پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
evin Allah
سلام سلام
آقا من کلاً قبل از اومدن مهمون تو خونه تزئینات اصولاً انجام میدم ، وقتیم مهمون میاد ، من از مهمونا مهمون ترم ، اصلاً هر کی میاد خونمون میګه مهمون چه طوری ؟[nishkhand]
منم با کلی رو میګم ، خوبم شما چه طورید ؟ خوش میګذره ؟ [fardemohem][bietena]
وقتیم به سفره پاک کردن می رسه یه جا جیم میشم کسی نګه سفره رو پاک کن ، اصلاً شده ظرف میشورم ولی دست به سفره نمی زنم ، جالبه به مهمونا هم میګم بشینن ، خودمم میرم می شینم پیششون [nishkhand]
کلاً اینجوریم فقط پشت صحنه کار می کنم [nadidan][labkhand][sootzadan]
جدی چرا همه دخترا از سفره پاک کردن بدشون میاد
پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
کلاه سفید
جدی چرا همه دخترا از سفره پاک کردن بدشون میاد
بنده هم بدم میاد وقتی مهمون داریم خیلی متنفرررررررررررررررررررم[golrooz]
پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
کلاه سفید
جدی چرا همه دخترا از سفره پاک کردن بدشون میاد
ولی من بدم نمیاد!!!!! یه همچین بچه ای ام من... [bamazegi]
پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
اسپوتنیک
ولی من بدم نمیاد!!!!! یه همچین بچه ای ام من... [bamazegi]
آخه ی ی ی ی ی ی ی ی مثل خواهر مهربون من niloo92
پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
من از مهمون خیلی خوشم میاد ولی خدا نکنه مهمون بخواد بیش از یه روز بمونه که اونوقت دلم میخواد یکی از بلایای طبیعی رو سرش در بیارم مثلا اینکه روغن بریزم زیر پاشون پاشون بشکنه یا اینکه ترقه بازی یه کم راه بندازم و....[nishkhand]
البته همه مستحضرن که من بچه خوبی هستم فقط یه کم کودک درونم نا ارومی میکنه که اونم مربوط به خودشه نه من[sootzadan]
پاسخ : اعترافاتی از جنس واقعیت
بنده کلا تنبلم همین الانم تومهمونی ام
کلا کارخاصی بجزدست گل به اب دادن بلدنیستم
هرموقع ام واسه کاری صدام میزنن میگم درس دارم
چندروزقبل مامانم ازتواشپزخونه صدام زدگفت ظرف هایی روکه چندروزه دوروبرت جمع کردی توشون چیزخوردی رو برام بیار بایه صحنه بتورنکردنی روبه روشدم که مامانم گفت بخدا یکی دیگه بودالان ازجخالت اب شده بود
چندروزقبلتر یه فنجون چایی رو برده بودم تواتاقم که بخورمش(2حبه قندانداختم توفنجون) ولی همونجاحوصله نداشتم بخورمش ولش کردم دیگه نبردمش تواشپزخونه چایی توفنجون درحدعسل غلیظ شده بود یعنی واقعااون لحظه برای چنددقیقه خواستم تحت تاثیرقراربگیرم ولی گفتم بیخیال این ژست هابهت نمیاد
هیچی دیگه مامانم یجوری نگام میکردکه بازرفتم تواتاق ودروبستم