاله می شوی
چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی
پس برو و بی خیال باش
عاشقی کجاست !
تو فقط دستمال باش !
دستمال کاغذی ، دلش شکست
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خون درد
آخرش
دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال های کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه های اشک کاشت
84/8/13
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
خیلی زیبا بود متشکرم
ایا اینها را خودتون نوشتید؟