مجموعه اي از اشعار عاشورايي
از مدينه تا كربلا
کعبه دل
از کعبه رو به کرب و بلا می کند حسین
وانجا دو باره کعبه بنا می کند حسین
گر ساخته است خانه اي از سنگ و گِل، خلیل
آنجا بنا ز خون خدا می کند حسین
روزي که حاجیان به حرم، روي می نهند
پشت از حریمِ کعبه چرا می کند حسین
آن حجِّ ناتمام که بر عمره شد بدل
اتمام آن به دشتِ بلا می کند حسین
آنجا وقوف در عرفات ار نکرده است
فریادِ معرفت همه جا می کند حسین
آنجا اگر که فرصتِ قربانیش نبود
اینجا هر آنچه هست فدا می کند حسین
آنجا که سعیِ بین صفا در دویدن است
اینجا به قتلگاه، صفا میکند حسین
وقتی به خیمه گاه رود از پیِ وداع
اینجا دو باره حجِّ نسا می کند حسین
بعد از هزار سال به همراهِ حاجیان
هر سال رو به سويِ منا می کند حسین
بشنو دعا در عرفاتش که بنگري
با سوزِ دل هنوز دعا می کند حسین
از چار سويِ کعبه ز گلدسته ها هنوز
هر صبح و ظهر و شام دعا می کند حسین
سر داده است و حکمِ شفاعت گرفته است
هر وعدهاي که داده وفا می کند حسین
از آن اوست « مؤیّد » در اوج منزلت که
گاهی نگاه سوي گدا می کند حسین
سَیِّد رضا مؤیّد خراسانی
پاسخ : مجموعه اي از اشعار عاشورايي
از مدينه تا كربلا
روز تَرویه
به روز تَرویه، محمل ببستند
خواتین اندر آن محمل نشستند
حَرَم را از حَرَم کردند بیرون
همه سرگشته اندر دشت و هامون
همه قربانیان کعبه دل
برون، خرگه زدند از کعبه دل
کسانی را که در عالََم پناهند
برون کردند از کاخِ خداوند
حُدي با زنگِ اشتر گشت چون جفت
طِرمّاحِ عدي با آن شتر گفت:
همین بانو که در محمل نشسته
دل از قیدِ علایقها گسسته
مهیندختِ امیرالمؤمنین است
یگانه اخترِ رويِ زمین است
پس از چندي فَلَک در گردش افتاد
قضا، تیر جفایش پرّش افتاد
همین زن شد به سويِ شامِ ویران
بیاوردند اُشترهاي عریان
به بعضی محملِ بشکسته شد بار
به بعضی بار شد دُرهايِ شهوار
مرحوم تاج نیشابوري
پاسخ : مجموعه اي از اشعار عاشورايي
از مدينه تا كربلا
ورود کاروان به کربلا
بار بگشایید اینجا کربلاست
آب و خاکش با دل و جان آشناست
السّلام اي سرزمین کربلا!
السّلام اي منزل و مأوايِ ما
السّلام اي واديِ دلجويِ عشق
وه چه خوش میآید اینجا بويِ عشق
السّلام اي خیمه گاهِ خواهرم!
قتلگاهِ جانگدازِ اکبرم
کربلا گهواره اصغر، تویی
مقتلِ عبّاسِ نام آورِ تویی
آمدم آغوشِ خود را باز کن
بسترِ مهمان خود را ساز کن
آمدم با شهپر جان آمدم
آتشم امّا چو توفان آمدم
حبیب الله چایچیان (حسان)
پاسخ : مجموعه اي از اشعار عاشورايي
سلام دوست عزیز سبک و منبع شو قید نکردید
پاسخ : مجموعه اي از اشعار عاشورايي
حضرت مسلم علیه السلام
نیابت عظمي
سلامِ ایزدِ منّان، سلامِ جبرائیل
سلامِ شاهِ شهیدان به مسلم بنِ عقیل
بِدان نیابت عظمايِ سَیِّد الشُّهدا
بِدان جلالِ خدایی، بِدان جمالِ جمیل
شهیدِ عشق که سر در مِنايِ دوست نهاد
به پیشِ پايِ خلیلِ خدا، چو اسماعیل
بر آسمان درش، آفتاب، سایه نشین
به بامِ بقعه ي او، ماهِ آسمان، قندیل
زهی مقام که فرشِ حریمِ حرمتِ او
شکنجِ طُرّه يِ حورست و بالِ میکائیل
سلام بر تو! که دارد زیارتِ حَرمت
ثوابِ گفتنِ تسبیح و خواندن تهلیل
هوايِ گلشنِ مهرت، نسیمِ پاكِ بهشت
شرارِ آتشِ قهرت، حِجاره يِ سِجّیل
تو بر حقی و مرامِ تو حق، امامِ تو حق
به آیه آیه يِ قرآن و مُصحف و انجیل
ببین دِنائتِ دنیا که از تو بیعت خواست
کسی که پیشِ جلال تو بنده ایست ذلیل
محیطِ کوفه تو را کوچکست و روح، بزرگ
از آن به بام شدي کشته، اي سلیلِ خلیل!
فرازِ بام، سلامِ امام گفتی و داد
میان برکه اي از خون، جواب، شاهِ قتیل
به پايِ دوست فکندي سر از بلنديِ بام
که نقدِ جان برِ جانان بُود، متاعِ قلیل
شروع نهضتِ خونین کربلا ز تو شد
به نُطقِ زینب کبري به شام، شد تکمیل
پاسخ : مجموعه اي از اشعار عاشورايي
حضرت مسلم علیه السلام
نگاه آخر
به خون چهره دادم غسل، از پا تا سرِ خود را
زیارت میکنم با دستِ بسته، رهبرِ خود را
به یادِ حنجرِ خونین و کامِ خشک مولایم
لبِ عطشان نهادم زیرِ خنجر، حنجرِ خود را
به هر جا پا نهادم بر رویَم بستند درها را
که بر دیوارها بگذاشتم امشب سرِ خود را
به موجِ تیغِ دشمن، دوست را کردم چنان پیدا
که گم کردم حسابِ زخمهايِ پیکرِ خود را
یقین دارم که مولا از براي دیدنم آید
که سويِ مکّه افکندم نگاهِ آخر خود را
صدايِ ناله يِ زهرا به گوشم میرسد، آري!
که بالايِ سرم آورده مولا، مادر خود را
اَلا اي یوسفِ زهرا! میا کوفه که میترسم
به چنگِ گرگها بینی علیِّ اکبر خود را
میا از کعبه، اي مولايِ من! در این منايِ خون
که بینی بر فرازِ دست، ذبح اصغرِ خود را
پاسخ : مجموعه اي از اشعار عاشورايي
حضرت مسلم علیه السلام
عشقِ حسین
عشقت آخر بدنم را به سرِ دار کشید
تن پاکم به سويِ کوچه و بازار کشید
تارِ گیسويِ تو بربست دو دستم بر پشت
تا که آخر به سويِ مجلسِ اغیار کشید
نیست جرم من بیچاره به جز عشقِ حسین
عشق بین، عشق که آخر به کجا کار کشید
من کجا؟ کوفه کجا؟ قصرِ عُبید بن زیاد
به کجا کارِ مرا عشقِ رخِ یار کشید؟
اي حسینم! نظري کن به سويِ بام و ببین
از کمر، خنجر خود، قاتلِ خونخوار کشید
قصّه يِ عشقِ تو با خون دل، امضا بکنم
باید از پرده برون، جمله يِ اسرار کشید
نَسخ شد قصّه يِ عشّاق« رضائی »! ، به جهان
خطّ بُطلان به همه، مسلمِ بی یار کشید
سَیِّد عبدالحسین رضایی
پاسخ : مجموعه اي از اشعار عاشورايي
حضرت رقیّه علیها السلام
جورِ فلک
آمدي گوشه يِ ویران چه عجب
زده اي سر به یتیمان چه عجب
تو مپندار که مهمان منی
به خدا! خوبتر از جان منی
بس که از جورِ فلک دلگیرم
اوّلِ عمر ز عمرم، سیرم!
دلِ دختر به پدر خوش باشد
مهربانی ز دو سر خوش باشد
بعد از این ناز براي که کنم؟
جا به دامان وفاي که کنم؟
اشکِ چشمِ من اگر بُگْذارَد
دردِ دلهام، شنیدن دارد
گر چه در دامن زینب بودم
تا سحر یادِ تو هر شب بودم
گر نمی کرد به جان امدادم
از غمِ هجرِ تو جان میدادم
امشب از رويِ تو مهمان خجلم
از پذیراییِ خود منفعلم
مژده عمّه! که پدر آمده است
رفته با پا و به سر آمده است
دیدنی گوشه يِ ویرانه شده
جمع شمع و گل و پروانه شده
که به پیشانیِ تو سنگ زده؟
که ز خون بر رخِ تو رنگ زده؟
کاش اي کاش به جايِ سرِ تو
میبریدند سرِ دخترِ تو
علی انسانی
پاسخ : مجموعه اي از اشعار عاشورايي
حضرت رقیّه علیها السلام
سرِ نورانی
عمّه! بیا گمشده پیدا شده
کنجِ خرابه، شبِ یلدا شده
مژده که بابا ز سفر آمده
شامِ رقیّه به سحر آمده
کیستی اي سر! ز کجا آمدي؟
این دلِ شب، خانه يِ ما آمدي
گلشن رويِ تو عجب با صفاست
اي سرِ پر خون! بدنت در کجاست؟
من به فدايِ سرِ نورانیت
سنگِ جفا زد که به پیشانیت
بس که دویدم عقبِ قافله
پايِ من از ره شده پر آبله
پاسخ : مجموعه اي از اشعار عاشورايي
حضرت رقیّه علیها السلام
چراغِ شب
مرا که دانه يِ اشک است، دانه لازم نیست
به ناله اُنس گرفتم، ترانه لازم نیست
مرا ز مُلکِ جهان گوشه يِ خرابه بس است
به بلبلی که اسیر است، لانه لازم نیست
ز اشکِ دیده به خاك خرابه بنوشتم:
به طفلِ« خانه به دوش »،آشیانه لازم نیست
عدو بهانه گرفت و زد به او گفتم:
بزن مرا که یتیمم، بهانه لازم نیست!
نشان آبله و سنگ و کعبِ نی کافی است
دگر به لاله يِ رویم نشانه لازم نیست
به سنگِ قبرِ من بی گناه بنویسید:
اسیرِ سلسله را تازیانه لازم نیست
مَحبّتت خجلم کرده، عمّه! دست بدار
برايِ زلفِ به خون شسته، شانه لازم نیست
به کودکی که چراغ شبش سرِ پدر است
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نیست
وجود سوزد از این شعله تا اَبَد« میثم » !
سرودن غمِ آن نازدانه لازم نیست
غلامرضا سازگار (میثم)