پاسخ : مجموعه اشعار فریدون مشیری
غزليشكسته براي ماه غمگین نشسته
گل بود و مي شكفت بر امواج آب ماه
مي بود و مستي آور
مثل شراب ماه
شبھاي لاجوردي
بر پرنیان ابر
ھمراه لاي لاي خموش ستاره ھا
مي شد چراغ رھگذر دشت خواب ماه
روزي پرنده اي
با بال آھنین و نفسھاي آتشین
برخاست از زمین
آورد بالھاي گران را به اھتزاز
چرخید بر فراز
پرواز كرد تا لب ايوان آفتاب
آمد به زير سايه بال عقاب ماه
اينك زني است آنجا
عريان و اشكبار
غارت شده به بستر آشفته شرمسار
غمگین نشسته خسته و خرد و خراب ماه
داوودي در شب سپید ھزار پر
سر بر نمي كند به سلام ستاره ھا
برگرد خويشھاله اي از آه بسته است
تا روي خود نھان كند از آفتاب ماه
از قعر اين غبار
من بانگ مي زنم
كاي شبچراغ مھر
ما با سیاھكاري شب خو نمي كنیم
مسپارمان به ظلمت جاويد
ھرگز زمین مباد
از دولت نگاه تو نومید
نوري به ما ببخش
بر ما دوباره از سر رحمت بتاب ماه
پاسخ : مجموعه اشعار فریدون مشیری
تو نیستي كه ببیني
تو نیستي كه ببیني
چگونه عطر تو در عمق لحظه ھا جاري است
چگونه عكس تو در برق شیشه ھا پیداست
چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است
ھنوز پنجره باز است
تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري
درخت ھا و چمن ھا و شمعداني ھا
به آن ترنم شیرين به آن تبسم مھر
به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند
تمام گنجشكان
كه درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا مي كنند
ھنوز نقشترا از قراز گنبد كاج
كنار باغچه
زير درخت ھا لب حوض
درون آينه پاك آب مي نگرند
تو نیستي كه ببیني چگونه پیچیده است
طنین شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نیستي كه بیبني چگونه مي گردد
نسیم روح تو در باغ بي جوانه من
چه نیمه شب ھا كز پاره ھاي ابر سپید
به روي لوح سپھر
ترا چنانكه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ھا وقتي كه ابر بازيگر
ھزار چھره به ھر لحظه مي كند تصوير
به چشم ھمزدني
میان آن ھمه صورت ترا شناخته ام
به خواب مي ماند
تنھا به خواب مي ماند
چراغ آينه ديوار بي تو غمگینند
تو نیستي كه ببیني
چگونه با ديوار
به مھرباني يك دوست از تو مي گويم
تو نیستي كه ببیني چگونه از ديوار
جواب مي شنوم
تو نیستي كه ببیني چگونه دور از تو
به روي ھرچه ديرن خانه ست
غبار سربي اندوه بال گسترده است
تو نیستي كه ببیني دل رمیده من
بجز تو ياد ھمه چیز را رھاكرده است
غروب ھاي غريب
در اين رواق نیاز
پرنده ساكت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در اين امید عبث
دو شمع سوخته جان ھمیشه بیدار است
تو نیستي كه ببیني
پاسخ : مجموعه اشعار فریدون مشیری
نه خون ، نه آب ، نه آتش
چگونه اينھمه باران
چگونه اين ھمه آب
كه آسمان و زمین را به يكديگر پیوست
به خشك سال دل و جان ما نمي فشاند ؟
چه شد ؟ چگ.نه شد آخر كه دست رحمت ابر
كه خار و خاك بیابان خشك را جان داد
لھیب تشنگي جاودانه ما را
به جرعه اي ننشاند
نه ھیچ ازين ھمه خون
كه تیغ كینه ز دلھاي گرم ريخت به خاك
ايمد معجزه اي
كه ارغوان شكوفان مھرباني را
به دشت خاطر غمگین ما بروياند
نه ھیچ از اينھمه آتش
كه جاودانه درين خاكدان زبانه كشید
امید آنكه تر و خشك را بسوزاند
بپرس و باز بپرس
بپرس و باز ازين قصه دراز بپرس
بپرس و باز ازين راز جانگداز بپرس
چه شد چگونه شد آخر كه بذر خوبي را
نه خون نه آب نه آتشيكي به كار نخورد
بگو كزين برھوت غربت ظلماني
چگونه بايد راھي به روشنايي برد ؟
كدام باد دريندشت تخم نفرت كاشت ؟
كدام دست درين جاك زھر نفرين ريخت ؟
كدام روزنه را مي توان گشود و گذشت ؟
كدام پنجره را مي توان شكست و گريخت ؟
بزرگوارا ابرا به ھر بھانه مبار
كه خشك سال دل و جان غم گرفته ما
به خشك سال ديار دگر نمي ماند
نه خون نه آب نه آتش
مگر زلال سرشك
گیاه مھري ازين سرزمین بروياند
پاسخ : مجموعه اشعار فریدون مشیری
شب آنچنان زلال كه میشد ستاره چید
دستم به ھر ستاره كه مي خواست مي رسید
نه از فراز بام كه از پاي بوته ھا
مي شد ترا در آينه ھرستاره ديد
در بي كران دشت
در نیمه ھاي شب
جز من كه با خیال تو مي گشنم
جز من كه در كنار تو مي سوختم غريب
تنھا ستاره بود كه مي سوخت
تنھا نسیم بود كه مي گشت
پاسخ : مجموعه اشعار فریدون مشیری
غارت
نارنج ھاي باغ بالا را
دستي تواندچید و خواھد چید
وز ھر طرف فرياد ھاي : چید آوخ چید
خواھد در اينآسمان پیچید
آن باغبان خفته روي پرنیان عرش
آي نخواھد ديد ؟
يا پرسید
كو ماه ؟ كو ناھید؟ كو خورشید؟
پاسخ : مجموعه اشعار فریدون مشیری
بھمن
تو در كنار پنجره
نشسته اي به ماتم درخت ھا
كه شانه ھاي لخت شان خمیده زير پاي برف
من از میان قطره ھاي گرم اشك
كه بر خطوط بي قرار روزنامه مي چكد
من از فراز كوه ھاي سر سپید و كوره راه ھاي نا پديد
نگاه مي كنم به پاره پارھھاي تن
به لخته لخته ھاي خون
كه خفته در سكوت دره ھاي ژرف
درختھاي خسته گوش مي دھند
به ضجه مويه ھاي باد
كه خشم سرخ برف را ھوار میزند
من و تو زار مي زنیم
درون قلب ھايمان
به جاي حرف
پاسخ : مجموعه اشعار فریدون مشیری
گلھاي پر پر فرياد
شبي كه پرشده بودم زغصه ھاي غريب
به بال جان سفري تا گذشته ھا كردم
چراغ ديده برافروختم به شعله اشك
دل گداخته را جام جان نما كردم
ھزار پله فرا رفتم از حصار زمان
ھزار پنجره بر عمر رفته وا كردم
به شھر خاطره ھا چون مسافران غريب
گرفتم از ھمه كسدامن و رھا كردم
ھزار آرزوي ناشكفته سوخته را
دوباره يافتم و شرح ماجرا كردم
ھزار ياد گريزنده در سیاھي را
دويدم از پي و افتادم و صدا كردم
ھزار بار عزيزان رفته را از دور
سلام و بوسه فرستادم و صفا كردم
چه ھاي ھاي غريبانه كه سردادم
چه ناله ھا كه ز جان وجگر جدا كردم
يكي از آن ھمه يايران رفته بازنگشت
گره به باد زدم قصه با ھوا كردم
طنین گمشده اي بود در ھیاھوي باد
به دست مننرسیده آنچه دستو پاكردم
دريغ از آنھمه گلھاي پرپر فرياد
كه گوشواره گوش كر قضا كردم
ھمین نصیبم ازين رھگذر كه در ھمه حال
ترا كه جان مرا سوختي دعا كردم
پاسخ : مجموعه اشعار فریدون مشیری
راه
دور يا نزديك راھشمي تواني خواند
ھرچه را آغاز و پاياني است
حتي ھرچه را آغاز و پايان نیست
زندگي راھي است
از بھدنیا آمدن تامرگ
شايد مرگ ھم راھي است
راھھا را كوه ھا و دره ھايي ھست
اما ھیچ نزھتگاه دشتي نیست
ھیچ رھرو را مجال سیر و گشتي نیست
ھیچ راه بازگشتي نیست
بي كران تا بي كران امواج خاموش زمان جاري است
زير پاي رھروان خوناب جان جاري است
آه
اي كه تن فرسودي و ھرگز نیاسودي
ھیچ آيا يك قدم ديگر تواني راند؟
ھیچ آيا يك نفسديگر تواني ماند ؟
نیمه راھي طي شد اما نیمه جاني ھست
باز بايد رفت تا در تن تواني ھست
باز بايد رفت
راه باريك و افق تاريك
دور يا نزديك
پاسخ : مجموعه اشعار فریدون مشیری
گناه دریا
گناه دریا
چه صدف ها که به دریای وجود
سینه هاشان ز گهر خالی بود
ننگ نشناخته از بی هنری
شرم ناکرده از این بی گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز
زندگی دشمن دیرینه من
چنگ انداخته در سینه من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سینه تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها ... همه کوبیده به سنگ
پاسخ : مجموعه اشعار فریدون مشیری
نغمه ها
دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرنوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را