پاسخ : اشعارپروین اعتصامی
نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
تر توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میباید آموخت
ببید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن
پردن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است
پاسخ : اشعارپروین اعتصامی
در دست بانوئی به نخی گفت سوزنی
کای هرزه گرد بی سر و بی پا چه میکنی
ما میرویم تا که بدوزیم پاره ای
هر جا که می رسیم تو با ما چه میکنی
خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر به روز تجربه تنها چی میکنی
پاسخ : اشعارپروین اعتصامی
وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده ای و مرده نه ای کار جان گزین
تن پروری چه سود چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفه تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهیست
زان آدمی بترس که با دیو آشناست
پاسخ : اشعارپروین اعتصامی
روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد...
پاسخ : اشعارپروین اعتصامی
عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ، هر چه ریختهاند
تو گمان میکنی که خار و خسی است ...
پاسخ : اشعارپروین اعتصامی
خلاصه شعري كه پروين براي سنگ مزار خود سروده است:
اين که خاک سيهش بالين است
اختر چرخ ادب پروين است
گر چه جز تلخي از ايام نديد
هر چه خواهي سخنش شيرين است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و ياسين است
آدمي هر چه توانگر باشد
چون بدين نقطه رسد مسکين است
پاسخ : اشعارپروین اعتصامی
گل پنهان
نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت / مپوش روی ، بروی تو شادمان شده ایم
مسوز ز آتش هجران ، هزاردستان را / بکوی عشق تو عمریست داستان شده ایم
جواب داد ، کازین گوشه گیری و پرهیز / عجب مدار ، که از چشم بدنهان شده ایم
ز دستبرد حوادث ، وجود ایمن نیست / نشسته ایم و بر این گنج پاسبان شده ایم
تو گریه میکنی و خنده میکند گلزار / ازین گریستن و خنده بدگمان شده ایم
مجال بستن عهدی بما نداد سپهر / سحر ، شکفته و هنگام شب خزان شده ایم
مباش فتنه زیبایی و لطافت ما / چرا که نامزد بادمهرگان شده ایم
نسیم صبحگهی ، تا نقاب ما بدرید / برای شکوه ز گیتی ، همه دهان شده ایم
بکاست آنکه سبکسار شد ، ز قیمت خویش / ازین معامله ترسیده و گران شده ایم
دو روزه بود ، هوسرانی نظربازان / همین بس است ، که منظور باغبان شده ایم
پاسخ : اشعارپروین اعتصامی
مست و هشیار
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت / مست گفت ای دوست این پیرهن است افسار نیست
گفت : مستی ، زان سبب افتان و خیزان میروی / گفت : جرم راه رفتن نیست ، ره هموار نیست
گفت : میباید تو را تا خانه قاضی برم / گفت : رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت : نزدیک است والی را سرای آنجا شویم / گفت : والی از کجا در خانه خمّار نیست
گفت : تا داروغه را گوئیم ، در مسجد بخواب / گفت : مسجد خوابگاه مردم بدکردار نیست
گفت : دیناری بده پنهان و خود را وارهان / گفت : کار شرع ، کار درهم و دینار نیست
گفت : از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم / گفت : پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت : آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه / گفت : در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست
گفت : می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی / گفت : ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست
گفت : باید حد زند هشیار مردم مست را / گفت : هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
پاسخ : اشعارپروین اعتصامی
ناتوان
جوانی چنین گفت روزی به پیری
که چون است با پیریت زندگانی
بگفت ، اندر این نامه حرفی است مبهم
که معنیش جز وقت پیری ندانی
تو ، به کز توانایی خویش گویی
چه میپرسی از دوره ناتوانی
جوانی نکودار ، کاین مرغ زیبا
نماند در این خانه استخوانی
متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر میتوانی ، مده رایگانی
هر آن سر گرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر سرگرانی
چو سرمایه ام سوخت ، از کار ماندم
که بازی است بی مایه بازارگانی
از آن برد گنج مرا ، دزد گیتی
که در خواب بودم گه پاسبانی