پاسخ : «زلف» در غزلیات حافظ
و تربت اموات از آن لاله خیز میگردد:
نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ/ز خاك كالبـدش صـد هـزار لاله برآید
و جا دارد كه در طلب آن دلها غرقه در خون و دیدهها در اشك غوطهور باشد:
به بوی نافهای كاخر صبا زان طره بگشاید/ز تاب جعد مشكینش چه خون افتاد در دلها
و عاشقان به بوی نسیمش جان دهند:
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان/بگشود نـافهای و در آرزو ببسـت
و گاه حافظ چنین نوای نومیدی سر میدهد:
زلف چون عنبر خامش كه ببوید هیهات/ای دل خام طمع این سخـن از یاد ببـر
زیرا هر خامی را لیاقت پختن آن در سر نیست، مگر آن كه در كوره عشق و عیاری پخته گردد:
خیال زلف تو پختن نه كار هر خامی است/كه زیر سلسله رفتـن طریق عیـاری است
و عاشق شوریده برای نیل به آن دست به دامان باد صبا مییازد:
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد/مگر دلالت ایـن دولتـش صبا بكنـد
چون باد صبا سفیر اوست و شاهد بر حلقه زلف او:
حلقـه زلفـش تماشـاخانه بـاد صبـاست/جان صد صاحب دل آن جا بسته یك مو ببین
و با چابكی و سبكی میتواند بویی از زلف مشكین او برای عشاق به ارمغان آورد:
ای صبا نكهتی از كوی فلانی به من آر/زار و بیمار غمم راحت جـانی به من آر
و دلهای سوخته و سودازده را از غصه دو نیم كند:
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده است/دل سودازده از غصه دو نیم افتاده است
لذا حافظ راز خود با او می گوید و سخن زلف یار با او در میان مینهد:
از صبا پرس كه ما را همه شب تا دم صبح/بوی زلف تو همان مونس جان است كه بود
و این بوی زلف است كه رهنمای عاشق غریب است:
گرچه دانم كه به جایی نبرد راه غریب/من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
4.دام بلا: زلف یار دام بلای عشاق است، چون جذاب است و رباینده و هیچ مرغ دلی از این كمند رهایی نیابد:
از دام زلف و دانه خال تو در جهـان/یك مرغ دل نمانده نگشته شكار حسن
و همگان در این زلف تو تا گرفتارند:
كس نیست كه افتاده آن زلف دو تا نیست/در رهگذری نیست كه دامی ز بـلا نیست
گویند مقصود از زلف دو تا انقسام صفات حق تعالی به ثبوتیه و سلبیه یا جمالیه و جلالیه است و این جمال و جلال است كه راه را بر عاقلان میبندد:
زلفت هزار دل به یكی تار مو ببست/راه هزار چاره گر از چـار سو ببست
و آن كه از این عشق دیوانه میگردد، زنجیری جز زلف معشوق به كارش نیاید:
دل دیوانه به زنجیر نمیآید باز/حلقهای از خم آن طره طرار بیار
لذا زلف دراز او دیوانه نواز است و مجانین از آن استقبال میكنند:
ای كه با سلسله موی دراز آمدهای/فرصتت باد كه دیوانه نواز آمدهای
و گاه حافظ با باد صبا از فراق این زلف چنین سخن میگوید:
عقل دیوانه شـد آن سلسله مشكین كـو/دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار كجاست
و البته گاه خود را نصیحت میكند كه پای در دام ننهد:
زلف دلبر دام راه و غمزهاش تیر بلاست/یاد آر ای دل كه چندینت نصیحت میكنم
و پیش از در افتادن در این دام از اهل سلامت بوده است:
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم/دام راهم شكن طره هندوی تو بـود
و این دامگهی است كه سر عشاق را بر باد میدهد:
در زلف چون كمندش ای دل مپیچ كان جا/سرها بریده بینی بیجـرم و بیجنایـت
هرچند بویی خوش و جمالی دلكش دارد، اما از خوشخویی به دور است:
آن طره كه هر جعدش صد نافه چین دارد/خوش بود اگر بودی بوییش ز خوشخویی
و جز آوارگی و سرگردانی عشاق چیزی در پی ندارد:
روز اول كه سر زلف تو دیدم گفتم/كه پریشانی این سلسله را آخر نیست
و لسان الغیب چنین شكوه سر میدهد:
دارم از زلف سیاهش گله چنـدان كه مپرس/كه چنان زو شدهام بیسر و سامان كه مپرس
و چون معشوق زلف پیراید، فریاد عاشق در دل شب به در آورد:
از بهر خـدا زلف مپیـرای كه مـا را/شب نیست كه صد عربده با باد صبا نیست
و چون زلف بر باد دهد جان شیدایان بر باد دهد:
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم/نـاز بنیاد مكن تا نكنی بنیـادم
جالب آن كه همان كه زلف را رسم تطاول آموزد، داد تطاول شدگان هم بستاند:
و آن كه كیسوی تو را رسم تطاول آموخت/هم توانـد كـرمش داد من غمگیـن داد
این است كه ستم آن قابل تحمل میگردد:
زان طره پر پیچ و خم سهل است اگر بینـم ستـم/از بند زنجیرش چه غم هر كس كه عیاری می كند
و حافظ گرفتاران سودای زلف را به سوز و ساز سفارش میكند:
آن را كه بوی عنبر زلف تو آرزوست/چون عـود گو بـر آتش سودا بسـاز
و از شكوه و پریشانی بر حذرشان میدارد:
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منـال/مرغ زیرك چون به دام افتد تحمل بایدش
و بالاتر از آن این دامگه را لذتی الیم و المی لذیذ میشمرد كه همه باید بسته آن باشند:
كسی كـو بستـه زلفت نباشـد/چو زلفت در هم و زیر و زبر باد
چون پیوند جان آدمی در شمیم آن است:
خیال روی تو در هر طریق همره ماست/نسیم زلف تـو پیونـد جان آگه ماسـت
و روشنیبخش چشم عاشقان از آن است:
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است/مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
و عاشق با خشنودی سر در راه او نثار میكند:
بیا كه با سر زلفت قرار خواهم كرد/كه گر سرم برود بر ندارم از قدمت
و جای دگر گفته است:
گر دست رسد بر سـر زلفین تو بازم/چون گوی چه سرها كه به چوگان بازم
و دعایش آن است كه دست طلب از این سلسلهاش كوته نگردد:
بستهام در خم گیسوی تو امید دراز/آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهـم
بنابراین تجلیات جمال و جلال یار زیباست، اما سرگردان میكند و دام بلا و كمند عشاق است، لیك نفحهای جانفزا و روح بخش دارد و عاشق باید در این سلسله گام نهد و با تحمل مصائب به بارگاه دوست بار یابد و این همان سیر و سلوك الی الله است كه از عالم تكثرات (زلف) آغاز میشود و به نشئه وحدت (رخ) فرجام مییابد:
دوش در حلقـه ما قصـه گیسوی تو بود/تا دل شب سخـن از سلسله موی تـو بود
…
به وفـای تـو كه بـر تربت حافظ بگـذر /كز جهان می شد و در آرزوی «روی» تو بود