پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
میرداماد
میرداماد ، شنیدستم من ،
که چو بگزید بن خاک وطن
بر سرش آمد و از وی پرسید
ملک قبر که : "من ربک من."
میر بگشاد دو چشم بینا
آمد از روی فضیلت به سخن:
اسطقسی ست - بدو داد جواب -
اسطقسات دگر زو متقن
حیرت افزودش از این حرف ، ملک
برد این واقعه پیش ذوالمن
که : "زبان دگر این بنده ی تو
می دهد پاسخ ما در مدفن . "
آفریننده بخندید و بگفت :
"تو به این بنده ی من حذف نرن .
او در ان عالم هم ، زنده که بود ،
حرف ها زد که نفهمیدم من ! "
لاهیجان . 16 اردیبهشت 1309
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
پرنده ی منزوی
به ان پرنده که می خواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فساد جوی به باغ :
چه سود لحن خوش و عیب انزوا که به خلق
پدید نیست ترا آشیان ، چو چشم چراغ ؟
بگفت : از غرض این را تو عیب میدانی
که بهر حبس من افتاده در درون تو داغ .
اگر که عیب من این است کز تو من دورم
برو بجوی ز نزدیک های خویش سراغ
شهیر تر ز من آن مرغ تنبل خانه ،
بلندتر ز همه آشیان جنس کلاغ !
لاهیجان . 10 فروردین 1309
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
سال نو
سیصد و نه چنان که سیصد و هشت
خواهد از پیش ذهن ما بگذشت
دست ما بر جبین آن چه نوشت ؟
قلب ما با زمان رفته چه کرد ؟
گر تو صنعت گری بدی استاد
صنعت تو به ملت تو چه داد ؟
از چه بیچاره ای به خاک افتاد
زیر تیغ تو بودی ...
آی طفل فریب خورده ی خام !
مانده منکوب فکر خویش مدام !
تو یقین داری آنچه نیست چو دام
دام بر راه افتخار تو هست ؟
هان در این گیرودار لیل و نهار
می فریبد زمان ترا ، هشدار
که چه حاصل شدت در اخر کار
ز آن همه فکرها که کردی تو .
تو که در کار تازه بنیادی
خانه ی خویش را صفا دادی
شرم یادت به نام آبادی
خانه ی فکر را صفا ندهی .
لاهیجان . اول فروردین 1309
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
بهار
بچه ها ، بهار !
گل ها واشدند .
برف ها پا شدند
از رو سبزه ها
از روی کوهسار
بچه ها ، بهار !
داره رو درخت
میخونه به گوش ؛
"پوستین رو بکن ،
قبا رو بپوش . "
بیدار شو ، بیدار
بچه ها ، بهار !
دارند می روند
دارند می پرند ، زنبور از لونه
بابا از خونه
همه پی کار ،
بچه ها ، بهار !
لاهیجان . اسفند 1308
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
عقوبت
چو بی هنگام می خواند آن خروسک
گرفتش کدخدای ده ، شبانه ،
برون از خانه اش ، در لانه ای کرد
که وقتی داشت از لانه نشانه .
در آن ویرانه می خواند او که ناگاه
درآمد روبه و بردش ز لانه ...
چه بسیار از عقوبت های افزون
که گشتش لغزش خردی بهانه !
1308
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
خروس و بوقلمون
از پی دانه بهم ، شدند از جا برون
خروس خواننده ای ، بوقلمون کری ،
روان شد این بر زمین ، پرید آن یک به بام
وز آن پریدن رسید ، به دانه ی بهتری .
خطاب کرد این که : "هان ، چه زحمت است ای رفیق !
که از پی دانه ای ز همرهان بگذری ؟ "
خروس بشنید و گفت : " شود خطای تو فاش
اگر بیایی بر این مکان یکی بنگری .
نصیحت تو به من ، همه از آن بابت است
که عاجزی ای حسود ، بلند چون من پری ! "
لاهیجان . 20 دی 1308
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
کبک
از دهکده ، آن زمان که من بودم خرد ،
روزی پدرم مرا سوی مزرعه برد .
چون از پی او دوان دوان می رفتم
وز شیطنتم دست زنان می رفتم
کبکی بجهید در برم ناگاهان
بگرفتمش از دم ، به پدر بانگ زنان .
حیوانک بیچاره که مجروح رمید
تا آن که پدر بیاید از من بپرید .
این را پدرم بگفت شب با مردم :
"این بچه گرفت کبکی ، اما از دم ."
تا من باشم که هر چه را دارم دوست
او را بربایم از رهی کان ره اوست
رشت . 19 آذرماه 1308
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
اَنگاسی
این شنیدستی که انگاستی پی فرزند خویش
زد گریبان چاک ، راه جنگل و صحرا پیش ؟
یافت او فرزند را بر راه ، لکن در چهی ،
خواست بیرونش کشد ، می کرد عقلش کوتهی
هر که چیزی گفت آن خودرأی از او باور نکرد
تا که تنها در بیابان ماند و شد در چاه فرد
بر گلویش ریسمانی بست و خود بر شد ز چاه
پس کشید آن ریسمان چندی به زحمت روی راه
بینوا طفلی که شد خصمش ز نادانی پدر -
"آه ! طفل من " به سر کوبید مشت ان خیره سر .
مدعی باور ندارد کان سیه کاری چه بود
بر مصیبت های آن بی فهم انگاسی فزود .
گرچه سعی و استقامت ، شرط می باشد به کار
بی بصیرت ، کی توان شد جز به ندرت ، کامکار ؟
لاهیجان . 25 دی 1308
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
انگاسی
نکو نشناخت انگاسی پسر را
بپرسیدش نشانی پدر را .
کشیدش در بغل کای نور دیده
منت باشم پدر وز ره رسیده .
بگریید آن پسر ابله تر از او
که : گر تو گم شوی ای باب دلجو
کسی نشناسدم در بین مردم
بمانم بی نشان و تا ابد گم !
19 آذرماه 1308