پاسخ : این هرج و مرج زیبا
داستاني در وارونه عشق
قسمت دوم :
داستاني در وارونه عشق
http://img.tebyan.net/big/1388/06/12...4424111148.jpg
اين داستان را نبايد داستاني در عشق دانست. اينجا، حکايت يک عشق کاملا يکطرفه است، تنها سوداوه است که به سياوش، عشق ميورزد و از آن سو، سياوش از همان ابتدا از او خوشش نميآيد و بدو بدگمان است، زيرا او دختر شاه هاماوران است، شاهي که بر عليه کيکاووس پرچم بالا برد، شکست خورد و پس از شکست، عليرغم ميلش، دخترش را به کيکاووس داد و البته باز هم از دشمنياش دست بر نداشت: دامادش و دخترش را با دسيسه دستگير کرد و به زندان فرستاد. از همان ابتدا که سوداوه، به سياوش پيغام ميدهد و از او ميخواهد که يکبار هم شده، به شبستان پدرت بيا، او تلويحا در پاسخ، سوداوه را فريبکار و افسونگر ميخواند:
«بدو گفت: مرد شبستان نيام
مجويم که با بند و دستان نيام»
در اولين ديدار، وقتي سوداوه که نامادري سياوش است، او را دربرميگيرد و سر و چشمش را ميبوسد، سياوش در دل، از او بيم دارد و بلافاصله از نزد او به سوي دختران کيکاووس که خواهرانش هستند، ميرود:
«سياوش بدانست کان مهر چيست
چنان دوستي نز ره ايزديست»
و وقتي براي بار دوم، به بهانه ديدن دختران کيکاووس و انتخاب يکي از آنها بهعنوان همسر، او را به حرمسرا ميکشانند، سياوش باز هم در دل از پيوند با دختر سوداوه، بيزار و هراسان است:
«سياوش فروماند و پاسخ نداد
چنين آمدش بر دل پاک، ياد
که: گر بر دل پاک شيون کنم
به آيد که از دشمنان زن کنم
شنيدستم از نامور مهتران
همه داستانهاي هاماوران
که از پيش با شاه ايران چه کرد
ز گردان ايران برآورد گرد
پر از بند سوداوه گر دخت اوست
نخواهد هم اين دوده را مغز و پوست»
http://img.tebyan.net/big/1388/06/15...6416617673.jpg
بدين ترتيب ميبينيم که حتي پيش از در ميان گذاشتن خواست هوسآلود سوداوه با سياوش که فرجام آن، خيانت به پدر و بيديني است، سياوش از خود سوداوه، متنفر است، يعني با عشقي طرفيم که يک سر آن، خواستهاي هوسآلود و سر ديگر آن نفرت است. ممکن است در برخي از داستانهاي عشقي شاهنامه، عشق يکطرفه باشد يا قدم اول عشق را زن برداشته باشد يا نخستين بار، عشق از سوي زن ابراز شده باشد، اما اين تنها موردي است که طرف ديگر يعني سياوش، متنفر از زن داستان است.
از طرف ديگر فرجام اين عشق، شديدا تيره و تلخ است. ميدانيم که عشق، سکهاي است که روي ديگر آن نفرت است. سوداوه پس از آن که از سياوش نااميد شد، نفرت از او به دل گرفت و روز و شب در دسيسه بود:
«دگر باره با شهريار جهان
همي جادوي ساخت اندر نهان
بدان تا شود با سياووش بد
بدان سان که از گوهر او سزد»
در اثر دسيسههاي سوداوه، کيکاووس، دوباره به سياوش بدگمان شد:
«به گفتار او باز شد بدگمان
نکرد ايچ بر کس پديد آن زمان»
سياوش در چنين گير و داري، آنقدر عرصه را بر خود تنگ ميديد که وقتي افراسياب، پيمان شکست و به ايران حمله آورد:
«به دل گفت: من سازم اين رزمگاه
به چربي بگويم، بخواهم ز شاه
مگر کم رهايي دهد دادگر
ز سوداوه و گفتوگوي پدر»
بدين ترتيب، جنگي که سياوش به آن رفت و پس از آن جنگ، براي هميشه از ايران کوچيد و روزگار او را به توران انداخت تا در آنجا بهدست افراسياب پيمان شکن، سرش بريده شود، دو انگيزه داشت: يکي «نام» جستن که صفت هر پهلواني است، اما اين براي سياوش انگيزهاي دست دوم است، چنانکه در ابيات بالا ميبينيم و نخستين انگيزهاش رهايي از محيط مسموم دربار است که سوداوه عليه او ايجاد کرده است. بهخاطر همين است که رستم، سوداوه را باعث خون سياوش ميداند و پيش از لشکرکشي به توران براي انتقام خون سياوش، به پايتخت ميآيد، به کاخ کيکاووس ميرود و سوداوه را خود شخصا از حرمسرا بيرون ميکشد و تا پيش کيکاووس ميآورد و او را پيش چشم کيکاووس به دو نيم ميکند.
http://img.tebyan.net/big/1388/06/14...8146370115.jpg
بدين ترتيب، دو شخصيت اين عشق، هردو در فرجام داستان کشته ميشوند. چنين داستاني را نه يک داستان عشقي بلکه به واقع يک داستان درباره وارونه عشق يا عشق ديوسان بايد دانست. از ميان دو داستان «بيژن و منيژه» و «زال و رودابه»، تنها داستان زال و رودابه است که پس از بررسيدن طرح دو داستان و سنجيدن نقش عشق و کنش عاشقانه در هر دو، بهعنوان تنها داستان عشقي شاهنامه به معناي تام و تمام آن، پيش روي پژوهشگر ميدرخشد. در داستان بيژن و منيژه، عشق ميان آن دو، اگرچه در هسته مرکزي طرح داستان جاي دارد، محور داستان نيست. پديد آمدن عشق ميان بيژن و منيژه، سبب پديد آمدن «گره» داستاني ميشود، گره کوري که تنها بهدست رستم باز ميشود، آن هم نه با جنگ بلکه با طرح و توطئه و با فريب و اغفال دشمن. داستان بيژن و منيژه با تمهيدي داستاني آغاز ميشود، تمهيدي براي آشنايي بيژن و منيژه. گرازان به مزرعههاي شهري در نزديکي مرز توران بهنام رارمان حمله بردهاند.
بيژن داوطلب ميشود که به آن شهر برود و گرازان را سرکوب کند. اين پرده، افتتاحيه قسمت بزمي و عشقي داستان است. بيژن پس از سرکوب گرازان، از پهلوان پيري بهنام گرگين که در اين مأموريت داوطلبانه، همراه او بوده است، ميشنود که منيژه به همراه جمعي از برويان ترک در دشتي به فاصله دو روز از آنجا، در همين روزها جشن ميگيرند. بيژن در ظاهر، بهقصد ربودن چند تن از آن پريچهرگان و در باطن براي ديدن منيژه به آنجا ميرود و عشق آغاز ميشود. اما اين قسمت داستان، بخش کوچکي از آن است، از 1283 بيت داستان، فقط 97 بيت، به اين پرده بزمي اختصاص دارد. از آن پس، بيژن در بند ميشود و اگرچه به توصيه پيران، از پاي چوبه دار پايينش ميآورند، افراسياب او را به غل و زنجيز ميکشد و در چاهي محبوس ميکند و سر چاه را با سنگي که اکوان ديو در بيشه چين انداخته بوده است، ميپوشاند. سپس چادر از سر منيژه برميگيرد و او را با يکتا پيراهن، همچون زني بدکاره از کاخ بيرون مياندازد. پرده بعدي داستان، آگاه شدن ايرانيان به مدد جامجم از سرنوشت بيژن در توران و عمليات نجات اوست که بازهم داستان روي ريل اصلي همه داستانهاي شاهنامه يعني رستم و جوانمرديها و زيرکيهايش ميافتد.
زال و رودابه: عشق بکر و دست نخورده فرزند کوهستان
http://img.tebyan.net/big/1388/06/15...0154210110.jpg
اين داستان، تنها داستان عشقي شاهنامهاست که عشق محور اصلي داستان است، عشقي دوطرفه و آتشين که زن و مرد در آن به يک پايه کنشگر هستند. داستاني سرشار از ظرافت و طنازي که قرار است، ريشه مهمترين خاندان پهلواني شاهنامه يعني خاندان نريمان و بستر باليدن بزرگترين انسان شاهنامه يعني رستم را تبيين کند. قسمت پهلواني شاهنامه از اين داستان شروع ميشود و چقدر شگفت است که در مطلع جنگهاي بزرگ شاهنامه، اين داستان عاشقانه ميدرخشد. عشق زال و رودابه در متن يک تضاد بزرگ اتفاق ميافتد. زال نواده جمشيد است و رودابه نواده ضحاک. جمشيد را ضحاک کشته است و پادشاهي را از او گرفته است، آن هم چه کشتني که پس از صد سال تعقيب و گريز او را در درياي چين پيدا کرده و با اره به دو نيم کرده است. بدين ترتيب بين دو خاندان که دشمني خوني با هم دارند، وصلت صورت ميگيرد. اين دشمن خوني، وقتي کار اين پيوند را محال ميسازد که بدانيم ضحاک ماردوش، اهريمنيترين موجود شاهنامه، جد بزرگ رودابه است و نسل او روي زمين هنوز هم تا زمان وقوع داستان پراکندهاند، چنان که در همان ايام، سام، پدر زال يکي از خويشاوندان خاندان رودابه به نام کرکوي را در گرگساران و مازندران، در جنگي مهيب از پاي در آورده است. باري، قاعده عشق که هر ناممکني را ممکن ميکند، به استوارترين شکل در ساختار نژادي دو طرف عشق تعبيه شده است. از طرف ديگر زال نزد آدميان بزرگ نشده است، او در کمرکش کوه البرز، در آشيانه سيمرغ،پرورده شده است و بهجاي شير از خون شکارهايي که سيمرغ براي بچگانش ميآورده، مکيده است. چنين شخصيت بکر و دستنخوردهاي، وقتي عاشق ميشود، غريزيترين و پرحرارتترين کنشهاي عشقي را از خود بروز ميدهد. ربط زال به زمينه اسطورهاي «کوه البرز و سيمرغ»، آن هرج و مرج زيباي عشق و آن آنارشي مرسوم در رفتار عاشق را - که در اينجا زال است - به شکلي کاملا همسان با بافت شاهنامه (بافت اساطيري – حماسي) محقق کرده است.
ادامه دارد...
پاسخ : این هرج و مرج زیبا
عشق بیمارگونه
مدخلی بر ریختشناسی داستانهای عشقی در شاهنامه
قسمت سوم (پایانی):
داستانهای قسم دوم: عشق در کشاکش جنگ و گریز
http://img.tebyan.net/big/1388/06/88...5193214166.jpg
قسم دوم از داستانهای عشقی شاهنامه، داستانهایی است که عشق، در آن محوریت ندارد و در هسته داستان هم نهاده نشده است، بلکه تمهیدی است برای پیش بردن داستان یا کامل شدن «ریخت» آن، ریختی که یکی از مهمترین زمینههای تفسیر و تأویل داستانهای شاهنامه را به ما میدهد. مثلا در داستان رستم و سهراب، بین تهمینه و رستم، عشقی اتفاق میافتد، اما این عشق تمهیدی است برای زاده شدن سهراب. تهمینه سه دلیل برای عشق خود به رستم و بایستگی خود برای رستم بر میشمارد:
- 1- شنیدههایش درباره رستم و شگفتیهای او از دلاوری و زورمندی و پیروز بختی،
- 2- آرزوی داشتن پسری از رستم که همانند او باشد،
- 3- اینکه تهمینه رخش گمشده رستم را برایش پیدا میکند.
میبینیم که صراحتا با یک عشق ویژه و خالص روبهرو نیستیم. تهمینه جدا از شیفتگی به رستم، آرزوی مادری کردن برای پسر رستم را دارد، پسری که چون او باشد، رستم نیز وعده بازیافتن رخش را میشنود که دلش نرم میشود، اگرچه از همان ابتدا از زیبایی تهمینه، خیره مانده و با دیدن رخسار و بالای او نام خدا را بر زبان میراند. مثال دیگر برای تکمیل ریخت داستان، دلبستن سهراب به گردآفرید است که در همین داستان رخ میدهد. سهراب، در میدان جنگ با سواری روبهرو میشود که میتواند دقایقی روبهروی او مقاومت کند و تاب بیاورد و همین، شگفتی او را برمیانگیزد. نهایتا گردآفرید را در حال گریز، تعقیب میکند و کلاهخود او را با نیزه از سرش بر میدارد تا ببیند این کیست که توانسته در برابرش پای بدارد، ناگهان:
«رها شد ز بند زره موی او
درفشان چون خورشید شد روی او
بدانست سهراب کو دختر است
سر موی او از در افسر است»
و سهراب کودکسال که سنش از ده نگذشته است، در همانجا دل به او میبازد:
«چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشود عناب را
یکی بوستان دید اندر بهشت
به بالای او سرو، دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
ز گفتار او مبتلا شد دلش
بر افروخت گنج بلا شد دلش»
http://img.tebyan.net/big/1388/06/17...1225111241.jpg
اما این عشق، برای آن است که ناکامی و جوانمرگی سهراب پیشتر مجسم شود، گردآفرید، به او وعده میدهد که اگر مرا رها کنی تا به قلعه برگردم، قلعه را به تو تسلیم خواهم کرد، سهراب دست از او بر میدارد، اما او پس از آن به بام قلعه میآید، اینجا میبینیم که بر ساده بودن لوح ضمیر سهراب، تأکیدی غیرمستقیم شده است، نوجوان سادهدلی که میخواهد تاج و تخت ایران و توران را برای پدر ندیدهاش رستم، مسلم سازد و نمیداند که رستم، خود نگهبان این نظم کهن است و اولین کسی که در برابر این آرزوی پر شور او میایستد، همان پدر اوست. سهراب از آن دختر فریب میخورد و دختر از بالای قلعه، بر سادگی او میخندد:
«بخندید و او را به افسوس گفت
که: ترکان از ایران نیابند جفت»
با این دیالوگ، سومین هدف از گنجاندن عشق سهراب به گردآفرید در خلال داستان نمودار میشود. سهراب، حاصل پیوند پنهانی و شبانه و غیررسمی رستم با تهمینه است. تهمینه تورانی است و این پیوند، الا و لابد باید ابتر و نافرجام بماند. درست است که شاهان ایران، همسران تورانی و عرب و رومی داشتهاند، اما رستم که مرزبان ایران و نگهبان تاج و تخت شاهان است، حق ندارد با توران پیوند ببندد.فراموش نکنیم که غیر از شاهان و شاهزادگان شاهنامه، از میان پهلوانان ،تنها رستم و بیژن اندکه با زنی غیر ایرانی ،پیوستگی پیدا می کنند.
قسم سوم از داستانهای عشقی: عشقهای شکارگاهی
اما در قسم سوم، اصلا عشقی در کار نیست. این دسته از داستانها، بیشتر در دوره تاریخی شاهنامه اتفاق میافتد و معمولا در زمینه تفرج شاهان ساسانی بهخصوص در شکارهایشان، با این زمینه بزمی روبهرو میشویم. معمولا شاه، بهدلیلی از شکارگاه، راهش به دهی میافتد و معمولا او ناشناس است و اهل ده و خانواده دختر، از سر و وضع او تنها پی میبرند که او از بزرگان است.این داستانها بیشتر از نوع دیدن و پسند کردن است.نمونه کامل این داستان ها دختر گزینی های تصادفی بهرام گور در حوالی شکارگاه است که به تناوب در داستان های مربوط به او رخ می دهد.
عشق بیمارگونه
دو تن از شاهان شاهنامه، کیکاووس و بهمن، عشقی غیرطبیعی و افراطی به همسرانشان دارند، کیکاووس به سوداوه و بهمن به هما. اتفاقا این هر دو شاه، در شاهنامه از شاهان محبوب و ممتاز نیستند. کیکاووس بیخرد، بدگمان، دهنبین، تندخو و خودکامه است و گرفتاریهای بزرگی چون هفتخوان مازندران و نبرد هاماوران و نیز فاجعه مرگ سیاوش، مولود همین خصایل است. بهمن پسر اسفندیار نیز شاهی است قدر ناشناس. اسفندیار، پدر بهمن در لحظه مرگ، به رستم وصیت کرد که نگذار که بهمن به پایتخت نزد پدر گشتاسب بازگردد، او را در اینجا نگهدار و تربیتش کن. رستم چنین کرد و وقتی بهمن بالید و به سن کشورداری رسید، او را با گنجهای فراوانی به نزد گشتاسب فرستاد. اما این شاه نمکنشناس، پس از مرگ رستم، به انتقام خون پدرش به سیستان لشکر کشید و کاخ خاندان رستم را بر باد داد. زال و رودابه، این دو پیر به یادگار مانده از دوران طلایی شاهنامه را در قفس محبوس کرد تا نهایت تحقیر را در حق آن دو روا دارد و فرامرز پسر رستم را بر دار کشید.
کیکاووس، فریفته سوداوه است و بهخاطر همین فریفتگی هیچگاه، همسر خود را درست نمیشناسد او بهخاطر اصرارهای سوداوه، سیاوش را به اجبار و اصرار، بارها به حرمسرا میفرستد که در نهایت، آن رسوایی به بار مینشیند. پس از اثبات پاکی سیاوش و گذشتن او از آزمون آتش، سیاوش از ترس همین فریفتگی پدرش به سوداوه، مانع اعدام او شد. کاووس آن قدر فریفته سوداوه است که باز هم عبرت نمیگیرد و دسیسههای سوداوه که اینک عشقش به نفرت تبدیل شده است، باعث میشود که سیاوش، در اولین حمله افراسیاب، داوطلبانه به جنگ برود و در واقع از پایتخت و محیط مسموم دربار بگریزد. پس از پیروزی در جنگ و صلح با افراسیاب، سیاوش به خاطر اصرار پدرش بر پیمانشکنی، برای همیشه ایران را ترک کرد و سرانجام شد آنچه نباید میشد.
رستم پس از قتل سیاوش، وقتی به کاخ کاووس میآید و گریان، او را سرزنش میکند، چنین میگوید:
ترا مهر سوداوه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی
کسی کاو بود مهتر انجمن
کفن بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش ز گفتار زن شد به باد
خجسته زنی کو زمادر نزاد
کیکاووس به تعبیر امروزی «ذلیل» سوداوه بود.
http://img.tebyan.net/big/1388/06/25...7118155165.jpg
اما عشق بهمن پسر اسفندیار به دخترش هما؛ اگرچه ازدواج با محارم، بنا به سنت زرتشتیان باستان، امری ناپسندیده نبوده است، این مورد با سایر موارد از جهاتی متفاوت است: 1- در شاهنامه موارد دیگر ازدواج با محارم، از قبیل ازدواج با خواهر است، مثلا سوداوه به کاووس پیشنهاد میدهد که سیاوش را به حرمسرا بفرست تا از دختران من یکی را به همسری برگزیند و کاووس استقبال میکند و با اصرار، سیاوش را به حرمسرا میفرستد. نمونه دیگر، هما خواهر اسفندیار است که درعین حال همسر اوست و برای نجات او و خواهر دیگرش، «بهآفرید» از اسارت تورانیان است که، اسفندیار هفتخوان را میپیماید و به تسخیر رویین دژ میرود.
تنها موردی که یکی از شاهان شاهنامه با دختر خود ازدواج میکند، اینجاست. بهمن، پسر اسفندیار با دخترش هما، ملقب به چهرزاد وصلت میکند و هما از او آبستن میشود.فردوسی در تعلیل این عشق و ازدواج، زیبایی هما را پیش میکشد و مشروعیت آن را به دین باستانی ایران وا مینهد:
دگر دختری داشت نامش همای
هنرمند و بادانش و پاک رای
همی خواندندی ورا چهرزاد
زگیتی به دیدار او بود شاد
پدر در پذیرفتش از نیکوی
برآن دین که خوانی همی پهلوی
بهمن به شکل بیمارگونهای به هما وابسته است. وقتی هما از او آبستن میشود و مثل همه زنان، پس از شش ماهگی جنین، کار بر او سخت میشود،به جای اینکه بهمن هما را تیمار داری کند و در سهماهه مانده تا زادن فرزند، او را به خوبی و خوشی نگاه دارد، کار برعکس میشود؛ خود بهمن از اندوه هما بیمار میشود و در این بیماری میمیرد:
چو شش ماه شد، پر ز تیمار شد
چو بهمن چنان دید، بیمار شد
چو از درد، شاه اندر آمد ز پای
بفرمود تا پیش او شد همای
2- به غیر از فصلهای تاریخی شاهنامه که برخی از زنان خاندان ساسانی در دوران آشوب به پادشاهی میرسند، در دورانهای اساطیری و پهلوانی، پادشاه شدن یک زن، سابقه ندارد. بهمن در شرایطی، هما را به پادشاهی برمیگزیند که پسری شایسته دارد:
پسر بد مر او را یکی شیر گیر
که ساسان همی خواندیش اردشیر
او علاوه بر آن، حکم میدهد که پادشاهی پس از هما نیز به فرزندی میرسد که او در شکم دارد، چه پسر باشد چه دختر؛ بدین ترتیب، بهمن با اینکه پسری شیرگیر چون ساسان دارد، از شدت علاقه به هما، پادشاهی را برای همیشه در هما و فرزندانش تثبیت میکند و پسرش را محروم میسازد. ساسان پس از آن از ننگ این انتخاب، خود را گم و گور میکند:
چو ساسان شنید این سخن، خیره شد
زگفتار بهمن دلش تیره شد
به دو روز و دو شب بسان پلنگ
ز ایران به مرزی دگر شد به ننگ
دمان سوی شهر نشابور شد
پر آزار بود از پدر دور شد...
زهیر توکلی