-
پاسخ : نگار و نادر
نادر گوشی رو میذاره و همه میرن تا بخوابن ولی نگار هنوز قلبش تاپ تاپ می کنه ، دلش شور میزنه ، انگار می خواد یه اتفاقی بیفته ؛ ولی خودشو آروم می کنه و چشماشو آروم آروم میبنده . همه جا تاریکه ، ولی انگار احساس سنگینی می کنه ، چشمش جایی رو نمی بینه ولی به حس خاص داره ، انگار یه چیزی داره بهش نزدیک مبشه ، یه دست سرد سنگین ... گلوشو محکم فشار میده ، نگار دست و پا میزنه ... انگار فلیده ایی نداره ... نکنه نادر ونازنین برای از میدون به در کردن نگا نقشه کشیدن ؟؟؟!!! نکنه دزد اومده و قبل از اون نادر و کشته و حالام نوبت نگار ه ؟؟؟!!! نکنه همه اینا یه خوابه ؟؟!!! همه ی این افکار با هزار فکر دیگه توی ذهن نگار میچرخید و می چرخید ...
-
پاسخ : نگار و نادر
نگار نمیتونست نفس بکشه هرچی سعی میکرد صداش در نمیومد چون دستای سرد جلوی دهنشو محکم گرفته بودن.که ناگهان صدای ضربه ای اومد و دستای سرد از دور گلوی نگار باز شدن و مردی روی زمین افتاد نازنین با گلدون توی سر مردی زده بود که وارد خونه شده بود!!!
-
پاسخ : نگار و نادر
این خواب وحشتناک ،نگارو از خواب بیدار کرد.دید همه چیز ارومه وسعی کرد دوباره بخوابه.یادش به ازمایشش افتاد .فردا باید می رفت جواب ازمایش رو می گرفت.اخه چند وقتی بود که............
-
پاسخ : نگار و نادر
دچار درد های عجیبی در پاهاش می شد. طوری که انگار یهو پاهاشو میکردن تو اب یخ!تا مغز استخوناش تیر می کشید!
فردا شد.....
-
پاسخ : نگار و نادر
رفت جواب آزمایششو گرفت و فهمید که مشکل خاصی نبوده و او فکر کرد که این درد از اعصابش هست. رفت که از یک متخصص وقت بگیره که تو خیابون......
-
پاسخ : نگار و نادر
یه خانوم چادری رو دید که به نظرش خیلی اشنا اومد!کمی جلوتر رفت تا چهره اش رو بهتر ببینه!
بله زیبا!دوست جون جونی دوران دبیرستانش که حالا دیگه یه وکیل کارکشته شده بود!
با دیدن همدیگه اول بهت زده شدن یعنی به هم زل زدن تا نگار گفت:
زیبا!تویی!
زیبا که از شوق دیدن نگار به وجد اومده بود گفت نگار...!وای این تویی!
به سمت همدیگه اومدن مثل دوتا خواهر پریدن تو بغل همدیگه...
-
پاسخ : نگار و نادر
ای جاااان داستان تا کجا رفت [tashvigh] قلماتون که قلم نیست هزار ماشالا اب نباته [nishkhand] میسی [golrooz]
نگار همونجوری که تو بغل زیبا بود حس کرد چقدر تو این اغوش راحته
سرشو گذاشت رو شونه های زیبا شروع کرد های های گریه کردن...زیبا هاج و واج مونده بود اولش فکر کرد از دلتنگیه که نگار داره بال بال میزنه یه کم که گذشت لابلای گریه نگار شنید داره میگه زیبا کمکم کن ... بدبخت شدم ....
زیبا هم که بخاطر شغل و حرفه اش ادم صبوری بود نگاه کنجکاوشو به لبای نگار دوخت و گفت برام بگو چی شده ....یاید بگی همه شو... ونگار شروع کرد تعریف کردن از اول تا اخرشو موبمو گفت...
حرفاش که تموم شد ....احساس کرد چقدر سبک شده..
زیبا ده دقیقه ای سکوت کرد و یه نگاه متفکرانه به نگار انداخت و یهو گفت نگار یه چیزی بفکرم رسیده خوب گوش کن :
-
پاسخ : نگار و نادر
یهو بی خبر از اون خونه برو . بدون اینکه دست به وسایلت بزنی، برو . بذار فکر کنه تو گم شدی . ببین تا کجا ، تا کی ، چقدر دنبالت می گرده ؟!!!
-
پاسخ : نگار و نادر
اول واسه ی نگار خیلی سخت بود دل کندن از نادر واسش غیر قابل تحمل بود ولی فکر بدی ب نظرنمیرسید.اخه نگار واقعا نمیتونست ماجرای دوقلو بودن نازنین و نادرو تحمل کنه و از طرفی میخاست بدونه ایا واقعا نادر مثل سابق دوسش داره یانه.
نگار تصمیمشو گرفت که از خونه بره و حالا میتونست چندروزی پیش زیبا باشه که نادرم نتونه پیداش کنه.
ولی نگار به این فکر نکرد که چقدر میتونه این اتفاق زندگیشو عوض کنه...
-
پاسخ : نگار و نادر
چندروزی از رفتنش میگذشت . داشت دیوونه میشد از بی خبری . دیگه طاقت نداشت ، پس تصمیم گرفت فردا بدون اینک نادر متوجه بشه به خونه برگرده و سرکی بکشه . فردا شب از خونه زیبا زد بیرون . سوار تاکسی شد و چند تا کوچه قبل از خونش پیاده شد . خوشبختانه کلیداش همراش بود .به جلوی ساختمون که رسید ، به پنجره طبقه سوم نگاه کرد. چراغای خونه روشن بود، پس حتما نادر خونه بود. در رو باز کرد . از حیاط کوچیک جلوی ساختمون وارد ساختمون شد . جلوی در آسانسور وایساد و دکمه رو فشار داد . در آسانسور باز شد و نگار وارد آسانسور شد . دکمه 3 رو فشرد و منتظر موند تا به طبقه سوم برسه . آسانسور وایساد و نگار از اون بیرون اومد . چند قدم جلو رفت و گوشاشو آروم روی در گذاشت . صدایی نمی شنید ؛ پس بیشتر دقت کرد ...
Forum Modifications By
Marco Mamdouh