PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های کوتاه و پند آموز



صفحه ها : [1] 2

diamonds55
14th September 2008, 06:08 PM
حكايتي از گلستان سعدي

آنكس كه مصيبت ديد، قدر عافيت را مى داند

پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستين بار بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسايش شاه را بر هم زد، اطرافيان شاه در فكر چاره جويى بودند، تا اينكه حكيمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طريقى آرام و خاموش مى كنم .))
شاه گفت : اگر چنين كنى نهايت لطف را به من نموده اى . حكيم گفت : فرمان بده نوكر را به دريا بيندازند. شاه چنين فرمانى را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دريا فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و ديگر چيزى نگفت .
شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد: ((حكمت اين كار چه بود كه موجب آرامش غلام گرديد؟ ))
حكيم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشيده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنين قدر عافيت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصيبت گردد.))

اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند

معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است

حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف

از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است

فرق است ميان آنكه يارش در بر

با آنكه دو چشم انتظارش بر در

ЛίL∞F∆R
14th September 2008, 07:27 PM
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه‌ای خفته، شوریده‌ای که در آن سفر همراه ما بود نعره‌ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود، گفت بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهایم از بیشه، اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته.


دوش مرغي به صبح مي ناليد************* عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش



يکــــــــي از دوستان مخلص را ************* مگر آواز من رسيد بـــــــــــه گوش



گفت باور نداشتم کـــــــه تو را************* بانک مرغي چنين کند مـــــدهوش



گفتم اين شرط آدمــيت نيست ************ مرغ تسبيح گـــــــــوي من خاموش

ЛίL∞F∆R
14th September 2008, 09:07 PM
معرفت

دوتا رفیق بودن یکی ابادانی یکی تهرانی. ابادانیه اسمش ممد بود و تهرانیه اسمش علی.اینا تو خدمت با هم خیلی جور بودن.طوری که اگه دو ساعت همدیگه رو نمی دیدن نگران حال هم دیگه می شدن.می گذره و دو سال خدمت اینا تموم می شه دم درهمون پادگان که می خوان با هم خداحافظی کنن تهرانیه به ابادانیه می گه ممد خدمت ما تموم شد رفاقت ما تموم نمی شه هر موقع کار خوب خواستی بیا تهران .ابادانیه بهش میگه من پول و پله ندارم ولی هر وقت زن خوب خواستی بیا ابادان.من برات زن می گیرم.

می گذره ویک سال بعد تهرانیه هوس زن گرفتن میکنه.میره ابادان دنبال خونه ی رفیقش می گرده می بینه یه خونه ی فقیرونست و تشکیلاتی نداره. در میزنه و ممد میاد دم در .سلام و احوالپرسی و یک هفته تحویل گرم و یک هفته مهمون نوازی. بعد یک هفته علی به ممد میگه مگه قرار نبود برام زن بگیری .ابادانیه میگه چرا. میگه پس برام زن بگیر.

ابادانیه میره تو دوست و فامیل و رفقا واشناها میگرده ولی تهرانیه نمی پسنده. تهرانیه داره در خونه ی ابادانیه باهاش خداحافظی می کنه که در همین حین دختری از همسایگی خونه ی ابادانیه میاد میره خونه ی ابادانیه.دختری خوشکل نجیب سنگین. تهرانیه میگه ممد من اینو می خوام.بهش میگه باشه. میره با خوانواده ها و دختره صحبت می کنه و بدون اینکه تهرانیه بفهمه دستشون و می ذاره تو دست هم و می فرستتشون تهران.

می گذره و ابادانیه معتاد می شه.مامانش بهش میگه زنت و که دادی رفت لااقل برو ببین رفیقت بهت کار می ده . می ره تهران و دنبال خونه ی رفیقش می گرده.تا خونش و پیدا می کنه.می بینه تجملاتی و دم و دستگاهی داره خونش. در میزنه رفیقش گوشی(ایفون) را برمی داره .میگه منم ممد.میگه نمی شناسم.خلاصه چند بار زنگ میزنه و رفیقش درش و باز نمی کنه.

میره تو پارک رو به روی خونه ی رفیقش می شینه.می بینه چند تا ادم که قیافشون شبیه دزداست دارن میرن به طرفش.با خودش میگه من پولم و بهشون میدم ولی کتکشون را نمی خورم.وقتی اون سه نفر بهش می رسن میگه من فقط پول برگشت با قطار را دارم اونم واسه شما.دزدا که دلشون به حالش میسوزه یه کم بهش پول می دن و میگن این پولیه که همین حالا دزدیدیم.

پول و میگیره و میره یه دست کت وشلوار می گیره و با خودش میگه میرم خونه و به مامانم میگم رفیقم بهم کار داد من قبول نکردم. وقتی داره میره سوار قطار بشه زنی سوار ماشین براش بوق میزنه و بهش میگه من از تو خوشم اومده بیا واسم کار کن.ابادانیه میگه من ادم ساده ایم زیادم گول خوردم تو دیگه اذیتم نکن.

خلاصه قبول می کنه و می ره واسه زنه کار می کنه .بعد یه خرده وقت دختر زنه را میگیره. یه روز زنش بهش میگه من امشب یه مجلس شراب خوری دعوتم.با هم میرن اونجا. می بینه رفیقش و نامزد سابقش هم اونجا هستن.

میگه ساقی اول من .میگن خب بگو.میگه بزنید به سلامتی اون رفیقی که قول داد و به قولش عمل نکرد.همه می زنن.میگه پیک دوم را بزنید به سلامتی اون سه تا دزدی که بهم پول دادن.همه می زنن.میگه پیک سوم را بزنید به سلامتی اون زنی که بهم کار دادو اون دختری که زنم شد.دوباره همه می زنن.

خب همه ی اینا را به رفیقش زده بود دیگه.رفیقشم میگه ساقی دوم من.همه میگن بگو. میگه پیک اول را بزنید به سلامتی اون رفیقی که قول داد و به قولش وفا کرد.همه می زنن.میگه پیک دوم را بزنید به سلامتی اون سه تا دزدی که دزد نبودن و من فرستادمشون.همه می زنن.میگه پیک سوم را بزنید به سلامتی قسم خورده بودم که نگم ولی حالا میگم اون زنی که مادر من هست و اون دختری که خواهرمه .

SK8ER_GIRL
15th September 2008, 08:48 AM
روزی مردی به مسافرت می رود و به محض ورود به اتاق هتل متوجه می شود که هتل به کامپیوتر مجهز

است. تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند نامه را می نویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را می فرستد.

نامه به دست زنی می رسد که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش برگشته بود و با این فکر که شاید

تسلیتی از دوستان و اشنایانش داشته باشد به سراغ کامپیوتر می رود تا ایمیل های خود را چک کند.اما پس از خواندن ایمیل ان مرد غش کرده بر زمین افتاد.پسر او با ترس و لرز به اتاق مادرش می رود

و او را نقش بر زمین می بیند ودر همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد...........

گیرنده.....همسر عزیزم
موضوع.....من رسیدم
متن......می دونم که از خواندن این نامه حسابی غافلگیر شدی راستش اینجا کامپیوتر هم دارند و هرکس به اینجا می اید می تواند برای عزیزانش نامه بفرستد من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم همه چیز برای ورود تو رو به راهه..فردا می بینمت امیدوارم سفر تو هم مثل من بی خطر باشد.وای چقدر اینجا هوا گرمه.

ЛίL∞F∆R
15th September 2008, 01:06 PM
راه بهشت

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهميد که ديگر اين دنيا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌کشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پياده‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يک پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند که به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود که آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خير، اينجا کجاست که اينقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خير، اينجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم.»
دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اينکه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود که به يک جاده خاکي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز کشيده بود و صورتش را با کلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: روز به خير
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنه‌ايم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره کرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر که مي‌خواهيد بنوشيد.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند: بايد جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...


بخشی از کتاب «شیطان و دوشیزه پریم»، پائولو کوئیلو

SK8ER_GIRL
15th September 2008, 06:37 PM
روزي روزگاري دو فرشته کوچک در سفر بودند .
يک شب به منزل فردي ثروتمند رسيدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپري کنند . آن خانواده بسيار بي ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق ميهمانان شب را سپري کنند و در عوض آنها را به زيرزمين سرد و تاريکي منتقل کردند . آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جاي خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخي در درون ديوار افتاد و سريعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمير و درست کرد.
فرشته کوچکتر پرسيد : چرا سوراخ ديوار را تعمير کردي .
فرشته بزرگتر پاسخ داد : هميشه چيزهايي را که مي بينيم آنچه نيست که به نظر مي آيد .
فرشته کوچکتر از اين سخن سر در نياورد .
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزديکي يک کلبه متعلق به يک زوج کشاورز رسيدند . و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپري کنند.
زن و مرد کشاورز که سني از آنها گذشته بود با مهرباني کامل جواب مثبت دادند و پس از پذيرايي اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روي تخت انها بخوابند و خودشان روي زمين سرد خوابيدند .
صبح هنگام فرشته کوچک با صداي گريه مرد و زن کشاورز از خواب بيدار شد و ديد آندو غرق در گريه مي باشند . جلوتر رفت و ديد تنها گاو شيرده آن زوج که محل درآمد آنها نيز بود در روي زمين افتاده و مرده .
فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فرياد زد : چرا اجازه دادي چنين اتفاقي بيفتد . تو به خانواده اول که همه چيز داشتند کمک کردي و ديوار سوراخ آنها را تعمير کردي ولي اين خانواده که غير از اين گاو چيز ديگري نداشتند کمک نکردي و اجازه دادي اين گاو بميرد.
فرشته بزرگتر به آرامي و نرمي پاسخ داد : چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيد.
هنگامي که در زير زمين منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتيم ديدم که در سوراخ آن ديوار گنچي وجود دارد و چون ديدم که آن مرد به ديگران کمک نمي کند و از آنجه دارد در راه کمک استفاده نمي کند پس سوراخ ديوار را ترميم و تعمير کردم تا آنها گنج را پيدا نکنند .
ديشب که در اتاق خواب اين زوج خوابيده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجاي زن گاو را پيشنهاد و قرباني کردم .
چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيند .

ЛίL∞F∆R
15th September 2008, 07:13 PM
پيرمرد و پسرک واکسي

پيرمرد هر بار که مي خواست اجرت پسرک واکسي کر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسکناس مي نوشت. اين بار هم همين کار را کرد. پسرک با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را که پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسکناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوي اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدي!
پسرک خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد.

SK8ER_GIRL
16th September 2008, 06:20 AM
مردي ،سالها ، بيهوده سعي کرد عشق زني را که بسيار دوست داشت ، بر انگيزد. اما سرنوشت سرشار از

کنايه است ، درست همان روزي که زن پذيرفت که با او ازدواج کند ، مرد فهميد که او بيماري درمان

ناپذيري دارد و مدت درازي زنده نمي ماند.شش ماه بعد ، زن در آستانهء مرگ از او خواست: قولي به من

بده : ديگر هرگز عاشق نشو. اگر اين اتفاق بيفتد ، هر شب بر مي گردم و تو را مي ترسانم .بعد چشمهايش

را براي هميشه بر هم گذاشت. مرد ماهها سعي کرد از نزديک شدن به زنان ديگر پرهيز کند ، اما سرنوشت

طنز خاص خودش را دارد و مرد دوباره عاشق شد.وقتي براي ازدواج آماده مي شد ، روح عشق سابقش به

وعده اش عمل کرد و ظاهر شد و گفت : داري به من خيانت مي کني .مرد پاسخ داد : سالها سعي کردم قلبم

را تسليم تو کنم و تو جوابي به من نمي دادي . فکر نمي کني براي شادي ، سزاوار فرصت دوباره اي

باشم؟اما روح عشق سابقش بهانه اي بر نمي تافت و هر شب از راه مي رسيد و او را مي ترساند . جزئيات

اتفاقاتي را که در طول روز براي مرد رخ داده بود براي مرد تعريف مي کرد.مرد ديگر نمي توانست بخوابد

، و سر انجام تصميم گرفت نزد استادي برود. به استاد گفت : روح بسيار زرنگي است . همه چيز را مي داند

، تمام جزئيات را! دارد نامزدي ام را بهم مي زند ، ديگر نمي توانم بخوابم ، و تمام لحظه هايي که با نامزدم

هستم ، اعصابم ناراحت است. احساس مي کنم کسي تماشايم مي کند . استاد به او آرامش داد و گفت : برويم

اين روح را برانيم .آن شب وقتي روح برگشت ، قبل از اينکه کلمه اي بر زبان آورد ، مرد گفت :تو که اين

قدر روح خردمندي هستي ، بيا معامله اي با من بکن . تو تمام مدت مرا مي بيني ، حالا سوالي از تو مي

پرسم .اگر درست گفتي نامزدم را ترک مي کنم و ديگر هرگز به زني نزديک نمي شوم. اگر اشتباه گفتي ،

قول بده که ديگر به سراغم نيايي ، وگرنه به حکم الهي ، تا ابد در تاريکي سرگردان باشي .روح با اعتماد به

نفس بسيار ، گفت : موافقم . امروز عصر در بقالي ، يک مشت گندم از داخل کيسه اي برداشتم . روح

گفت : ديدم .سوالم اين است : چند دانه ء گندم در مشتم گرفتم ؟ در همان لحظه روح فهميد که نمي تواند به

اين سوال پاسخ بدهد . براي اينکه محکوم به تاريکي ابدي نشود ، تصميم گرفت براي هميشه ناپديد شود. دو

روز بعد مرد به خانهء استاد رفت.آمده ام تشکر کنم. استاد گفت : از اين فرصت استفاده کنم تا درسي را به

تو بياموزم که بخشي از وجود توست. اول ، آن روح مدام به سراغت مي آمد ، زيرا مي ترسيدي. اگر مي

خواهي از نفريني رها شوي ، به آن اهميت نده . دوم ، آن روح از احساس گناه تو سوء استفاده مي کرد :

وقتي خود را گناهکار بدانيم ، همواره ، ناهشيارانه ، منتظر مجازاتيم . و سوم ، کسي که تو را براستي

دوست داشته باشد ، وادارت نمي کند چنين قولي بدهي . اگر مي خواهي عشق را بفهمي ، آزادي را بياموز
__________________

SK8ER_GIRL
16th September 2008, 06:22 AM
مردی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم هم حماقت او را دست می انداختند.
دو سکه به او نشان میدادند که یکی از طلا بود و دیگری از نقره، اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.

این داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان میدادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آنطور دست می انداختند ناراحت شد.
در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: " هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند."
مرد پاسخ داد : "حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من از آنها احمقترم. شما نمیدانید تا حالا با این تفکر چقدر پول گیر آورده ام."

اگر کاری که میکنی هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.

SK8ER_GIRL
16th September 2008, 06:23 AM
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

ЛίL∞F∆R
16th September 2008, 09:24 AM
تصميم مهم


در يکي از روستاهاي ايتاليا، پسر بچه شروري بود که ديگران را با سخنان زشتش خيلي ناراحت ميکرد. روزي پدرش جعبه‏اي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسي را با حرفهايت ناراحت کردي، يکي از اين ميخ‏ها را به ديوار طويله بکوب. روز اول، پسرک بيست ميخ را به ديوار کوبيد. پدر از او خواست تا سعي کند تعداد دفعاتي که ديگران را مي‏آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد ميخهاي کوبيده شده به ديوار کمتر و کمتر شد. يک روز پدرش به او پيشنهاد کرد تا هربار که توانست از کسي بابت حرفهايش معذرت خواهي کند، يکي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اينکه يک روز پسرک پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخ‏ها را از ديوار بيرون آوردم!
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طويله رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم! کار خوبي انجام دادي. اما به سوراخ‏هاي ديوار نگاه کن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتي تو عصباني ميشوي و با حرف‏هايت ديگران را مي‏رنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسان‏ها مي‏گذارند. تو مي‏تواني چاقويي در دل انساني فرو کني و آن را بيرون آوري، اما هزاران بار عذرخواهي هم نميتواند زخم ايجاد شده را خوب کند.

ЛίL∞F∆R
16th September 2008, 09:28 AM
جاي پا

شبي از شبها، مردي خواب عجيبي ديد. او ديد که در عالم رويا پابه‏پاي خداوند روي ماسه‏هاي ساحل دريا قدم مي‏زند و در همان حال، در آسمان بالاي سرش، خاطرات دوران زندگيش به صورت فيلمي در حال نمايش است.
او که محو تماشاي زندگيش بود، ناگهان متوجه شد که گاهي فقط جاي پاي يک نفر روي شنها ديده مي‏شود و آن هم وقتهايي است که او دوران پر درد و رنج زندگيش را طي ميکرده است.
بنابراين با ناراحتي به خدا که در کنارش راه مي‏رفت رو کرد و گفت: پروردگارا ... تو فرموده بودي که اگر کسي به تو روي آورد و تو را دوست بدارد، در تمام مسير زندگي کنارش خواهي بود و او را محافظت خواهي کرد. پس چرا در مشکل‏ترين لحظات زندگي‏ام فقط جاي پاي يک نفر وجود دارد، چرا مرا در لحظاتي که به تو سخت نياز داشتم، تنها گذاشتي؟
خداوند لبخندي زد و گفت: بنده عزيزم، من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته‏ام. زمانهايي که در رنج و سختي بودي، من تو را روي دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کني!

SK8ER_GIRL
17th September 2008, 08:19 AM
نیکی وبدی
لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگي شد: مي بايست "نيكي" را به شكل عيسي" و "بدي" را به شكل "يهودا" يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرماني‌اش را پيدا كند.

روزي در يك مراسم همسرايي, تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود.

كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند , چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.

وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد، و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم , زندگي پر از رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي بشوم...!!!

nafise sadeghi
18th September 2008, 09:17 PM
رفته بوديم كه دور از انتظار ديگران ساعتي با سرگرداني عشق بي پناه زير روشنايي مات ماه گردش كنيم.اسمان كاملا صاف بود پاره ابري سياه صورت نازنين ماه را در سياهي خود نا پديد كرد گفتم اسمان به اين صافي! معلوم نيست اين تكه ابر سياه از گريبان ما چه مي خواهد اشاره كرد و اهي كشيد و گفت:
ان ابر نيست عصاره ي ناله هاي پنهان عشاق واقعي كه روي ماه را پوشانده است تا ماه شاهد عشق دروغ بين من و تو نباشد.:):)=d>

ЛίL∞F∆R
20th September 2008, 06:54 AM
بانک زمان

تصور کنيد بانکي داريد که در آن هر روز صبح ۸۶۴۰۰ تومان به حساب شما واريز ميشود و تا آخر شب فرصت داريد تا همه پولها را خرج کنيد. چون آخر ووقت حساب خود به خود خالي ميشود. در اين صورت شما چه خواهيد کرد؟ هر کدام از ما يک چنين بانکي داريم: بانک زمان. هر روز صبح، در بانک زمان شما ۸۶۴۰۰ ثانيه اعتبار ريخته ميشود و آخر شب اين اعتبار به پايان ميرسد. هيچ برگشتي نيست و هيچ مقداري از اين زمان به فردا اضافه نميشود.



ارزش يک سال را دانش‏آموزي که مردود شده، ميداند.
ارزش يک ماه را مادري که فرزندي نارس به‏دنيا آورده، ميداند.
ارزش يک هفته را سردبير يک هفته‏نامه ميداند.
ارزش يک ساعت را عاشقي که انتظار معشوق را ميکشد،
ارزش يک دقيقه را شخصي که از قطار جا مانده،
و ارزش يک ثانيه را آنکه از تصادفي مرگبار جان به در برده، ميداند.



هر لحظه گنج بزرگي است، گنجتان را مفت از دست ندهيد.
باز به خاطر بياوريد که زمان به خاطر هيچکس منتظر نميماند.

SK8ER_GIRL
21st September 2008, 07:42 AM
در يكي از شهرهاي دور دست، پادشاهي قدرتمند و دانا فرمانروايي مي كرد. مردم شهر نه تنها از او مي ترسيدند بلكه وي را نيز دوست مي داشتند.
در وسط شهر چاهي با آب گوارايي وجود داشت و همه ي مردم و حتي پادشاه و يارانش نيز از آن مي نوشيدند زيرا چاه ديگري در شهر نبود.
در يكي از شبها كه همه ي مردم در خواب بودند، ساحره اي وارد شهر شد و هفت قطره از مايعي عجيب در چاه ريخت و گفت: از اين به بعد هر كسي از آب اين چاه بنوشد ديوانه مي شود!
صبح روز بعد همه ي مردم شهر به جز پادشاه و وزير از آب چاه نوشيدند و به گفته ي ساحره دچار شدند ديوانه گشتند. مردم گروه گروه از محله اي به محله ديگر و از كوچه اي به كوچه ي ديگر مي دويدند و مي گفتند: شاه و وزير ديوانه شده اند و آنان نمي توانند بر ما حكومت كنند! بيائيم تا ايشان را از تخت سلطنت پائين آوريم!
ماجرا به گوش شاه رسيد لذا دستور داد جام زريني كه از اجدادش به ارث برده بود را از آب چاه پر كنند.
آن را پر كردند و براي شاه آوردند. شاه از آن آب نوشيد و چون سيراب شد، به وزيرش داد تا او نيز چنين كند. مردم شهر از اين ماجرا مطلع شدند و شادماني كردند زيرا دريافتند كه پادشاه و وزير شهر، عقل خود را از دست نداده اند!

« جبران خلیل جبران »

ЛίL∞F∆R
21st September 2008, 10:42 AM
تزريق خون

سالها پيش که من به عنوان داوطلب در بيمارستان کار ميکردم، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندش انتقال کمي از خون خانواده‏اش به او بود. او فقط يک برادر 5 ساله داشت. دکتر بيمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد. پسرک از دکتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد. پسرک را کنار تخت خواهرش خوابانديم و لوله‏هاي تزريق را به بدنش وصل کرديم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندي زد و در حالي که خون از بدنش خارج ميشد، به دکتر گفت: آيا من به بهشت ميروم؟
پسرک فکر ميکرد که قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند!

SK8ER_GIRL
24th September 2008, 07:45 PM
دو مرد در کنار درياچه ای مشغول ماهيگيری بودند . يکی از آنها ماهيگير با تجربه و ماهری بود اما ديگری ماهيگيری نمی دانست


هر بار که مرد با تجربه يک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف يخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما ديگری به محض گرفتن يک ماهی بزرگ آنرا به دريا پرتاب می کرد


ماهيگير با تجربه از اينکه می ديد آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسيدچرا ماهی های به اين بزرگی را به دريا پرت می کنی ؟


مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است


گاهی ما نيز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، روياهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنيم . چون ايمانمان کم است


ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود می خنديم ، اما نمی دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم


خداوند هيچگاه چيزی را که شايسته آن نباشی به تو نمی دهد

اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی

ЛίL∞F∆R
25th September 2008, 10:54 AM
زخمهاي عشق

چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را درآورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش ميکرد و از شادي کودکش لذت ميبرد.مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي فرزندش شنا ميکند.مادر وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود ....
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد. مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت ميکشيد ولي عشق مادر به کودکش آنقدر زياد بود که نميگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود, صداي فرياد مادر را شنيد, به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي مناسب بيابد. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود. خبرنگاري که با کودک مصاحبه ميکرد از و خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد, سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: اين زخم ها را دوست دارم, اينها خراش هاي عشق مادرم هستند ....

ЛίL∞F∆R
25th September 2008, 10:56 AM
دسته گل

روزي، اتوبوس خلوتي در حال حرکت بود. پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يکي از صندلي‏ها نشسته بود. مقابل او دخترکي جوان قرار داشت که بي‏نهايت شيفته زيبايي و شکوه دسته گل شده بود و لحظه‏اي از آن چشم برنميداشت. زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد. قبل از توقف اتوبوس در ايستگاه، پيرمرد از جا برخواست، به سوي دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق اين گلها شده‏اي. آنها را براي همسرم خريده بودم و اکنون مطمئنم که او از اينکه آنها را به تو بدهم خوشحال‏تر خواهد شد. دخترک با خوشحالي دسته گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را که از اتوبوس پايين مي‏رفت بدرقه کرد و با تعجب ديد که پيرمرد به سوي دروازه آرامگاه خصوصي آن ‏سوي خيابان رفت و کنار نزديک در ورودي نشست.

ЛίL∞F∆R
25th September 2008, 10:57 AM
فقرا امانت منند

خسته و تنها ، گرسنه و تشنه ، با دستاني که از سرما قرمز شده بود، در گوشه اي از پارک نشسته بود . تنها چيزي که شايد حيات را در پيکر سرمازده او به جريان مي انداخت انتظار بود؛ انتظاري که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود؛ که شايد کسي پيدا شود و بخرد .
به طرفش رفتم و در چند قدميش ايستادم. هيچ حسي بين ما نبود. اما ناگهان گويي فاصله ميان ما محو شد و چيزي در مقابل چشمانم ديدم که هرگز تا کنون نديده بودم؛ دريچه اي رو به دنيايي ديگر! دنيايي از درد و رنج، ذلت و بيچارگي، دنيايي از گرسنگي؛ دنيايي پر از مردمي که شايد هرگز با شکم سير نخوابيده اند.
آه خداي من ! هيچ گاه حتي در خيال خود، چنين دنيايي را با اين همه بد بختي نميديدم . آري، چشمان درشت و زيبايش بود؛ چشماني که براي چند لحظه کوتاه مجراي ورود من به دنيايي ديگر بودند. ناخودآگاه نزديکتر شدم. در حالي که هنوز با نگاه پر التماسش به چشمانم مي نگريست، دستش را به طرفم دراز کرد. نمي دانم چرا ترسيدم؟! پسرک بيچاره، دستهايش ترک ترک شده بود؛ ناخنهايش کبود بود؛ بي حس و بي رنگ با قلبي زخم خورده از روزگار. بي اراده دستش را گرفتم و روبرويش نشستم . همچنان به چشمانم مي نگريست. احساس کردم او هم در چشمانم دنياي درون مرا ميبيند. از خودم خجالت کشيدم . تا حال کجا بودم؟ اين همه بدبختي در کنار من و من از همه ي آنها بي خبر! بي خبر که نه، بي توجه، بي تفاوت! تا کنون بارها از کنار چنين کودکاني گذشته بودم اما آنها را هيچ گاه نمي ديدم. امروز هم اگر در انتظار دوستم نمي بودم او را نمي ديدم.
در کنارش نشسته بودم. چند دقيقه اي گذشت. همچنان دستش در دستم بود و نگاهش در نگاهم گره خورده بود. با تمام اعتماد به نفسم، آنقدر قدرت در خود حس نميکردم که کلمه اي به زبان بياورم. از خودم شرمنده بودم. چطور مي توانستم کمکش کنم؟ در همين افکار بودم که مردي بلند قد و درشت اندام، با چهره اي عبوس و خشن و چشماني شرور، به طرفمان آمد. دست پسرک را از دستم جدا کرد و با عصبانيت رو به او کرد و گفت:" بلند شو بچه برو پي کارت وگرنه امشب هم بايد توي خيابون بخوابي ." و همين طور که دور مي شدند شنيدم که مي گفت:" حيف نون که آدم بده ..." تا به خودم آمدم ، آنقدر دور شده بودند که ديگر چشمانم قادر به ديدنشان نبود. من ماندم و دنيايم و دنيايش.

ЛίL∞F∆R
26th September 2008, 10:03 PM
ماشين اسپرت

مرد جواني، از دانشکده فارغ التحصيل شد. ماهها بود که ماشين اسپرت زيبايي، پشت شيشه‏هاي يک نمايشگاه به سختي توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو مي کرد که روزي صاحب آن ماشين شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که براي هديه فارغ التحصيلي، آن ماشين را برايش بخرد. او مي دانست که پدر توانايي خريد آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فرا خواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تو را بيش از هر کس ديگري دردنيا دوست دارم. سپس يک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولي نااميد، جعبه را گشود و در آن يک انجيل زيبا، که روي آن نام او طلاکوب شده بود، يافت. با عصبانيت فريادي بر سر پدر کشيد و گفت: با تمام مال و دارايي که داري، يک انجيل به من ميدهي؟
کتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر را ترک کرد. سالها گذشت و مرد جوان در کار وتجارت موفق شد. خانه زيبايي داشت و خانواده اي فوق العاده. يک روز به اين فکر افتاد که پدرش، حتماً خيلي پير شده و بايد سري به او بزند. از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود. اما قبل از اينکه اقدامي بکند، تلگرامي به دستش رسيد که خبر فوت پدر در آن بود و حاکي از اين بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشيده است. بنابراين لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد. هنگامي که به خانه پدر رسيد، در قلبش احساس غم و پشيماني کرد. اوراق و کاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود و در آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت. در حاليکه اشک ميريخت انجيل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کليد يک ماشين را پشت جلد آن پيدا کرد. در کنار آن، يک برچسب با نام همان نمايشگاه که ماشين مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روي برچسب تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است .

diamonds55
27th September 2008, 12:30 PM
داستان كوتاه

بنام خداوند بخشنده و مهربان
جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.
مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه."
جنی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.
وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!
جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت :
- جینی ! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، اشکالی نداره.
پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : "شب بخیر کوچولوی من."
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:
- جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!
و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی."
چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.
جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو به دست پدرش داد.
پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!
خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده.
به نظرت خدا مهربون نیست ؟!
این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم.
باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به من داد.

ЛίL∞F∆R
29th September 2008, 08:13 PM
راز زندگي



در افسانه‏ها آمده، روزي که خداوند جهان را آفريد، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند. يکي از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنرا در زير زمين مدفون کن. فرشته ديگري گفت: آنرا در زير درياها قرار بده. و سومي گفت: راز زندگي را در کوه‏ها قرار بده.
ولي خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته‏هاي شما عمل کنم، فقط تعداد کمي از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بيابند، در حالي که من ميخواهم راز زندگي در دسترس همه بندگانم باشد. در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت: فهميدم کجا، اي خداي مهربان، راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده، زيرا هيچکس به اين فکر نمي‏افتد که براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند اين فکر را پسنديد.

ЛίL∞F∆R
29th September 2008, 08:59 PM
فرشته بی کار


روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند *خدایا شکر*

SK8ER_GIRL
1st October 2008, 12:41 AM
خواندن این مطلب فقط چند دقیقه وقت شما را می گیرد، اما می تواند طرز فکر شما را تغيیر دهد....!
در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.
او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.
در یک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد.با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.
روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد،با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.
پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد ،
اما...
تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.
با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟
پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند.شاید فقط خواسته تورا به زندگی امیدوار کند.

SK8ER_GIRL
1st October 2008, 12:41 AM
به من بگو
مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند
پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .
ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !

ЛίL∞F∆R
1st October 2008, 05:40 PM
شما نجار زندگی خود هستید


نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت می خواست تا او را از کار بازنشسته کنند. صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد. سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت می کرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و با بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد. او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد. زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او می دانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش می برد.

این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم. اگر چنین تصوری داشته باشید، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود می کنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست. شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده می شود. یک تخته در آن جای می گیرد و یک دیوار برپا می شود. مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.

ЛίL∞F∆R
1st October 2008, 05:43 PM
نوشته روی ديوار

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!

SK8ER_GIRL
1st October 2008, 11:40 PM
تاریخ اینچنین می‌نویسد که روزی شمس وارد مجلس مولانا می‌شود. در حالی که مولانا در کنارش چند کتاب وجود داشت. شمس از او می‌پرسد این که اینها چیست؟ مولانا جواب می‌دهد قیل و قال است. شمس می‌گوید و ترا با اینها چه کار است و کتابها را برداشته در داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت می‌اندازد. مولانا با ناراحتی می‌گوید ای درویش چه کار کردی برخی از اینها کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر بفرد می‌باشد. و دیگر پیدا نمی‌شود؛ شمس تبریزی در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون می‌کشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد. مولانا با تعجب می‌پرسد این چه سرّی است؟ شمس جواب می‌دهد این ذوق وحال است که ترا از آن خبری نیست. از این ساعت است که حال مولانا تغییر یافته و به شوریدگی روی می‌نهد و درس و بحث را کناری نهاده و شبانه روز در رکاب شمس تبریزی به خدمت می‌ایستد. و به قول استاد شفیعی کدکنی تولدی دوباره می‌یابد

SK8ER_GIRL
1st October 2008, 11:41 PM
وقتی کار ساختن دنیا تمام شد قرار شد طول عمر موجودات روی کره زمین را هم معلوم کنند اول الاغ آمد و پرس و جو کرد که چه مدت باید روی کره زمین زندگی کند به او گفته شد: سی سال

بعد از او سوال کردند : آیا کافی است؟

الاغ جواب داد:خیلی زیاد است فکرش را بکنید سی سال آزگار باید بارهای سنگین را از جایی به جایی دیگر ببرم مثلا کیسه گندم را به آسیاب ببرم حاصل این زحمت نان برای دیگران و شلاق ولقد برای من است

یک عمرحمالی بیهوده خواهش می کنم چند سالش را کم کنید !

به الاغ رحم کردند و عمرش را به دوازده سال تقلیل دادند او هم خوشحال شد و رفت بعد سگ از راه رسید

از او پرسیدند می خواهی چند سال زنده بمانی؟

برای الاغ سی سال زیاد بود حتما برای تو خوب است

سگ در جواب گفت چه فکر اشتباهی.می دانید چقدر باید سگ دو بزنم از حال میروم وقتی هم که پیر شوم وصدایم را از دست بدهم و دیگر نتوانم پارس کنم و دندانهایم قادر به گاز گرفتن نباشد چه از من باقی میماند دیگربرای هیچ کسی فایده ای ندارم به جای پارس کردن باید زوزه بکشم و مثل مار از گوشه ای به گوشه دیگر بخزم

تا این که عمرم تمام شود خواهش میکنم به من رحم کنید

عجز و التماس سگ موثر بود و عمر او به هجده سال کاهش یافت

سگ رفت و میمون وارد شد به میمون گفتند توازاینکه سی سال زندگی کنی خوشحال خواهی شد تو که مثل الاغ خر حمالی نمی کنی و مانند سگ مجبور نیستی یک عمر سگ دو بزنی حتما سی سال برای تو عمر مناسبی است !

میمون گفت

اصلا این طور نیست من باید مدتی طولانی برای خنداندن مردم ادا و اطوار در بیاورم با کارهایم باعث میشوم که دیگران بخنندند اما در دلم پر از غم است

باید بگویم که در پس این ادا واطوارها اندوه نهفته است

من اصلا تحمل سی سال زندگی را ندارم خواهش میکنم چند سالش رو کم کنید

به او بیست سال زندگی اعطا شد

بالاخره انسان سرحال و قبراق ظاهر شد و خواست طول عمرش را بداند به او گفته شد به تو سی سال زندگی اعطا می شود آیا کافی است؟

انسان با صدای بلند اعتراض کرد درست موقعی که تازه خانه ام را ساخته ام اجاقم را روشن کرده ام و منتظرم میوهای درختانی را که کاشته ام بچینم خلاصه وقتی تازه دارم نفس راحتی میکشم باید بمیرم نه نه خواهش می کنم عمر م را طولانی ترکنید

باشد هجده سال از عمر الاغ هم به تو اعطا میشود

نه کافی نیست

خیلی خوب دوازده سال از عمر سگ که سگ نخواست نیز به عمر تو افزوده میشود

نه هنوز کم است

خوب ده سال باقی مانده از عمر میمون نیز به تو داده می شود

به شرط اینکه دیگر بیشتر از این توقع نداشته باشی

انسان با اینکه هنوز راضی نشده بود انجا را ترک کرد

بدین ترتیب انسان به عمری هفتاد ساله دست یافت

او سی سال اول زندگی راکه دوران رشد و جوانی است با سلامت وشادابی کار وزندگی می کند هجده سالی را که از عمر الاغ به او بخشیده شده مثل خر کار می کند و دوازده سالی را که از زندگی سگ به او رسیده سگ دو میزند نق میزند و پاچه این و آن را میگیرد با این که دیگر دندانی برایش باقی نمانده است وقتی این دوره ها تمام شد نوبت ده سال میمون می رسد انسان در این دوره دوباره به حالت کودکی بر می گردد وکارهایی بچه گانه می کند کارهایی که حتی به نظر بچه ها هم احمقانه می اید و باعث مضحکه خودش و خندادن مردم میشود

ЛίL∞F∆R
2nd October 2008, 01:06 AM
الکساندر فلمينگ

کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.
فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...
روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.
مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم.»
در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف‌زاده پرسيد: «پسر شماست؟»
کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»
- با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...
پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...
سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد.

می دانید چه چيزی نجاتش داد؟ پنسيلين!

ЛίL∞F∆R
2nd October 2008, 01:08 AM
عشق برای تمام عمر

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه"

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!

SK8ER_GIRL
2nd October 2008, 04:16 PM
به نظر شما مقصر اصلی در این داستان کیست
این نه داستان است نه افسانه نه نثر است نه شعر شاعرانه بلکه قطه اشکیست رمیده و طوفانی که از دیدگان حسرت بار یک عاشق به دامن شب چکیده است (کارو)



اسمش آرزو بود خیلی ناز بود خیلی زیبا همیشه لبخند به لب داشت به تمام دنیا میخندید زندگی را زیبا میدید وای که چه دنیایی داشت شاد شاد بود نه غمی داشت نه غصه ای اصلا چرا غم داشته باشد مگر در زندگی چه کم داشت هر چه میخواست مادرش برایش فراهم میکرد نور چشم مادر بود چون به غیر از او کسی را نداشت نمیدانست چرا مادر از اقوامش برایش نمیگوید تنها میدانست پدرش سالها قبل آنها را رها کرده در دلش از پدرش بدش میآمد با خودش فکر میکرد اگرا مرا نمیخواست پس چرا من را به دنیا آورده بود چرا از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده بود اصلا دوست نداشت به پدرش فکر کند او را در قلبش کشته بود بارها پرسیده بود نه یک بار نه ده بار بلکه صدها بار این سوال را از مادرش پرسیده بود آخه مگه میشه مامان نه دایی نه عمو نه خاله نه عمه مگه میشه ما کسی رو نداشته باشیم و مادرش هر دفعه با مهربانی دستی بر سرش میگشید و میگفت ما همدیگه رو داریم عزیزم ما خدا رو داریم مگر چیزی برایت کم گذاشتم و هر دفعه مثل دفعه قبل با گفتن این حرف دهانش بسته میشد میدانست مادرش راست میگوید او واقعا برای دخترش سنگ تمام گذاشته بود برای همین هم آرزو تمام تلاشش را میکرد تا باعث افتخار مادرش شود در دبیرستان شاگرد نمونه بود نمازش را همیشه اول وقت میخواند خیلی به مسائل دینی اهمیت میداد چشم تمام پسر های محل دنبالش بود همیشه از دبیرستان که برمیگشت سنگینی نگاه های منتظری که تا آن لحظه برای یک نظر دیدنش به انتظار نشسته بودند را حس میکرد اما او اصلا به این چیزها حتی فکر هم نمیکرد دیگر عادت کرده بود اما یکی از بچه پولدارهای محل بدجوری پاپی اش شده بود هر جا میرفت امیر هم آن جا بود یا پیاده یا با ماشین پرایدی که پدرش به تازگی برایش خریده بود زاغ آرزو را چوب میزد اوایل آرزو فکر میکرد امیر هم مثل بقیه پسرهای محل به همان دیدن و نهایتش تعقیب کردن ادامه میدهد و آخرش خودش مثل باقی پسرها که مایوس شدند مایوس میشود اما وقتی یک روز امیر جلویش ترمز زد و در را برای سوار شدن آرزو باز کرد آرزو فهمید که باید همین جا تکلیفش را روشن کند تا یک بار برای همیشه از دست مزاحمت های امیر خلاص شود به خاطر همین با تندی و عصبانیت سر امیر داد زد که از جون من چی میخوای مگه خودت خواهر و مادر نداری با گفتن این حرف چند پسر جوان که کمی دورتر درب یک مغازه با هم شوخی و خنده میکردند دست از شوخی کشیده و به سمت آنها آمدند امیر برای توضیح و حل و فصل ماجرا از ماشین پیاده شد که پسر ها مجالش نداند و با مشت و لگد به جانش افتادند که نامرد مزاحم ناموس مردم میشی و بعد از یک کتک مفصل شیشه های پراید را هم خرد کردند آرزو دیگر نایستاد با سرعت میرفت و اشک میریخت خودش هم نمیدانست چرا دارد گریه میکند از یک طرف دلش خنک شده بود و از طرف دیگر از خشم امیر میترسید اما در مجموع راضی بود امیر باید میدانست که دانست مدتی گذشت امیر دیگر دنبالش نبود اما یک موضوع جدید نگرانش کرده بود هر وقت مادرش برای خرید و کارهای دیگر از خانه بیرون میرفت امیر سر صحبت را با مادرش باز میکرد اوایل به یک سلام و احوالپرسی ساده میگذشت اما کم کم تعارفاتی از قبیل برسونمتون یا بذارید من دارم میرم بیرون کار شما را هم انجام میدهم به میان آمد تا آن روزی که آرزو از آن میترسید بالاخره رسید اون روز هم مثل باقی روزها ارزو از پنجره داشت بیرون رفتن مادرش را تماشا میکرد باز هم مثل همیشه امیر در خونه خودشون که روبروی خونه اونها بود ایستاده بود اون روز صحبت بین اونها طولانی شد و اون چیزی که آرزو از اون میترسید پیش آمد مادرش سوار ماشین امیر شد و امیر بعد از این که نگاه معنی داری به طرف پنجره ای که آرزو در پشت پرده بود انداخت گاز را گرفت و رفت آرزو مات مانده بود ذهنش یارای فکر کردن نداشت داشت دیوانه میشد سعی کرد خودش را توجیه کند نمیتوانست به مادرش گمان بد ببرد نمیتوانست در خانه بماند باید خودش را از شر این افکار بیهوده رها کند از خانه زد بیرون راه افتاد بی هدف بی مقصد فقط میرفت فکرش سخت مشغول بود اما هر طور بود ذهنش را آرام کرد گریه کرده بود بی صدا حالا از خیسی گونه هایش متوجه میشد گریه آرامش کرده بود برگشت وارد خانه شد مادرش درآشپزخانه بود آرام سلامی کرد و بدون این که به چشمان مادرش نگاه کند به اتاقش رفت هر چه مادرش برای خوردن شام صدایش کرد جوابش را نداد خودش را به خواب زد این طوری راحت تر بود چند روزی گذشت آرزو دیگر داشت به کلی موضوع امیر را فراموش میکرد اون روز خیلی سرحال بود بعد از چند روز دلشوره و تردید داشت دوباره همون آرزوی شاد و خوشحال میشد سر کوچه که رسید آرام سرش رو بلند کرد انتظار داشت طبق معمول امیر منتظرش باشد اما نبود طبیعتا باید خوشحال میشد اما نمیدانست چرا به جای خوشحالی دلش شور افتاد درب را که باز کرد در جا خشکش زد امیر در حال بیرون آمدن از خونه با آرزو رو در رو شد خشکش زد توان هیچ حرکتی را نداشت فقط مثل دیوانه ها هاج و واج مانده بود امیر در خانه آنها چه میکرد چگونه با چه ترفندی خودش را به حریم خصوصی اونها رسونده بود در همین موقع مادرش از اتاق بیرون امد سر و وضعش یه مقدار به هم ریخته بود با دیدن آرزو اول جا خورد اما سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت مقداری میوه گرفته بودم و چون سنگین بود آقا امیر زحمتش را کشیدند چیزی نگفت راه افتاد به طرف اتاقش تازه داشت فراموش میکرد اما نشد این بار دیگر نمیتوانست به سادگی فراموش کند دوباره زخم خورده بود از همان جای قبلی این زخم کهنه که روی قلبش بود دوباره سر باز کرده بود و این بار داشت آرزو را میکشت دیگر نمیتوانست با مادرش مثل سابق صحبت کند بخندد و در آغوشش بخوابد تا مادرش موهایش را نوازش کند مادرش چندین بار میخواست فاصله را بردارد خودش را به آرزو نزدیک میکرد اما آرزو خودش را کنار میکشید بهانه سر درد و درس و ... را مِیآورد و خودش را در خلوت تنهایی خودش حبس کرده بود اون روز داشت از دبیرستان به خانه برمیگشت که امیر جلویش ترمز زد و از ماشین پیاده شد و به طرفش آمد توی دستش چیزی بود یک پاکت نامه آرزو با خودش فکر کرد چقدر ابله است که برایم نامه نوشته لابد فکر کرده من هم میخوانم امیر درب ماشین را باز کرد و گفت فقط میخواهم چند کلمه باهات صحبت کنم و تو هم مجبوری گوش کنی آرزو گفت تو در حدی نیستی که بتوانی من رو مجبور به کاری کنم من خودم تصمیم میگیرم که چه کنم و چه نکنم و تا دوباره همون بلا را بر سرت نیاوردم بهتر است راهت را بکشی و بروی آرزو با یاد آوری اون روز برای یک لحظه دلش خنک شد میخواست راه بیفتد که امیر دستش را با پاکت نامه بالا آورد گفت بهتر است قبل از رفتن نگاهی به این عکسها بیندازی تو مجبوری به حرفم گوش کنی وگرنه ... امیر ساکت شد آرزو مطمئن نبود که درست شنیده عکس جریان عکس چیست امیر هنوز دستش بالا بود آرزو با تردید دستش را دراز کرد اما امیر دستش را کشید گفت نه اول باید سوار شی آرزو یک لحظه مکث کرد و بعد راهش را گرفت و رفت امیر به دنبالش دوید و گفت اگر سوار نشی بد میبینی آبرویت را میبرم من از مادرت مدرک دارم یا همین الان ... امیر فرصت نکرد باقی حرفش را بزند سیلی آرزو محکم توی دهانش خورد و بعد از اون هم آرزو شروع کرد به داد زدن و گریه کردن با شدید ترین صدایی که در خودش سراغ داشت جیغ میزد و گریه میکرد درد و تمام غمی که که در این مدت سینه اش را خرد کرده بود با هق هق گریه از وجودش خارج میشد مردم دورش حلقه زده بودند و نمیدانستند جریان چیست امیر که اوضاع را خراب میدید یواش یواش خودش را عقب میکشید که آرزو متوجه شد به طرفش دوید و با مشت و سیلی به سر و صورت امیر میزد بی ناموش بی غیرت چی از جون من میخوای چرا دست از سرم بر نمیداری و این بار اوضاع خیلی بدتر از دفعه قبل شد هم تعداد مردم زیاد بود و هم گریه و اشکهای آرزو که دختر زیبا و عفیفی بود مردم را بد جوری جوشی کرده بود مردم سر امیر ریختند و هر که با هر چه که به دستش میرسید بر سر و صورت امیر میزد خون تمام صورت امیر را گرفته بود و در آن گیر و دار پاکت نامه از دستش به زمین افتاد آرزو با دیدن پاکت یادش آمد که امیر صحبت از عکس کرده بود پاکت را از روی زمین برداشت و خودش را از بین مردم کنار کشید در حالی که اشک میریخت و پاکت را در مشتش میفشرد راهش را گرفت و امیر را با مردم تنها گذاشت دیگر کشش نداشت داشت میشکست داشت خرد میشد به خانه که رسید مادر خانه نبود به اطاقش دوید و در را از داخل قفل کرد پاکت را روی میز پرت کرد انگار پاکت برق داشت پشت سر هم تکرار میکرد دروغگوی رذل دروغگوی کثیف انگار از خدا میخواست همه چیز دروغ باشد فکر میکرد امیر میخواسته با این کار او را مجبور کند که سوار ماشین شود اما تا نمیدید دلش آروم نمیگرفت پاکت را برداشت خودش از شنیدن صدای ضربان قلبش تعجب کرده بود پاکت را باز کرد و...

آرزو با شنیدن صدای در به خودش آمد سریع از جایش بلند شد اشکهایش را پاک کرد وقفل درب را باز کرد و روی تختش نشست از لای در مادر را میدید که در حالی که از خرید برمیگشت داشت میوه ها را درون یخچال میگذاشت نمیتوانست صبر کند از جایش بلند شد و به طرف اشپزخانه راه افتاد مثل یک مجسمه راه میرفت انگار اصلا روح در بدنش نیست مادرش تا چشمش به آرزو افتاد میوه ها از دستش به زمین افتاد اول داد زد: آرزو و بعد به طرف آرزو دوید آرزو رنگش مثل گچ سفید شده بود آرزورا در آغوش گرفت و دست روی پیشانیش گذاشت آرزو چت شده چرا حرف نمیزنی چرا این قدر رنگت پریده این چیه تو دستت پاکت را زا دست آرزو گرفت و عکسهااز توی پاکت به روی زمین ریخت آرزو در حالی که در بغل مادرش بود فرو ریخت مادرش را با تمام وجود حس کرد مثل آوار مثل خانه ای که بر سر آدم خراب میشه آرزو سرش را بالا کرد و به مادرش نگاه کرد حالا رنگ صورت مادرش دست کمی از خودش نداشت شاید هم بدتر از مال آرزو بیرنگ تر و بی روح تر حرفی نداشتند بزنند تو چشمای هم زل زده بودند و با زبان بیزبانی با هم حرف میزدند در نگاه مادرش خیلی چیزها میدید اما نه کافی نبود گفت چرا مادر از تن صدایش خودش ترسید چرا این کارو کردی چرا منو نابود کردی مادر شروع کرد به صحبت کردن از گذشته از زمانی که آرزو هنوز به دنیا نیامده بود از سختیهایی که کشیده بود شوهری گیرش آمده بود که معتاد از آب در آمده بود از مادر شوهر فلجی که او باید پرستاریش را میکرد از سرکوفت های شوهرش هنگامی که خرجی میداد از گم شدنهای شوهرش که خیلی از شبها خانه نمی امد اما اینها برای آرزو دلیل نمیشد این جا بود که مادر اعتراف کرد اعترافی تلخ پدرت من را مجبور کرد زیر بار قرض بود داشتند میانداختنش زندان اگه زندان میرفت از کارش هم اخراج میشد و او مجبور شده بود آرزو دیگر هیچ چیز نمیشنید دوست نداشت بشنود بلند شد مادرش دستش را گرفت که آرزو آرزو

ارزو اعتنا نکرد دستش را از دست مادرش بیرون کشید و گفت میخواهم تنها باشم و به طرف اطاق به راه افتاد هنگامی که درب اطاق رسید برگشت و مادرش را نگاه کرد همانجا درب آشپزخانه نشسته بود و سرش را به دیوار میزد و گریه میکرد وارد اطاق که شد درب را قفل کرد روی تختش نشست او باید کاری میکرد اما یادش نمی آمد چکار فکر کرد آها یادم امد آهسته بلند شد از کنار پنجره شمع و کبریت را برداشت و رو روی تختش نشست باید تولدش را جشن میگرفت ...

این روزها دیگه همسایه ها کمتر یادی از آرزو میکنند بیشتر دلشان به حال مادری میسوزد که صبح تا شب در تیمارستان عروسکی زیبا را روی پایش مینشاند و با دو تا اسباب بازی شبیه شمع و کبریت به او یاد میدهد که چگونه شمع را روشن کند که یه وقت خدای نکرده خودش را نسوزاند

SK8ER_GIRL
2nd October 2008, 04:45 PM
خیلی وقت بود که داشتم روش کار می کردم .
تقریبا تموم هم شده بود
نسبتا همون چیزی هم شده بود که می خواستم .
یعنی وقتی نگاش میکردم منو یاد بزرگترین سوال تموم رندگیم مینداخت .
همه چیزش همونی شده بود که دلم میخواست .
فقط مونده بود رنگش .
اصلا به این فکر نکرده بودم چه رنگی رو باید انتخاب کنم .
اصلا رنگش رو حس نمی کردم .
این بهترین مجسمه ای بود که تا اون روز درست کرده بودم .
هنوزم بهترین کارم همون بوده .
می خواستم بهترین رنگ رو هم براش انتخاب کنم .
ولی وقتی نگاش می کردم چیزی رو حس نمی کردم
هر رنگی می تونست باشه غیر از آبی و سبز
شاید زرد ...
کم کم داشتم اذیت می شدم
نمی تونستم پیداش کنم . تا وقتی هم که پیداش نمی کردم آرامش نداشتم .
دیگه مجبور بودم که حس کنم
ولی اینجوری نمی شد . باید میرفتم .
باید از نزدیک لمس می کردم .
به خودم گفتم میرم . ولی وقتی بر میگردم که رنگ رو پیدا کرده باشم .
اولش از کوچه ها و خیابونایی رفتم که خلوت تر بودن .
به صورت همه نگاه می کردم
به بعضی ها هم خیره میشدم .
ولی فایده ای نداشت .
رفتم تو بازار . رفتم تو خیابونی شلوغ و پر رفت و آمد
بازم همونجور
به هر کسی که رد میشد نگاه میکردم .
یه مسیر رو اونقدر رفتم و برگشتم که دیگه قیافه بعضیا برام آشنا شده بود .
ولی بازم هیچی .
هیچ رنگی ثابت نبود .
هیچ حسی برتری نداشت غیر از یک چیز .
ولی این اون چیزی نبود که من دنبالش بودم .
نمی خواستم به اینجا برسم .
نمی تونستم همچین چیزی رو باور کنم .
نمی خواستم که باور کنم .
داشتم کلافه می شدم .
تصمیم گرفتم بر گردم .
دیگه چرخیدن هیچ فایده ای نداشت .
می دونستم چیزی رو حس کرم که فقط منحصر به امروز نبود .
دیروز هم همین بود .
امیدی هم نبود که فردا این نباشه .
دیگه موقع برگشتن به هیچ کس نگاه نمی کردم .
فقط میخواستم که برگردم .
...
دوباره نشستم جلوی مجسمه .
چند لحظه بهش خیره شدم .
نمی خواستم به زحمتی که براش کشیده بودم فکر کنم .
نمی خواستم یادم بیاد که چه شبایی رو تا صبح بیدار مونده بودم .
چه حرفایی رو که فقط به اون گفته بودم .
دیگه نمی تونستم تحمل کنم . باید نتیجه کارمو می یدم .
بلند شدم گرفتمش تو دستام
جوری کوبیدمش زمین که تا چند لحظه همونجور شوکه شده بودم .
خورد شد .
به معنای تمام خورد شد .
وقتی نگاش می کردم تیکه تیکه بود .
هر چی رنگ داشتم اوردمو ریختم روشون .
بازم نمی تونستم باور کنم .
ولی چیزی که داشتم میدیدم همون چیزی بود که حس کرده بودم

ЛίL∞F∆R
4th October 2008, 12:27 AM
شاگرد ابلیس

دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمی شود، برای سر کیسه کردنشان و ابتدا به پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پسر بچه ی 13 ساله ی زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی درآورد و آن را به شیطان داد! مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ی 50 سنتی از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید، سر پسرک خالی کرد و بعد رفت.
چند دقیقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: "با آن 50 سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم"
پسرک 13 ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه ی50 سنتی دارم که 2 تا را می دهم به تو." پسرک ساده دل گفت: "تو که پول نداشتی!" پسرک زرنگ خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"

ЛίL∞F∆R
4th October 2008, 12:30 AM
گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند

:و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت

مي آيد، من تنها گوشي هستم

كه غصه هايش را مي شنود

و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد

و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.

فرشتگان چشم به لبهايش دوختند

گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از انچه سنگيني سينه توست."

گنجشك گفت "

لانه كوچكي داشتم ،

ارامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام .

تو همان را هم از من گرفتي .

اين توفان بي موقع چه بود ؟

چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود ؟

و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.

سكوتي در عرش طنين انداز شد .

فرشتگان همه سر به زير انداختند.

خدا گفت " ماري در راه لانه ات بود .

خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند.

انگاه تو از كمين مار پر گشودي .

گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.

خدا گفت " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم

از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي.

اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود .

ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت.

هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد.

ЛίL∞F∆R
4th October 2008, 12:33 AM
گذشت

دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيايان مي گذشتند. آن دو در نيمه هاي راه بر سر موضوعي دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و يكي از آنان از سر خشم، بر چهره ديگري سيلي زد.

دوستي كه سيلي خورده بود سخت دل آزرده شد ولي بدون آنكه چيزي بگويد بر روي شن هاي بيابان نوشت: «امروز بهترين دوست من، بر چهره ام سيلي زد».

آن دو در كنار يكديگر به راه خود ادامه دادند تا آنكه در وسط بيابان به يك آبادي كوچك رسيدند و تصميم گرفتند قدري بمانند و در بركه آب تني كنند.

اما شخصي كه سيلي خورده بود در بركه لغزيد و نزديك بود غرق شود كه دوستش به كمك شتافت و نجاتش داد. او بعد از آنكه از غرق شدن نجات يافت، بر روي صخره سنگي نوشت: «امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داده».

دوستي كه يكبار بر صورت او سيلي زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسيد: «بعد از آنكه من با حركت قلبم ترا آزردم، تو آن جمله را بر روي شنهاي صحرا نوشتي اما اكنون اين جمله را بر روي صخره سنگ حك كرده اي، چرا؟»

و دوستش در پاسخ گفت: «وقتي كه كسي ما را مي آزارد بايد آنرا بر روي شن ها بنويسيم تا بادهاي بخشودگي آنرا محو كند، اما وقتي كه كسي كار خوبي برايمان انجام ميدهد ما بايد آنرا بر روي سنگ حك كنيم تا هيچ بادي هرگز نتواند آنرا پاك نمايد».

SK8ER_GIRL
4th October 2008, 04:37 AM
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

ЛίL∞F∆R
4th October 2008, 05:28 AM
فقر
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد :
متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!

ЛίL∞F∆R
4th October 2008, 05:29 AM
عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.

SK8ER_GIRL
4th October 2008, 06:41 PM
ویولن کهنه ، آنقدر فرسوده ، و پر از لکه بود که مرد حراجی می
پنداشت که ارزش
آنرا ندارد که برای فروشش وقت صرف شود اما آنرا با لبخندی بر لب بالا برد:
"چه کسی پیشنهاد قیمت می کند؟"
" یک دلار ، یک دلار " و سپس دو دلار ! فقط دو دلار ؟
"سه دلار ، یک ، سه دلار ، دو ، فروخته شد به سه دلار ..." اما نه ، از اتاق پشتی
مردی مو خاکستری جلو آمد و آرشه را برداشت. سپس خاک نشسته بر روی ویلون را پاک کرد
و سیمهای شل آنرا محکم کرد و آهنگی روحنواز و ناب نواخت چونان آوای فرشته ای نغمه سرا.
نوای موسیقی فروکش کرد و مرد حراجی با صدایی که آرام بود و ملایم گفت:
" برای این ویولن کهنه ، چه قیمتی پیشنهاد کنم ؟"
و آنرا با آرشه اش بالا گرفت.
" هزار دلار ! چه کسی دو هزار دلار پیشنهاد میدهد؟
دو هزار دلار ! چه کسی با سه هزار دلار موافق است ؟
سه هزار یک ، سه هزار دو ، پس فروخته شد و به فروش رفت."
مردم فریاد شادی سر دادند و شماری گفتند:
" چه چیزی بر ارزش آن افزود ؟"
بی درنگ پاسخی به گوش رسید:
" نوازش ِ دست ِ یک استاد "
هستند بیشمار افرادی با زندگی ناموزون و پر از نشیب و فراز خمیده و فرسوده ،
همچون آن ویولون کهنه ، در حراج زندگی به بهایی بسیار ارزان به مردم بی خبر عرضه میشوند.
آنها " فروخته میشوند " ، یک ، " فروخته میشوند " ، دو ، فروخته میشوند ...
اما در این میان استاد می آید و جمعیت نادان هرگز کاملا در نمی یابند
ارزش یک روح و دگرگونی ایجاد شده در آن به واسطه نوازش دست ِ استاد ِ ازلی است.

ЛίL∞F∆R
4th October 2008, 09:20 PM
بینش کشاورز کم درآمد

کشاورز کم درآمد به جای تراکتور از اسب پیری برای شخم زدن استفاده می کرد. یک روز بعداز ظهر اسب در حین کار در مزرعه افتاد و مرد.
همه روستاییان گفتند: « چه اتفاق وحشتناکی ».
کشاورز با آرامش گفت: « خواهیم دید ».

خونسردی و آرامش او باعث شد که همه افراد روستا گردهم بیایند، با او هم عقیده شوند و اسب جدیدی را به او اهدا کنند.
حالا همه می گفتند: « چه مرد خوش شانسی ».
کشاورز گفت: « خواهیم دید ».

دو روز بعد اسب جدید از پرچین پرید و فرار کرد.
همه گفتند، « چه مرد بدبختی ».
کشاورز خندید و گفت: « خواهیم دید ».

بالاخره، اسب راه خود را پیدا کرد و برگشت.
همه گفتند: « چه مرد خوش شانسی ».
کشاورز گفت: « و خواهیم دید ».

پس از مدتی پسر جوانی با اسب به سواری رفت، افتاد و پایش شکست.
همه گفتند: « چه بدشانس ».
کشاورز گفت: « خواهیم دید ».

دو روز بعد ارتش برای سربازگیری به روستا آمد، به دلیل شکستگی پای پسر، او را نپذیرفتند.
همه گفتند: « چه پسر خوش شانسی ».
کشاورز خندید و گفت: « خواهیم دید... »

SK8ER_GIRL
5th October 2008, 02:50 AM
گل

جوان گل فروش دید که مرد پراید سوار به زن پژو سوار خیره مانده . به شیشه ی ماشین زد و به مرد گفت : می توان برایش گل بفرستی با یک کارت ویزیت . مرد از فکر جوان خوشش آمد.با عجله کارت ویزیتش را با پول گل به جوان داد .جوان دسته ی گل و کارت ویزیت را به زن داد .زن دسته گل را آهسته روی صندلی گذاشت و کارت ویزیت را انداخت کف ماشین ، روی دیگر کارت ها .یک چهارراه پایین تر دور زد .جوان گل فروش در لاین دیگر منتظرش بود ،زن دسته ی گل را به جوان برگرداند این سومین دسته گلی بود که از صبح ، نصف قیمت به جوان می فروخت.

ЛίL∞F∆R
9th October 2008, 01:34 AM
سخاوت
پسر بچه اي وارد بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست. پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد. پسر بچه پرسيد: يك بستني ميوه اي چند است؟ پيشخدمت پاسخ داد: ۵۰سنت. پسر بچه دستش را در جيبش برد و شروع به شمردن كرد. بعد پرسيد: يك بستني ساده چند است؟ در همين حال، تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند و پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد: ۳۵ سنت. پسر دوباره سكه هايش را شمرد و گفت: لطفأ يك بستني ساده. پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت. پسرك نيز پس از خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتي پيشخدمت بازگشت از آنچه ديد شوكه شد. آنجا در كنار ظرف خالي بستني، ۲ سكه ۵ سنتي و ۵ سكه ۱ سنتي گذاشته شده بود. براي انعام پيشخدمت!

SK8ER_GIRL
10th October 2008, 12:34 AM
تعقيب دزد و پليس

دزد همچنان كه در حال فرار از دست پليس بود به سر كوچه اي رسيد سريع وارد كوچه شد و پليس هم در تعقيب وي.
درانتهاي كوچه كوچه ديگري به سمت راست وجود داشت دزد وارد كوچه شد و پليس نيز در تعقيب وي
درانتهاي اين كوچه نيز كوچه ديگري بود كه دزد وارد آن كوچه شد وپليس همچنان درتعقيب وي بود
همچنان كه دزد كوچه ها رو يكي يكي پشت سر ميگذاشت و ازپليس فرار ميكرد در پايان كوچه دهم با چيز عجيبي مواجه شد
بله كوچه بن بست بود در اين هنگام او با نا اميدي تمام دستهاي خود را بالا گرفت و آماده تسليم شد اما هر چه منتظر ماند پليس نيامد
پليس در پايان پيچ نهم نا اميد شده و برگشته بود .

نتيجه : هميشه در كشمكشها و مشكلات زندگي كسي پيروز ميشود كه تا اخرين گام تلاش كند.
__________________

ЛίL∞F∆R
18th October 2008, 01:17 PM
مادر

ارزشمندترين چيزهای زندگي معمولا ديده نمي شوند ويا لمس نمي گردند، بلکه در دل حس مي شوند.
پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم.
زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد.
آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي و نامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم.
مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد مي دانست.
به او گفتم: به نظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشيم.
او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش مي رفتم کمي عصبي بودم.
وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود.
با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتي سوار ماشين مي شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون مي روم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نمي توانند براي شنيدن ماوقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود.
دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود.
پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم.
هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از يادآوري خاطرات گذشته به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران مي رفتيم او بود که منوي رستوران را مي خواند.
من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم.
هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم،
هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدر حرف زديم که سينما را از دست داديم.
وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.
وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که مي توانستم تصور کنم.
چند روز بعد مادرم در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم.
کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم به دستم رسيد.
يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود:
نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت.
و تو هرگز نخواهي فهميد که آن شب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم.

در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که به موقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.
هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست.
زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نمي توان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود .
اين متن را براي همه کساني که والديني مسن دارند بفرستيد.
به يک کودک، بالغ و يا هرکس با والديني پا به سن گذاشته. امروز بهتر از ديروز و فرداست.

ЛίL∞F∆R
18th October 2008, 01:24 PM
شكلات

بخونیدش خیلی قشنگه
با يك شكلات شروع شد. من يك شكلات گذاشتم كف دستش. او هم يك شكلات گذاشتم توي دستم. من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا كردم. سرش را بالا كرد. ديد كه مرا مي شناسد. خنديدم. گفت: «دوستيم؟» گفتم: «دوست دوست» گفت: «تا كجا؟» گفتم: «دوستي كه تا ندارد» گفت: «تا مرگ؟» خنديدم و گفتم: «من كه گفتم تا ندارد» گفت: «باشد، تا پس از مرگ» گفتم: «نه، نه، گفتم كه تا ندارد». گفت: «قبول، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستيم.» خنديدم و گفتم: «تو برايش تا هر كجا كه دلت مي خواهد يك تا بگذار. اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا. اما من اصلأ تا نمي گذارم» نگاهم كرد. نگاهش كردم. باور نمي كرد. مي دانستم. او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمي فهميد.

گفت: «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم». گفتم: «باشد. تو بگذار.» گفت: «شكلات. هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو و يكي مال من، باشد؟» گفتم: «باشد»

هر بار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش، او هم يك شكلات توي دست من. باز همديگر را نگاه مي كرديم. يعني كه دوستيم. دوست دوست. من تندي شكلاتم را باز مي كردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم. مي گفت: «شكمو! تو دوست شكمويي هستي» و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ. مي گفتم «بخورش» مي گفت: «تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشه بماند.»

صندوقش پر از شكلات شده بود. هيچ كدامش را نمي خورد. من همه اش را خورده بودم. گفتم: «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت: «مواظبشان هستم» مي گفت «مي خواهم تا موقعي كه دوست هستيم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم: «نه، نه، تا ندارد. دوستي كه تا ندارد.»

يك سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بيست سال شده است. او بزرگ شده است. من بزرگ شده ام. من همه شكلات ها را خورده ام. او همه شكلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظي كند. مي خواهد برود آن دور دورها. مي گويد «مي روم، اما زود برمي گردم». من مي دانم، مي رود و بر نمي گردد. يادش رفت به من شكلات بدهد. من يادم نرفت. يك شكلات گذاشتم كف دستش. گفتم «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش: «اين هم آخرين شكلات براي صندوق كوچكت». يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش. هر دو را خورد. خنديدم. مي دانستم دوستي من «تا» ندارد. مثل هميشه. خوب شد همه شكلات هايم را خوردم. اما او هيچ كدامشان را نخورد. حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد؟

SK8ER_GIRL
19th October 2008, 09:28 PM
نقطه اشتراک


هیچگاه بین من و مادرم تفاهمی وجود نداشت. هیچ نقطه اشتراکی بین ما نبود.
اما حالا بعد از چهل سال زندگی اولین نقطه ی مشترک ایجاد شد.
حالا من هم مثل او مادر ندارم و هیچ کاری جز گریه از من بر نمی آید.

SK8ER_GIRL
19th October 2008, 09:29 PM
اين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد.



در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد.


در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.



يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد...


آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.


وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم.


تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...

بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري ميشود.


يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" ناميدند.

SK8ER_GIRL
27th October 2008, 01:07 PM
--------------------------------------------------------------------------------

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.
يکروز که پسر به مدرسه رفته بود پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد: يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.
کشيش پيش خود گفت: «من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد.»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست.
اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد ...
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت: «خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد!»

SK8ER_GIRL
5th November 2008, 10:21 PM
روزي روزگاري نه در زمان هاي دور، در همين حوالي مردي زندگي مي كرد كه هميشه از زندگي خود گله مند بود و ادعا ميكرد "بخت با من يار نيست" و تا وقتي بخت من خواب است زندگي من بهبود نمي يابد.
پير خردمندي وي را پند داد تا براي بيدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگري توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلي سرسبز به گرگي رسيد. گرگ پرسيد: "اي مرد كجا مي روي؟"
مرد جواب داد: "مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند، زيرا او جادوگري بس تواناست!"
گرگ گفت : "ميشود از او بپرسي كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهاي وحشتناك مي شوم؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه اي وسيع رسيد كه دهقاناني بسيار در آن سخت كار مي كردند.
يكي از كشاورزها جلو آمد و گفت : "اي مرد كجا مي روي ؟"
مرد جواب داد: "مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند، زيرا او جادوگري بس تواناست!"
كشاورز گفت : "مي شود از او بپرسي كه چرا پدرم وصيت كرده است من اين زمين را از دست ندهم زيرا ثروتي بسيار در انتظارم خواهد بود، در صورتي كه در اين زمين هيچ گياهي رشد نميكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگي و بدهكاري است ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهري رسيد كه مردم آن همگي در هيئت نظاميان بودند و گويا هميشه آماده براي جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسيد : "اي مرد به كجا مي روي ؟"
مرد جواب داد: "مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند، زيرا او جادوگري بس تواناست!"
شاه گفت : " آيا مي شود از او بپرسي كه چرا من هميشه در وحشت دشمنان بسر مي برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسيار و سربازان شجاع تاكنون در هيچ جنگي پيروز نگرديده ام ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپيمايي بسيار بالاخره جادوگري را كه در پي اش راه ها پيموده بود را يافت و ماجراهاي سفر را برايش تعريف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتي نگريست سپس رازها را با وي در ميان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بيدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختي بيدار باز گشت...

به شاه شهر نظاميان گفت : "تو رازي داري كه وحشت برملا شدنش آزارت مي دهد، با مردم خود يك رنگ نبوده اي، در هيچ جنگي شركت نمي كني، از جنگيدن هيچ نمي داني، زيرا تو يك زن هستي و چون مردم تو زنان را به پادشاهي نمي شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را مي آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو بايد با مردي ازدواج كني تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردي كه در جنگ ها فرماندهي كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه انديشيد و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نياز مرا دانستي با من ازدواج كن تا با هم كشوري آباد بسازيم."
مرد خنده اي كرد و گفت : "بخت من تازه بيدار شده است، نمي توانم خود را اسير تو نمايم، من بايد بروم و بخت خود را بيازمايم، مي خواهم ببينم چه چيز برايم جفت و جور كرده است!"
و رفت...

به دهقان گفت : "وصيت پدرت درست بوده است، شما بايد در زير زمين بدنبال ثروت باشي نه بر روي آن، در زير اين زمين گنجي نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زيست."
كشاورز گفت: "پس اگر چنين است تو را هم از اين گنج نصيبي است، بيا باهم شريك شويم كه نصف اين گنج از آن تو مي باشد."
مرد خنده اي كرد و گفت : "بخت من تازه بيدار شده است، نمي توانم خود را اسير گنج نمايم، من بايد بروم و بخت خود را بيازمايم، مي خواهم ببينم چه چيز برايم جفت و جور كرده است!"
و رفت...

سپس به گرگ رسيد و تمام ماجرا را برايش تعريف كرد و سپس گفت: "سردردهاي تو از يكنواختي خوراك است اگر بتواني مغز يك انسان كودن و تهي مغز را بخوري ديگر سر درد نخواهي داشت!"
شما اگر جاي گرگ بوديد چكار مي كرديد ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاري را كرد كه شايد شما هم مي كرديد، مرد بيدار بخت قصه ي ما را به جرم غفلت از بخت بيدارش دريد و مغز او را خورد.

SK8ER_GIRL
7th November 2008, 06:16 PM
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آن ها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پر نكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است.
پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آن ها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اين ها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آن ها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پر كنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دست هاي لرزان به پير مرد تقديم كرد. پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت.
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

AvAstiN
11th November 2008, 06:58 PM
مادر مرده

پسر بچه از پشت به زمین افتاد.

زن زیر گلویش را خاراند:دیدی خانم کوچولو،بازم افتادی.

پسر بچه این بار پایه ی صندلی را گرفت.

خودش را کمی بالا کشید و با دست دیگرش پاچه ی شلوار زن را گرفت.

چند بار به جلو و عقب رفت.

به یک باره دست را از پایه ی صندلی جدا کرد و با دو دست محکم پاهای آویزان زن را بغل کرد.

لبانش را رو به تو برده بود و پشت سر هم می گفت:ماما،ماما،ماما،ماما..... ......

نویسنده:سهیل میرزایی

AvAstiN
11th November 2008, 06:58 PM
صفرویک(۰و ۱)


صفر آهی کشید:من،هیچ هستم.این خیلی بده.نه؟

یک،لبخند زد:باز،بهتر از اینه که هیچی نباشی.



نویسنده:سهیل میرزایی

AvAstiN
11th November 2008, 07:01 PM
صدا نمی آد!!


مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت.

چند لحظه بعد زن از پشت خط گفت:الو..بفرمایید؟...چرا حرف نمی زنی؟

مکثی کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد:بهنام،عزیزم،تو یی؟..من که بابت دیشب عذر خواهی کردم.

خواهش می کنم با من حرف بزن.بهنام جان...

مرد با صدای لرزانی گفت:عزیزم منم ،نادر.

زن گفت:صدات نمی آد.بلندتر حرف بزن.نمی شنوم چی می گی.

مرد به دهنی ی گوشی نگاه کرد.نیش خندی زد و آن را سر جایش گذاشت.

از باجه که بیرون آمد ،دوستش پرسید:به کی تلفن زدی؟

مرد گفت:به همسر سابقم.



بر گرفته از کتاب(تو چی فکر می کنی؟نشر افراز)

AvAstiN
11th November 2008, 07:03 PM
دوست داشتن سگی


مامان؟

جانم!

تو منو بیشتر دوست داری یا جسی رو؟

زن زیر گلوی توله سگ را آهسته می خواراند. بدون این که سرش را بالا بیاورد:این چه حرفیه عزیزم!

معلومه که تورو دوست دارم.تو دخترمی.

زیر چشمی به ظرف دخترک نگاه کرد:اگه صبحانه ات رو خوردی می تونی بری بازی.فقط تو آب نری.

دختر کوچولو دوستانش را دید که خنده کنان کنار ساحل دنبال هم می دویدند،آب بازی می کردند

و مادرش را که توله سگ را بالا گرفته بود، او را در هوا تکان می داد و با او حرف میزد.

از جا بلند شد.از جا میوه ایی سیبی برداشت و به طرف توله پرت کرد.با سرعت از میز دور شد و چند متر

آن طرف تر ایستاد.دست به کمر زد:تو مامان دروغ گویی هستی.

زن داد زد:دختر بد

به جایی که ضربه خورده بود دست کشید.ناله ی توله بلند شد.

زن او را محکم به سینه اش فشار داد:ناراحت نشو عزیزم.بچه اس دیگه.من معذرت می خوام.

نویسنده:سهیل میرزایی

AvAstiN
11th November 2008, 07:06 PM
خرس ها


در را باز میکنم و وارد خانه میشوم. کسی خانه نیست. لباسم را میکنم و بدون اینکه چیزی بپوشم سر اجاق گاز میروم. کتری هنوز داغ است. نسکافه ای درست میکنم و به اتاق بر میگردم. موقع برگشت روی در یخچال کاغذی میبینم: "ما رفتیم پارک. شب دیر برمیگردیم. شامت را بخور" .. نمیدانم کی یاد میگیرند باید پیغام های مرا روی اجاق بچسبانند نه روی در یخچال. آدم هایی که پس از رسیدن به خانه مستقیم سراغ یخچال میروند و آب خنک میخورند حتماً باید آدم های پر جنب و جوش و داغی باشند. از آنهایی که همیشه نیششان تا بنا گوش باز است و هنگام راه رفتن دائم سرشان را با آهنگی که در ذهن دارند تکان میدهند. حتماً همین جوری هستند.

جلوی تلویزیون دراز میشوم و روشنش میکنم. بی هدف کانالی را اتنخاب میکنم. یک عده آدم بیکار روی سن راه میروند و یک عده آدم بیکار دیگر برایشان دست میزنند. فکر کنم کنار هر کدام باید یک پارچ آب یخ گذاشت.

کانال را عوض میکنم. چند نفر سیاه پوستِ میکروفون به دست، با گوشواره و لباس چرمی و زنجیر _ البته بر گردنشان نه بر پاهایشان _ راه میروند و با اطوار و تند تند حرف میزنند. سلام عمو مارتین. حال رویایت چطور است؟

باز هم کانال را عوض میکنم. این یکی بهتر است. تصاویر تاریکی از جنگل و صداهایی در دل شب. صدای روی تصاویر میگوید: "از هفته گذشته در یک درگیری شدید در پارک سرنگیتی بین قبیله ای از کفتار ها و قبیله ی شیر ها بر سر قلمرو، تا به حال 7 کفتار و دو شیر کشته شده اند.." یادم می آید کفتار ها از معدود حیواناتی هستند که جامعه شان ماده سالار است.

دوباره کانال را عوض میکنم: "گرمایش جهانی زندگی بسیاری از گونه های گیاهی و جانوری در قطب را تهدید میکند. با گرم شدن هوا یخ های قطب هر سال نازکتر میشوند بطوریکه وزن خرس های قطبی را نمیتواند تحمل کند و خرس ها با سقوط درون آب از بین میروند.." فیلمبرداری از درون هلیکوپتر فیلم میگیرد. خرس هر بار از درون آب بالا می آید و روی یخ می ایستد، اما یخ دوباره میشکند و خرس دوباره درون آب سقوط میکند. درون دریایی از یخ، دایره ای آبی رنگ به قطر چندین متر تشکیل شده. چه کسی گفته بود یک زمین بیشتر نداریم؟

دل دیدنش را ندارم. بر میگردم کانال قبلی. کفتار ها درون شب به نشانه پیروزی جیغ میکشند. صدای روی تصاویر میگوید کفتار ها به دلیل سازش بالایی که با تغییرات محیط زیست و نیز با انسان ها دارند از معدود گونه هایی هستند که نه تنها در معرض انقراض نیستند بلکه روز به روز بر ... مردک در شب روشن هم دروغ میگوید. پس چرا خرس ها نمیتوانند سازش پیدا کنند؟

بر میگردم کانال اولی. کفتاری لیوان آب سردی را در دست گرفته و با چشمان تنگ روبرویش را نگاه میکند..

.

.

AvAstiN
11th November 2008, 07:09 PM
صدای شکستنژ



قدمهایش را آهسته برمی داشت.سرش پایین بود و پیامهای همراهش را می خواند .اصلا متوجه اطرافش نبود.

کیفش را حمایل روی شانه اش به کناری آویخته بود.

باران دم غروب شیشه های همه خانه های آن کوچه را خیس کرده بود.جثه اش لاغر و تکیده جلوه می نمود اما قامت بلندش حکایت از استواری خاصی داشت!

با کسی حرفی نمی زد.بیشتر فکر می کرد.

نم نم باران بیشتر شد.دکمه چترش را گشود.

قطره های باران میان موهایش جا خوش کرده بود و زیر نور نئون مغازه ها که گاه و بیگاه روشن می شدند می درخشید.

عینکش جذابیت ملایمی به چهره اش بخشیده بود.


از پیچ کوجه که گذشت به روشنایی روبرویش که برقی سبزرنگ در چشمانش منعکس کرده بود سلامی را پاسخ گفت:با پایین آوردن سرش و گذاشتن دست راستش بر سینه!

نور آبی پنچره هایی که از مقابلشان می گذشت کم کم به سبزی و زردی می گرایید.

کفشهای مشکی اش انعکاس نور را در آب کف خیابان می شکست.

همانطور که جلوتر می رفت...نزدیکتر که شد احساس کرد چیزی در دلش به یکبار شکست!

برای دقایقی بغض راه گلویش را بست.

صدای کفشهایش که سکوت خیابان را می شکست از حرکت ایستاد و خاموش شد.

پاهایش دیگر توان راه رفتن نداشت.یعنی رمقی در آنها احساس نمی کرد.

اما نیرویی گرمابخش از پایین پاهایش کم کم بالا می آمد!و او را سر پا نگه می داشت.

اشک در کاسه چشمانش از عمق حلقه زد و به بیرون لبریز شد...

صدای شکستن دلش را هیچکس نشنید!جز آنکسی که سلامش را پاسخ گفت و ...حالا دیگر در کنارش

بود و او گرمایش را لمس می کرد.

نوشته نیره نورالهدی

AvAstiN
12th November 2008, 09:11 PM
همه ما را تنگ هم چپانده بودند. داخل كاميون زوار در رفته اي كه هر وقت از دست اندازي رد ميشد چهارستون اندامش وا ميرفت و ساعتي بعد تخته بندها جمع و جور مي شدن دو ما يله مي شديم و همديگر را مي چسبيديم كه پرت نشويم.انگار داخل دهان جانوري بوديم كه فك هايش مدام باز و بسته مي شدولي حوصله جويدن و بلعيدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود مي چرخيد. نفس مي كشيد و نفس پس مي دادو آتش مي ريخت ومدام مي زد تو سر ما. همه له له مي زديم. دهان ها نيمه باز بودو همديگر را نگاه مي كرديم. كسي كسي را نمي شناخت. هم سن و سال هم نبوديم. روبروي من پسر چهارده ساله اي نشسته بود. بغل دست من پيرمردي كه از شدت خستگي دندان هاي عاريه اش را در آورده بود و گر فته بود كف دستش و مرد چهل ساله اي سرش را گذاشته بود روي زانوانش و حسابي خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زيلي بودند. بيشتر از شصت نفر بوديم. همه ژنده پوش و خاك آلود و تنها چند نفري از ما كفش به پا داشتند. همه ساكت بوديم. تشنه بوديم و گرسنه بوديم. كاميون از پيچ هر جاده اي كه رد ميشد گرد و خاك فراواني به راه مي انداخت و هر كس سرفه اي مي كرد تكه كلوخي به بيرون پرتاب ميكرد

.چند ساعتي اين چنين رفتيم و بعد كاميون ايستاد. ما را پياده كردند. در سايه سار ديوار خرابه اي لميديم. از گوشه ناپيدايي چند پيرمرد پيدا شدند كه هر كدام سطلي به دست داشتند. به تك تك ما كاسه آبي دادند و بعد براي ما غذا آوردند. شورباي تلخي با يك تكه نان كه همه را با ولع بلعيدم.دوباره آب آوردند. آب دومي بسيار چسبيد. تكيه داده بوديم به ديوار. خواب و خميازه پنجول به صورت ما مي كشيد كه ناظم پيدايش شد. مردي بود قد بلند.. تكيده و استخواني . فك پايينش زياده از حد درشت بودو لب پايينش لب بالايش را پوشانده بود. چند بار بالا و پايين رفت. نه كه پلك هايش آويزان بود معلوم نبود كه متوجه چه كسي است. بعد با صداي بلند دستور داد كه همه بلند بشويم و ما همه بلند شديم و صف بستيم. راه افتاديم و از درگاه درهم ريخته اي وارد خرابه اي شديم. محوطه بزرگي بود. همه جا را كنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشيه گودال ها نشستيم. روبروي ما ديوار كاه گلي درهم ريخته اي بود و روي ديوار تخته سياهي كوبيده بودند.

پاي تخته سياه ميز درازي بود از سنگ سياه و دور سنگ سياه چندين سطل آب گذاشته بودند. چند گوني انباشته از چلوار و طناب و پنبه هاي آغشته به خاك. آفتاب يله شده بود و ديگر هرم گرمايش نمي زد تو ملاج ما. مي توانستيم راحت تر نفس بكشيم.نيم ساعتي منتظر نشستيم تا معلم وارد شد. چاق و قد كوتاه بود. سنگين راه مي رفت.مچ هاي باريك و دست هاي پهن و انگشتان درازي داشت. صورتش پهن بود و چشم هايش مدام در چشم خانه ها مي چرخيد. انگار مي خواست همه كس و همه چيز را دائم زير نظر داشته باشد. لبخند مي زد و دندان روي دندان مي ساييد. جلو آمد و با كف دست ميز سنگي را پاك كردو تكه اي گچ برداشت و رفت پاي تحته سياه و گفت: درس ما خيلي آسان است. اگر دقت كنيد خيلي زود ياد ميگيريد.وسايل كار ما همين هاست كه مي بينيد.

با دست سطل هاي پر آب و گوني ها را نشان دادو بعد گفت: ؛ كار ما خيلي آسان است. مي آوريم تو و درازش مي كنيم.؛
و روي تخته سياه شكل آدمي را كشيد كه خوابيده بودو ادامه داد: ؛اولين كار ما اين است كه بشوريمش. يك يا دو سطل آب مي پاشيم رويش. وبعد چند تكه پنبه ميگذاريم روي چشم هايش و محكم مي بنديم كه ديگر نتواند ببيند.؛
با يك خط چشم هاي مرد را بست و بعد رو به ما كرد و گفت:؛ فكش را هم بايد ببنديم؛. پارچه اي را از زير فك رد مي كنيم و بالاي كله اش گره مي زنيم. چشم ها كه بسته شد دهان هم بايد بسته شود كه ديگر حرف نزند.؛
فك پايين را به كله دوخت و گفت:؛ شست پاها را به هم مي بنديم كه راه رفتن تمام شد.؛
و خودش به تنهايي خنديد و گفت:؛ دست هارا كنار بدن صاف مي كنيم و مي بنديم؛ و نگفت چرا و دست هارا بست. و بعد گفت:؛ حال بايد در پارچه اي پيچيد و ديگر كارش تمام است.؛
و بعد به بيرون خرابه اشاره كرد. دو پيرمرد مرد جواني را روي تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله ميكرد. گاه گداري دست و پايش را تكان مي داد. او را روي ميز خواباندند. پيرمردها بيرون رفتند و معلم جلو آمدو پيرهن ژنده اي را كه بر تن مرد جوان بود پاره كرد و دور انداخت.

معلم پنجه هايش را دور گردن مرد خفت كرد و فشار داد و گردنش را پيچيدو دست ها و پاهاتكاني خوردند و صدايش بريد و بدن آرام شد.
آنگاه سطل آبي را برداشت. روي جنازه پاشيدو بعد پنبه روي چشم ها گذاشت و با تكه پارچه اي چشم را بست. فك مرده پايين بود كه با يك مشت دو فك را به هم دوخت و بعد پارچه ديگري را از گوني بيرون كشيد و دهانش را بست و تكه ديگري را از زير چانه رد كرد و روي ملاج گره زد. بعد دست ها را كنار بدن صاف كرد. تعدادي پنبه از كيسه بيرون كشيد و لاي پاها گذاشت و شست پاها را با طنابي به هم بست و و بعد بي آنكه كمكي داشته باشد جنازه را در پارچه پيچيد و بالا و پايين پارچه را گره زد و با لبخند گفت :؛كارش تمام شد؛.
اشاره كرد و دو پير مرد وارد خرابه شدندو جسد را برداشتند و داخل يكي از گودال ها انداختند و گودال را از خاك انباشتند و بيرون رفتند.
معلم دهن دره اي كردو پرسيد : ؛ كسي يا د گرفت؟؛
عده اي دست بلند كرديم. بقيه ترسيده بودندو معلم گفت :؛آنها كه ياد گرفته اند بيايند جلو؛.
بلند شديم و رفتيم جلو. معلم مي خواست به بيرون خرابه اشاره كند كه دست و پايش را گرفتيم و روي تخته سنگ خوابانديم. تا خواست فرياد بزند گلويش را گرفتيم و پيچانديم. روي سينه اش نشستيم و با مشت محكمي فك پايينش را به فك بالا دوختيم. روي چشم هايش پنبه گذاشتيم و بستيم. دهانش را به ملاجش دوختيم و لختش كرديم و پنبه لاي پاهايش گذاشتيم. شست پاهايش را با طناب به هم گره زديم و كفن پيچش كرديم و بعد بلندش كرديم و پرتش كرديم توي گودال بزرگي و خاك رويش ريختيم و همه زديم بيرون. ناظم و پيرمردهانتوانستند جلو ما را بگيرند.
راننده كاميون پشت فرمان نشست و همه سوار شديم. وقتي از بيرا هه ا ي به بيراهه ديگر مي پيچيديم آفتاب خاموش شده بود . گل ميخ چند ستاره بالا سر ما پيدا بود و ماه از گوشه اي ابرو نشان ميداد

غلامحسين ساعدي-تابستان 62

AvAstiN
12th November 2008, 09:14 PM
من با خدا غذا خوردم!



پسرکي بود که ميخواست خدا را ملاقات کند، او ميدانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏تر به يک پارک رسيد، پيرمردي را ديد که در جال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت و روي نيمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد، پسرک هم احساس گرسنگي ميکرد. پس چمدانش را باز کرد و يک ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد. پيرمرد عذا را گرفت و لبخندي به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند، بي آنکه کلمه‏اي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريک شد، پسرک فهميد که بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب کجا بودي؟پسرک در حالي که خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا! پيرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم

AvAstiN
12th November 2008, 09:16 PM
ايمان



مرد جواني که مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود٬ به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را که درباره خداوند ميشنيد مسخره ميکرد.شبي مرد جوان به استخر سر پوشيده آموزشگاهي رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.ناگهان٬ سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود

AvAstiN
12th November 2008, 09:16 PM
سکه



در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا مي‏اندازم، اگر رو بيايد پيروز مي‏شويم و اگر پشت بيايد شکست مي‏خوريم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمين رسيد. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نيروي فوق‏العاده‏اي گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پيروز شدند. پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً مي‏خواستيد سرنوشت جنگ را به يک سکه واگذار کنيد؟ فرمانده با خونسردي گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود

AvAstiN
12th November 2008, 09:17 PM
سنگتراش



روزي، سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميکرد، از نزديکي خانه بازرگاني رد ميشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در يک لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر ميکرد که از همه قدرتمندتر است. تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به حاکم احترام ميگذارند حتي بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم بودم، آن وقت از همه قويتر ميشدم! در همان لحظه، او تبديل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالي که روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميکردند. احساس کرد که نور خورشيد او را مي‏آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد که نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد. کمي نگذشته بود که بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديکي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قويترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد. همانطور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدائي را شنيد و احساس کرد که دارد خرد ميشود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است

AvAstiN
12th November 2008, 09:18 PM
مرواريدهاي زيبا



ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که با مادرش براي خريد به بازار رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند، آن را برايش مي‏خرد. ماري قول داد و مادر گردنبند را برايش خريد. ماري به قولش وفا کرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب مي‏کرد و به مادر کمک مي‏کرد. او گردنبند را خيلي دوست داشت و هر جا مي‏رفت، آن را با خودش مي‏برد. ماري پدر دوست داشتني داشت که هر شب برايش قصه مي‏گفت تا او بخوابد. شبي بعد از اينکه داستان به پايان رسيد، بابا از او پرسيد: ماري، آيا بابا را دوست داري؟ ماري گفت: معلومه که دوست دارم. بابا گفت پس گردنبند مرواريدت را به من بده! ماري با دلخوري گفت:‏نه! من آن را خيلي دوست دارم، بياييد اين عروسک قشنگ را به شما مي‏دهم، باشد؟ بابا لبخندي زد و گفت: آه، نه عزيزم! بعد بابا گونه‏اش را بوسيد و شب بخير گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماري مرواريدهايش را خواست ولي او بهانه‏اي آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت يک شب دخترک گردنبندش را باز کرد و به بابايش هديه کرد. بابا در حالي که با يک دستش مرواريدها را گرفته بود، با دست ديگر از جيبش يک جعبه قشنگ بيرون آورد و به ماري کوچولو داد. وقتي ماري در جعبه را باز کرد، چشمانش از شادي برق زد: خداي من، چه مرواريدهاي اصل قشنگي! بابا اين گردنبند زيباي مرواريد را چند روز قبل خريده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگيد و يک گردنبند پرارزش را به او هديه بدهد

AvAstiN
12th November 2008, 09:19 PM
کفش هاي طلائي



تا کريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه کريسمس روز به روز بيشتر ميشد. من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي که خريده بودم، در صف صندوق ايستاده بودم. جلوي من دو بچه، پسري 5 ساله و دختري کوچکتر ايستاده بودند. پسرک لباس مندرسي بر تن داشت، کفشهايش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهايش مي‏فشرد. لباسهاي دخترک هم دست کمي از مال برادرش نداشت ولي يک جفت کفش نو در دست داشت. وقتي به صندوق رسيديم، دخترک آهسته کفشها را روي پيشخوان گذاشت، چنان رفتار مي‏کرد که انگار گنجينه‏اي پر ارزش را در دست دارد. صندوقدار قيمت کفشها را گفت: 6 دلار. پسرک پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت. بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر مي‏کنم بايد کفشها رو بگذاري سرجايش ...
دخترک با شنيدن اين حرف به شدت بغض کرد و با گريه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟ پسرک جواب داد: گريه نکن، شايد فردا بتوانيم پول کفشها را در بياوريم. من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از کيفم بيرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترک دو بازوي کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادي گفت: متشکرم خانم ... متشکرم خانم.
به طرفش خم شدم و پرسيدم: منظورت چي بود که گفتي: پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟ پسرک جواب داد: مامان خيلي مريض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عيد کريسمس به بهشت بره! دخترک ادامه داد: معلم ديني ما گفته که رنگ خيابانهاي بهشت طلائي است، به نظر شما اگر مامان با اين کفش هاي طلائي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه، خوشگل نميشه؟ چشمانم پر از اشک شد و در حالي که به چشمان دخترک نگاه ميکردم، گفتم: چرا عزيزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با اين کفشها تو بهشت خيلي قشنگ مي‏شه!

AvAstiN
12th November 2008, 09:20 PM
پنجره



در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت مي‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏کرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏کردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد. همان‏طور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏کرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏کرد و روحي تازه مي‏گرفت. روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏کرده است. پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود

AvAstiN
12th November 2008, 09:21 PM
شمع فرشته



مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسيار دوست ميداشت. دخترک به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي‏اش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه‏گير شد. با هيچکس صحبت نميکرد و سرکار نميرفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي کردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند. شبي پدر روياي عجيبي ديد. ديد که در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان کوچک در جاده‏اي طلائي به‏سوي کاخي مجلل در حرکت هستند. هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز يکي روشن بود. مرد وقتي جلوتر رفت، ديد فرشته‏اي که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگين را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسيد: دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟ دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن ميشود، اشکهاي تو آنرا خاموش ميکند و هروقت دلتنگ ميشوي، من هم غمگين ميشوم. پدر در حالي که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد. اشکهايش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگي عادي خود بازگشت.

AvAstiN
12th November 2008, 09:22 PM
پول



يک سخنران معروف در مجلسي که دويست نفر در آن حضور داشتند، يک اسکناس بيست دلاري را از جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرين بالا رفت. سخنران گفت: بسيار خوب، من اين اسکناس را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن ميخواهم کاري بکنم. و سپس در برابر نگاه‏هاي متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسيد: چه کسي هنوز مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟ و باز دستهاي حاضرين بالا رفت. اين بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روي زمين کشيد. بعد اسکناس را برداشت و پرسيد: خوب، حالا چه کسي حاضر است صاحب اين اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با اين بلاهايي که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چيزي کم نشد و همه شما خواهان آن هستيد. و ادامه داد: در زندگي واقعي هم همين‏طور است، ما در بسياري موارد با تصميماتي که ميگيريم يا با مشکلاتي که روبه‏رو ميشويم، خم ميشويم، مچاله ميشويم، خاک‏آلود ميشويم و احساس ميکنيم که ديگر پشيزي ارزش نداريم، ولي اينگونه نيست و صرف‏نظر از اينکه چه بلايي سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نميدهيم و هنوز هم براي افرادي که دوستمان دارند، آدم پر ارزشي هستيم

AvAstiN
12th November 2008, 09:22 PM
انعکاس زندگي



پسر و پدري داشتند در کوه قدم ميزدند که ناگهان پاي پسر به سنگي گير کرد، به زمين افتاد و داد کشيد:آآآي‏ي‏ي!! صدايي از دوردست آمد:آآآي‏ي‏ي!! پسرم با کنجکاوي فرياد زد: کي هستي؟ پاسخ شنيد: کي هستي؟ پسرک خشمگين شد و فرياد زد ترسو! باز پاسخ شنيد: ترسو: پسرک با تعجب از پدرش پرسيد: چه خبر است؟ پدر لبخندي زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صداي بلند فرياد زد: تو يک قهرمان هستي! پسرک باز بيشتر تعجب کردو پدرش توضيح داد: مردم ميگويند که اين انعکاس کوه است ولي اين در حقيقت انعکاس زندگي است. هرچيزي که بگويي يا انجام دهي، زندگي عينا به تو جواب ميدهد. اگر عشق را بخواهي ، عشق بيشتري در قلبت به‏وجود مي‏آيد و اگر به دنبال موفقيت باشي، آن را حتما به دست خواهي آورد. هر چيزي را که بخواهي، زندگي همان را تو خواهد داد

AvAstiN
12th November 2008, 09:23 PM
راز زندگي



در افسانه‏ها آمده، روزي که خداوند جهان را آفريد، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند. يکي از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنرا در زير زمين مدفون کن. فرشته ديگري گفت: آنرا در زير درياها قرار بده. و سومي گفت: راز زندگي را در کوه‏ها قرار بده.
ولي خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته‏هاي شما عمل کنم، فقط تعداد کمي از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بيابند، در حالي که من ميخواهم راز زندگي در دسترس همه بندگانم باشد. در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت: فهميدم کجا، اي خداي مهربان، راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده، زيرا هيچکس به اين فکر نمي‏افتد که براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند اين فکر را پسنديد.

AvAstiN
12th November 2008, 09:24 PM
قلب ماسه‏اي



دخترک با دقت تمام داشت بزرگترين قلب ممکن را توي ساحل با يک چوب روي ماسه‏ها ترسيم ميکرد. شايد فکر مي‏کرد که هرچه اين قلب را بزرگتر درست کند، يعني اينکه بيشتر دوستش دارد! بعد از اينکه قلب ماسه‏اي‏اش کامل شد سعي کرد با دستهايش گوشه‏هايش را صيقل بدهد تا صاف صاف بشود، شايد مي‏خواست موقعي که دريا آن را با خودش مي‏برد، اين قلب ماسه‏اي جائي گير نکند! از زاويه هاي مختلف به آن نگاه کرد، شايد مي‏خواست اينطوري آن را خوب بشناسد و مطمئن بشود، همان چيزي شده که دلش مي‏خواست! به قلب ماسه‏اي‏اش لبخندي زد و از روي شيطنت هم يک چشمک به قلب ماسه‏اي هديه داد. دلش نيامد که يک تير ماسه‏اي را به يک قلب ماسه‏اي شليک کند! براي همين هم خيلي آرام چوبي را که در دستش بود مثل يه پيکان گذاشت روي قلب ماسه‏اي. حالا ديگر کامل شده بود و فقط نياز به مواظبت داشت. نشست پيش قلب ماسه‏اي و با دستش قلب ماسه‏اي را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه اي قول داد تا هميشه مواظبش باشد. براي اينکه باد قلبش را ندزدد با دستهايش يک ديوار شني دور قلبش درست کرد. دلش مي‏خواست پيش قلب ماسه‏اي‏اش بماند ولي وقت رفتن بود، نگاهي به قلب ماسه‏اي کرد و رفت. چند قدمي دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه اي قول داد که زود برمي‏گردد و بقيه راه را دويد. فردا صبح دخترک در راه براي قلب ماسه‏اي گلي چيد و رفت به ديدنش. وقتي به قلب ماسه‏اي رسيد، آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روي قلب ماسه‏اي ريخت. قلب ماسه‏اي با عبور چرخ يک ماشين شکسته شده بود...

SK8ER_GIRL
13th November 2008, 02:37 PM
ر زمان های قدیم، تاجری به روستایی كه ميمون هاي زيادي در جنگل هاي حوالي آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت: من ميمون هاي اينجا را خريدارم و حاضرم به ازای هر میمون ۱۰ دلار به فروشنده پرداخت می کنم. مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتي معامله را قبول کردند.
به نظر آنها قیمت بسيار منصفانه بود. در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را ۱۰ دلار به آن تاجر فروختند.

فردای آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائيان گفت: هر میمون را ۲۰ دلار از شما می خرم. این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بكار گرفتند. اما ظاهرا تعداد میمون هاي باقيمانده کمتر شده بود. در آن روز فقط ۵۰۰ میمون را گرفته و فروختند.
روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد ۵۰ دلاری به ازای هر میمون را به ساكنان آن روستا داد. او به مردم گفت: امروز من در شهر کاری را بايد انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد.
مردم روستا بسيار مشتاق شده بودند. هر میمون ۵۰ دلار! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها گرفته بودند و ديگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !
روستائيان نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند. معاون بعد از کمی تامل خطاب به روستائيان گفت: این میمون ها را در قفس مي بينيد؟ من حاضرم آنها را به قیمت هر میمون ۳۵ دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید آنها را به قیمت ۵۰ دلار به او بفروشید.
ظاهرا معامله ي پر منفعتي بنظر مي رسد، ولي غافل از حيله اي كه در آن نهفته است...
بدين ترتيب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید میمون ها آوردند و هر ميمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خريداري كردند.
از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند و نه دستشان به آن معاون رسيد! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن سرمايه ي روستائيان دوباره در آن روستا ساكن شدند...

SaNbOy
5th December 2008, 06:52 PM
راه بهشت (داستانی کوتاه اثر "پائولو کوئیلو" ) راه بهشت


مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان گفت: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...
__________________

dj milad
23rd December 2008, 09:14 PM
اگر در درك شرايط فعلي اقتصادي جهان مشكل داريد ممكن است داستان زير به شما كمك كند:

روزي روزگاري در روستايي در هند؛ مردي به روستايي‌ها اعلام كرد كه براي خريد هر ميمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستايي‌ها هم كه ديدند اطراف‌شان پر است از ميمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان كردند و مرد هم هزاران ميمون به قيمت ۱۰ دلار از آنها خريد ولي با كم شدن تعداد ميمون‌ها روستايي‌ها دست از تلاش كشيدند. به همين خاطر مرد اين‌بار پيشنهاد داد براي هر ميمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با اين شرايط روستايي‌ها فعاليت خود را از سر گرفتند. پس از مدتي موجودي باز هم كمتر و كمتر شد تا روستايي‌ان دست از كار كشيدند و براي كشاورزي سراغ كشتزارهاي‌شان رفتند.
اين بار پيشنهاد به ۲۵ دلار رسيد و در نتيجه تعداد ميمون‌ها آن‌قدر كم شد كه به سختي مي‌شد ميموني براي گرفتن پيدا كرد. اين‌بار نيز مرد تاجر ادعا كرد كه براي خريد هر ميمون ۵۰ دلار خواهد داد ولي چون براي كاري بايد به شهر مي‌رفت كارها را به شاگردش محول كرد تا از طرف او ميمون‌ها را بخرد.
در غياب تاجر، شاگرد به روستايي‌ها گفت: «اين همه ميمون در قفس را ببينيد! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار به او بفروشيد.» روستايي‌ها كه [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌هاي‌شان را روي هم گذاشتند و تمام ميمون‌ها را خريدند... البته از آن به بعد ديگر كسي مرد تاجر و شاگردش را نديد و تنها روستايي‌ها ماندند و يك دنيا ميمون!...
به وال‌استريت خوش آمديد!!!{wave}

dj milad
23rd December 2008, 09:28 PM
داستان كوتاه صداقت


روزي پادشاهي سالخورده كه دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصميم گرفت براي خود جانشيني انتخاب كند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع كرد و به هر كدام دانه ي گياهي داد و از آنها خواست، دانه را در يك گلدان بكارند و گياه رشد كرده را در روز معيني نزد او بياورند.
پينك يكي از آن جوان ها بود و تصميم داشت تمام تلاش خود را براي پادشاه شدن بكار گيرد، بنابراين با تمام جديت تلاش كرد تا دانه را پرورش دهد ولي موفق نشد. به اين فكر افتاد كه دانه را در آب و هواي ديگري پرورش دهد، به همين دليل به كوهستان رفت و خاك آنجا را هم آزمايش كرد ولي موفق نشد.
پينك حتي با كشاورزان دهكده هاي اطراف شهر مشورت كرد ولي همه اين كارها بيفايده بود و نتوانست گياه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسيد. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گياه كوچك خودشان را در گلدان براي پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه كرد. وقتي نوبت به پينك رسيد، پادشاه از او پرسيد: « پس گياه تو كو؟» پينك ماجرا را براي پادشاه تعريف كرد.
در اين هنگام پادشاه دست پينك را بالا برد و او را جانشين خود اعلام كرد. همه جوانان اعتراض كردند.
پادشاه روي تخت نشست و گفت:« اين جوان درستكارترين جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراين هيچ يك از دانه ها نمي بايست رشد مي كردند.»
پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهي نياز دارند كه با آنها صادق باشد، نه پادشاهي كه براي رسيدن به قدرت و حفظ آن به هر كار خلافي دست بزند.»

dj milad
23rd December 2008, 11:23 PM
چند داستان كوتاه



داستان اول:
يه روز مسوول فروش، منشي دفتر و مدير شركت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند… يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي كنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه… جن ميگه: من براي هر كدوم از شما يك آرزو برآورده مي كنم… منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!… من مي خوام كه توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيك باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»…
پوووف! منشي ناپديد ميشه…
بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من، حالا من!… من مي خوام توي هاوايي كنار ساحل لم بدم، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال كنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه…
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه… مدير ميگه: «من مي خوام كه اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شركت باشن!»

نتيجهء اخلاقي: هميشه اجازه بده كه رئيست اول صحبت كنه.



داستان دوم:
يه روز يه كشيش به يه راهبه پيشنهاد مي كنه كه با ماشين برسوندش به مقصدش… راهبه سوار ميشه و راه ميفتن… چند دقيقه بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و كشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازه… راهبه ميگه: پدر روحاني، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار… كشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه… چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و كشيش موقع عوض كردن دنده، بازوش رو با پاي راهبه تماس ميده… راهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!… كشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش مي رسونه… بعد از اينكه كشيش به كليسا بر مي گرده سريع ميدوه و از توي كتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا مي كنه و مي بينه كه نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيري كن… كار خود را ادامه بده و بدان كه به جلال و شادماني كه مي خواهي مي رسي!»

نتيجهء اخلاقي: اگه توي شغلت از اطلاعات شغلي خودت كاملاً آگاه نباشي، فرصتهاي بزرگي رو از دست ميدي.



داستان سوم:
بلافاصله بعد از اينكه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد… همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد… زن پيتر يه حوله رو دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز كنه… همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود… تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازي زمين!… بعد از چند لحظه تفكر، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا مي كنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پيتر ميده و ميره… زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت… پيتر پرسيد: كي بود زنگ زد؟
زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود… پيتر گفت: خوبه… چيزي در مورد ۱۰۰۰ دلاري كه به من بدهكار بود نگفت؟!

نتيجهء اخلاقي: اگه اطلاعات حساس مشترك با كسي داريد كه به اعتبار و آبرو مربوط ميشه، هميشه بايد در وضعيتي باشيد كه بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيري كنيد!



داستان چهارم:
من خيلي خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم… والدينم خيلي كمكم كردند… دوستانم خيلي تشويقم كردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بود… فقط يه چيز من رو يه كم نگران مي كرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال، زيبا و جذابي بود كه گاهي اوقات بي پروا با من شوخي هاي ناجوري مي كرد و باعث مي شد كه من احساس راحتي نداشته باشم… يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست كه برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي… سوار ماشينم شدم و وقتي رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رك و راست به من گفت: اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدي بعدش حاضرم با تو …………….! من شوكه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنم… اون گفت: من ميرم توي اتاق خواب و اگه تو مايل به اين كار هستي بيا پيشم… وقتي كه داشت از پله ها بالا مي رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم… يهو با چهرهء نامزدم و چشمهاي اشك آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدي… ما خيلي خوشحاليم كه چنين دامادي داريم… ما هيچكس بهتر از تو نمي تونستيم براي دخترمون پيدا كنيم… به خانوادهء ما خوش اومدي.

نتيجهء اخلاقي: هميشه كيف پولتون رو توي داشبورد ماشينتون بذاريد.



داستان پنجم:
يه شب خانم خونه اصلاً به خونه برنميگرده و تا صبح پيداش نميشه! صبح برميگرده خونه و به شوهرش ميگه كه ديشب مجبور شده خونهء يكي از دوستهاي صميميش (مونث) بمونه. شوهر برميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين دوستهاي زنش زنگ ميزنه ولي هيچكدومشون حرف خانم خونه رو تأييد نميكن!
يه شب آقاي خونه تا صبح برنميگرده خونه. صبح وقتي مياد به زنش ميگه كه ديشب مجبور شده خونهء يكي از دوستهاي صميميش (مذكر) بمونه. خانم خونه برميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين دوستهاي شوهرش زنگ ميزنه.
۱۵تاشون تأييد ميكنن كه آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده!! ۵ تاي ديگه حتي ميگن كه آقا هنوزم خونهء اونا پيش اوناست!

نتيجهء اخلاقي: يادتون باشه كه مردها دوستهاي بهتري هستند!



داستان ششم:
چهار تا دوست كه ۳۰ سال بود همديگه رو نديده بودند توي يه مهموني همديگه رو مي بينن و شروع مي كنن در مورد زندگي هاشون براي همديگه تعريف كنن. بعد از يه مدت يكي از اونا بلند ميشه ميره دستشويي. سه تاي ديگه صحبت رو مي كشونن به تعريف از فرزندانشون...
اولي: پسر من باعث افتخار و خوشحالي منه. اون توي يه كار عالي وارد شد و خيلي سريع پيشرفت كرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توي يه شركت بزرگ استخدام شد و پله هاي ترقي رو سريع بالا رفت و حالا شده معاون رئيس شركت. پسرم انقدر پولدار شده كه حتي براي تولد بهترين دوستش يه مرسدس بنز بهش هديه داد...
دومي: جالبه. پسر من هم مايهء افتخار و سرفرازي منه. توي يه شركت هواپيمايي مشغول به كار شد و بعد دورهء خلباني گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت رو تصاحب كرده. پسرم اونقدر پولدار شد كه براي تولد صميمي ترين دوستش يه هواپيماي خصوصي بهش هديه داد.
سومي: خيلي خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده... اون توي بهترين دانشگاههاي جهان درس خوند و يه مهندس فوق العاده شد. الان يه شركت ساختماني بزرگ براي خودش تأسيس كرده و ميليونر شده... پسرم اونقدر وضعش خوبه كه براي تولد بهترين دوستش يه ويلاي ۳۰۰۰ متري بهش هديه داد.
هر سه تا دوست داشتند به همديگه تبريك مي گفتند كه دوست چهارم برگشت سر ميز و پرسيد اين تبريكات به خاطر چيه؟ سه تاي ديگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندي ما شدن صحبت كرديم. راستي تو در مورد فرزندت چي داري تعريف كني؟
چهارمي گفت: دختر من رقاص كاباره شده و شبها با دوستاش توي يه كلوپ مخصوص كار ميكنه. سه تاي ديگه گفتند: اوه! مايهء خجالته! چه افتضاحي! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضي نيستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگي بدي هم نداره. اتفاقاً همين دو هفته پيش به مناسبت تولدش از سه تا از صميمي ترين دوست پسراش يه مرسدس بنز و يه هواپيماي خصوصي و يه ويلاي ۳۰۰۰ متري هديه گرفت!

نتيجهء اخلاقي: هيچوقت به چيزي كه كاملا" در موردش مطمئن نيستي افتخار نكن!



داستان هفتم:
توي اتاق رختكن كلوپ گلف، وقتي همهء آقايون جمع بودند يهو يه موبايل روي يه نيمكت شروع ميكنه به زنگ زدن. مردي كه نزديك موبايل نشسته بود دكمهء اسپيكر موبايل رو فشار ميده و شروع مي كنه به صحبت. بقيهء آقايون هم مشغول گوش كردن به اين مكالمه ميشن...
مرد: الو؟
صداي زن اون طرف خط: الو سلام عزيزم. تو هنوز توي كلوپ هستي؟
مرد: آره.
زن: من توي يه فروشگاه بزرگ هستم. اينجا يه كت چرمي خوشگل ديدم كه فقط ۱۰۰۰ دلاره. اشكالي داره اگه بخرمش؟
مرد: نه. اگه اونقدر دوستش داري اشكالي نداره.
زن: من يه سري هم به نمايشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهاي جديد ۲۰۰۶ رو ديدم. يكيشون خيلي قشنگ
بود. قيمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود.
مرد: باشه. ولي با اين قيمت سعي كن ماشين رو با تمام امكانات جانبي بخري.
زن: عاليه. اوه… يه چيز ديگه… اون خونه اي رو كه قبلاً مي خواستيم بخريم دوباره توي بنگاه گذاشتن براي فروش. ميگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره.
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولي سعي كن ۹۰۰۰۰۰ دلار بيشتر ندي.
زن: خيلي خوبه. بعداً مي بينمت عزيزم... خداحافظ.
مرد: خداحافظ.
بعدش مرد يه نگاهي به آقايوني كه با حسرت نگاهش ميكردن ميندازه و ميگه: كسي نميدونه كه اين موبايل مال كيه؟!

نتيجهء اخلاقي: هيچوقت موبايلتونو جايي جا نذارين!



داستان هشتم:
يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سي و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن. وقتي توي پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشتهء كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اينكه شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من براي هر كدوم از شما يه دونه آرزو برآورده ميكنم.
زن از خوشحالي پريد بالا و گفت: اوه! چه عالي! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر دور دنيا بريم. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا بليط درجه اول براي بهترين تور مسافرتي دور دنيا توي دستهاي زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه. مرد چند لحظه فكر كرد و گفت: خب… اين خيلي رمانتيكه. ولي چنين بخت و شانسي فقط يه بار توي زندگي آدم پيش مياد. بنابراين خيلي متأسفم عزيزم… آرزوي من اينه كه يه همسري داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچيكتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خيلي دلخور شدند. ولي آرزو آرزوئه و بايد برآورده بشه. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد!

نتيجهء اخلاقي: مردها ممكنه زرنگ و بدجنس باشند، ولي فرشته ها زن هستند!



داستان نهم:
يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:
هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرت چيه دكتر؟
دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب… بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو به طرف پلنگ نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!
پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!
دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاً منظور منم همين بود!

صبا محمدي
26th December 2008, 11:09 AM
1-مراد از نزول قرآن ،تحصيل سيرت خوب است و نه ترتيل سورت مکتوب.


2-از يکي از بزرگان پرسيدند : با اينکه دست راست داراي چندين فضيلت و کمال است .چرا بعضي انگشتر را در دست چپ مي کنند؟او در پاسخ گفت : نداني که پيوسته اهل فضل ، از نعمتهاي دنيا محروم شوند؟
آنکه خط آفريد و روزي داد يا فضيلت همي دهد يا بخت


3-



گر شبها همه قدر بودي ، شب قدر بي قدر بودي



گر سنگ همه لعل و بدخشان بودي ، پس قيمت سنگ و لعل يکسان بودي

somayeh2009
8th January 2009, 08:11 PM
يک حرکت زيبا
چهار دانشجو كه به خودشان اعتماد كامل داشتند يك هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند كه در مورد تاريخ امتحان اشتباه كرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا كنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگري رفته بوديم كه در راه برگشت لاستيك خودرومان پنچر شد و از آنجايي كه زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم كسي را گير بياوريم و از او كمك بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.».....استاد فكري كرد و پذيرفت كه آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يك ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست كه شروع كنند....آنها به اولين مسأله نگاه كردند كه 5 نمره داشت. سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند كه سوال اين بود: « كدام لاستيك پنچر شده بود؟»....!!!

somayeh2009
13th January 2009, 12:18 PM
قدرت فکر (http://miadsoft.blogfa.com/post-385.aspx)
پیرمرد تنهايی در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود ولی نمی توانست از او كمك بگيرد.
پیرمرد به ناچار نامه ایhttp://www.postsmile.net/img/20/2078.gifبرای پسرش نوشت:
"پسرعزیزم؛ من حال خوشی ندارم چون امسال با اين وضعيت نمی توانم سیب زمینی بکارم ولی نمی خواهم این مزرعه هم را از دست بدهم، چون مادرت همیشه مزرعه ی حاصلخیز را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد و مزرعه را برایم شخم میزدی. افسوس که نیستی.
دوستدار تو پدر."

زمان زيادي نگذشت تا اينكه پیرمرد تلگرافیhttp://www.postsmile.net/img/20/2049.gifرا دریافت کرد :
"پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام !"
٤صبح فردا ١۶ نفر از مأموران و افسران پلیس محلی آمدند و به خاطر اسلحه تمام مزرعه را شخم زدند. اما هیچ اسلحه ای نیافتند و رفتند.
پیرمرد با حیرت نامه ی دیگری به پسرش نوشت و به او گفت: "چه اتفاقی افتاده و می خواهی چه کنی ؟"
پسرش پاسخ داد: "پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این تنها راهی بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم !"


هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید، مسلما می توانید از عهده ی آن بخوبی برآييد.
مانع فقط ذهن شماست...http://www.postsmile.net/img/20/2074.gifhttp://www.postsmile.net/img/20/2074.gifhttp://www.postsmile.net/img/20/2074.gif

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 03:52 PM
زنگ تلفن چند بار صدا کرد.
زن،بدون این که چشم باز کند، دست دراز کرد.
گوشی را برداشت:مردم آزار
آن را در گوش اش گذاشت:بفرمایید؟
مرد از پشت خط گفت:مزاحم که نیستم؟
زن آهسته چشم باز کرد.به ساعت دیواری که نیمه شب رانشان می داد ـ
خیره شد.
کمی خودش را بالا کشید و گفت:نه،راحت باشید.


این ام یه جورشه!!
مرد به شماره نگاه کرد.
آن را در گوش گذاشت:دیگه چی شده؟
زن از پشت خط گفت:می خواستم بگم،خیلی دوست دارم.می فهمی؟
مرد،به چهره ی زنی که روبرویش نشسته بود،خیره شد:من ام همین طور.

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 03:54 PM
دم برفي ۱ پسرك،آدم برفي را فراموش كرده بود
كه به يك باره برف تابستاني شروع
به باريدن كرد.
آدم برفي ۲
پسرك هويج را روي ميز آشپزخانه گذاشت.
بو كشيد:بازم سوپ؟!
مادر به هويج نگاه كرد:از كجا آوردي؟
پسرك پشت ميز نشست:از تو صورت آدم برفي.
تكه ايي نان كند:امروز سوپ مون هويج ام داره.
و آن را در دهان گذاشت.
زن هويج را برداشت.آن را شست.
همان طور كه آن را در ظرف سوپ رنده مي كرد،
گفت:چه آدم برفي ي سخاوتمندي!!
آدم برفي ۳
دخترك دست به شكم آدم برفي كشيد:ميدونم تو هم مثل من
خيلي وقته كه يه سيب قرمز گنده نخوردي.
نگاهي به اطرافش كرد.هويج را از توي صورت آدم برفي در آورد.
به آن گاز كوچكي زد و آن را در جيبش گذاشت.
سرش را پايين انداخت:اين جوري نگام نكن.خجالت مي كشم.
لب ور چيد:خوب يه كم زشت شدي.
لبخند زد:به ات قول مي دم من كه برم يه آدم خوب پيدا مي شه
كه يه دونه هويج تو صورتت بذاره.
به دور و برش نگاه كرد.كسي را نديد. شانه بالا انداخت.
دست در جيب كرد و هويج را فشار داد:حتمن يكي مي آد.
دختر كه دور شد،يكي از گردو ها كه جاي چشم آدم برفي بود
از جايش بيرون آمد و روي زمين افتاد.

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 03:56 PM
سر بچه از پشت به زمین افتاد. زن زیر گلویش را خاراند:دیدی خانم کوچولو،بازم افتادی.
پسر بچه این بار پایه ی صندلی را گرفت.
خودش را کمی بالا کشید و با دست دیگرش پاچه ی شلوار زن را گرفت.
چند بار به جلو و عقب رفت.
به یک باره دست را از پایه ی صندلی جدا کرد و با دو دست محکم پاهای آویزان زن را بغل کرد.
لبانش را رو به تو برده بود و پشت سر هم می گفت:ماما،ماما،ماما،ماما..... ......

ØÑтRдŁ§
20th January 2009, 03:57 PM
صفر،آهی کشید:من،هیچ هستم.این خیلی بده.نه؟
یک،لبخند زد:باز،بهتر از اینه که هیچی نباشی.

SK8ER_GIRL
30th January 2009, 10:55 AM
براي نگاهي، دنيا
براي لبخندي، آسمان
براي بوسه‌اي...
نميدانم...براي بوسه‌اي!
ترا چه خواهم بخشيد!

ØÑтRдŁ§
30th January 2009, 04:11 PM
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟! فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است وما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟! یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بیکار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟!
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟! فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند *خدایا شکر*

SK8ER_GIRL
8th February 2009, 08:52 PM
آرام از صخره ها بالا رفت و وقتی به نوک صخره رسید سرش را به سمت آسمان بلند کرد و فریاد زد:
- خدایا!!! می شنوی صدایم رو؟ من رو می بینی؟
آسمان پر از ابر، برقی زد و غرید!
- چرا می گی نه؟ مگه تو خدا نیستی؟ مگه همیشه نمی گی با بنده هاتی و ما رو می بینی؟ حالا که ازت می پرسم می گی نه؟؟؟
ناامید، خسته و از همه جا بریده، خود را از آن بالا پرت کرد پایین، تا زندگی ای را که خدا به او هدیه کرده بود از بین ببرد!
آن طرف تر، در فاصله ای نه چندان دور، فردی دیگر از صخره های کوه سر به فلک کشیده بالا رفت و وقتی به نوک صخره ها رسید، سرش را به سمت آسمان بلند کرد و فریاد زد:
- خدایا!!! می شنوی صدایم رو؟ من رو می بینی؟
آسمان پر از ابر برقی زد و غرید! چشم های مرد از خنده و شادی برقی زد و گفت:
- می دونستم که به یادمی! این عکس رو هم واسه همین گرفتی، مگه نه؟ می خوای همیشه به یادم باشی؟!!
و خوشحال از بالای کوه پایین آمد تا زندگی ای را که خدا به او هدیه داده بود، ادامه دهد.

ØÑтRдŁ§
9th February 2009, 11:30 AM
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.
ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود. شب، بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالا می رفت پایش سر خورد و در حالي که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است! ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان و زمین معلق ماند. در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند.
خدایا کمکم کن.

ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد: چه می خواهی ؟
ای خدا نجاتم بده.

صدا ادامه داد : واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم ؟
البته که باور دارم.

صدا همچنان كوهنورد را همراهي ميكرد : اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن !

یک لحظه سکوت . . . ! و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت !!!

SaNbOy
9th February 2009, 01:39 PM
- سلام حضرت استاد تشريف دارند؟ بفرماييد فلاني است.
- ....
- صداي استاد از داخل اتاق بلند شد و از حياط گذشت كه با صداي كشيده ميگفت: « آقاي ... بفرماييد تو .. كلبه .. در...ويشي ... كه صاحب و دربون ... نداره. »
- به به! سلام آقاي من! گل آوردي؛ بيا جانم! گل آوردي؛ لطف كردي؛ بيا جانم! بيا بنشين پهلوي من و از آن بهاريه هاي عالي كه همراه داري براي ما بخوان، بخوان تا روحمان تازه شود. ما كه فقط به عشق شما جوانها زنده ايم ...
- اختيار داريد حضرت استاد، بنده د... د...ر مقابل شما؟!
- نه نميشه. بجان خودم نميشه حتما بايد بخوني وگر نه روحم كسل ميشه.
- حضرت استاد اطلاع دارند كه بنده شعر نمي سازم. آن هم در حضرت شما؟
- به! مگه ممكن است؟ من ميدونم كه هيچ وقت بي شعر پيش من نميآيي. زود باش جانم.
ولي مجلس بيش ازين بما اجازه تعارف و تيكه پاره نميداد. دور تا دور ميز گرد، پراز شيريني فرنگي و آجيل هاي خوش خوراك، از همه قماش مردمي يافت ميشد. حتي آخوند، منتهي به لباس معمول متجدد. در يك گوشه اطاق بروي ميز كوچكي بيش از ده پانزده گلدان پر از گلهاي درشت، گلهايي كه خريدن يكي از آنها هم در قدرت مالي من نيست، چيده شده بود و هواي اطاق را دلنشين ساخته بود. مبلها رديف و تميز، كارد و چنگالها براق وگلدان هاي نقره روي بخاري درخشنده.
آقاي – ط - نماينده مجلس شوري، آقاي – ن – بازرگان معروف، آقاي – پ – شاعر شهير، آقاي – س – كفيل وزارت دارايي، آقاي – ه – وزير اسبق؛ چند نفر محصل جوان هم كه حضرت استاد در دلشان خيال ميكردند فقط براي گرفتن نمره آخر سال بدست بوس شرفياب شده اند، در آن ته كز كرده بودند. شكم ها پيش، سرها عقب، پاها به زير ميز دراز، دست ها در پس پيش رفتن و آرواره ها در جنبش؛ دو سه نفر با هم مباحثه مي كردند.
در ديوار از تابلو هاي بزرگ رنگي و قاليچه هاي كوچك ابريشمي و قطعات خوش خط و زيبا پر بود. در آن بالا عكس جواني استاد در حالي كه يك دست زير چانه، بروي ميز تكيه كرده بود و در دست ديگر قلمي داشت و غرق نميدانم ... چرا – چرا ميدانم – حتما غرق در شعر گفتن بود، ديده ميشد.
يك ميز ديگر، كمي كوچكتر، كه مبلهاي ارزان تري بدور آن چيده شده بود معلوم نبود براي چه كساني در آن گوشه عقب اطاق گذاشته شده.
ميان كتابها و مجلاتي كه در آن كنار بروي ميز انباشته بود و براي جوان تازه كاري مثل من دليل پر كاري و بي خوابيهاي حضرت استاد بود، سرخي پشت جلد مجله هاي تبليغاتي چشم را ميزد.
آقاي – ط – نماينده مجلس، نميدانم در دنبال چه سخناني، كه من چون پسته ميشكستم ملتفت نشدم؛ وارد سياست شده بود و در اطراف كابينه داد سخن ميداد:
- بله. دولت هيچ « اوتوريته » اي از خود نشان نميدهد يعني تقصيري ندارد. « شاكن پورسوا »كار ميكند و هيچكس در فكر اجتماع نيست. همه تنها « كريتيك » و هيچيك عمل « پوزيتيو » ي از خود بروز نميدهد. مثلا تسليح عشاير كه اين همه سر زبانها افتاده، من خودم تازه از حوزه انتخابي آن بر مي گردم، به وجدان و شرفم قسم ميخورم كه حتي يك قبضه هم پخش نشده و فقط هزار تا در...
جمله با هيا هوي ورود يك نفر بريده كه از پشت پرده بصدا در آ مده بود:
- سلام حضرت استاد بزرگوار. از صميمم قلب تبريك عرض ميكنم. وظيفه وجداني بنده است كه هميشه خاك در گاهتان را سورمه چشم كنم. ولي چقدر رو سياهم كه اين قدر قصور ورزيده ام. اميدوارم خواهيد بخشيد.
و هنوز ننشسته، مشغول شد؛ ودر حالي كه هنوز دهانش مي جنبيد سرو كله اي براي ديگران جنباند. آقاي – ط – نماينده مجلس ادامه داد:
- بله خيلي خوب شد آقاي مدير روزنامه – م – هم تشريف آوردند و من تا اندازهاي ميتوانم يقين داشته باشم در پيشگاه ملت حرف ميزنم. بله بايد سعي كرد موقعيت دولت را درين بحرانهاي شديد كه براي استقلال مملكت خطر دارد تثبيت كرد و با پيشنهاد روش هاي عملي و در عين حال انتقادي، از آن پشتيباني نشان داد. من سنگ دولت را به سينه نميكوبم ولي خوب نيست در انظار خارجيان اين انتقاد هاي آبرو ...

روزنامه نويس كه دهانش پر بود بميان حرف او دويد:
اي آقا! از چه دولتي پشتيباني كنيم؟ دولتي كه اينقدر « پرسوناليته » ندارد كه به تلفن يك منش فلان سفارتخانه اهميت ندهد و دهان مطبوعات را كه ركن چهارم، بعقيده من ركن اول آزادي يك ملت « دموكرات » است نبندد، كجا قابل پشتيباني است؟ اگر جرات كار ندارد چرا مانده است؟ تشريف ببرد. و اگر دارد چرا بحرف هركس ناكس گوش ميدهد؟
و حضرت استاد تاييد فرمودند كه: - بله همين طور است، واقعا عين حقيقت را فرموديد.
آقاي – ن – بازرگان معروف هم عاقبت سري توي سر ها در آورد كه:

- پس معلوم شد چرا آقا با دولت سر قوز آمده اند. هه! ما بازاريها – گر چه ببخشيد من بازاري نيستم، بازرگانم - هميشه به حقيقت امر نگاه ميكنيم. آخر آقاجان با توقيف يك روزنامه شما كه لابد با آن صبح تا شام جز فحاشي كار ديگري نميكرده ايد كه نبايد دولت سرنگون بشود! بايد ديد دولت ها براي ملت چكار مي كنند؟ آخر جانم اين دولت را از بين ببريد – ببريد . من از آن دفاع نميكنم. ولي آن وقت كي را سرو كار خواهيد آورد؟ يكي از آن بدتر! (خودش جواب داد و هر هر خنديد) از حق نبايد گذشت، اين دولت چكار است كه نكرده؟ من خودم يك مال التجاره كلانم را متفقين در ولايات توقيف كرده بودند؛ عصر به من خبر رسيد؛ شبانه به منزل نخست وزير رفتم و خواستمش – با «روب دوشام » آمد پيش من. قضايا را گفتم. فوري به وزير خارجه اش تلفن كرد و گفت سفير آن دولت را بخواهند و كار مرا برسد. و فردا كار من درست بود. آخر شما ...
- هه! هه !هه ! پس معلوم شد آقا چرا جوش دولت را ميزند – اين روزنامه نويس بود – آقا خيال ميكنند ملت همين ايشان هستند كه چون منافعشان در يك مورد تامين شده پس دولت را بايد تثبيت كرد. شما آقايان تكليف خودتان را انجام مي دهيد كه از دولت پشتيباني مي كنيد. شما كه اموالتان را ازيشان پس گرفته ايد، حضرت آقاي نماينده مجلس هم كه لابد لاستيك ماشينشان سر وقت ميرسد. ولي ما ديگر براي چه از دولت پشتيباني كنيم؟ ثانيا تقصير شما نيست، شما بازاري ها تاره روزنامه خوان شده ايد و فقط اسمي از دولت و ملت و حق و وظيفه شنيده ايد. ولي نميدانيد كجا به كجا است.
آقاي - ن - بازرگان معروف با عجله گفت؛ - آقا من كه گفتم بازاري نيستم. - و همه خنديدند.
جوانك هاي محصل كه گويا اولين بار بود در يك مجلس با نماينده محترم مجلس و وزير و روزنامه نويس - يعني نيروي ملت - و سران قوم دور هم بروي يك جور مبل نشسته بودند، دهانشان از تعجب باز مانده بود و نمي دانستند چه بكنند. شاعر شهير، آن ته در مبل فرورفته بود وگاه گاه دهن دره ميكرد و شايد براي عكس جواني استاد كه در آن بالا روبروي او بر ديوار بود، در مغز خود شعر ميساخت كه فردا در مجله « شعر جديد » چاپ كند.
سرم درد گرفته بود و ازينكه درين جا هم نمي توانستم دمي راحت باشم خيلي كسل بودم. آقاي -ط - نمايند مجلس از وقتيكه اين مردكه روزنامه نويس ميداندار مجلس شده بود خاموش بود و آبنات مي مكيد. بلند شدم و خداحافظي كردم:
- خيلي مشعوف شدم.خيلي بايد ببخشيد. مصدع اوقات شده بودم. اميدوارم در سال جديد استفاضات واستفادات و .....
و نفهميدم چطور از خانه در رفتم خود را از چنگال مبل نشين ها رها كردم! فقط وقتي كه سر پيچ كوچه پر خاك حضرت استاد، اتومبيل آقاي - ط - نماينده مجلس بسرعت از پشت سر آمد و مرا واداشت بكنار بروم و دستمال بدهان بگيرم، بخود آمدم ...

*

- عليك سلام ننه جون - عيدت مبارك - صدسال به اين سالها. زير سايه امام زمون، كربلاي معلا، نجف اشرف. نن جون مگه عيدي بشه و سالي بياد و بره كه اين ورا پيدات بشه! چرا سري باين ننه جونت نميزني؟ اي بيغيرت، من كه با شماها اينقدر محبت دارم چرا شما پوس كلفتا بمن محل نمي زارين؟ ننه جون خيلي خوش اومدي. چي بگم؟ منكه بلد نيستم بشما فكليا بگم: تربيك - چه ميدونم - تبريك عرض ميكنم. ما قديميا ديگه كجا اين حرفها رو بلد ميشيم؟ خوب ننه جون بيا اين بالا رو دشك بشين دهنتو شيرين كن. شما، تازگي، ننه، از پسركم كاغذ ماغذي ندارين؟ نميدونم كي ميادش. شما چي ميگين ننه؟ واسه سيززه اينجا ميرسه يا سيززرم تو بيابونا در ميكنه؟ خدا پشت و پناش باشه ننه جون. ماشالاه ماشالاه خيلي خوش سفره پنج ماس رفته و هنوز دلش نميخاد برگرده سر خونه زندگيش و پيش ننه پيرش. اما اي ننه ... بياد چه كنه؟ روزي رو خدا هر جا باشه ميرسونه. منم كه تا حالا گشنه نمونده م. پس بياد چه كنه؟ اونجا در جوار اون بزرگوارا، يه زيارت سير ميكنه. ما كه قسمتمون نيست. وقتي ام ميخاس بره هر چه اصرارش كردم منو نبرد. خوب راسي ننه بگو ببينم خانومت چطوره؟ خوبه؟ اهل خونتون كه سلامتن؟ آره؟...
خانم بزرگ هيچ راضي نبود بمن هم اجازه صحبت بدهد و با وجود اينكه هيچ دندان در دهان ندارد و وقتي كه آروارهاي لخت خود را بروي هم ميگذارد، لب پايينيش درست سوراخهاي دماغش را مي گيرد، پشت سر هم حرف ميزد و از همه مي پرسيد. منهم سرگرم خوردن بودم. اقلا اينجا كه از كسي رودرواسي نيست شكمي از عزا در آوريم . هر جا كه مي رفتم يا خجالت ميكشيدم و من سرگرم بودم. او ادامه ميداد:
- واي ننه جون. نميدوني امسال چه زمس سوني بمن گذشت! هي بيد بيد مس خايه حلاجا لرزيدمورا رفتم. تنهايي تو اين اطاق درن دشت آروارهام رو هم خورد كه مردم. خاكه هاي توي كته تموم شد و زمس سون تموم نشد. واي ننه جون نميدوني .... نميدوني ... حالام ميبيني هنوز كرسي مو ور نداشتم. اصلا امسال خونه تكوني نكرده ام. شما كه اصلا سرما سرتون نميشه. ننه جون خوب چرا اينطور لخت راه ميري؟ با يه كت كه آميزاد گرم نميشه. بميرم الاهي ننه جون! بچه هكم زهرا امسال خيلي بداد من رسيد. راسي راسي اگه اون نبود من امسال ريق رحمتو سر كشيده بودم. طفلك صبح ميومد پختپو پزمو ميكرد، ظهر ميرفت ننه جون يك دنيا ممنونشم. خدا پيرش كنه - ننه جون پس چرا نميخوري ؟ شايد بدت اومده كه چرا گندم شادونه جلوت گذوشتم؟ ها؟ اي قرتي! اين قرتي باز يارو بنداز دور. مس بچه آدم تخمه بشكن ...
از وقتي كه از راه رسيده بودم دهانم پر بود .به ماهيت چيز هاي خوردني فكر نكرده بودم -
حتي نميدانستم تخمه هايي را كه شكسته بودم چه كرده بودم؟ ولي خانم بزرگ هي اصرار ميكرد. من مشغول بودم و او ادامه ميداد:
- اي ننه جون، نميدوني! روم بديفال، روم بديفال بيرون روش گرفته بودم. خدا خودش خيلي رحم كرد. گلاب بروت مس سگ بيرون ميرفتم. راسي ننه جون ميگن تويه وقتا دعام مينوشتي؟ راس سه؟ بلدي برامنم يه دعا بنويسي؟ خوب ننه جون از جنگ منگ چه خبر داري؟ اين حسنه، بچه رختشور ما شبا تو پاقاپق پاي راديوله؟ راديونه؟ چيه؟ ... پاش واي ميسه و برا ما خبر مياره. ميگفت آلمانا يه بمب نميدونم چي چي - اسمشم گفت ننه ... ولي برا ما كه ديگه هوش و هواس نمونده - اختراع كردن. راس سه؟ ننه جون راسي راسي من دلم واسه مادراي اين جونكا كبابه. كباب! آخه هر چي باشه بنده خدا كه هستن. آدم دلش ميسوزه . حالا كافرن، كافر باشن. نميدونم ننه - ميگن ديگه جوونا تموم شده ن. حالا ديگه پير ميرارم مي برن؟ آخه شب عيديه چطور دلشون ميآد ....؟ آخيش ... منكه دلم ريش ريشه! مادر مرده ها! اما ننه جون من يه چيز ديگه ميگم. شايد آخرالزمونه. شايد اينا همديگه رو مي كشن كه كار صاحب زمون راحت بشه ودستش - قربونش برم - زياد خسته نشه. از قدرتي خدا چه ديدي ننه جون ...؟
منكه تا اذا بلغت الحلقوم خورده بودم بلند شدم: - خوب خانم بزرگ عزت شما زياد. خدا سايه شما را از سر ما كم نكند و به شما طول عمر بدهد.
خانم بزرگ تند رفت تو :
- وايسا! وايسا! ننه جون، وايسا، يه كاريت دارم ... آها ... الان ميام... بيا ننه جون گرچه قابلي نداره عـ .... ر ... ذ ... مي ... خام. راسي چرا اينا رو نخوردي؟ بيا بيغيرت، من از اين حرفها سرم نميشه. بايد بريزي تو جيبات ببري ...
خانم بزرگ يك اسكناس بمن عيدي داد و جيب هايم را نيز از نقل و شيريني و گندم شاهدانه پر كرد.

*

با رفيقم كه به تنهايي خجالت ميكشيد بديدن ريس اداره شان آقاي - ب - برود كه در ضمن رييس انجمن شمال غرب هم بود صبح روز سوم عيد در منزل ايشان را ميكوبيديم. كلفت نازك صدايي از لاي در، در جواب ما گفت كه آقا تشريف ندارند. راستي حافظه چقدر به انسان خيانت ميكند؟ تازه يادم ميآمد كه ايشان روز بيست و ششم اسفند در روزنامه آگهي داده بودند كه:
« تبريكات صميمانه ام را در اين نوروز ملي باستاني بخدمت تمام دوستاني كه همه ساله سرافراز ميفرمودند تقديم داشته و در ضمن خبر مسافرت چند روزه خود را به نواحي جنوب اعلام ميدارم. ازين جهت با هزار تاسف و پشيماني از پذيرفتن و درك حضور دوستان در ايام نوروز معذور، واميد است كه ... »
باقي جملات اديبانه ايشان را در نظر نداشتم. ناچار من نيز اسم خودم را روي كارت رفيقم، پهلوي نام چاپي او، نوشتم وبه كلفت نازك صدا كه پشت در ايستاده بود داديم و تند رد شديم. رفيقم كه هنوز صورتش تا بنا گوش سرخ بود براي اينكه خودش را از تك و تا نيندازد مي گفت:
- چه خوب از وراجيهاي آقا هم به باين زودي خلاص شديم. چه خوب بود همه ديد و بازديدها همين طور ساده بود. - ولي من درين فكر بودم كه گويا همه سال از وقتي كه اين آقا اسم و رسمي پيدا كرده، دو سه روز پيش از نوروز چنين اعلاني از او در روزنامه ها ديده ام. و پس از تعطيل ايام عيد معلوم شده بهيچ گوري تشريف نبرده بوده اند ... و بعد تصميم گرفتم به محض اينكه فرصت پيدا كنم شماره هاي پيش از نوروز روزنامه هاي اين چند ساله را يك مرتبه ديگر ببينم.

*

دست آقا را بوسيدم و در يك گوشه مجلس زانو زدم. با وجود اينكه جز خود آقا كسي مرا نميشناخت همه يا الله گفتند و جلوي پايم بلند شدند.
- اسعدالله ايامكم .
- صبحكم الله بالخير.
- عيد كم سعيدا.
عربي هاي آب نكشيده بود كه از هر سو با يك تكان سر پرتاب ميشد. مجلس « غاص باهله » بود. از آخوند و بازري و كاسب و اعيان و روضه خوان وفكلي ... و همه جور آدم ديگر پيدا ميشد. يكي دو نفر كه يا زورشان آمده بود كفش هايشان را در بياورند و يا از وصله جورابهايشان خجالت ميكشيدند، با كفش همان دم در اطاق نشسته بودند.
ميان اطاق وسط يك سيني برنجي ضخيم وبزرگ بساط عيد چيده شده بود: يك كاسه چيني نقش و نگاردار نسبه بزرگ كه آب زردرنگي، كه وقتي از آن خوردم فهميدم زعفران بآب زده اند، تا لب خط آن را پر كرده بود. يك شيشه گلاب كه هنوز پنبه سر آن برداشته نشده بود، درگوشه ديگر جا داشت. يك بشقاب خرما و يك شيريني خوري بلور پايه دار ودور گنكرهاي پر از نقل بيد مشك هم شيريني عيد اين بساط بود.
با استكاني كه در ميان آب زعفراني رنگ ميان كاسه، به آهنگ قدم كساني كه تازه وارد ميشدند ميلرزد؛ يكي با ته ريش جو گندمي و سر تراشيده ودست هاي خضاب كرده به مردم آب دعا ميداد. همه تبرك ميكردند كه تا آخر سال بيمار نشوند. گلاب هم به سر روي خود ميزدند و با خرما، واگر هم پرروتر بودند، با نقل دهان خود را شيرين مي كردند. آقا ميفرمود: - اين رسم از زمان مرحوم والد درين خانه مرسوم شده - وزير لب زمزمه كرد « رحمه الله عليه » - و بعد فرمود: - آن مغفور از حاشيه كتاب « شرح دعاي سمات »، طرز ساختن و آداب اين آب دعاي مجرب را آموخته بود و هر سال ازين آب دعا بدست مبارك خودش درست ميكرد و خوب يادم هست وقتي كوچك بودم منوچهر ميرزا فطن الدوله مرحوم، هر سال اول عيد ميفرستاد منزل ما و از آن ميبرد ... بعد مهمان تازه اي رسيد. همه برخاستند و نشستند و سلام و عليك و « اسعد الله ايامكم » والخ و بعد ايشان فرمودند:
- من خودم خيلي تجربه كرده ام. هر سال كه شهر بوده ام و ازين آب دعا درست كرده ام و موقع تحويل سال به قصد قربت خورده ام تا آخر سال هيچ مرضي نكشيده ام. ولي سالهاي كه سفري يا زيارتي در پيش بوده است و ازين فيض محروم مانده ام هيچ اميد نداشته ام كه تا آخر سال اصلا زنده بمانم ... - باز مهمان تازه اي رسيد. و برخاستن و نشستن و « ايامكم سعيدا » و بعد آقا دنبال فرمودند :
- ابن آب دعا را من خودم برسم مرحوم والد بدست خودم درست كرده ام. دعايش را نوشته ام و خودم آن را در آب نيسان شسته ام و از تربت اصلي كه هر ساله با خود از كربلا مياورم بآن زده ام و هفتاد مرتبه « چهار قل » و « ياسين مغربي » و بآن فوت كرده ام و گمان نمي كنم چيزي از آن كم باشد ... و
آقا اينقدر از آن دعاي مجرب تعريف كردند و آن قدر در استحباب و خواص خبرهاي وارده و ماثوره خواندند كه يكي از مريدان وقتي خواست برود، در همان شيشه گلاب كه تا آن موقع خالي شده بود كمي از آنرا براي اهل و عيال خود با هزار التماس برد.
ولي با همه اينها، يكي از آن يارو ها، كه با كفش دم در نشسته بود و يك پاپيون با يخه آهاردار گردنش را شق نگهداشته بود از اين آب دعاي مجرب نخورد كه نخورد. من بودم، وقتيكه رفت علاوه بر اينكه خود آقا باو عيدي نداد همه اهل مجلس ميخواستند سايه اش را با تير بزنند. حاج آقاي ريش بلندي كه زانو بزانوي من نشسته بود و كلامش كه از دهان گشاد و بي دندانش در مياد و از ميان ريش پشم هايش ميگذشت هنوز بوي رنگ و حنا در هوا منتشر ميساخت، شنيدم چنين غرغر ميكرد:
- بر دوره تان لعنت! قرتيا ! ..
بعد هم صحبت از عده زوار آن سال عتبات شد . يكي كه سعادتش ياري نكرده بود تا تحويل حمل را « تحت قبه منوره » موفق و دعاگو باشد و تازه از راه سفر ميرسيد ميگفت:
- در كربلا، در مجلسي با رييس شهرباني آنجا روبرو شدم، پرسيدم آمار زوار امسال را داريد؟ گفت بله. مطابق آخرين خبر عده زوار امسال يك كرور است. گفتم چقدر آنها از ايران هستند؟ گفت عربها كه اهل خود اين ديارند جزو اين شماره بحساب نيامده اند!
كسيكه اين خبر را داد خيلي مشعوف بود و همه بشنيدن آن باز الحمدلله هاي غليظ و با آب وتابي از بيخ حلق ادا مي كرد و يكي از آن ته مجلس اضافه كرد:
- جانم! بكوري دشمنان آل علي ...
بوي چپق و قليان سرم را منگ كرده بود. بلند شدم و: - خوب حاجي آقا اجازه مرخصي ميفرماييد؟ مستفيض شدم. اميدوارم خدواند متعال سايه شما را از سر ما كم نكند!
- خوب تشريف مي بريد جانم؟ ايدكم الله انشالله، خدا عاقبت تمام بندگانش را بخير كند. بيا جانم اين هم دشت شما. انشالله مبارك است. - ومثل روضه خوانها كه موقع رفتن در حال مصافحه بكف دستشان ميگذارند، در حاليكه يك دور ديگر دست آقا را ميبوسيدم چيزي بكف دستم گذاشت. كمي در بيرون آمدن ترديد كردم و همانطور كه دست آقا در دستم و لبهايم بر پوست سفيد و نرم آقا بود چند دقيقه معطل شدم. نميدانم در آن بچه خيال افتاده بودم؟ آنجا نفهميدم و تند بيرون آمدم.
آقا يك سكه صاحب الزمان، كه هرگز خرج نميشد، و فقط بايد در ته جيب و يا بيخ كيسه بماند، بعنوان دشت اول سال بمن داده بود. منهم آنرا يواشكي در دست فقيري كوري كه دم منزل آقا سوز و بريز مي كرد و روز عيدي كسي باو محلي نميگذاشت، گذاشتم و در رفتم. حتما خيال مي كرد يك قراني نقره است.

*

ميخواستم براي ديدن كسي بپا ماشين بروم. اتوبوس خط چهار كمتر پيدا ميشد. جمعيتي كه يا به ديد و بازديد و يا به « شاب دولزيم » ميرفتند تا يك اتوبوس ميرسيد بطرف آن هجوم ميآوردند. زن ها با چادر نمازهاي گل و بوته دار و لب هاي قرمز قرمز و ابروهاي تابتا، و مردها و پسر بچه ها با گيوه هاي نو و سفيد، روي هم مي ريختند و معلوم نبود اين گيوه هاي نو و اين لباسهاي شيريني خوران عيد از آن ميان بچه حال بيرون خواهد آمد. راستش دلم نميامد وارد جمعيت شوم. نه از ين لحاظ كه منهم لباس نوي در بر داشتم - نه. دلم نميخواست كفشهاي كثيف من و تخت هاي كثيف تر آن گيوه ها و كفشهاي نو و واكس زده مردمي را كه به عيد ديدني ميرفتند خراب كند. آنقدر ايستادم تا جمعيت كم شد. اكنون اتوبوس كه ميرسيد كسي نبود تا هجوم بياورد.
روي صندلي دوم دست چپ جا گرفتم. پشت سر من يك نفر ديگر، يك زن بالا آمد و پشت سر شوفر روي صندلي اول نشست. شكم بزرگ خود را جابجا كرد و كاغذ پر از گوشتي را كه در دست داشت پهلوي خود روي صندلي گذاشت. چادر نماز وال و بدن نماي خود را را كه چندان بوي عيد آن نميآمد روي سر خود مرتب كرد. صورت او را در آينه جلوي شوفر خوب مي ديد. غبغب پايين افتاده و پاي چشم هاي پف كرده او آدم را بياد مشگ هاي سفيد دوغي كه تابستانها دوره گردها ميفروشند مي انداخت. مشگ هاي كه با آهنگ حركت چرخ گاري هاي دستي تلو تلو مي خوردند و دوغ توي آنها هق هق صدا مي كند.
ته سيگاري گوشه لبش دود مي كرد و انگشت هاي زردي بسته اش گاهگاه براي دود كردن آن از لبهايش، نزديك مي شد. زير ابروهاي او، كه معلوم بود مدتي آنرا بر نداشته، ريش نتراشيده و زبر خاكروبه كش محله مارا در نظرم مجسم مي ساخت.
يادم نيست صورتش چين و چروك داشت يا هنوز جوان بود. ولي بهر حال هيكل بزرگ و كپل درشت او كه يك صندلي دو نفري را گرفته بود در نظر اول او را زن مسني معرفي مي كرد.
يك آرنج خود را به پشت صندلي راننده تكيه داد و سر سنگين خود را با چشم هاي خمار و خواب آلود بروي آن نهاد. موهاي نامرتب او روي شانه راننده ريخت ولي نه او ممانعتي كرد و نه شوفر تغيير حالتي داد. گويا آهسته نيز با او صحبت مي كرد ولي بگوش من نمي رسيد.
مسافر ها يك يك و دسته دسته بالا ميامدند. دو سه بچه كوچك و بزرگ و به دنبال آنها يك دختر پا به بخت و رسيده كه از زير پيراهن عيد، پستا ن هايش تازه سرزده بود؛ و به دنبال او يك زن و مرد، نه چندان شيك پوش و عالي، بلكه دهاتي وار و امل، بالا آمدند و صندلي هاي پشت سر مرا گرفتند و بدنبال خود نيز خش خش لباسهاي اطلس وآهاردار خود را صندلي ها بردند.
زني كه جلوي منو پشت راننده نشسته بود، خوب فهميدم، كه در سرتا سر اين قضايا - از موقعيكه بچه ها بالا آمدند تا موقعيكه روي پاي مادر و پدر خود نشستند براي اينكه پول جداگانه نپردازند - همه جا با چشم هاي پف كرده خود آنها را دنبال مي كرد.
اول بچه ها را خوب تماشا كرد. پس از آن دخترك را و بعد نمي دانم بياد چه افتاد كه بيش از آن نگاه خود را بروي او معطل نگذاشت و زود متوجه مادر نو پوشيده او شد كه از عقب مي رسيد. و پس از آن نيز كه اين خانواده ساده و عيد گرفته از جلوي او رد شدند چشم خود را به دنبال آنان به عقب گرداند و تا موقعيكه آنها درست جابجا شدند دقيقه اي با بهت و سكوت به آنان مي نگريست.
در آن يك دم سرخود را به عقب بر گردانده بود و آنها را مي پايد نتوانستم دريابم كه به چه فكر مي كرد و يا چه خاطراتي از اين ديدار در او زنده شده بود. شايد او نيز وقتي كودكاني داشته كه مرده اند يا - نميدانم طور ديگري شده اند؛ ويا شايد فكر مي كرد كه و نيز وقتي دختري بوده و بجاي اين مشك هاي پلاسيده و آويزان پستانهاي سفت و برآمده اي داشته؛ و يا به شوهر خود مي انديشيد كه او را طلاق داده بوده و يا خيلي چيز هاي ديگر كه من نمي توانستم در يابم.
ولي بعد در ميان چشم هاي خسته او كه از پلك هاي خسته تري به بيرون مي نگريست همه چيز را دريافتم. دريافتم كه در ته چشمهاي بي رمقش دريايي از غم و اندوه، از حسرت و درد، از آرزوها و اميدهاي تباه شده موج ميزد كه هر دم ممكن بود به صورت اشك از پلك هاي او سرازير شود.
با سنگيني سر خود را برگرداند. ته سيگار خود را بدور انداخت. صورت خود را بطرف شيشه اتوبوس كرد و آنرا با هر دو دست خود پوشاند. كسي ملتفت اين قضايا نبود و تنها من بودم كه در بحر اين ديگري غوطه ور بودم. حتي برق يك قطره اشك را كه از زير دست هاي او روي سينه اش افتاد، از ميان آينه جلوي راننده ديدم. مثل اين بود كه شانه هايش نيز تكان مي خورد.
اتوبوس براه افتاد. از توپخانه گذشتيم. او پولش را داد و پنج ريال هم پول خرد از شاگرد شوفر گرفت و « سر تخت » پياده شد و رفت .
بليط فروش كه پول او را خورد كرده بود و گويا هنوز در فكر او بود از شوفر پرسيد: « يارو كي بود؟ » و او بي اينكه سر خود را برگرداند و در حاليكه فرمان ماشين را براي فرار از دست انداز كف خيابان بطرف ديگري مي گرداند جواب داد:
- به! چتو نشناختيش؟ پروين شلي، خانم رييس زري بودش ديگه!

تشکر یادت نره@

SaNbOy
10th February 2009, 09:21 AM
سرپایی های آبی
فرشته نوبخت


خانه عمو توی یک شهر ساحلی کنار اقیانوس آرام بود و من هرگز با وجود زیبایی و آرامشش، چیزی را که میخواستم آنجا پیدا نکردم. عمو سرهنگ باز نشسته ارتش بود، پیر و بداخلاق و کم حوصله. زنش ترکش کرده بود و چون هیچ کسی را نداشت، مرا و سگ کوچولوی پشمالویش را دوست داشت.
بنابراین وقتی شهریار برایم نوشت که حال و اوضاع خوبی ندارد و سیما با معلم سنتورش رفته، نفهمیدم چطوری بلیط گرفتم و برگشتم. حتی فرصت نکردم تا مدارک و وسایلم را جمع وجور کنم. ته دلم میدانستم توی این رفتن دیگر بازگشتی نیست و من هرگز پیش عموجان برنمیگردم. مثل برگی رها شده و بیهدف در باد بودم که به سوی ریشههای تنیده در خاکم پرواز میکردم.
و حالا روبه رویش نشسته بودم. استقبال خیلی گرمی ازم نشده بود و اگر شرایط جور دیگری بود از آمدن خودم پشیمان می شدم اما کسی که روبهرویم نشسته بود به نظر مستحق دلسوزی و دلجویی میآمد. آرنج دست چپش را روی میز گذاشته بود و لای انگشت هاش سیگاری بود که من نگران افتادن خاکستر آن توی فنجان چایش بودم. با چشم های درشت و خسته و بیحالتش نگاهم میکرد. و من توی آن چهره متفکر و آشفته که از لای دود غلیظِ سیگار سایه میزد، و از لای آن تارهای سفیدی که لا به لای موهای چربش جا خوش کرده بود، و روی پیرهنی که تنش بود و احتمالا زمانی سفید و تمیز بود، دنبال شهریاری میگشتم که میشناختم.
انگار سوال نپرسیدهای را در چشمانم خوانده باشد گفت:« خیلی عوض شدهام ؟...» بعد خاکستر سیگارش را در فنجان چای نیم خوردهاش تکاند!
گفتم:« چطور فریبش را خوردی؟»
بلافاصله فهمیدم جملهی خوبی را برای شروع انتخاب نکردم چون احساس کردم نوک انگشتاش میلرزد، بنابراین با درماندگی گفتم:« حداقل برام مینوشتی...»
پوزخندی زد و دوباره حالت نگاهش برایم غریب و نا آشنا شد. به نظرم زیر چشمهاش زیادی پف کرده بود. مدتی به سکوت گذشت. نمیدانم چرا احساس میکردم این سکوت را من باید بشکنم! پرسیدم:«خوب حالا اوضاع خودت چطوره؟»
گفت:« می خوای چطور باشه!» و با دست به اطرافش اشاره کرد. از همانجا که نشسته بودم نگاهی به دور و برم کردم. همه جا شلوغ و بهم ریخته بود. داخل سبد، روی میزی که ما پشت آن نشسته بودیم، چند سیب لک زده و زرد قرار داشت. همه جای اتاق ورق و روزنامه و کتاب ولو بود. کف اتاق جلوی کاناپه یک لنگه دمپایی چرمی افتاده بود و کنارش هم یک فندک نقرهای؛ دو سه بطری خالی کنار میز تلفن، همراه چند استکان و لیوان. پردهها کثیف و چرکمرد شده بود و اتاق تاریک و سرد به نظر میرسید.
گفتم:« خوب که چی؟ می خوای توی این کثافتها غرق بشی و روحت را تطهیر کنی؟»
گفت :«اومدی که اینها رو بههم بگی؟»
فهمیدم عصبی شده اما این نیشها برایش لازم بود شاید از این خواب سنگین و خمودی بیمارگونه بیدارش کند. جواب دادم:«نه، اما بعد از هشت سال ازم خواستی بیام و نتیجه حماقتهاتو ببینم!»
نفهمیدم چطوری همچین حرفی زدم اما نیشم کارگر شده بود چون شراره غضب را توی چشمهاش دیدم و سر مست از پیروزی به سمت کتابهایی که روی میزها ولو بود رفتم و مشغول شدم. از گوشه چشم مواظبش بودم نگاهم میکرد. کتاب ها را روی هم چیدم و توی قفسه کتابخانه گذاشتم و بعد لیوانهای چای نیم خورده را از این طرف و آن طرف جمع کردم. با نگاهش مرا تا توی آشپزخانه تعقیب کرد. کف آشپزخانه یک جفت سرپایی آبی کنار دیوار افتاده بود، آنها را پا کردم و ظرف ها را توی لگن ظرفشویی گذاشتم و رویشان آب داغ باز کردم، مخلوطی از بوهای مختلف و چرب بلند شد.
وقتی رفتم از چیزی فرار کرده بودم که دقیقا نمیدانستم چیست. شاید از ترس. ترس از خواستن و خواسته نشدن، ترس از عشق مرموز سیما و ترس از سکوت وبی تفاوتی شهریار. از انتظار خسته شده بودم. میخواستم به خودم ثابت کنم که برایم چندان مهم نیست، یک لجبازی احمقانه با احساساتم . هرچند که حالا مطمئنم نباید اینطور وسط بازی میدان را خالی میکردم.
بخار آب بلند شده بود ومن با دستکشهای صورتی ، داشتم ظرف هایی رامیشستم که خدا میداند مال چند روز پیش بود. دستکشها مرا به یاد سیما انداخت و به یاد دانشکده ادبیات، وقتی در نامهای از شهریار خوانده بودم که میخواهد با او ازدواج کند فکر کرده بودم این دروغ را نوشته تا مرا وادار کند برگردم. خوب همینطور هم بود، اما یادم نبود که او تا آخر پای تصمیم هایش میایستد، و دردلم گفتم کله شق لج باز. ظرف ها را زیر آب گرفتم و آبکشی کردم. « برگشتی که بمانی؟»
تقریبا از جا پریدم و شهریار را دیدم که پشت سرم به دیوار آشپزخانه تکیه داده است. از آن شرارههای غضب در چشمهاش خبری نبود، منتظر جواب بود شیر آب را بستم و دستکش ها را درآوردم، کتری را پر ازآب کردم و گذاشتم روی اجاق. وقتی اینکارها را میکردم به طرز واضحی کلافه بود، سیگار نمیدانم چندمش را توی یک پیشدستی روی میز خاموش کرد، دستهایش لرزش خفیفی داشت. بالاخره گفتم:«شاید...نمیدانم...»
با بی حوصلگی دستش را بالا آورد و تکرار کرد: «شاید...امیدوارم....نمیدانم... بستگی دارد...»
روبه رویش ایستادم و نگاهش کردم به آن تارهای سفید لای موهای سیاه و به آن چشمان خسته و بی انگیزه. و حس کردم در عمق آنها چیزی مثل فانوسی کم نور سو سو میزند، قوری را از روی میز برداشتم و گفتم:«راستش منهم خسته شدهام. اگر بتوانم کاری پیدا کنم شاید همینجا بمانم هنوز مدارکم نرسیده اما چند کتاب برای ترجمه با خودم آوردهام ... » هر کلمهای که میگفتم انگار با نگاهش میبلعید،گفت:« تو باید بمانی. من به تو نیاز دارم.» احتمالا آخرین تیرش را خلاص کرده بود، اما آنقدر تند و صریح گفته بود که مطمئن نبودم گوشهایم درست شنیده باشد و یا منظورش را درست درک کرده باشم. بنابراین ترجیح دادم به همان ریسمانهای امن بیاعتمادی آویزان باشم.
پرسیدم:« قوطی چای کجاست؟»
دستم راگرفت و مرا روی صندلی نشاند و خودش هم روبه رویم نشست، حالا آب کتری جوش آمده بود و با سرو صدا قل قل میکرد، بی تاب بود و کم تحمل، از کی اینطوری شده بود؟ نوک انگشت هاش مرطوب و یخ کرده بود و من حال غریبی داشتم . صورت سیما جلوی چشمم بود، از توی اون دستکشهای صورتی صدای خندههای نخودیاش را می شنیدم، به سرپاییهای آبی زنانهای که پایم بود نگاه کردم انگار میخهایی نامریی از کف آن توی پایم فرومیرفت؛ به چشم هاش نگاه کردم و سیما در نظرم محو شد و من عکس خودم را در آنها دیدم، هر کدام از کتاب هایش را که برایم پست میکرد ده بار، شاید هم بیشتر میخواندم و در هر کلمه و در هر صفحه آن دنبال نشانهای و اشارهای میگشتم، نامه هایش را هر روز موقع خوردن صبحانه میخواندم و بعد دوباره قبل از خواب آنها را مرور میکردم و گاهی با چشمانی خیس به خواب میرفتم. اگر فقط یکبار مثل حالا گفته بود که به من نیاز دارد...
بی اختیار گفتم:« چطور تونستی؟...چطور می توانی بعد اینهمه مدت، حالا بگویی که به من نیاز داری؟...»
انگشتان مرا محکمتر در دست گرفت و من کمی احساس درد کردم:« تو باید میدانستی ...» چشمانم پر از اشک شد و فکرکردم این دیگر بی انصافیست.
کتری هنوز داشت با سر و صدا میجوشید که من پاهایم را از داخل سرپاییهای آبی خارج کردم.

تهران- آبان1386

SaNbOy
10th February 2009, 09:24 AM
قورمه سبزی
محمد نظیری

صدای زنگ موبایلم اعصابم را خط خطی میکند!
عمدا ساعت زنگ دارش را کوک کرده ام! ساعت 9 جلسه دارم، برای همین امروز باید زودتر از همیشه بلند شوم.
جالب است، خودم ساعت را کوک میکنم و اعصاب خودم خورد میشود! روزگاری رسیده که ملت، خودشان اعصاب خودشان را داغون میکنند!
جرات ندارم پتو را کنار بزنم، از بس سرد است این هوای لعنتی!
آرام آرام نوک انگشتانم را از زیر پتو در میآورم…
ووی! چقدر این هوا یخ زده است!
یک بار دیگر با احتیاط امتحان میکنم، جراتم بیشتر میشود و مچ پایم را از زیر پتو بیرون میکشم.
کم کم کار به زانوها و بعد بالاتنهام میرسد و حالا دیگر از پتو و از رختخواب خبری نیست!
آه افسوسی میکشم… چقدر زیر پتو کیف داشت!
ته دلم آرزویی میکنم؛ آرزو میکنم الان منشیام زنگ بزند و از کنسل شدن جلسه خبر بدهد.
اما این آرزو، فقط در حد همان آرزو میماند.
کمد به هم ریختهام، با همه لباسها حالا جلو چشمم است. توی فکرم از بین این همه لباس به هم ریخته کدام را انتخاب کنم! بالاخره تصمیمم را میگیرم: کت و شلوار مشکی با پیراهن راه راه سفید و آبیام، فعلا بهترین گزینه است.
باید عجله کنم. ساعت 8 و نیم شده! هیئت مدیره کارخانه منتظرم هستند.
به سرعت از پلهها پایین میروم. توی هال، مثل همیشه هیچکس منتظرم نیست تا صبح بخیر بگوید.
پسرم الان دانشگاه است. خانم هم رفته، با چند تا از دوستانش قرار داشت. میز دراز صبحانه، نامرتب و به هم ریخته است!
پر از ظرفهای خالی تخم مرغ و فنجانهایی که هنوز ته مانده چای را در خود دارند! صندلیها کج و معوج دور میز چیده شدهاند.
از خیر صبحانه میگذرم. باید زودتر برسم ، مثل همیشه!
همیشهی خدا تکلیف من همین است، باید برسم، برسم، برسم! هنوز نمیدانم کجا؟ انگار همیشه دنبال چیزی دویدهام، شاید دنبال یک سراب!
وارد پارکینگ که میشوم، اعصابم از همیشه بیشتر به هم میریزد!
طبق معمول، خانم، ماشینم را برداشته و رفته...
خیالی نیست! سوار ماشین زنم میشوم. پشت پژو 206 سفیدش مینشینم. در پارکینگ اتوماتیک است، با فشار دادن یک دکمه، باز و بسته میشود.
باز ساعتم را نگاه میکنم: 8 و 45 دقیقه... خدایا! باید برسم!
پایم را روی گاز میگذارم، خوشبختانه کوچهها خلوت هستند، اما به خیابان که میرسم آه از نهادم بر میآید!
ترافیک وحشتناک است! دستم را تکیه گاه کلهام میکنم و پشت فرمان لم میدهم. به لطف باد کولر، از این آفتاب داغ اعصاب خورد کن چیزی حالیم نیست!
ترافیک، آرام آرام جلو میرود. انگار این اعصاب من است که لای چرخهای ماشینها له میشود!
آرام، آرام، آرام... کند و دیوانه کننده! مثل آدمی که یکدفعه خلاصش نمیکنند، زجرکشش میکنند. با چاقو آرام آرام زجرش میدهند و دردش را طولانی میکنند. مثل سوزنی که آرام آرام روی بدنه یک ماشین کشیده میشود، و صدای کر کنندهاش که تن آدم را میلرزاند، قطع نمیشود.
حالا پشت چراغ قرمز گیر کردهام! توی این گیر و دار رسیدن، چراغ قرمزها همیشه کشنده بودهاند!
چراغ که سبز میشود، پایم را میگذارم روی گاز و میگازانم...
سرعتم که بیشتر میشود، اعصابم آرام میگیرد. یک قدم به رسیدن نزدیک تر شدهام! کم کم از مرکز شهر دورتر میشوم. کارخانه آسفالت، جایی خارج از شهر است. شهر پیش چشمهایم کمرنگ و کمرنگ تر میشود و دور و برم با صفاتر...
انگار نقاش طبیعت، قلم مویش را دستش گرفته، رنگهای سبز و زرد را قاطی هم کرده و تا میتوانسته با بی قیدی و بیخیالی این اطراف را رنگ زده!
اینجا مثل شهر نیست! هیچ چیز نظم ندارد! هیچ چیز به قاعده نیست! هیچ چیز سر جایش نیست! اینجا همه چیز ول شدهاند!
یک طرف چمن است و یک طرف زردی خوشههای گندم، اما این وسط گلهای آفتابگردان با بی قیدی سرهایشان را یک وجب بلند کردهاند.
مطابق معمول، دربان، با احترامی آمیخته به ترس سلام میکند و درها باز میشوند. پژو 206 را در حیاط پارک میکنم.
ساعتم را نگاه میکنم: اوخ اوخ! بیست دقیقهای دیر شده!
پلهها را به سرعت بالا میروم. حس میکنم پلهها با من غریبه هستند. انگار نه انگار، در و دیوار این کارخانه، همه و همه متعلق به مناند...
در که باز میشود، قیافههای شاکی و عصبانی اعضای هیات مدیره را میبینم که بر و بر نگاهم میکنند.
حرفهایشان تکراری است. مثل همیشه به من گوشزد میکنند که: ناسلامتی من مدیر کارخانه هستم و نباید دیرتر از همه حضور داشته باشم و از این چرت و پرتها!
بعد وارد بحث اصلی میشوند. مباحث احمقانه همیشگی: معاونم میگوید که الان یک ماه است هیچ شرکتی با ما قرارداد نبسته، بعد خبر میدهد که گروهی از کارگران برای اعتراض به عقب افتادن حقوقشان، اعتصاب کردهاند و بعد با نگرانی احمقانهای میگوید که کارها خوابیده و از این حرفها!
چشم به چشم هایشان میدوزم! یکجور بلاهت خنده دار! منتظر پاسخگویی من هستند!
برای چند لحظه آرزو میکردم مدیر کارخانه نبودم تا چند تا حرف رکیک آبدار بارشان میکردم! راستی الان چند وقت است فحش ندادهام؟ چند وقت است سر کسی داد نزدهام؟ چند وقت است دق دلیام را سر آنهایی که زجرکشم میکنند خالی نکردهام؟ آخ چقدر دلم میخواست مدیر کارخانه نبودم، آنوقت اینقدر مودبانه رفتار نمیکردم!
من هم جوابهای همیشگی را میدهم: این که بر اساس هماهنگیهای انجام شده، به زودی با چند شرکت مهم قرارداد خواهیم بست، این که حقوق معوقه کارگران خیلی زود پرداخت خواهد شد، این که در آینده نزدیک چه برنامههایی را داریم و چنین کردهایم و چنان کردهایم که همهاش دروغ محض است!
خودم بهتر از همه میدانم چقدر وضع خراب است!
با اعصابی داغونتر از همیشه، با تک تک اعضای هیات مدیره به گرمی دست میدهم و تک تک آنها قولهای مساعدی از من میگیرند.
از در اتاق که بیرون میروم، آه میکشم، آهی به وسعت تمام دنیا!
تازه بعد از صبح تا حالا چشمم به منشیم میافتد. بهش سلام میکنم، با خجالت میگوید: ببخشید، من سلام کرده بودم، صبح سرتون شلوغ بود نشنیدین...
یک دنیا خجالت میکشم! آنهم از کی؟ از یک دختر جوان که نصف من سنش نیست!
منشی، دختر خیلی قشنگی نیست، یعنی قیافهاش توی چشم نمیآید. اما خب، نمیدانم چرا، حس خوشایندی ته دلم ایجاد میکند.
کمتر دیدهام حرف بزند. نه این که کم حرف باشد، اما خب، بالاخره من هم جای او بودم رویم نمیشد یا اصلا جرات نمیکردم، با رئیسم که زمین تا آسمان با من فاصله دارد حرف بزنم...او کجا و من کجا؟!
تا ظهر پشت میزم نشستهام و همانطور که کارهایم را انجام میدهم، زیرچشمی منشی را میپایم.
نمایندههای طرفهای قراردادهایمان مراجعه میکنند. با لحنی مودبانه تا میتوانند لیچار بار کارخانه آسفالت و هیات مدیره و صاحب کارخانه میکنند. همگی میخواهند من را ببینند و وقتی شخصا میبینمشان، مودبانه از من میخواهند پولهایشان را پس بدهم! انگار دارند با یک دزد حرف میزنند!
هر کلامی که از دهانهایشان در میآید، انگار کاردی ته قلب من بیچاره میکشند!
ظهر که میشود، آهی میکشم که معلوم نیست از خوشحالی است یا از ناراحتی! شاید هم هردو! از ناراحتی برای قراردادهای به هم خورده و از خوشحالی این که بالاخره موقتا از شر یک مشت احمق خلاص شدهام!
وای! دوباره موقع ناهار شده و ماتم گرفتهام! خیلی وقت است از روی ناچاری هر روز غذای آماده میخورم و حالا دیگر حالم از هرچی پیتزا و همبرگر است به هم میخورد! با حسودی، منشیام را نگاه میکنم که ظرف غذایش را از کیفش درمیآورد.
خورشت قیمه دارد. دهانم بدجوری آب افتاده و خیره شدهام به منشیام!
یکهوی متوجه من میشود که دارم خیره خیره نگاهش میکنم! دستپاچه میشود. شاید برای این که حرفی زده باشد و این سکوت یخ زده را بشکند میگوید:
بفرمایید ، چند لقمه بخورید...
اهل تعارف نیستم! از خدایم هست! برای همین هم قبول میکنم. یک بشقاب برای خودم برمیدارم و کمی از خورشت قیمه برای خودم میکشم. مزهاش که زیر دندانم میرود، بدجوری کیف میکنم. به جرات میگویم چندماه است که اینطور کیف نکرده بودم: «به! چه خوشمزه است! کی اینجور درست کرده؟»
منشیام با لپ های پر میگوید: «دستپخت مامانمه! تازه کجاشو دیدین؟ قورمه سبزیش حرف نداره!»
اسم قورمه سبزی که میآید، حال و هوای دیگری پیدا میکنم. انگار بوی قورمه سبزی ریههایم را پر کرده است! وای! قورمه سبزی!
یادم به بچهگیام میافتم! یادش بخیر، آن وقتها که بچه بودیم! شش تا خواهر و برادر بودیم، مامان که قورمه سبزی درست میکرد، چه کیفی داشت وقتی همهمان دور سفره مینشستیم! هنوز هم قورمه سبزیهای مامان خوب یادم مانده!
با حسرت میگویم:«میشه یه روز من هم مزه قورمه سبزی مامان شما رو بچشم؟»
سرخ میشود:«شما رو سر ما جا دارین، اگه بیاین، خونه، خونه خودتونه...»
خندهام میگیرد! تصور روزی را میکنم که من رئیس کارخانه، پای سفره قورمه سبزی مادر منشی کارخانهام بشینم!

***
در را که باز میکنم، میبینم پسرم مثل همیشه پای ماهواره نشسته، خدا میداند چه آشغالهایی نگاه میکند. تا من میرسم، زود کانال را عوض میکند...
خیال میکند من اینقدر احمقام که ندانم چکار میکند!
سلام میکنم. لبهای پسرم کمی میجنبند و کلمه ای را زمزمه میکنند. خدا میداند، شاید آن کلمه «سلام» باشد.
«مامان کجاست؟»
«با یکی از دوستاش بیرونه. هنوز نیومده.»
خیلی برایم غیرعادی نیست. اصلا منتظرهمین جواب بودم...
لباسهایم را از تنم میکنم و پرت میکنم توی کمدم! معمولا این ساعتها، خوشترین ساعتهای شبانه روز من هستند. وقتی میخوابم، انگار بار همه دنیا از روی شانههایم برداشته میشود...
این موقع معمولا میزنم به در بیخیالی! هیچچیز شیرینتر از خواب نیست! دنیا حالا برایم نرم شده است، نرم نرم نرم... دیگر نه از هیات مدیره احمق خبری هست، نه از طلبکارها و نه از این کارخانه لعنتی!
توی خواب قورمه سبزی میبینم!
***
توی اتاق کارم نشستهام ، پشت میز پت و پهنم که نصف اتاق جا میگیرد...
فنجان قهوه را آرام به لبهایم نزدیک میکنم. گرمای مطبوعی دارد. تلفن زنگ میزند. منشی بر میدارد:«بله، بفرمایید...»
منشی چند دقیقهای با یاروی پشت تلفن حرف میزند:«بله، چشم، حتما به ایشون میگم...»
بعد از چند دقیقه، منشی وارد اتاقم میشود:«آقای .... زنگ زدن، گفتن منتظر هستن چک پنجاه میلیونیشون وصول بشه...»
تمام تنم میلرزد:« گفتن اگه تا فردا صبح ساعت 8 ، مبلغ به حسابشون واریز نشه، شکایت قانونی میکنن...»
شکایت قانونی! خودم را پشت میلههای زندان مجسم میکنم! وای ! پس آبرویم چی میشود؟ آبرو، آبرو، آبرو...
دنیا دور سرم گیج میرود، پیش چشمهایم سیاه میشود، کم کم دیگر هیچ چیز از این دنیای لعنتی نمیفهمم...
چشمهایم را که باز میکنم، چشمهای منشی را میبینم که با نگرانی خاصی به من خیره شده است... برایم آب قند هم میزند. آب قند را مزه مزه میکنم. خدایا! چه چشمهای مهربانی دارد! از نگرانی این چشمها لذت میبرم، چقدر وقت بود ندیده بودم کسی برای من نگران باشد...
این چشمها، من را یاد قورمه سبزی میاندازند! چقدر وقت است قورمه سبزی نخوردهام! از اول ازدواجم تا امروز یک بار شده مزه قورمه سبزی را بچشم؟

***
این بار واقعا بوی قورمه سبزی را زیر دماغم حس میکنم!
اینجا خانه خانم منشی است، قرارشده من امروز دستپخت مادرش را بچشم! خانهشان هرچند کوچک است، اما خب، خوبیاش به این است که فضای خالی توی این خانه حس نمیشود!
بر عکس خانه ما، آنقدر بزرگ بود که هر کاریش میکردی، باز انگار یک چیزی کم داشت! آخرین مراحل واگذاری کارخانهام این روزها در حال انجام است! دلم برای مدیر جدید کارخانه میسوزد! حالا او باید زندگی سابق من را با همه مصیبتهایش تحمل کند!
کارخانه را فروختم و با پولش از شر همه قرض و قولهها راحت شدم.
زن و بچهام هم که تحمل این وضع را نداشتند ول کردند رفتند! من هم مانعشان نشدم. گفتم: به درک! هرجا خواستین برین.
حس عجیبی دارم، انگار دیگر قرار نیست به جایی برسم... یعنی هیچوقت قرار نبود برسم...
عادت کرده بودم به جای این که فشنگیهای مسیر را ببینم، به مقصد لعنتی فکر کنم! مقصدی که اصلا وجود نداشت!
حالا من پای سفره نشستهام، چقدر کیف میدهد وقتی آدم اینقدر سبک باشد! قورمه سبزی که وسط سفره پهن میشود، عشق دنیا را میکنم!
زندگی یعنی همین: یک بشقاب قورمه سبزی!

SaNbOy
10th February 2009, 02:53 PM
حساب سر انگشتي

بهروز ثابت


اولين باري كه زدي توي گوشم درست سه سال پيش بود.من همانجا كه سيلي را از تو خوردم خشكم زد و همانطور خيره به چشمهايت ماندم. و فقط حواست جمع كاغذ پاره هاي دور و برت بود كه حالا شده اند همه چيزت .
شايد هم من مثل همين كاغذ پاره بودم كه آمدي و عاشقم شدي و بعد هم عاشقي را كردي پيشه ات .
همان موقع همه ميگفتنذ خوب است ، همه توي گوشم ميخواندند. حتي كساني كه فقط اسمت را شنيده بودند اينقدر از تو تعريف كردند كه مغزم پر شده بود از خصوصيات پسنديده حضرت عالي . چقدر برايم از خصوصياتي كه داري و هنوز هم يادم هست كه حتي مادرم هر كدام از خوبيهايت را با كدام انگشت برايم نشان ميداد و اسمش هم شده بود حساب سر انگشتي.
آن موقع همه شده بودند آدمهاي با منطق و همه حسابشان دودوتا چهارتا بود كه مگر آدم از زندگي چه ميخواهد كه اين را رد كني كه چه؟و از اين بهتر كدام را پيدا ميكني.هم درس خوهنده است و هم با عرضه و كاري واز بعضي ها هم كه سر و گوششان مي جنبد در جوانشيان حتما.....مي گفتند: پدر سگ چشمهايش آدم را مي كشاند به سمت خودش.
تمام اين حرفها مال سه سال پيش از آن بود كه بخواباني توي گوشم .
اين قدرهمان روز كه با هم حرف زديم برايم از منطق و اصول اخلاقي صحبت كردي كه اگر بار اولم نبود كه مي ديدمت حتما يك ليچار بار هيكل گنده ات مي كردم.
پيش خودم همانجا مي خواستم يك مشت نثارآان دهان گنده ات كنم.
مثل نوار پشت سر هم حرف مي زدي و هر از گاهي مي خواستي نظرم را بگويم.
چقدر مثل روشن فكرها حرف مي زدي و چقدر مي گفتي كه هر چه تو بخواهي.
سرت را پايين انداختي و اصلا حواست نبود كه حتي بعد از نيم ساعت روسري را هم در آوردم.نگاهم نمي كردي كه موهايم را هي با دست مي ريختم روي شانه هايم.
تازه شروع كردي بودي به سيگار كشيدن كه فهميدم . تعجب ميكردي كه از كجا مي فهمم كه سيگار ميكشي؟از پنجره ديده بودمت كه قبل از اينكه بيايي جيبهايت را خالي ميكني و سيگارها را ميريزي تو ي خيابان .
باز شروع كردي به پرسيدن كه از كجا مي فهمم كه سيگار ميكشي؟ قسمت دادم كه اگر بگويم عوض نميشوي؟
قسمت دادم . قسم خوردي و گفتم . گفتم كه وقتي ميبوسمت لبهايت طعم تلخ سيگار ميدهد . دهانت بوي سيگار گرفته بود و لبهايت هم همينطور . آنوقت هنوز نيامده لباسهايت را در ميآوردي و مثل اينكه سرت را توي حوض پر از آب كرده باشي ، صورتت را مي شستي كه بوي گند سيگارت برود كه نميرفت.
قسم خورده بودي كه عوض نشدي . اما از همان موقع كه فهميدي وقتي لبهايم را ميبوسي ميفهمم كه سيگار كشيدي ، ديگر اصلا مرا نميبوسيدي . اصلا برايم اهميت نداشت . اين اواخر اينقدر كلافه ام ميكردي كه تمام قرصهايي كه با مشت به حلقم سرازير ميكردم هم افاقه نمي كردند .
تمام هيكلم شده بود آماج حمله قرصها و مثل اينكه ديگر سازگار نباشد ، اصلا تاثيري نميكردند ، شب تا شب اگر بالا نمي رفتم قرصها را از سردرد مي بايست پتو را گاز ميگرفتم .
اينقدر بالا و پايينم كردي تا فهميدي كه حالا بايد چند تا سيلي ديگر چپ و راست حواله صورتم كني . سيلي هايت حالا ديگر برايم اهميت نداشت . همان موقع روز اول گفته بودي كه كه نويسنده هستي و گاهي اوقات بايد براي خودت باشي و هيچ كس حتي من هم نميتوانم در اين لحظات برايت قابل قبول باشم . گفته بودي گاهي اوقات انف ميشوي ، توي خودت ميروي يا توي حس ، حسي كه بايد بعدش مرا ميزدي . سيلي ميخوردم كه لابد چون آن موقع توي حس بودي و ميخواستي بنويسي. كاغذ ها را پهن ميكردي كنارت و شروع ميكردي به نوشتن و سيگار را هم روشن ميكردي و ميگذاشتي گوشه لبت و انگار كه چيزي را گم كردي باشي مي گشتي دنبال كاغذي يا چيزي كه برايش كاغذ ها را زير و رو ميكردي .
اكثر وقتها كه به سراغت مي آمدم ، كاغذ هاي سفيدت را ميريختي روي دست نوشته هايت،روي داستانهايي که ميگفتي شاهکار هستند و لابد ميخواستي مثل آنها را بنويسي و من ميگفتم امکان ندارد که کاغذ هاي تو از آن زير دستي ها بار بگيرند و من ميدانستم که کلمات پرواز نمي کنند و به خرجت نمي رفت و نميگذاشتي ببينم چه غلطي كرده اي . فقط هر از گاهي مي شد كه صدايم مي كردي وبا خوشروي ميخواستي از من كه كنارت بنشينم و داستانت را برايم ميخواندي . شايد وقتي اينكار را ميكردي كه خودت فكر مي كردي شاهكار است و بعد خيره مي شدي به قاب عكس روي ديوار . نگاه مي كردي و مي فهميدم حسرت ميخوري و مي سوزي كه چرا تو ننوشتي . با انگشت سرت را تكان مي دادم كه كار تو نيست . من با همه خنگي ام مي دانم كه اين داستان از تو بر نمي آمد . اصلا تو براي اين حرفها بچه اي . تو اگر مي توانستي اين سيگار لعنتي ات را مي انداختي بيرون . اين تابلو خودش براي من به عنوان يك پتك آهني توي مغزم بود . هر وقت نگاه ميكردم ضربان قلبم بالا ميرفت و نا خود آگاه آهي مي كشيدم و حيفم مي آمد كه چرا زنت شدم .
هر شب جمعه ليف و حوله و لباسهايم که وسطشان گل محمدي ريخته بودم را بر ميداشتم و با خرده ريزهايم مي رفتم حمام . به هزار درد و مصيبت تا جايي که ميشد بند مي انداختم و سرخاب مبماليدم ، سرمه ميکشيدم که بشود حال و هواي همان داستانها . لباس حرير توري مي پوشيدم و شب هم زودتر از تو درازکش ميشدم توي رختخواب که مي آمدي و کتابي توي دستت و پاکت سيگارت هم دستت بود .کنارم ميخوابيدي و بعد مي چرخيدي و سرت را مي گذاشتي روي کتفم و سينه ام . شروع مي کردي به خواندن و بعد هم سيگارت را مي گيراندي. پشتم را ميکردم به طرفت و مي خوابيدم که خوابم هم نمي برد .اما تودنبال استفاده کردن از اين بدبخت بيچاره هاي توي قاب بودي براي داستانت .ميخواستي مثل همان داستاني را بنويسي که چند وقت پيش به زور طعنه متلک به خوردم دادي که بخوانم و گفتي که همه خوانده اند، همه کساني که سرشان به تنشان مي ارزد .گفتي که حتي ملوک دختر ميرزا حبيب قصاب هم خوانده و خاک عالم بر سرت اگرنخواني.چند بار هم با همان کتاب چند صد صفحه اي زدي توي سرم که مجبور شدم وشروع کردم به خواندنش.صدايم ميزدي که کجايي و به آنجا که خسرو سوار آن زن شده بود رسيدي؟ که من ميگفتم نه. بعد هم اصلا نميفهميدم چه ميگذردو حواست که نبود هربار چند صفحه را ول ميکردم ،مثل آنوقتها که مشقهايم را دو خط در ميان مينوشتم . البته خودت چند بار گفته بودي برايم که ماجراي اين کتاب يک قاب عکس است و نويسنده از توي قاب عکس شخصيتها را بيرون مي آورد و گفتگو ميکند وبعد دوباره به داستان برمي گرداند .
تو هم حتي مي خواستي مثل همين داستان ، مثل همين شازده احتجاب ، را بنويسي که مي نشستي جلوي قاب عکس ما ، من ، پدرم ، مادرم و فک و فاميلهاي بدبختم که همه گول تو را خورده بودند .چند بارگفتم اين قاب عکس هم مثل خيلي چيز هاي ديگر ، حتي مثل خودمان ، عاقبت به خيرنشد که حالا هم افتاده روبرويت .
گفتم لااقل اگر ميخواهي بنويسي حواست باشد .اين طلعت و احترام که مي بيني توي عکس ، تازه سينه شان گل انداخته و لباسهايشن هم بندي است و سينه بندشان هم پيداست . يا آن ماه منير دختر عمو جهانگير دامنش کوتاه است و زانوهاي لخت و سفيدش هم پيدا. گفتم لااقل اگر ميخواهي توي داستان ببريشان ، يک چادري،سرشان بيانداز يا يک طور ديگرنشان بده يا ننويس که سر و کله شان برهنه است .
خدا را شکر مي کردم موقع عکس بهادرپسرميرزا جعفر حواسش جمع بود و گفت که وافور و منقل پدربزرگ رااز کنارش بردارند که هم بچه ها نبينند و هم توي عکس نيافتد که اگر مي افتاد حالا حتما رسوايشان کرده بودي و چند تا داستان هم از آن ساخته بودي .
شايد هم چشمت ميخورد به سينه گل انداخته طلعت و احترام که خيره مي ماندي .کاش اينطور بودي و ميگفتم حداقل سر وگوشت مي جنبد . يکبار هم که امدم حرفش را پيش بکشم که حواست باشد به اين بدن لخت مردم گفتي اتفاقا بهتر است . ميداني چقدر جاي پرداخت دارد اين بدنهاي سفيد و لخت . چقدر مي توان کنار اينها شازده هاي خوشگل و خوش هيکل تراشيد که احترام و طلعت و ماه منير دختر عمو جهانگير درحسرتشان تا صبح کف پاهايشان را بهم بمالند .فحشت ميدادم و ميزدم توي سرموقتي مي گفتي انگار سينه بند هم ندارند .
ميگفتي تازه اين ماه منيرتان هم که حرفهايي پشت سرش ميگويند و اصلا مي تواند خودش يک فصل از رمان باشد .
همين خواستن تو که شازده احتجاب بنويسي يا چيزي شبيه به آن که اينقدر دود سيگاربه حلق من دادي که من هم داشتم مثل خودت و مثل پيرمردهاي زوار در رفته عملي پشت سر هم سرفه ميکردم.
قوري چاي کنارت بود و با اين مداد تراش روميزي کهنه ات هي نوک مدادت را مي تراشيدي که مثلا فلان نويسنده به تو گفته بوده که حتما با مداد بنويس.
اين اواخر بيشتر خيره ميماندي وتا ميخواستم حرف بزنم دستت را به منظور سکوت جلوي صورتم مي آوردي
ميگفتي : هيس ! و بعد اين سينش را ادامه ميدادي تا اينکه ميفهميدم حتما باز چيزي به ذهنت رسيده که گمان ميکردي بهتر از دفعات قبل است وباز سيگارپشت سيگار روشن ميکردي تا اينکه صدايت مدام خر خر ميکرد و خلت توي دهانت مي آمد و ميانداختي کف دستشويي که با بدبختي بايد پاکشان ميکردم.

چند بار هم که نشانت دادم که ديگر اين کثافت کاري ها را نکني خواباندي بيخ گوشم که تو بيخود کردي
بچه دار شدي و حالا هم که خير سرت شکمت روز به روز دارد گنده تر ميشود.بيشتر عصبانيتت به همين علت بود و من اين اواخر هميشه از دستت کتک ميخوردم و حتي گفته بودي که يکبارچنان کتکت ميزنم که نه تو بماني نه آن تخمه حرامي که در شکمت داري .
اينقدر با پيرزنها صحبت کردم اينقدر التملست کردند و به دوازده معصوم و هر چه مقدسات داشتيم قسمت دادند که گفتي من با بچه اش کاري ندارم.
هر بار که روبروي تابلو شروع ميکردي به سيگار کشيدن بي چيزي ميخواست از گلويم بيرون بزند وگوشه انگشتانم را ميجويدم يا لبهايم را گاز ميگرفتم .
شبها زير قاب عکس روي کاغذ ها مي افتادي و سرفه ميکردي و به خود مي يچيدي و گوشه لبت سرخ ميشد و طوري که من نبينم ميماليدي به يکي از همان کاغذ هاي دور و برت . قبل از اينکه شکمم حاملگي ام را به همه بگويد اينقدر سرم داد زدي و غرغر کردي که عصباني شدم ، اينقدر به سر و صورتم زدم و موهايم را کشيدم و جيغ زدم که بچه را همان شب توي مستراح انداختم .
اوايل که چند نفر به خانه مان آمدند وبا هم صحبت ميکرديد خوشحال شدم که شايد آدم شده باشي . خوشحال ميشدم ، ازشان پذيرايي ميکردم و چه احترامي به من ميگذاشتند .بعد که ديدم باهم زير همان تابلو پهن ميشويد و سيگار ميگيرانيد و مشغول ميشويد به خواندن دست نوشته هايت فهميدم که اينها هم مثل خودت منگ يکي ازداستانها هستند و شايد آنها هم يک کتاب چند صد صفحه اي را چند بار توي سر زنهايشان کوبيده اند تا به زورکتک با شاهکارهاي ادبيات آشنا شوند .
من روي ديوار ايستاده ام و لباسم مثل بقيه است ودارم کف اتاق يا زني را که روبرو نشسته را نگاه ميکنم .
يک زن با لباس سياه نشسته روي صندلي و مرا نگاه ميکند که مثل ماه منيرو طلعت و احترام پاهايم و بالاي سينه ام پيداست و سفيد و لخت .
ميگفتي اينها ناشر هستند وميخواهند داستانت راچاپ کنند . چند بار هم دست به دامن امامزاده محلمان شدم .افاقه نکرد و فهميدم امامزاده هم آبرويش را به خاطر شما به خطرنمي اندازد.
اينقدر سيگار کشيدي و اينقدر چاي خوردي و پهن شدي روي کاغذهايت که فهميدم انگار چند ساعتي است که پهن مانده اي همانجا . فهميدم که حالا مي توانم ببوسمت مثل آن موقع ها و اگر اين کار را نکنم بعد توي هيچ کتابي هم نميشود دنبال اين بوسه گشت . چشمانت باز بودند و داشتي مرا مي ديدي يا اينکه زل زده بودي به قاب عکس روي ديوار . لبهايم را نزديک لبهايت کردم ، بوي تلخ سيگار را حس ميکردم ، نبوسيدمت ،ترسيدم ناراحت شوي بفمم که سيگار مي کشي.
بعد همان دوستانت وقتي آمدند با چند نفر با لباسهاي سفيد بردندت من نشسته بودم روي مبل، روبروي قاب عکس و يادم مي آمد اولين باري که من از تو ي قاب عکس بيرون آمدم درست سه سال پيش بود . درست همان موقع اولين باري بود که توي گوشم زدي .

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 06:58 PM
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ...
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت آن پسر در كام تمساح رها شود .کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.

خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند.

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 06:58 PM
شبی خواب دیدم که با خداوند درکنار ساحل دریا قدم می زدم. در پهنهً آسمان تاریک٬ صحنه هایی از زندگیم در جلوی چشمانم ظاهرشد.
برای هر کدام از این صحنه ها٬ بر شن های ساحل دریا دو رّد پا نمایان میشد که یکی از آنها رّد پای من و دیگری رّد پای خداوند بود.زمانیکه آخرین صحنه زندگی در جلوی چشمانم بسته شد به پشت سر٬ به رّد پاهای روی ساحل نگریستم ....
تنها یک رّد پا بر ساحل نمایان بود فهمیدم که این رّد پا متعلق به غمناک ترین وسخت ترین زمانهای زندگی من بود و این مسئله مرا ناراحت کرد و از خداوند دربارهً این معما پرسیدم : " خداوندا زمانیکه تصمیم گرفتم ترا پیروی کنم تو بمن گفتی که در تمام مسیر با من قدم زده سخن خواهی گفت. اما متوجه شده ام که در خلال دشوارترین زمانهای زندگیم تنها یک رّد پا باقی مانده بود. نمیدانم چرا زمانیکه بیشتر از همیشه به تو نیازمند و محتاج بودم تو مرا ترک کردی!"
او زمزمه کرد : " فرزند ارزشمندم من ترا دوست میدارم و هرگز ترا ترک نخواهم کرد. هرگز در زمان آزمایشها و سختیها ترا ترک نمیکنم. وقتی تو تنها یک رّد پا دیدی آن زمانی است که من ترا بر دوش خود حمل کرده ام . "

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 06:58 PM
روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد كند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند. پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.

پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بی فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد.

وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: پس گیاه تو کو؟
پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد...
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد! همه جوانان به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت: این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.
پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستكاری با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ریا كارانه ای بزند!

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 06:59 PM
یک پسر بچه در راه پله یک ساختمان نشسته بود با یک کلاه پیش پایش. یک نوشته با این مضمون داشت: من کور هستم، لطفا کمک کنید:
تنها چند سکه در آن کلاه وجود داشت.
http://www.farsicrc.com/images/stories/maghalat/Story/It%20all%20comes.jpg
مردی در حال گذر از آنجا بود. او چند سکه از جیبش درآورد و در داخل کلاه انداخت. سپس او آن نوشته را برداشت، آن را برگرداند و بر رویش چیزی نوشت. نوشته را برگرداند بطوری که هر کس که از آنجا می گذرد بتواند کلمات جدید را ببیند.بزودی کلاه شروع به پرشدن کرد. تعداد خیلی بیشتری از مردم در حال دادن پول به پسر کور شدند.
آن روز بعدازظهر آن مردی که نوشته را تغییر داده بود برگشت تا ببیند اوضاع چطور بوده است.پسر بچه قدمهای مرد را تشخیص داد و پرسید: آیا شما همان شخصی هستید که امروز صبح نوشته مرا تغییر دادید؟ چه چیزی نوشتید؟ مرد گفت: من تنها حقیقت را نوشتم. همان چیزی را گفتم که تو گفته بودی اما با یک روش دیگر. چیزی که او نوشته بود این بود
"امروز روز زیبایی است و من نمی توانم آن را ببینم"
http://www.farsicrc.com/images/stories/maghalat/Story/It%20all%20comes2.jpg
آیا فکر می کنید که اولین و دومین نوشته هر دو یک چیز را بیان می کردند؟

البته که هر دو به مردم می گفتند که پسر کور بود. اما اولی بطور ساده می گفت که پسر کور بود. و دومی به مردم می گفت که آنها خیلی خوشبخت هستند که کور نیستند. آیا می بایست که متعجب شویم از اینکه دومی خیلی بیشتر موثر بود؟
مفهوم اخلاقی داستان: شکر گذار باشید برای هر چیزی که دارید. خلاق باشید. نوآور باشید. بطور دیگری و مثبت فکر کنید. دیگران را با حکمت به نیکویی دعوت کنید. بدون عذر و بهانه زندگی کن و بدون پشیمانی محبت کن. زمانیکه زندگی به 100 دلیل برای گریه کردن می دهد، به او نشان بده که در زندگی 1000 دلیل برای خندیدن داری. با گذشته ات بدون پشیمانی برخورد کن.زمان حاضر خود را با اطمینان بکار ببر. خود را برای آینده بدون ترس آماده کن.در ایمان پایدار بمان و ترس را ریشه کن گردان.
مردان بزرگ می گویند: زندگی یک پروسه پایان ناپذیر تعمیر و نوسازی شامل دست کشیدن از شرارت و توسعه خوبیست. در سفر زندگی، اگر می خواهید بدون ترس سفر کنید، باید یک بلیط وجدان خوب داشته باشید.

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 06:59 PM
این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد.
در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می كردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفناك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند كه پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یك شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای كار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می كرد تا در آكادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری كه تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می كرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.

آن ها در صبح روز یك شنبه در یك كلیسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناك جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی كار كرد تا برادرش را كه در آكادمی تحصیل می كرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت كند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.

وقتی هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال یك ضیافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یك نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی كه او را حمایت مالی كرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف كرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میكنم.
تمام سرها به انتهای میز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی كه اشك هایش را پاك می كرد به انتهای میز و به چهره هایی كه دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شكسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می كنم، به طوری كه حتی نمی توانم یك لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو كار كنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...

بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اكنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاری ها و آبرنگ ها و كنده كاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.
یك روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را كه به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر كشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری كرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" نامیدند.

این اثر خارق العاده را مشاهده كنید
اندیشه كنید و به خاطر بسپارید كه مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند.

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 07:00 PM
ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگ دیگری گفت: ببخشید آقا، شما از من بزرگ تر و با تجربه تر هستید و احتمالاً می توانید به من کمک کنید تا چیزی را که مدت ها در همه جا در جست و جوی آن بوده ام و نیافته ام را پیدا کنم؛ ممکن است به من بگویید: اقیانوس کجاست؟!
ماهی بزرگ تر پاسخ داد: اقیانوس همین جاست که شما هم اکنون در آن شنا می کنید. ماهی کوچک پاسخ داد: نه! این که من در آن شنا می کنم آب است نه اقیانوس. من به دنبال یافتن اقیانوس هستم نه آب و با سرخوردگی دور شد.


همه ما هم مانند آن ماهی کوچولوی غافل، در نعمت و برکت نامتناهی غرق هستیم و مجبور نیستیم برای یافتن آن کوشش کنیم و به هر دری بزنیم؛ زیرا هر چقدر این ماهی کوچک شنا کند باز هم در اقیانوس خواهد بود و کم نخواهد آورد. خداوند نعمت های زیادی را به همان اندازه که در اقیانوس برای ماهی فراهم کرده، در اختیار ما قرار داده است. اما شاید باید تصمیم بگیرید که هر روز از زندگی خود را چگونه می خواهید بگذرانید. نعمت و برکت در همه جا و همه وقت در انتظار شما است. فقط کافی است آن را بخواهید و همین الان خود را به آن متصل کنید.

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 07:00 PM
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود.
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند. مافوق به سرباز گفت:
اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز اینطور تشخیص داد كه باید به نجات دوستش برود .
اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببین این دوستت مرده!
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت: قربان البته كه ارزشش را داشت .
افسر گفت: منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده بود، نفس می كشید، اون حتی با من حرف زد!
من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم .
اون گفت: جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی !!!
ازت متشكرم دوست همیشگی من !!!



دوست خوبم! فرصت سلام تنگ است! كه ناگزیر و خیلی زودتر از آنچه در خیالت است باید خداحافظی را نجوا كنی. فرصت برای با هم بودن، ممکن است بقدر پلك بر هم زدنی دیر شده باشد. اما همین لحظه را اگر غنیمت نشماری، افسوس و دریغ ابدی را باید به دوش بکشی! تنها راه رسیدن به دهکده شادیها، گذر از پل دوستی هاست. اگر پای ورقه دوستی ها، مهر صداقت نخورده باشد، مشروط و رفوزه شدن در امتحانات زندگی حتمی است. صداقت، ضامن بقای دوستی های پاک و معصومانه است. برای ماندن در یاد و خاطر و دل دیگران، باید یكدلی و دوست داشتن رو با عشق پیوند زد كه راز جاودانگی عشـــــق در همین است و بس !

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 07:00 PM
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»
برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.»

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:« مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:« دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم. »

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 07:00 PM
ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...

پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!

من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست! به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!!!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 07:01 PM
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 07:01 PM
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.

شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم.

پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 07:01 PM
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.

معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد.

این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید.
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 07:01 PM
کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد... پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند. فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...

روز بعد،کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد. مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.اشراف زاده گفت: می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی. کشاورز اسکاتلندی جواب داد: من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم. در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.اشراف‌زاده پرسيد: پسر شماست؟
کشاورز با افتخار جواب داد: بله

- با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...

پسر فارمر فلمينگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...

سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد.
چه چيزی نجاتش داد؟ پنسيلين

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 07:02 PM
روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. دکتر از زن پرسید:" آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند؟! "
زن پاسخ داد: "آری در رفع نیازهای ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند!" دکتر تبسمی کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده!" دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد و گفت:" به مرد زندگی اش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است. زن به دکتر گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد. دکتر از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند.

دکتر تبسمی کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد." شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و گفت:" ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم. او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد." زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد. دکتر دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بـزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید. حتماً بلایی سر شوهرت آمده است!"

زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید تسلیم شد. سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. دکتر لبخندی زد و گفت:" این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد."

بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود. یک سال بعد زن هدیه ای برای دکتر معروف آورد. دکتر پرسید:" شوهرت چطور است؟! "زن با تبسم گفت:" هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم! به همین سادگی!"

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 07:02 PM
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی. یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات او با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم. با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی.
بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو...

به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی...

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 07:02 PM
در یکی از روستـاهای ایتالیـا، پسر بچه شـروری بود که دیگران را با سخنـان زشتش خیلی ناراحت می کرد.
روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار انبار بکوب.
روز اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد ، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم!

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هـزاران بـار عذرخواهـی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 07:03 PM
در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم، نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟ سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟!
من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود.

پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟
استاد جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آنها شایسته توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به آنهـا محبت کنید حتـی اگر این محبت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن ساده باشد.
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!

ØÑтRдŁ§
18th February 2009, 07:03 PM
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی آن با خطی لرزان نوشته شده بود: نامه ای به خدا.
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طورنوشته شده بود:
خدای عزیزم،
بیوه زنی 50 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد.
دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.
یکشنبه هفته دیگرعید است و من دونفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.
هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.
تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی، به من کمک کن .

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هرکدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلارجمع شد که آن را در پاکتی گذاشته و برای پیرزن فرستادند.
همه کارمندان از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.

عید به پایان رسید و چند روزی از آن ماجرا گذشت، تا اینکه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا.
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

خدای عزیزم،
چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.
با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روزخوبی را با هم بگذرانیم.
من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی، البته چهار دلار آن کم بود، که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!

SaNbOy
19th February 2009, 06:21 PM
ياسر نوروزي

«بي بي پيک» نوشته «سهيلا بسکي» مجموعه داستاني است که به تازگي توسط انتشارات نيلوفر به چاپ رسيده است. او در اين مجموعه ديدگاهي فراتر از محدوديت هاي فرهنگي و اجتماعي پيش رو دارد؛ ذهنيتي فارغ از کشمکش هاي جنس دوم. اين بار پاي مرد و زني در ميان نيست که رودرروي هم صف آرايي کنند. تقابلي وجود ندارد و اگر هم تصويري اين چنين ترسيم مي شود هدف چيز ديگري است.

براي بررسي دقيق تر داستان ها را به دو گروه تقسيم مي کنم؛ نخست داستان هاي قصه محور و دوم داستان هايي که فضاسازي در آنها پررنگ تر است. در بخش نخست قصه گويي اهميت بيشتري دارد و داستان ها از انسجام ساختاري بيشتري برخوردارند. براي نمونه مي توان به «سگ قهوه يي»، «مسافر شهسوار» و «دفينه» اشاره کرد. «سگ قهوه يي» ماجراي زوجي است که سگ خود را گم کرده، براي يافتن آن بي تابي مي کنند. چند نقطه از شهر اطلاعيه مي دهند و سرانجام پس از آزار و اذيت فراوان، سگ خود را بازمي يابند. داستان آغاز مي شود، اوج مي گيرد و با پاياني منطقي تمام مي شود. بحث بر سر پايان ناگهاني، مبهم يا قابل حدس نيست. مقصود، حرکتي است همخوان با منطق داستاني. اين انسجام در «مسافر شهسوار» و «دفينه» نيز کم و بيش ديده مي شود که حتي اگر از جذابيت هاي داستاني خالي باشند، به پراکنده گويي متهم نمي شوند. در «مسافر شهسوار» راننده يي تصميم مي گيرد مسافر زني را با وجود کمبود وقت به مقصد برساند. راننده مسافران ديگر خود را پياده مي کند و کل داستان ديالوگ هاي غالباً يک طرفه مرد است که تا مقصد ادامه مي يابد. اين داستان نيز مانند «سگ قهوه يي» ساختار مشخصي دارد و در ابهام بيشتري رها مي شود. ضمن اينکه نسبت به سبک و سياق ديگر داستان ها از ديالوگ هاي بيشتري برخوردار است.

داستان هاي گروه دوم قصه هايي هستند که انسجام روايي داستان در آنها اهميت چنداني ندارد. با تصاويري تکه تکه و يا بسيار محو از شخصيت همراه مي شوند و به روال خطي چندان وقعي نمي نهند. نمونه بارز اين نوع قصه ها «جاي پا» و «بي بي پيک» است. در «بي بي پيک» که نام مجموعه نيز برگرفته از آن است، قرارگرفتن در فضاهاي مختلف، تداعي خاطرات را به همراه دارد. هر تصوير به نوعي با گذشته شخصيت پيوند مي خورد و او را به يک برهه از زندگي اش مي کشاند. مکان هايي که گهگاه عدم ارتباط بين آنها به وضوح به چشم مي خورد و به ايجاد صداهاي متنوع و گاه ناهمخوان مي انجامد. به عنوان نمونه مي توان به فضاي پاريس، خرمشهر، تهران و... اشاره کرد. داستان به همين نحو ادامه مي يابد و مخاطب با نمايي بسيار کلي از شخصيت تنها مي ماند. به نظر مي رسد «بي بي پيک» با وجود حجم بيشتري که نسبت به داستان هاي ديگر مجموعه دارد گنجاي داستان کوتاه نيست. اين جمله به اين معني نيست که اين داستان، خارج از تعريف داستان کوتاه قرار مي گيرد اما به اعتقاد من اگر يکي از جزئيات زندگي شخصيت اصلي مورد بررسي قرار مي گرفت، داستان از انسجام بيشتري برخوردار مي شد.

شايد بتوان گفت يکي از دلايل دور شدن از روال خطي روايت و يا گم شدن روند منطقي قصه در برخي از داستان ها، اشتياق نويسنده به توصيف باشد. «بسکي» اين اشتياق را در هيچ يک از داستان ها پنهان نمي کند و کوچکترين بهانه براي ايجاد فضا او را به اين سمت مي کشاند. به عنوان مثال در «جاي پا»، شخصيت با قرار گرفتن در يک موقعيت ارزيابي مي شود و عدم اطلاع از گذشته او مخاطب را وادار مي کند تنها و تنها به ديالوگ ها و توصيفات اکتفا کند؛ «پشت در دريا نيست. دريا پيدا نيست.

صداي آرام و ملاطفت بار موج هاي کوتاه، از پس پرده يي از غبار نور سپيده دم که فرومي نشيند، و غبار نم آب که به آسمان مي رود، مي آيد. خورشيد هنوز برنيامده...» اين امر در برخي قصه ها موجب تقويت فضا مي شود و در برخي موارد نيز شروع داستان را تبديل به يک مقدمه کاملاً بدون وجه مي کند. توصيفاتي که گاه پايان بندي ها را نيز به يک موخره انشايي تبديل مي کنند که «مسافر شهسوار» نمونه روشني بر اين مدعاست.

در مجموع بايد گفت توصيف هاي شاعرانه نويسنده در بسياري از داستان ها با فضاي کلي داستان مطابقت داشته است. به عنوان مثال در «سگ قهوه يي» که نياز به يک زبان کاملاً ساده احساس مي شود، از اين توصيفات خبري نيست و در مقابل در «جاي پا» اين گونه جملات فراوان به چشم مي خورد.

گذشته از مسائل ساختاري، فضاي به دور از هياهوي «بسکي» ستودني است. بي عدالتي هايي که براي برخي نويسندگان زن، به کالايي تبديل شده، در داستان هاي او جايي ندارد. او فارغ از اين مسائل به داستان ها مي پردازد و کليشه هاي بازگفته هيچ گونه اهميتي براي او ندارد و اگر هم جايي اشاره يي مي رود، با جزيي نگري از گزند کلي گويي مصون مانده است.


منبع»: روزنامه اعتماد

تشکر یادت نره

SaNbOy
19th February 2009, 06:54 PM
صادق هدايت در 28 بهمن 1281 شمسي در تهران به دنيا آمد. اين نابغه ي ادبيات معاصر ايران، با آفرينش شاهكاري چون «بوف كور» و داستانهاي كوتاه زيبايي چون «زني كه مردش را گم كرد»، «سه قطره خون»، «داش آكل» و «سگ ولگرد»، گزارشهاي ساده ي جمالزاده را تا حد داستانهاي روانشناختي مدرن ارتقاء داد و عنوان "پدر داستان نويسي نوين ايران" را از آن خود ساخت. او در سن 48 سالگي در شهر پاريس، به وسيله ي گاز خودكشي كرد.

داستان «سه قطره خون» يكي از داستانهاي شاخص اوست كه در سال 1311 منتشر شده است.

صادق هدايت .

«ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوري كه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شده ام و هفته ي ديگر آزاد خواهم شد؟ آيا ناخوش بوده ام؟ يك سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس ميكردم كاغذ و قلم ميخواستم به من نميدادند. هميشه پيش خودم گمان ميكردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها كه خواهم نوشت… ولي ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند. چيزي كه آن قدر آرزو مي كردم، چيزي كه آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فايده _ از ديروز تا حالا هرچه فكر مي كنم چيزي ندارم كه بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا ميگيرد يا بازويم بيحس ميشود. حالا كه دقت ميكنم مابين خط هاي درهم و برهم ي كه روي كاغذ كشيده ام تنها چيزي كه خوانده ميشود اينست: «سه قطره خون.»

***
« آسمان لاجوردي، باغچه ي سبز و گلهاي روي تپه باز شده، نسيم آرامي بوي گلها را تا اينجا ميآورد. ولي چه فايده؟ من ديگر از چيزي نميتوانم كيف بكنم، همه اينها براي شاعرها و بچه ها و كسانيكه تا آخر عمرشان بچه مي مانند خوبست _ يك سال است كه اينجا هستم، شبها تا صبح از صداي گربه بيدارم، اين ناله هاي ترسناك، اين حنجره ي خراشيده كه جانم را به لب رسانيده، صبح هم هنوز چشم مان باز نشده كه انژكسيون بي كردار...! چه روزهاي دراز و ساعت هاي ترسناكي كه اينجا گذرانيده ام، با پيراهن و شلوار زرد روزهاي تابستان در زيرزمين دور هم جمع ميشويم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب مي نشينيم، يك سال است كه ميان اين مردمان عجيب و غريب زندگي ميكنم. هيچ وجه اشتراكي بين ما نيست، من از زمين تا آسمان با آنها فرق دارم - ولي ناله ها، سكوت ها، فحش ها، گريه ها و خنده هاي اين آدمها هميشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد.

***
« هنوز يكساعت ديگر مانده تا شام مان را بخوريم، از همان خوراكهاي چاپي: آش ماست، شير برنج، چلو، نان و پنير، آنهم بقدر بخور ونمير، - حسن همه ي آرزويش اينست يك ديگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد، وقت مرخصي او كه برسد عوض كاغذ و قلم بايد برايش ديگ اشكنه بياورند. او هم يكي از آدم هاي خوشبخت اينجاست، با آن قد كوتاه، خنده ي احمقانه، گردن كلفت، سر طاس و دستهاي كمخته بسته براي ناوه كشي آفريده شده، همة ذرات تنش گواهي ميدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار ميزند كه براي ناوه كشي آفريده شده. اگر محمدعلي آنجا سر ناهار و شام نمي ايستاد حسن همه ي ماها را به خدا رسانيده بود، ولي خود محمد علي هم مثل مردمان اين دنياست، چون اينجا را هرچه ميخواهند بگويند ولي يك دنياي ديگرست وراي دنياي مردمان معمولي. يك دكتر داريم كه قدرتي خدا چيزي سرش نمي شود، من اگر به جاي او بودم يك شب توي شام همه زهر ميريختم ميدادم بخورند، آنوقت صبح توي باغ ميايستادم دستم را به كمر ميزدم، مرده ها را كه ميبردند تماشا ميكردم _ اول كه مرا اينجا آوردند همين وسواس را داشتم كه مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نميزدم تا اينكه محمد علي از آن مي چشيد آنوقت مي خوردم، شبها هراسان از خواب مي پريدم، به خيالم كه آمده اند مرا بكشند. همه ي اينها چقدر دور و محو شده …! هميشه همان آدمها، همان خوراكها ، همان اطاق آبي كه تا كمركش آن كبود است.

« دو ماه پيش بود يك ديوانه را در آن زندان پائين حياط انداخته بودند، با تيله شكسته شكم خودش را پاره كرد، روده هايش را بيرون كشيده بود با آنها بازي مي كرد. ميگفتند او قصاب بوده، به شكم پاره كردن عادت داشته. اما آن يكي ديگر كه با ناخن چشم خودش را تركانيده بود، دستهايش را از پشت بسته بودند. فرياد ميكشيد و خون به چشمش خشك شده بود. من ميدانم همه ي اينها زير سر ناظم است:

« مردمان اينجا همه هم اينطور نيستند. خيلي از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلا" اين صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار ميخواست بگريزد، او را گرفتند. پيرزن است اما صورتش را گچ ديوار مي مالد و گل شمعداني هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله ميداند، اگر معالجه بشود و در آينه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقي خودمان است كه ميخواست دنيا را زير و رو بكند و با آنكه عقيده اش اينست كه زن باعث بدبختي مردم شده و براي اصلاح دنيا هر چه زن است بايد كشت، عاشق همين صغرا سلطان شده بود.

« همه ي اينها زير سر ناظم خودمان است. او دست تمام ديوانه ها را از پشت بسته، هميشه با آن دماغ بزرگ و چشمهاي كوچك به شكل وافوري ها ته باغ زير درخت كاج قدم ميزند. گاهي خم مي شود پائين درخت را نگاه ميكند، هر كه او را ببيند ميگويد چه آدم بي آزار بيچاره اي كه گير يكدسته ديوانه افتاده. اما من او را ميشناسم. من ميدانم آنجا زير درخت سه قطره خون روي زمين چكيده. يك قفس جلو پنجرهاش آويزان است، قفس خالي است، چون گربه قناريش را گرفت، ولي او قفس را گذاشته تا گربه ها به هواي قفس بيايند و آنها را بكشد.

« ديروز بود دنبال يك گربه ي گل باقالي كرد: همينكه حيوان از درخت كاج جلو پنجرهاش بالا رفت، به قراول دم در گفت حيوان را با تير بزند. اين سه قطره خون مال گربه است، ولي از خودش كه بپرسند ميگويد مال مرغ حق است.

« از همه ي اينها غريب تر رفيق و همسايه ام عباس است، دو هفته نيست كه او را آورده اند، با من خيلي گرم گرفته، خودش را پيغمبر و شاعر ميداند. ميگويد كه هر كاري، به خصوص پيغمبري، بسته به بخت و طالع است.
هر كسي پيشانيش بلند باشد، اگر چيزي هم بارش نباشد، كارش مي گيرد و اگر علامه ي دهر باشد و پيشاني نداشته باشد به روز او ميافتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم ميداند. روي يك تخته سيم كشيده به خيال خودش تار درست كرده و يك شعر هم گفته كه روزي هشت بار برايم ميخواند. گويا براي همين شعر او را به اينجا آورده اند، شعر يا تصنيف غريبي گفته :

« دريغا كه بار دگر شام شد،
« سراپاي گيتي سيه فام شد،
« همه خلق را گاه آرام شد،
« مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.

« جهان را نباشد خوشي در مزاج،
« بجز مرگ نبود غمم را علاج،
« وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
« چكيده ست بر خاك سه قطره خون ».

ديروز بود در باغ قدم ميزديم. عباس همين شعر را ميخواند، يك زن و يك مرد و يك دختر جوان به ديدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه ميآيند. من آنها را ديده بودم و ميشناختم، دختر جوان يكدسته گل آورده بود. آن دختر به من ميخنديد، پيدا بود كه مرا دوست دارد، اصلا به هواي من آمده بود، صورت آبله روي عباس كه قشنگ نيست، اما آن زن كه با دكتر حرف ميزد من ديدم عباس دختر جوان را كنار كشيد و ماچ كرد.

***
«تا كنون نه كسي به ديدن من آمده و نه برايم گل آورده اند، يك سال است. آخرين بار سياوش بود كه به ديدنم آمد، سياوش بهترين رفيق من بود. ما با هم همسايه بوديم، هر روز با هم به دارالفنون ميرفتيم و با هم بر ميگشتيم و درسهايمان را با هم مذاكره ميكرديم و در موقع تفريح من به سياوش تار مشق ميدادم. رخساره دختر عموي سياوش هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما مي آمد. سياوش خيال داشت خواهر رخساره را بگيرد. اتفاقا" يك ماه پيش از عقدكنانش زد و سياوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوالپرسيش رفتم ولي گفتند كه حكيم قدغن كرده كه با او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم همين جواب را دادند. من هم پاپي نشدم.

«خوب يادم است، نزديك امتحان بود، يك روز غروب كه به خانه برگشتم، كتابهايم را با چند تا جزوه ي مدرسه روي ميز ريختم همين كه آمدم لباسم را عوض بكنم صداي خالي شدن تير آمد. صداي آن بقدري نزديك بود كه مرا متوحش كرد، چون خانه ي ما پشت خندق بود و شنيده بودم كه در نزديكي ما دزد زده است. ششلول را از توي كشو ميز برداشتم و آمدم در حياط ، گوش بزنگ ايستادم، بعد از پلكان روي بام رفتم ولي چيزي به نظرم نرسيد. وقتي كه برميگشتم از آن بالا در خانه ي سياوش نگاه كردم، ديدم سياوش با پيراهن و زير شلواري ميان حياط ايستاده. من با تعجب گفتم :
«سياوش تو هستي؟» او مرا شناخت و گفت:
«بيا تو كسي خانه مان نيست.» «صداي تير را شنيدي؟»

« انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره كرد كه بيا، و من با شتاب پائين رفتم و در خانه شان را زدم. خودش آمد در را روي من باز كرد. همين طور كه سرش پائين بود و به زمين خيره نگاه ميكرد پرسيد:
«تو چرا به ديدن من نيامدي؟»
«من دو سه بار به احوال پرسيت آمدم ولي گفتند كه دكتر اجازه نميدهد.»
«گمان ميكنند كه من ناخوشم، ولي اشتباه ميكنند.»
دوباره پرسيدم: «اين صداي تير را شنيدي؟»
« بدون اينكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پاي درخت كاج و چيزي را نشان داد. من از نزديك نگاه كردم، سه چكه خون تازه روي زمين چكيده بود.

« بعد مرا برد در اطاق خودش، همه ي درها را بست، روي صندلي نشستم، چراغ را روشن كرد و آمد روي صندلي مقابل من كنار ميز نشست. اطاق او ساده، آبي رنگ و كمركش ديوار كبود بود. كنار اطاق يك تار گذاشته بود. چند جلد كتاب و جزوه ي مدرسه هم روي ميز ريخته بود. بعد سياوش دست كرد از كشو ميز يك ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلول هاي قديمي دسته صدفي بود، آن را در جيب شلوارش گذاشت و گفت:

« من يك گربه ي ماده داشتم، اسمش نازي بود. شايد آن را ديده بودي، از اين گربه هاي معمولي گل باقالي بود. با دو تا چشم درشت مثل چشم هاي سرمه كشيده. روي پشتش نقش و نگارهاي مرتب بود مثل اينكه روي كاغذ آب خشك كن فولادي جوهر ريخته باشند و بعد آن را از ميان تا كرده باشند. روزها كه از مدرسه برميگشتم نازي جلو ميدويد، ميو ميو ميكرد، خودش را به من ميماليد، وقتي كه مينشستم از سر و كولم بالا مي رفت، پوزه اش را به صورتم ميزد، با زبان زبرش پيشانيم را ميليسيد و اصرار داشت كه او را ببوسم. گويا گربه ي ماده مكارتر و مهربانتر و حساستر از گربه ي نر است. نازي از من گذشته با آشپز ميانه اش از همه بهتر بود، چون خوراكها از پيش او در ميآمد، ولي از گيس سفيدخانه، كه كيابيا بود و نماز ميخواند و از موي گربه پرهيز ميكرد، دوري ميجست. لابد نازي پيش خودش خيال ميكرد كه آدمها زرنگتر از گربه ها هستند و همه ي خوراكي هاي خوشمزه و جاهاي گرم و نرم را براي خودشان احتكار كرده اند و گربه ها بايد آنقدر چاپلوسي بكنند و تملق بگويند تا بتوانند با آنها شركت بكنند.

« تنها وقتي احساسات طبيعي نازي بيدار ميشد و بجوش مي آمد كه سر خروس خونالودي به چنگش ميافتاد و او را به يك جانور درنده تبديل ميكرد. چشمهاي او درشت تر ميشد و برق ميزد، چنگالهايش از توي غلاف در ميآمد و هر كس را كه به او نزديك ميشد با خرخرهاي طولاني تهديد مي كرد. بعد، مثل چيزي كه خودش را فريب بدهد، بازي در ميآورد. چون با همه ي قوه ي تصور خودش كله ي خروس را جانور زنده گمان مي كرد، دست زير آن ميزد، براق ميشد، خودش را پنهان ميكرد، در كمين مينشست، دوباره حمله مي كرد و تمام زبردستي و چالاكي نژاد خودش را با جست و خيز و جنگ و گريزهاي پي در پي آشكار مينمود. بعد از آنكه از نمايش خسته ميشد، كله ي خونالود را با اشتهاي هر چه تمامتر ميخورد و تا چند دقيقه بعد دنبال باقي آن ميگشت و تا يكي دو ساعت تمدن مصنوعي خود را فراموش مي كرد، نه نزديك كسي مي آمد، نه ناز ميكرد و نه تملق ميگفت.

« در همان حالي كه نازي اظهار دوستي ميكرد، وحشي و تودار بود و اسرار زندگي خودش را فاش نميكرد، خانه ي ما را مال خودش ميدانست، و اگر گربه ي غريبه گذارش به آنجا مي افتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صداي فيف، تغير و ناله هاي دنباله دار شنيده ميشد.

« صدايي كه نازي براي خبر كردن ناهار ميداد با صداي موقع لوس شدنش فرق داشت . نعره هائي كه از گرسنگي ميكشيد با فريادهايي كه در كشمكش ها ميزد و مرنو مرنوي كه موقع مستيش راه ميانداخت همه با هم توفير داشت. و آهنگ آنها تغيير ميكرد: اولي فرياد جگرخراش، دومي فرياد از روي بغض و كينه، سومي يك ناله ي دردناك بود كه از روي احتياج طبيعت ميكشيد، تا بسوي جفت خودش برود. ولي نگاه هاي نازي از همه چيز پرمعني تر بود و گاهي احساسات آدمي را نشان ميداد، بطوري كه انسان بي اختيار از خودش ميپرسيد: در پس اين كله ي پشم آلود، پشت اين چشم هاي سبز مرموز چه فكرهايي و چه احساساتي موج ميزند!

« پارسال بهار بود كه آن پيش آ مد هولناك رخ داد. ميداني در اين موسم همه ي جانوران مست ميشوند و به تك و دو مي افتند، مثل اينست كه باد بهاري يك شور ديوانگي در همه ي جنبندگان ميدمد. نازي ما هم براي اولين بار شور عشق به كله اش زد و با لرزه اي كه همه ي تن او را به تكان ميانداخت، ناله هاي غم انگيز ميكشيد. گربه هاي نر ناله هايش را شنيدند و از اطراف او را استقبال كردند. پس از جنگها و كشمكش ها نازي يكي از آنها را كه از همه پرزورتر و صدايش رساتر بود به همسري خودش انتخاب كرد. در عشق ورزي جانوران بوي مخصوص آنها خيلي اهميت دارد براي همين است كه گربه هاي لوس خانگي و پاكيزه در نزد ماده ي خودشان جلوه اي ندارند. برعكس گربه هاي روي تيغه ي ديوارها، گربه هاي دزد لاغر ولگرد و گرسنه كه پوست آنها بوي اصلي نژادشان را ميدهد طرف توجه ماده ي خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازي و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند ميخواندند. تن نرم و نازك نازي كش و واكش ميآمد، در صورتيكه تن ديگري مانند كمان خميده ميشد و ناله هاي شادي ميكردند. تا سفيده ي صبح اين كار مداومت داشت. آن وقت نازي با موهاي ژوليده ، خسته و كوفته اما خوشبخت وارد اطاق ميشد.

« شبها از دست عشق بازي نازي خوابم نميبرد، آخرش از جا در رفتم، يك روز جلو همين پنجره كار ميكردم. عاشق و معشوق را ديدم كه در باغچه ميخراميدند. من با همين ششلول كه ديدي، در سه قدمي نشان رفتم. ششلول خالي شد و گلوله به جفت نازي گرفت. گويا كمرش شكست، يك جست بلند برداشت و بدون اينكه صدا بدهد يا ناله بكشد از دالان گريخت و جلو چينه ي ديوار باغ افتاد و مرد.

« تمام خط سير او لكه هاي خون چكيده بود. نازي مدتي دنبال او گشت تا رد پايش را پيدا كرد، خونش را بوييده و راست سر كشته ي او رفت. دو شب و دو روز پاي مرده ي او كشيك داد. گاهي با دستش او را لمس ميكرد، مثل اينكه به او ميگفت: «بيدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازي خوابيدي، چرا تكان نميخوري؟ پاشو ، پاشو!» چون نازي مردن سرش نميشد و نميدانست كه عاشقش مرده است.

« فرداي آن روز نازي با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر كس سراغ او را گرفتم بيهوده بود. آيا نازي از من قهر كرد، آيا مرد، آيا پي عشقبازي خودش رفت، پس مرده ي آن ديگري چه شد؟

« يكشب صداي مرنو مرنو همان گربه ي نر را شنيدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنين، ولي صبح صدايش ميبريد. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائي به همين درخت كاج جلو پنجره ام خالي كردم. چون برق چشمهايش در تاريكي پيدا بود ناله ي طويلي كشيد و صدايش بريد. صبح پايين درخت سه قطره خون چكيده بود. از آن شب تا حالا هر شب ميآيد و با همان صدا ناله ميكشد. آنهاي ديگر خوابشان سنگين است نمي شنوند. هر چه به آنها ميگويم به من ميخندند ولي من ميدانم، مطمئنم كه اين صداي همان گربه است كه كشته ام. از آن شب تاكنون خواب به چشمم نيامده، هرجا ميروم، هر اطاقي ميخوابم، تمام شب اين گربه ي بي انصاف با حنجره ي ترسناكش ناله ميكشد و جفت خودش را صدا ميزند.

امروز كه خانه خلوت بود آمدم همانجايي كه گربه هر شب مينشيند و فرياد ميزند نشانه رفتم، چون از برق چشمهايش در تاريكي ميدانستم كه كجا مينشيند. تير كه خالي شد صداي ناله ي گربه را شنيدم و سه قطره خون از آن بالا چكيد. تو كه به چشم خودت ديدي، تو كه شاهد من هستي؟
« در اين وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.
رخساره يكدسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام كردم ولي سياوش با لبخند گفت:

«البته آقاي ميرزا احمد خان را شما بهتر از من ميشناسيد، لازم به معرفي نيست، ايشان شهادت ميدهند كه سه قطره خون را به چشم خودشان در پاي درخت كاج ديدهاند.
«بله من ديده ام.»
« ولي سياوش جلو آمد قهقهه خنديد، دست كرد از جيبم ششلول مرا در آورد روي ميز گذاشت و گفت:
« ميدانيد ميرزا احمد خان نه فقط خوب تار ميزند و خوب شعر ميگويد، بلكه شكارچي قابلي هم هست، خيلي خوب نشان ميزند.
« بعد به من اشاره كرد، من هم بلند شدم و گفتم:
«بله امروز عصر آمدم كه جزوه ي مدرسه از سياوش بگيرم، براي تفريح مدتي به درخت كاج نشانه زديم، ولي آن سه قطره خون مال گربه نيست مال مرغ حق است. ميدانيد كه مرغ حق سه گندم از مال صغير خورده و هر شب آنقدر ناله ميكشد تا سه قطره خون از گلويش بچكد، و يا اينكه گربه اي قناري همسايه را گرفته بوده و او را با تير زده اند و از اينجا گذشته است، حالا صبر كنيد تصنيف تازه اي كه درآورده ام بخوانم ، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور كرده اين اشعار را خواندم:

« دريغا كه بار دگر شام شد،
« سراپاي گيتي سيه فام شد،
« همه خلق را گاه آرام شد،
« مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.
ا
« جهان را نباشد خوشي در مزاج،
« بجز مرگ نبود غمم را علاج،
« وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
« چكيده ست بر خاك سه قطره خون »

« به اينجا كه رسيد مادر رخساره با تغير از اطاق بيرون رفت، رخساره ابروهايش را بالا كشيد و گفت: «اين ديوانه است.» بعد دست سياوش را گرفت و هر دو قهقه خنديدند و از در بيرون رفتند و در را برويم بستند.

« در حياط كه رسيدند زير فانوس من از پشت شيشه ي پنجره آنها را ديدم كه يكديگر را در آغوش كشيدند و بوسيدند.»

(http://www.shafighi.com/forum/imagehosting/163467ee5e34a500.jpg)

SaNbOy
19th February 2009, 06:55 PM
آه! درد اندام مرا مرتعش می کند ، این پاداش خدماتی است که برای یک جانور دو پای بی مروت ستمگر کشیده ام ، امروز آخرین روز منست و همین قلبم را تسلی می دهد ! بعد از طی یک زندگانی پر از مرارت و مشقت و تحمل بارهای طاقت فرسا ، ضربات پی در پی چوب و زنجیر و دشنام عابرین ، همین قدر جای شکرش باقی است که این حیات مهیب را وداع خواهم گفت . این جا خیابان شمیران است . امروز به واسطۀ بی مبالاتی صاحبم ، اتومبیلی پاهای مرا شکست و به این روز افتادم . بعد از ضرب و شتم ، جسد مرا در کنار این جاده کشیدند و به حال خود گذاشتند . ممکن است فراموش کرده باشند که هنوز از نعل و پوست من می توانند استفاده کنند ! گویا به کلی مایوس شدند . آیا خوراک مرا به موقع خواهند آورد ؟ نه ... باید در نهایت زجر و گرسنگی جان داد ، زیرا دیگر از من کاری ساخته نیست .
آه ! درد زخم ها رو به شدت گذاشته و خون از آنها جاری است . این چه جانوری است که بر زندگی ما مسلط شده و زندگانی ما را ننگ آلود و چرکین و پر از رنج و محنت نموده ، احساسات بی آلایش و طبیعی ما را خسته ساخته ، بدن ما را دائم مجروح و سرتاسر زندگی را بر ما تلخ و ناگوار نموده است ؟
ظاهرا شباهت تامی با ما دارد و بالاخره مثل ما میمیرد ، از این جهت هیچ فرقی نداریم ، اما گویا بدنش را از چوب یا سنگ ساخته اند چون که به ما شلاق می زند و گمان می کند ما حس نمی کنیم . اگر خودش هم احساس درد را می کرد بر ما رحم می نمود . این آلاتی که برای شکنجۀ ما استفاده می کنند ، طبیعی نیست و خودشان ساخته اند . مدتی است در فرنگستان و آمریکا برای حفظ حقوق حیوانات مجامعی به نام " انسانیت " تاسیس کرده اند . قوانین مخصوصی برای دفاع و زجر اجحاف و ظلم نسبت به ما وضع کرده اند . آیا آن ها هم جزو همین جانورانند ؟ هرگز !
اگر آن گروه از همین حیوانات باشند پس قلب آنها از سنگ نیست ؟ علمای علوم طبیعی ما را با خودشان چندان فرقی نمی گذارند و خود را سردستۀ حیوانات پستاندار معرفی می کنند ، اما یکی از فلاسفۀ معروف _ دکارت _ به قول خودش ثابت کرد که حیوان به غیر از یک ماشین متحرک چیز دیگری نیست ! در تعقیب این خیال پوچ یک عده دیگر از فلاسفه بر ضد او برخاستند ، از جمله شوپنهاور از ما طرفداری کرده و می گوید : اساس اخلاق رحم است نه تنها به هم نوع خود بلکه نسبت به تمام حیوانات .
و تا اندازه ای احساسات و هوش ما را در کتاب اخلاق خود شرح می دهد .
دیگری گفته : این یک تفریح است برای مادران که بچۀ خود را ببینند که گردن یک پرنده را می کند و سگ یا گربه را در بازی مجروح می کند ، این ها ریشۀ فساد است و بنیاد سنگ دلی و خباثت است .
حقیقتا این ظلمی که بر ما شده و می شود بیشتر در نتیجۀ تربیت ظالمانۀ مادران اطفال است . افسوس که ما نمی توانیم حرف بزنیم و همین اسباب بدبختی ما را فراهم آورده .
فقط ارسطو به حقیقت زندگانی ما پی برده و می گوید : ( انسان حیوان ناطق است )
به واسطۀ همین نطق است که ما دستخوش هوی و هوس یک عده جانور طماع خود پسند شده ایم .
چرا مردم پیروی این فلاسفه را نکرده اند ؟

SOURCE MOBILE
20th February 2009, 07:59 AM
قورباغه كوچولو به قورباغه بزرگي كه كنار بركه نشسته بود مي گفت: واي پدر،من يك هيولاي وحشتناك ديدم. او به بزرگي يك كوه بود و روي سرش هم شاخ داشت. دم درازي داشت و پاهايش هم سم داشت.



قورباغه پير گفت: بچه جان، اوني كه تو ديدي فقط يك گاو نر بوده است. آن خيلي هم بزرگ نيست و ممكن است يك كمي از من بزرگتر باشد.



من مي توانم خودم را به همان اندازه بزرگ كنم، تو مي تواني خودت ببيني.سپس خودش را باد كرد و باد كرد.

بعد از قورباغه كوچولو پرسيد: از اين هم بزرگتر بود؟







قورباغه كوچولو كه هيجان زده شده بود،گفت: خيلي بزرگتر از اين بود.









قورباغه پير دوباره خودش را بيشتر باد كرد و پرسيد: آن گاو نر هم اين اندازه بود مگه نه؟

و باز قورباغه كوچولو جواب داد: بزرگتر پدر، خيلي بزرگتر.









دوباره قورباغه پير نفس عميقي كشيد و خودش را بيشتر باد كرد و بزرگتر و بزرگتر شد. سپس به پسرش گفت: من مطمئن هستم كه آن گاو نر از اين اندازه بزرگتر نبود.

اما در يك لحظه قورباغه پير كه خودش را خيلي باد كرده بود تركيد.





بچه هاي عزيز يادتون باشد كه اونهايي كه خيلي خودخواه هستند و خودشان را بهتر از هر كسي مي بينند باعث از بين رفتن خودشان مي شوند.

SOURCE MOBILE
20th February 2009, 08:02 AM
يكي بود.يكي نبود. پيرزني سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها.

روزي از روزها از تنهايي حوصله اش سر رفت. با خودش گف «از وقتي دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه بخت, خانه ام خيلي سوت و كور شده, خوب است بروم سري بزنم به او و آب و هوايي عوض كنم.»

پيرزن پاشد چادرچاقچور كرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه دختر تازه عروسش كه بيرون شهر, بالاي تپه اي قرار داشت.

چشمتان روز بد نبيند! از دروازه شهر كه پا گذاشت بيرون گرگ گرسنه اي جلوش سبز شد. پيرزن تا چشمش افتاد به گرگ, دستپاچه شد و سلام بلند بالايي كرد.

گرگ گفت «اي پيرزن! كجا مي روي؟»

پيرزن گفت «مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

گرگ گفت «بي خود به خودت زحمت نده. چون من همين حالا يك لقمه ات مي كنم.»

پيرزن گفت «يك لقمه پوست و استخوان كه سيرت نمي كند؛ بگذار برم خانه دخترم؛ چند روزي خوب بخورم و بخوابم, تنم گوشت تر و تازه بيارد و حسابي چاق و چله بشوم, آن وقت من را بخور.»

گرگ گفت «بسيار خوب! اما يادت باشد من از اينجا جم نمي خورم تا تو برگردي.»

پيرزن گفت «خيالت تخت باشد. زود برمي گردم.»

و راه افتاد.

چند قدم كه رفت پلنگي, مثل اجل معلق پريد جلوش و پرسيد «كجا مي روي پيرزن؟»

پيرزن از ترس جانش تعظيم كرد و گفت «مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

پلنگ گفت «زحمت نكش؛ چون من خيلي گرسنه ام و همين حالا بايد تو را بخورم.»

پيرزن گفت «يك لقمه پيرزن كجاي شكمت را پر مي كند؟ بگذار برم خانه دخترم, چند روزي خوب بخورم و خوب بخوابم, حسابي چاق وچله بشوم, آن وقت برمي گردم اينجا, من را بخور.»

پلنگ گفت «بدفكري نيست. تا تو برگردي, من دندان رو جگر مي گذارم و همين دور و بر مي پلكم.»

پيرزن گفت «زياد چشم به انتظارت نمي گذارم؛ زود برمي گردم.»

و باز به راه افتاد؛ اما هنوز به خانه دخترش نرسيده بود كه شيري غرش كنان جلوش را گرفت. پيرزن از ترس سر جاش خشكش زد و اته پته كنان سلام كرد و جلو شير افتاد به خاك.

شير گفت «كجا داري مي روي پيرزن؟»

پيرزن گفت «دارم مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

شير گفت «نه. نمي گذارم؛ چون شكم من از گشنگي افتاده به غار و غور و همين حالا تو را مي خورم.»

پيرزن گفت «اي شير! تو سلطان جنگلي؛ دل و جگر گاو نر ران گورخر هم شكمت را سير نمي كند؛ تا چه رسد به من پيرزن كه يك چنگ پوست و استخوان بيشتر نيستم؛ صبر كن برم خانه دخترم, چند روزي خوب بخورم و بخوابم, حسابي چاق و چله بشوم و برگردم. آن وقت من را بخور.»

شير گفت «برو! اما زياد معطل نكن كه خيلي گشنه ام.»

پيرزن گفت «زياد چشم به راهت نمي گذارم.»

و راهش را گرفت رفت تا به خانه دخترش رسيد.

دختر و دامادش خوشحال شدند. وقت شام پيرزن را بالاي سفره نشاندند و پلو و خورش و ميوه و شربت جلوش گذاشتند و موقع خواب براش رختخواب ترمه پهن كردند.

پيرزن سه چهار روز خورد و خوابيد. وقت برگشتن به دخترش گفت «برو يك كدو تنبل بزرگ براي من بيار.»

دختر رفت كدوي بزرگي آورد.

پيرزن گفت «در جمع و جوري براي كدو بساز و توي كدو را خوب خالي كن.»

دختر پرسيد «براي چه اين كار را بكنم؟»

پيرزن هر چه را كه موقع آمدن براش پيش آمده بود شرح داد و آخر سر گفت «وقتي خواستم برم, مي روم توي كدو؟ تو هم ببرم بيرون هلم بده و قلم بده.»

دختر توي كدو را خوب خالي كرد. پيرزن رفت تو كدو و دختر كدو را برد بيرون و از سرازيري جاده قلش داد پايين.

كدو قلقله زن قل خورد تا رسيد نزديك شير.

شير تا ديد كدو دارد مي آيد, پريد جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»

كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

شير گفت «خيلي خوب.»

و كدو را قل داد و ول داد.

كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك پلنگ.

پلنگ تا ديد كدو دارد مي آيد, رفت جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»

كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

پلنگ هم گفت «خيلي خوب!»

و كدو را قل داد و ول داد.

كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك گرگ.

گرگ تا ديد كدو دارد مي آيد, دويد جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»

كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

گرگ صداي پيرزن را شناخت. گفت «سر من كلاه مي گذاري؟ تو همان پيرزني هستي كه قرار بود بخورمت. حالا رفته اي توي كدو.»

گرگ شروع كرد به سوراخ كردن كدو و همين كه از اين ور كدو رفت تو, پيرزن دركدو را ورداشت و از آن ور كدو آمد بيرون. دويد توي خانه اش و در را پشت سرش بست.

SOURCE MOBILE
20th February 2009, 08:18 AM
يكي بود يكي نبود پيرزني بود كه از دار دنيا فقط يك پسر داشت. اسم اين پسر حسني بود، پيرزن پسر خود را خيلي دوست داشت، اما افسوس كه حسني تنبل و بي عار و پر خور و بي كار بود!


حسني آنقدر خورده بود كه مثل يك غول شده بود، به خاطر همين هم «پهلوان پنبه» صدايش مي كردند. پهلوان پنبه صبح تا شب مي خورد و مي خوابيد، دست به سياه و سفيد هم نمي زد. پيرزن هر چه نصيحتش مي كرد فايده نداشت كه نداشت، بالاخره پيرزن از تنبلي و پرخوري حسني جانش به لب آمد.


يك روز كه حسني از خانه بيرون رفت، پيرزن در را بست و ديگر به خانه راهش نداد. حسني گريه و زاري و التماس كرد، ولي پيرزن در را باز نكرد كه نكرد.


حسني مجبور شد سر خود را پائين بيندازد و راه بيفتد و برود. رفت و رفت تا به يك درخت رسيد زير درخت نشست از زور خستگي، چشم هاي خود را بست و خوابيد، توي خواب يك سفره پر از غذا را ديد.


حسني خواب بود كه چند تا پشه، نيشش زدند. حسني از خواب پريد، هوا گرم بود و پشه ها هم ول كن نبودند. وزوزكنان از اين طرف به آن طرف مي پريدند، روي سر و صورت حسني مي نشستند و او را مي گزيدند. بالاخره حسني عصباني شد و با يك ضربه جانانه، چند تا از آنها را پخش زمين كرد. آن وقت به پشه ها كه بعضي كشته و بعضي نيمه جان روي زمين ولو شده بودند نگاه كرد، بعد با خوشحالي از جا پريد و با خودش گفت: عجب! پس من اين قدر قوي بودم و نمي دانستم ببين چه كار كردم! يك مشت زدم و چند تايشان را كشتم! عجب زور و بازوئي دارم من! بيخود نيست كه به من مي گويند پهلوان!


در حالي كه هي زير لب مي گفت: با يك مشتم، چند تا را كشتم، دراز كشيد و خوابش برد. دست بر قضا حاكم و سربازهاي او كه از آنجا مي گذشتند او را ديدند. حاكم با تعجب به هيكل بزرگ حسني نگاه كرد و گفت: اين ديگر كيست؟ غول است يا آدميزاد؟ بعد به سربازهاي خود دستور داد كه بروند سراغ حسني و بيدارش كنند. سربازان حاكم با ترس و لرز جلو رفتند و حسني را بيدار كردند. حسني تا چشمش به آنها افتاد، گفت: با يك مشتم چند تا را كشتم! سربازها حسني را پيش حاكم بردند، حاكم پرسيد: تو كي هستي؟ ديوي يا آدميزاد؟ حسني جواب داد: من حسني ام خيلي هم گرسنه ام! حاكم گفت: براي او غذا بياوريد.


سربازها گوشت گوساله را كباب كردند و به حسني دادند. حسني توي يك چشم به هم زدن كباب ها را خورد. حاكم و سربازهاي او نزديك بود از تعجب شاخ در بياورند. حسني خميازه اي كشيد و گفت: خسته ام، مي خواهم بخوابم بعد همان جا دراز كشيد و خوابيد.


حاكم با خودش گفت: اين همان كسي است كه دنبالش مي گشتم، بعد حسني را بيدار كرد و گفت: آهاي پهلوان! اگر دلت مي خواهد براي خواب يك جاي گرم و نرم، براي خوردن يك عالمه غذاي خوشمزه گيرت بيايد، بيا به قصر من آنجا هر چيزي كه لازم داشته باشي، برايت حاضر و آماده مي شود.


حسني قبول كرد، بعد همگي به طرف قصر راه افتادند. همين طور كه مي رفتند، حاكم رو به حسني كرد و گفت: پهلوان، واقعاً كه عجب زور بازوئي داري! تا حالا كسي را نديده ام كه بتواند با يك مشت چند نفر را بكشد!


حسني با تعجب حاكم را نگاه مي كرد و چيزي نگفت، يعني كشتن چند تا پشه اين قدر مهم بود؟! خلاصه، رفتند و رفتند تا به قصر رسيدند حاكم دستور داد حسني را ببرند به حمام و لباس هاي نو تن او كنند. بعد هم او را فرمانده سپاه خود كرد. از آن روز به بعد، حسني توي قصر ماند.


مدتي گذشت و حسني به خوبي و خوشي در قصر زندگي مي كرد. هر وقت دلش مي خواست مي خورد و هروقت دلش مي خواست، مي خوابيد. تا اينكه يك روز به حاكم خبر دادند: چه نشسته اي كه حاكم كشور همسايه با لشكر و بزرگش به ما حمله كرده است.


حاكم گفت: نترسيد تا وقتي پهلوان حسني را داريم از هيچ چيز نترسيد،بعد دستور داد حسني را خبر كنند كه بيايد و به او گفت: هر چه سريع تر سربازان را براي نبرد آماده كن.


حسني كه تا به حال با هيچ كس نجنگيده بود و زره و كلاه و شمشير نديده بود تا اسم جنگ را شنيد، رنگ از روي او پريد. حسني زد تا فرار كند و خودش را به ده پيش ننه اش برساند. حاكم و اطرافيان او فكر كردند پهلوان حسني مي خواهد هر چه زودتر يك تنه و بدون سلاح خودش را به دشمن برساند و روزگارشان را سياه كند به خاطر همين زود دويدند و جلويش را گرفتند و با هزار خواهش و تمنا خواستند كه دست نگه دارد.


حاكم گفت: آخر پهلوان اين طور بدون زره و سلاح كه نمي شود، كشته مي شوي. سرت را به باد مي دهي! به دستور حاكم او را به اصطبل مخصوص بردند و گفتند: هر اسبي را كه مي خواهي انتخاب كن.


حسني به اسب ها نگاه كرد، چشمش به يك اسب لاغر و مردني افتاد خوشحال شد و با خودش گفت: اين اسب خيلي خوب است از لاغري مثل چوب است بايد سوارش بشوم و محكم افسار آن را نگه دارم تا نتواند راه برود، بعد به اسب اشاره كرد و گفت: من اين را مي خواهم.


همه يك صدا فرياد كشيدند: آفرين پهلوان! واقعاً اسب خوبي انتخاب كردي فقط تو مي تواني سوار اين اسب شوي اين اسب دنيا است. حتي باد هم به گرد پاهاي او نمي رسد حسني تا اين را شنيد رنگ از روي او پريد و با خودش گفت: اي خداجان چه غلطي كردم!


اما يكهو فكري به خاطر او رسيد و براي اينكه از روي اسب نيفتد، دستور داد او را با طناب به اسب ببندند با اين حرف دوباره سربازان و اطرافيان حاكم به هوا بلند شدند: چه شجاعتي! چه سر نترسي دارد! مي خواهد تا جان در بدن دارد، بجنگد. ولوله اي در ميان سربازان افتاد كه نگو و نپرس همه از حسني تقليد كردند و دست و پايشان شروع كرد به لرزيدن حسني سوار بر اسب، بيرون آمد و جلوي سپاهيان خود ايستاد. تا اسب از اصطبل بيرون آمد روي دو پاي خود بلند شد و شيه اي كشيد. دور خودش چرخيد و يك دفعه مثل اينكه بال درآورده باشد از جا پريد و مثل برق به طرف دشمن دويد. رنگ از روي حسني بخت برگشته پريد و قلب او شروع كرد به تالاپ تالاپ صدا كردن سربازها كه خيال مي كردند حسني حمله را شروع كرده معطلش نكردند، شمشيرهاي خود را بيرون كشيدند و به دنبال فرمانده خود، چهار نعل تاختند.


افسار اسب از دست حسني ول شده بود بالا و پائين مي پريد و توي اين فكر بود كه يك جوري خودش را از اين وضع نجات بدهد. ناگهان چشمش به درخت تنومندي افتاد كه آن نزديكي ها بود اسب با سرعت به طرف درخت مي رفت وقتي اسب به درخت رسيد، حسني دست خود را دراز كرد و يكي از شاخه هاي درخت را گرفت تا حيوان ديگر نتواند حركت كند، اما از بخت بد چوب درخت را موريانه خورده بود و درخت به موئي بند بود تا حسني شاخه را گرفت درخت از جا كنده شد و دور سر او شروع به چرخيدن كرد! سربازهاي دشمن كه از پهلواني هاي حسني، تعريف ها شنيده بودند، تا ديدند حسني درخت به دست تك و تنها به طرف آنها مي آيد ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. اسب و حسني هم به دنبال آنها بودند. سربازهاي دشمن كه ديدند حسني ول كن نيست همگي تسليم شدند و به پاي او افتادند.


اين جوري بود كه دشمن شكست سختي خورد. وقتي مردم اين خبر را شنيدند، خيلي خوشحال شدند و به پيشواز پهلوان حسني رفتند و او را با احترام وارد شهر كردند، حاكم هم از شادي روي پاي خود بند نبود، دستور داد كه شهر را آذين بندي كنند و هفت شب و هفت روز جشن و شادي كنند.


حسني كه خوب مي دانست تمام چيزهائي كه پيش آمده از روي اتفاق بود، تصميم گرفت دست از تنبلي بردارد و زندگي تازه اي را شروع كند. اين بود كه با خوشحالي پيش مادر خود برگشت و قول داد كه كار كند و زحمت بكشد تا واقعاً يك پهلوان شجاع بشود.

SOURCE MOBILE
20th February 2009, 08:20 AM
يكي بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره .

روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد .

روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : ” به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري ، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است . عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري ، حيف كه صدايت خوب نيست اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي .

كلاغه كه با تعريفهاي روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار كنه تا روباه بفهمد كه صداي قشنگي داره ، ولي پنير از منقـارش مي افتـد و آقـا روبـاه اونو برمي داره و فـرار مي كنه .

كلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولي ديگر سودي نداشت .


خوب بچه هاي عزيز من چه نتيجه اي از اين داستان گرفتيد . بايد مواظب باشيد ، اگر كسي تعريف زياد وبيجا از چيزي يا كسي مي كنه ، حتمأ منظوري داره . اميدوارم كه شما هيچ وقت گول نخوريد .

زاغكـي قـالب پنيـري ديـد /// به دهان بر گرفت و زود پريد

بر درختي نشست در راهي /// كه از آن مي گـذشت روباهـي

روبه پر فريـب وحيلت ساز /// رفـت پـاي درخـت كـرد آواز

گـفت بـه بـه چقـدر زيبائ /// چـه سـري چه دمي عجب پائي

پرو بالت سياه رنگ و قشنگ /// نيست بـالاتر از سيـاهـي رنگ

گرخوش آواز بودي و خوش خوان /// نبودي بهتر از تو در مرغان

زاغ مي خواسـت قارقار كند /// تـا كـه آوازش آشـكـار كنـد

طعمه افتاد چون دهان بگشود /// روبهك جست و طعمه را بربود

SaNbOy
21st February 2009, 02:08 PM
از پشت در بسته صدای بلند و ممتد جریان آب می آمد. آلبینوس با تیغ ژیلت آب داده یک طرف صورتش را با دقت تراشید. فکر کرد که خدا کند اینجا خرچنگ آمریکایی داشته باشد. آب همین طور با شدت جریان داشت و صدای آن بلندتر و بلندتر می شد. آلبینوس زیر چانه اش را زده بود و داشت دوباره به سراغ سیب آدمش می رفت که همیشه چند موی زبر روی آن می ماند. ناگهان متوجه شد آب از زیر در حمام دارد به درون اتاق می آید. غرش شیرهای آب هم دیگر حالتی پیروزمندانه و مغرورانه به خود گرفته بود. به طرف در دوید و در زد و زیر لب گفت؛ «غرق که نمی شود».

«عزیزم حالت خوب است؟ اتاق را آب برداشته!»جوابی نیامد.فریاد زد؛ «مارگو، مارگو!» و (بی آنکه به نقش غریبی فکر کند که درها در زندگی او و مارگو داشتند) چندین بار دستگیره را تکان داد. مارگو بی سر و صدا به حمام بازگشت. حمام را بخار و آب داغ گرفته بود. بلافاصله شیرها را بست. با صدایی غم زده از پشت در داد زد؛ «خوابم برده بود». آلبینوس گفت؛ «تو دیوانه ای. نمی دانی چقدر مرا ترساندی». جوی آبی که فرش طوسی روشن را تیره می کرد، ضعیف شد و از حرکت ایستاد. آلبینوس به طرف آینه برگشت و دوباره گلویش را کف مالی کرد.سر شام مارگو بسیار خوشحال و خوش اخلاق بود. روی تراس نشستند. شب پره ای سفید دور چراغ چرخید و روی رومیزی افتاد. مارگو گفت؛ «تا می توانیم اینجا می مانیم. خیلی از اینجا خوشم آمده».

خنده در تاریکی - ولادمیر نابوکف /ترجمه امید نیک فرجام

SaNbOy
21st February 2009, 02:10 PM
كركسها

اسكار ـ سروتو شاعر، داستاننويس، روزنامهنگار و سياستمدار بوليويايي در سال 1912 در لاپاز
(بوليوي) زاده شد.
به گفتة پدرو شيموزه شاعر و منتقد معروف بوليويايي: مجموعه داستان �دايره سايه روشنها� نشاندهندة ظهور هنرمندي است كه با سادگي و در عين حال با قدرت و تخليلي سرشار‏‏، هيجانها و سرگشتگيهاي انسان را به تصوير‏ ميكشد.
سروتو (كه با ‏‏‏اين اثر به شهرت رسيد) جهان رازآلود و زندگي دلهرهآور انسان را در جامعة ستمگر و خفقانآور بوليوي، توصيف‏ ميكند. انسانهايي تنها، در جهاني دشمنخو، خشن و آدميخوار. جهاني كه با وجود همة ‏‏‏اين نابسامانيها، به نظر او به گونهاي شگفتانگيز‏‏، زيباست.
شخصيتها و اشباحي كه در‏‏‏ اين داستانها، در رفت و آمدند، موجودات تنهايي هستند كه مدام تهديدي ناشناس و رعبآور چون سايه دنبالشان ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏كند. نوشتههاي معروف او: رمان �سيلاب آتش� (1935) و �دايرة سايه روشن� (1958) است‏. داستان كركسها‏‏، از ‏‏‏اين مجموعه انتخاب شده است.
اسكار سروتو، در سال 1981 در شهر لاپاز ـ زادگاهش ـ درگذشت‏.



سوار تراموا كه شد، بلافاصله حضور او را، احساس نكرد. (مرد، يك تاكسي را بدون آن كه توقف كند، گذاشته بود كه رد شود) دليلش را هم‏ نميدانست. بعد دو، امنيبوس پر رد شد‏. نه دلش‏ ميخواست با ناراحتي مسافرت كند‏‏، نه بين انبوه آدمها از‏ ميلههاي امنيبوس‏‏، آويزان بماند. كاري كه از آن متنفر بود. ولي بيزارياش از تراموا، نيز كمتر از آن نبود‏. ترامواها را تنها وسيلة خوبي براي خانمها و افراد پا به سن گذاشته‏ميدانست‏. با آن موتورهاي پر هياهوشان كه انگار دچار سرگيجه شدهاند. با‏‏‏ اين حال تصميم گرفت، تراموايي راكه با تكانهاي سخت نزديك‏ ميشد، سوار شود. زن جواني با بچهاش، نزديك او‏‏‏ ايستاده بود. با خود انديشيد: اگر آنها سوار شوند، من هم سوار
‏‏‏‏‏‏‏مي‏شوم. زن به راننده علامت داد. تراموا نفس زنان‏‏‏ ايستاد. هر سه سوار شدند.
هنگا‏‏‏‏‏‏‏مي‏كه به راهروي بين صندليها رسيد، دچار احساسي شد (بي آنكه تصوير‏‏‏ اين احساس در ذهنش شكل بگيرد) كه چيزي غير عادي‏‏، در درون تراموا، در بين مسافران، يا در فضاي پيرامون، جريان دارد.
(تراموا، با تكاني شديد‏‏، از جا كنده شد. اعصاب مرد‏‏، در حالي كه‏ ميكوشيد خودش را با هواي آغشته به آهن و شيشه درون تراموا، سازگار كند، به سختي متشنج شد).
يك جور احساس سيالي، به او دست داد. چشمهايش بدون اراده در جستوجوي آن احساس مبهم، خيره ماند. ننشست‏. در راهروي وسط تراموا نيز‏‏، پيش نرفت‏. به‏ ميلة تراموا تكيه داد و لحظهاي نگاهش را گرداند. انگار چشم به راه آشنايي بود. با حركات منظم آدمك كوكي‏‏، روي اولين صندلي خالي نشست.‏ميخواست روزنامهاش را باز كند كه ناگهان‏‏، دختر جواني كه در جلو نشسته بود، سرش را به عقب برگرداند.
نگاه دختر جوان او را سخت تكان داد. فهميد ‏‏‏اين همان چيزي بود كه به شكلي مبهم، آشفته خاطرش كرده بود. با دقتي موشكافانه‏‏، به دختر نگاه كرد. لحظهاي هم نگاهش را از او برنداشت‏. كوچكترين جزييات صورت دختر جوان، همچون عكس فوري، در خاطرش نقش بست. موهاي به رنگ عسل، كميتابدار و شفاف دختر را نگاه كرد. به نظرش
ميآمد كه قبلاً هم او را ديده است. صدايش را نشنيده بود، ولي با طنينش آشنا بود، طنين روشن‏‏، مشخص، بدون بازتابهاي احساسي‏‏. همة ‏‏‏اين نشانهها را ‏ميشناخت‏‏، اما
نميتواست توصيفشان كند. تراموا در تابش نور خورشيد، از‏ ميان راهروهاي سبز سپيدارهاي نزديك محلة �ايتاليا�‏ ميگذشت. مرد با نگاهي خيره به موهاي دختر، كوشيد همة آن نشانهها را در ذهنش‏‏، تصوير كند. دختر را موجودي ديد، لطيف با لبهاي سرخ كم رنگ و جذابيتهاي زنانه، پرتوي كه از گونههايش‏ميتابيد، اجزاي صورت او را، ضمن در هم ‏ميآميختنشان، به گونهاي مبهم‏‏، روشن‏ ميكرد.
مأمور كنترل‏‏، با آشفتگي به او نزديك شد. مرد پولش را به طرف او گرفت. (و بعد متوجه شد كه پول را مانند كودكي، محكم در دستش نگهداشته است.) در چهارمين يا پنجمين صندلي، پشت سر دختر نشسته بود. به خاطرش آمد، هنگا‏‏‏‏‏‏‏مي‏كه دنبال جايي براي نشستن ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏گشت‏‏، دختر را از پشت سر ديده بود. (دوستي‏‏، همراه دختر بود. شايد هم خواهرش). بي‏‏‏اينكه نگاهش را، روي او متوقف كند، در‏ ميان ديگر مسافران، گمش كرده بود. گويي جذابيت زنانة او، تنها از راه چشمها با چهرهاش منتقل ‏ميشد.
مسافران، پياده و سوار‏ ميشدند، تراموا، با سرو صداي آهن پارههايي كه انگار به خوبي روغنكاري نشده باشد، با ناله و تكانهاي شديد مفصلهاي پيكر استخوانياش، به راهش ادامه ‏ميداد. ساختمانهاي بزرگ خيابان سانتافه در دو سمت جاده، كه با درخشش خيره كنندة نماهاي آهكيشان‏‏، سر به آسمان كشيده بود. در نور خورشيد، غوطهور بود.
مأمور كنترل، روي سكوي تراموا، طناب زنگ را آن چنان با قدرت‏ ميكشيد، كه گويي بهار در خون او جريان داشت.
دختر جوان ديگر به مرد نگاه‏ نميكرد، با همراهش سخن‏ ميگفت. انگار وجود او را از ياد برده بود. ولي جرياني مبهم، بر اعصاب مرد، فرمان‏ ميراند و به او نهيب ‏ميزد كه هنوز دختر جوان، در نهان، به او‏ ميانديشد.
گروههايي از زنان جوان، با جامههاي رنگارنگ و نازك، مثل رودخانهاي‏‏، روان بودند. تراموا، نهنگآسا‏‏، در امواج خيابان شناور بود. خوشههاي انساني به شكلي نامطمئن‏‏، از‏ميلههاي تراموا آويخته بودند. تراموا، به سختي از پيچ خيابانهاي پاراگوئه و ماي پو (با قرچ قرچي كه گويي خشكي دردناك آهن را از خود دور‏ ميكند)‏ميگذشت. هنگا‏‏‏‏‏‏‏مي‏ كه كاميوني غولپيكر، چون هيولايي خشمگين نمايان شد و با غرش به سوي تراموا هجوم آورد، مسافران، همزمان، فرياد وحشت سر دادند. ولي حيوان نوراني‏‏ (كه مويي بيشتر با فاجعه فاصله نداشت) از مهلكه گريخت‏. هيچ اتفاقي نيفتاده بود. تنها چند بسته بر زمين غلتيده بود‏. مرد با خود انديشيد:‏ بهتر است‏‏‏ اين وسيلة نقليه را رها كند و بقية راه را پياده يا با تاكسي ادامه دهد.‏‏‏اين جانور عظيم الجثه‏‏، نگرانش‏ ميكرد. يكي از همين روزها مرا خواهد كشت. ولي بلافاصله‏‏‏ اين شگون بد را از خود راند. تراموا با تنآسايي به راهش ادامه داد‏. تكانهاي ملايم تراموا، اعتمادش را به او بازگردانده بود. با خندة بيخيال يكي از مسافران‏‏، هراسش پايان گرفت‏. نزديك خيابان كورينتس رسيده بودند.
ساختمانها به نظرش آشنا‏ ميآمد‏‏‏. اينجا جزيرة كوچكي بود كه در آن زندگي كرده بود. بايد پياده‏ ميشد. ولي چيزي او را در جايش‏ميخكوب كرد و مانع شد كه تراموا را ترك كند. فهميد آن چيز، همان زن ناشناس است. وقتي به نقطهاي كه بايد پياده‏ ميشد، رسيد همچنان بيحركت در جايش باقي ماند‏. به شدت ناراحت بود. با خود انديشيد‏ كار بيهودهاي است‏. تا به حال چنين كاري نكرده بود. عادت نداشت دنبال زنهايي كه در خيابان‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏ديد � راه بيفتد. در حقيقت مردي تنها بود و زندگي را دوست‏ ميداشت. حتي دوست داشت يكي از‏‏‏ اين موجودات ظريف شريك زندگياش شود. شايد هم جستوجوي آن موجود ظريف ضروري بود‏. ولي يك جور شرم و حياي ذاتي او را از‏‏‏ اين كار باز
ميداشت‏‏، زيرا، در ‏اين صورت‏‏، خودش را مردي عياش تصور‏ ميكرد. به نظرش‏ ميآمد، مأمور كنترل‏‏، مخفيانه او را زير نظر دارد و طناب زنگ را با خشونت بيشتري‏ميكشد. ولي بلافاصله با ديدن صورت جوان و بيخيال او، به بدگماني بيدليلش پي برد. مأمور كنترل را در طول زندگياش هرگز نديده بود. خيابانهاي Mai را پشت سر گذاشتند‏. به محلههاي جنوب شهر رسيدند. وارد بولواري شدند، محلهاي متروك‏‏، با ديوارهاي فروريخته‏. درانتهاي بولوار، دود كارخانهها‏‏، آسمان را سياه و تيره كرده بود. انديشيد:‏‏ نميتوانند جاي دوري بروند. بالاخره كه بايد پياده شوند.
تراموا، كم كم خالي‏ ميشد. به تدريج كه وارد شهر‏ ميشدند، روز خيلي تند‏‏، رو به تاريكي‏ ميرفت‏.
از رياخوئلو رد شدند: به سنگيني رخوت شراب‏. دو دختر جوان‏‏، ساكت بودند. مرد در روشنايي رو به زوال غروب‏‏، متوجه شد، سايهها از گردنهاي كشيدهشان بالا
ميرفت‏. چنان كه گويي آن دو‏‏، سايهها را‏ ميبلعند. تراموا كم كم خالي شد. جز آنها (او و آن دو)، كسي نماند. شب شد‏. پرتوهايي شوم‏‏، شهر ناشناخته را روشن كرده بود.
چشمهايي جنايتبار از دورن تاريكي‏‏، به آنها خيره ‏مينگريست‏.
بادي مسموم كه در گوشه و كنار خيابان‏ميوزيد، ويراني و برگهاي مرده با خود‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏آورد. اكنون كجاست؟ چرا در آنجاست؟ و به كجا خواهد رفت؟‏
نوري زرد رنگ‏‏، درون تراموا، جاري شد. گهگاه‏‏، بدون‏‏‏ اينكه تراموا بايستد‏‏، مسافراني موهوم سوار‏ميشدند، و سپس به شكلي اسرارآميز ناپديد‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گشتند. مرد دستخوش تكانهاي زلزلهوار دياري ويران بود كه انبوه سايهها از ژرفاي زمين بيرون
ميخزيدند و به دنبال هم روان‏ ميشدند. زمان‏ ميگذشت، هوا سرد‏ ميشد، احساس كرد، تنش يخ زده است‏. رطوبتي هولناك‏‏، مانند تب تا مغز استخوانش نفوذ كرده بود. ناگهان رگبار گرفت‏. باراني سياه‏‏، روي تراموا، باريد. خروش تندر به شدت طنين افكند، چون صداي ريزش سنگ در پرتگاه. تراموا در دل تاريكي‏‏، پيچ و تاب‏ ميخورد. رعد و برق آن را دنبال‏ ميكرد.
توفان تمام شب زوزه سر‏ميداد و تراموا به راهش‏ ميرفت، آشفتهوار، شبزندهدار، تلوتلوخوران‏‏، كور‏‏، لجوج‏‏، بدون توقف، گويي غروب در خشمي بود كه تنها با آمدن روز به پايان‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏رسيد.
خورشيد رنگباخته در شهري بيگانه به درخشش در آمد‏‏.‏‏‏اين كدامين شهر بود كه هرگز آن را نديده بود؟ برجها و ساختمانهاي مكعبي شكل خاكستري يكي پس از ديگري، كنار هم‏‏‏ ايستاده بودند و در وراي ديوارهاي نامرييشان، ساكناني موهوم و شبح وار.‏‏‏ آيا ‏‏‏اين موجودات سخن‏ ميگفتند؟ به دنياي او تعلق داشتند؟ مرد آنها را بسيار نزديك و در عين حال دور حس‏ ميكرد، موجوداتي غير حقيقي و رعبآور، انگار‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خواستند به سمت او برگردند و با چشمهاي آتشين نگاهش كنند و سلاحهاي يخزدهشان را از غلاف بيرون كشند. خورشيد دوباره ناپديد شد و تاريكي آمد. دستههايي از موجودات ناشناخته، گاه در سكوت‏‏، گاه هياهوكنان، چون مستان به سوي تراموا، هجوم‏ ميآوردند و دوباره ناپديد‏ ميشدند. سگها در دوردست زوزه‏ ميكشيدند. روز به پايان‏ ميآمد و شب فرا ميرسيد و تراموا‏‏، به حركت مداومش ادامه‏ ميداد.
دخترهاي جوان، حركتي‏ نميكردند. حرف هم‏ نميزدند. براي ديدن مرد نيز به عقب برنميگشتند. زنگ با صدايي خفيف نواخته‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شد.
دست مأمور كنترل‏‏، خسته بود‏‏. مرد ديد كه دست او طناب زنگ را چنگ زد و ديد كه‏‏‏ اين دست، دست آد‏‏‏‏‏‏‏مي‏ سالخورده است‏‏، دستي خشن و خشكيده‏.مرد، مسير دست را تا شانة مأمور كنترل دنبال كرد و با وحشت متوجه شد كه مرد جوان پير شده است‏. موهاي پوشيده و سفيدش مانند شاخههاي درخت گيلاس، روي شانه و گردنش آويزان بود. چين و چروكي عميق‏‏، چهرهاش را از همه سو، شيار زده بود. اونيفورم پاره پارهاش رنگ و رويش را از دست داده بود.
مرد از‏‏‏ اينكه دستش را جلوي صورت بگيرد و به پوشت دستش نگاه كند هراسيد. خون شقيقههايش از تپش بازماند. تما‏‏‏‏‏‏‏مي‏ حسهايش‏‏، واژگون بر پيكرش انباشته شد:
بيوزن‏‏، غايب، در بيرون تراموا‏‏، ساعتها‏‏، مانند قطرههاي زمان،‏ميلغزيد: تيره در خارستانهاي ابري كوهساران. آن گاه تراموا، وارد بياباني‏‏ بيكران شد، به سستي و
بيصدا در آن لغزيد‏‏، در هوايي راكد و منجمد‏. حركتش‏‏، راحت اما كند و نگران كننده بود. همراه با محو شدن صداي تراموا، چيزي اساسي‏‏، حياتي و تسكين دهنده ناپديد شده بود. چيزي مانند توان حس كردن و خود را جزيي از دنيا دانستن‏. ناگهان كر شده بود. قلبش از فشار ناشي از ارتفاع به تندي‏‏‏‏‏‏‏ ميتپيد. هواي يخ زده و راكد درون تراموا سنگين بود. سنگين چون خواب ماسهها در بيرون از تراموا و در پيرامون آن‏‏، نشاني از زندگي ديده نميشد. نوري عجيب، غير حقيقي و راكد‏‏، مانند هوا از جايي بر سرزمين باير فرو افتاده بود. هواي سردابه به مشام‏ ميرسيد‏. صداي قار قار خفيفي توجهش را جلب كرد‏. شايد من مردهام و‏.‏.‏. نتوانست رشته افكارش را دنبال كند. بر خود لرزيد‏‏، و ترسان رو به رو نگريست‏‏: يك كركس‏‏، بر سينة دختر جوان نشسته بود. پر سياهش، رنگ باخته بود. كركس به شكل تلي از گل و لاي كپكزده درآمده بود. ظاهر نفرتانگيزش‏‏، موش يا خفاش را تداعي‏ ميكرد‏. از خود پرسيد:‏‏‏اين كركس از كجا و چگونه وارد شده است‏. غرق در تفكري كه بيهوده‏ مينمود، متوجه شد كه پرنده‏‏، بيكار ننشسته و منقار برگشتهاش‏‏، با ولع چشم دختر را از كاسه بيرون‏ ميآورد. دختر جوان و همراهش‏‏، خشكيده و لال‏‏، همانند مجسمه‏‏‏اي بيحركت مانده بودند. با شتاب از جايش برخاست تا‏ ميهمان ناخوانده را بترساند و به انبوه كركسهايي كه در همان لحظه چون مهي غليظ پيرامون تراموا بال گسترده بودند، و بدرقهاش‏‏‏‏‏‏‏ ميكردند نگاه بيندازد‏. گروهي از كركسها در جستوجوي منفذي بودند تا از پنجره‏هاي كوچك و بسته به درون ‏‏‏آيند. منقارهايشان را با ضرب آهنگي شوم و مبهم، بر شيشهها‏‏،‏ ميكوبيدند. مرد حتي دو گام هم نتوانست بردارد: توفان سياه از در به درون تراموا هجوم آورد. پرندگان خشمگين و گوشتخوار‏‏، براي دريدن سينة مرد، از يكديگر سبقت‏ ميگرفتند. مرد گاهي فرصت‏ مييافت با مشتهاي منقبض ضربه‏‏‏اي بزند و از چشمهايش محافظت كند. انبوه بيپايان كركسها‏‏، هر دم حريصانهتر و درندهخوتر، در درون تراموا هجوم‏‏‏‏‏‏‏ ميآوردند. ناگهان احساس كرد‏‏، كركسي چون موج خروشان بر پيكر او فرود آمده است‏. مرد تلو تلو خوران روي تكه‏هاي شكستة صندلي غلتيد‏. عرق لزجي مانند خون‏‏، پيشانياش را نمناك كرد‏. از جا برخاست و به عقب رفت‏. هجو‏‏‏‏‏‏‏مي‏ سبعانه او را به انتهاي تراموا راند‏. توفان لجام گسيخته خشم‏‏، همانند آواري از پريشاني بر سرش فرو ريخت:‏ بازوي مرگ. مرد پيش از آنكه خود را در خلاء پرتاب كند‏‏، لحظاتي چند در آستان در تراموا كه پاي بيحركت مأمور كنترل جلوي آن را سد كرده بود، دست و پا زد (زمين زير پايش با جوش و خروشي سرگيجهآور، در چرخش بود).
تراموا را ديد كه بر سينة مهتاب، بر دشتي كه با نوري مبهم روشن بود.‏ ميگريخت و با شتاب در افق ناپديد ‏ميشد و ابري تيره و بالدار آن را دنبال‏ ميكرد.

به نقل از : ماهنامة كلك‏‏، شماره 30، آبان

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:53 PM
ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند:
« اميلي عزيز،
عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
اميلي همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود. در همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: « من، که چيزي براي پذيرايي ندارم! » پس نگاهي به کيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: « خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امکان دارد به ما کمکي کنيد؟ »
اميلي جواب داد:آ« متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام. »
مرد گفت:آ« بسيار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روي شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همان طور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دويد: آ« آقا، خانم، خواهش مي کنم صبر کنيد. » وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روي شانه هاي زن انداخت.
مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يک لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همان طور که در را باز مي کرد، پاکت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد:
آ« اميلي عزيز،
از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم،
با عشق، خداآ

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:55 PM
روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدم هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد:
امروز بهار است، ولي من نمي توانم آنرا ببينم !!!!!

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:55 PM
ک روز کارمند پستي که به نامه‌هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي‌کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه‌اي به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:
خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي‌گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد.
اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي‌کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چيزي نمي‌توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن ... کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامه‌اي به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :
خداي عزيزم، چگونه مي‌توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي ‌عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!...

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:55 PM
کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند . پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت . يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب .

کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست . اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .»

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد . کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد . با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .

کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد . سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! »

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:55 PM
گويند ( من نميگم ) روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست. براي همين کار وزيرش را مامور ميکند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و در صورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد.
عازم ديار خود مي شود در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار از او هم سؤال کنم شايد جواب تازه اي داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزير مي گويد من جواب را مي دانم اما يک شرط دارد و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد چوپان هم مي گويد تو بايد مدفوع خودت را بخوري وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد ولي چوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است تو اين کار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش.
خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را انجام مي دهد سپس چوپان به او مي گويد: " کثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري" !!!!

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:56 PM
پسر كوچكي وارد داروخانه شدكارتني را به سمت تلفن هل داد. روي كارتن رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره اي هفت رقمي.
مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش داد.پسرك پرسيد:خانم مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن ها را به من بسپاريد؟
زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.
پسرك گفت: خانم من اين كار را نصف قيمتي كه او مي گيرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت: از كار اين فرد كاملا راضي ام.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم براي تان جارو مي كنم در اين صورت شما در يكشنبه زيبا ترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت
مجددا زن پاسخ منفي داد.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت گوشي را گذاشت.
مسئول داروخانه كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر از رفتارت خوشم مي آيد، به خاطر اين كه روحيه ي خاص و خوبي داري،دوست دارم كاري به تو پيشنهاد بدهم.
پسر جوان جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم،‌من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:56 PM
يک روز خانم مسني با يک کيف پر از پول به يکي از شعب بزرگترين بانک کانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح کرد . سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي که سپرده گذاري کرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانک براي آن خانم ترتيب داده شد .
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مرکزي بانک رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکي پيرزن رسيد و مدير عامل با کنجکاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام که همانا شرط بندي است ، پس انداز کرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي که اين کار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم داريد !
مرد مدير عامل که اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت ده صبح با وکيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي کنيم و سپس ببينيم چه کسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي برايش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي که ظاهراً وکيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت .
پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست کرد که در صورت امکان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدير عامل که مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به کجا ختم مي شود ، با لبخندي که بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل کرد .
وکيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل که پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد .
پيرزن پاسخ داد : من با اين مرد سر يکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاري خواهم کرد تا مدير عامل بزرگترين بانک کانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون کند !

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:56 PM
در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب نوشتند.سپس كتابها را به تيبريوي عرضه كردند . امپراطور رومي پرسيد : بهايشان چقدر است؟

سيبيل ها گفتند: يكصد سكه طلا

تيبريوس آنها را با خشم از خود راند سيبيل ها سه جلد از كتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند:قيمت همان صد سكه است . تيبريوس خنديد و گفت:چرا بايد براي چيزي كه شش تا و نه تايش يك قيمت دارد بهايي بپردازم؟

سيبيل ها سه جلد ديگر را نيز سوزاندند و با سه كتاب باقي مانده برگشتند و گفتند:قيمت هنوز همان صد سكه است .

تيبريوس با كنجكاوي تسليم شد و تصميم گرفت كه صد سكه را بپردازد . اما اكنون او مي توانست فقط قسمتي از آينده امپراطوريش را بخواند .

مرشد مي گويد: قسمت مهمي از درس زندگي اين است كه با موقعيتها چانه نزنيم .

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:56 PM
مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را ميگيري؟

فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است .

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:56 PM
رام كنندگان حيوانات سيرك براي مطيع كردن فيلها از ترفند ساده اي استفاده مي كنند.زماني كه حيوان هنوز بچه است، يكي از پاهاي او را به تنه درختي مي بندند. حيوان جوان هر چه تلاش مي كند نمي تواند خود را از بند خلاص كند اندك اندك اي عقيده كه تنه درخت خيلي قوي تر از اوست در فكرش شكل مي گيرد.وقتي حيوان بالغ و نيرومند شد ،كافي است شخصي نخي را به دور پاي فيل ببندد و سر ديگرش را به شاخه اي گره بزند. فيل براي رها كردن خود تلاشي نخواهد كرد .پاي ما نيز ، همچون فيلها،اغلب با رشته هاي ضعيف و شكننده اي بسته شده است ، اما از آنجا كه از بچگي قدرت تنه درخت را باور كرده ايم، به خود جرات تلاش كردن نمي دهيم، غافل از اينكه براي به دست آوردن آزادي ، يك عمل جسورانه كافيست .

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:57 PM
شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.

ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .

وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد

شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم .

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

مرشد مي گويد:تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:57 PM
مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود .مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم .

مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟

مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني

زائوچي در مورد اين داستان مي گويد : خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کند .

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:57 PM
دو خط موازي زاييده شده اند پسركي در كلاس درس آنها را روي كاغذ كشيد آن وقت دو خط موازي چشمانشان به هم افتاد و در همان يك نگاه قلبشان تپيد و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند خط اولي نگاه پرمعنا به خط دومي كرد و گفت : ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم .... خط دومي از هيجان لرزيد خط اولي : .... و خانه اي داشته باشيم در يك صفحه دنج كاغذ . من روزها كار مي كنم . مي توانم خط كنار جاده اي متروك شوم ... يا خط كنار يك نردبان خط دومي گفت : من هم مي توانم خط كنار گلدان چهارگوش گل سرخ شوم . يا خط كنار يك نيمكت خالي در يك پارك كوچك و خلوت ! چه شغل شاعرانه اي .... !
در همين لحظه معلم فرياد زد : « دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند و بچه ها تكرار كردند . »

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:59 PM
دانه اولي گفت : " من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالاي سرم پخش کنم ... من ميخواهم شکوفه هاي لطيف خودم را همانند بيرق هاي رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم ... من ميخواهم گرماي آفتاب را روي صورت و لطافت شبنم صبحگاهي را روي گلبرگ هايم احساس کنم " و بدين ترتيب دانه روئيد .
دانه دومي گفت : " من مي ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمي دانم که در آن تاريکي با چه چيزهايي روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالاي سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه هاي لطيفم آسيب ببينند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هايم باز شوند و ماري قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکي مرا از ريشه بيرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتري نصيبم شود . و بدين ترتيب دانه منتظر ماند .

مرغ خانگي که براي يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوائل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد .

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:59 PM
دو نفر بودند و هر دو در پي حقيقت ، اما براي يافتن حقيقت يكي شتاب را برگزيد و ديگري شكيبايي. اولي گفت: آدميزاد در شتاب آفريده شده، پس بايد در جست وجوي حقيقت دويد. آنگاه دويد و فرياد برآورد: من شكارچي ام، حقيقت شكار من است. او راست مي گفت، زيرا حقيقت، غزال تيز پايي بود كه از چشم ها مي گريخت.

اما هر گاه كه او از شكار حقيقت باز مي گشت، دست هايش به خون آغشته بود. شتاب او تير بود. هميشه او پيش از آن كه چشم در چشم غزال حقيقت بدوزد، او را كشته بود. خانه باورش مزين به سر غزالان مرده بود. اما حقيقت، غزالي است كه نفس مي كشد. اين چيزي بود كه او نمي دانست.

ديگري نيز در پي صيد حقيقت بود.اما تير و كمان شتاب را به كناري گذاشت و گفت: خداوند آدميان را به شكيبايي فراخوانده است. پس من دانه اي مي كارم تا صبوري را بياموزم و دانه اي كاشت، سال ها آبش داد و نورش داد و عشقش داد. زمان گذشت و هر دانه، دانه اي آفريد. زمان گذشت و هزار دانه، هزاران دانه آفريد. زمان گذشت و شكيبايي سبزه زار شد. و غزالان حقيقت خود به سبزه زار او آمدند. بي بند و بي تير و بي كمان.

و آن روز، آن مرد، مردي كه عمري به شتاب و شكار زيسته بود، معني دانه و كاشتن و صبوري را فهميد. پس با دستهاي خوني اش دانه اي در خاك كاشت.

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:59 PM
روزى لرد ويشنو در غار عميقى در كوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثير قرار گرفته بود كه خود را به پاى ويشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ويشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكل‏ترين كار براى تو اين است كه بخواهى با عمل، تلافى چيزى را بكنى كه من آن را رايگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏كنم استاد! اجازه دهيد كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ويشنو موافقت كرد و گفت: "من يك ليوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازير مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.

پس از مدتى به خانه‏ى كوچكى كه در كنار دره‏ى زيبايى قرار داشت رسيد. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممكن است يك پياله آب سرد براى استادم بدهيد؟ ما سانياس‏هاى آواره‏اى هستيم كه در روى اين زمين خانه‏اى نداريم". دخترى شگفت‏زده در حالى كه نگاه ستايش‏آميزش را از او پنهان نمى‏كرد به آرامى به او پاسخ داد و زيرلب گفت: "آه... تو بايد همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوه‏هاى دوردست زندگى مى‏كند، خدمت مى‏كنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنيد". او پاسخ داد: "اين گستاخى مرا ببخشيد ولى من عجله دارم و بايد فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از اين‏كه شما خانه‏ى مرا بركت دهيد ناراحت نمى‏شود، زيرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستيد به كسانى كه شانس كم‏ترى دارند، كمك كنيد". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرك كنيد. اين باعث افتخار من است كه مى‏توانم از طريق شما به خداوند خدمت كنم".

داستان بدين ترتيب ادامه يافت. او به نرمى پذيرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسيد و او متقاعد گشت كه آن‏جا بماند و با شركت در شام غذا را نيز بركت دهد. از آن‏جايى كه بسيار دير شده بود و تا كوه نيز فاصله زيادى بود و در تاريكى شب ممكن بود كه آب به زمين بريزد، موافقت كرد كه شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همين يك بار به آن دختر در دوشيدن شير كمك كند بسيار خوب مى‏شد، زيرا از نظر لرد كريشنا گاو حيوان مقدسى است و نبايد در رنج و عذاب باشد.

روزها تبديل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با يكديگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زيادى شدند. او بر روى زمين خوب كار مى‏كرد و در نتيجه محصول فراوانى نيز به دست مى‏آورد. او زمين بيش‏ترى خريد و به زودى آن‏ها را به زير كشت برد. همسايگانش براى مشورت و دريافت كمك، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رايگان به آن‏ها كمك مى‏كرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بيمارستان‏ها جايگزين جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمين شد. نظم و هماهنگى بر زمين‏هاى باير و غيرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمين وجود داشت به گوش مردم رسيد، جمعيت زيادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بيمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستايش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از اين‏كه آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

روزى به هنگام پيرى، همان‏طور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ايستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مى‏كرد. تا جايى كه چشم كار مى‏كرد مزرعه‏هايى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از اين وضع احساس رضايت مى‏كرد.

ناگهان موج عظيمى از جزر و مد در برابر ديدگانش تمام دره را دربرگرفت و در يك لحظه همه چيز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسايگان، همه از ميان رفتند. او گيج و حيران به مردم كه در برابر ديدگانش از بين مى‏رفتند خيره شده بود.

و سپس او ويشنو را ديد كه در سطح آب ايستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گويد، "من هنوز منتظر آب هستم". و اين داستان زندگى انسان است...

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:59 PM
روزي خورشيد و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به ديگري ابراز برتري ميكرد، باد به خورشيد مي گفت كه من از تو قويتر هستم، خورشيد هم ادعا ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم، خب حالا چه طوري؟

ديدند مردي در حال عبور بود كه كتي به تن داشت. باد گفت كه من ميتوانم كت آن مرد را از تنش در بياورم، خورشيد گفت پس شروع كن. باد وزيد و وزيد، با تمام قدرتي كه داشت به زير كت اين مرد مي كوبيد، در اين هنگام مرد كه ديد نزديك است كتش را از دست بدهد، دكمه هاي آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبيد.

باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بيرون بياورد و با خستگي تمام رو به خورشيد كرد و گفت: عجب آدم سرسختي بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمي تواني.

خورشيد گفت تلاشم را مي كنم و شروع كرد به تابيدن، پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعي در حفظ كت خود داشت ديد كه ناگهان هوا تغيير كرده و با تعجب به خورشيد نگريست، ديد از آن باد خبري نيست، احساس آرامش و امنيت كرد.

با تابش مدام و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازي به اينكه كت را به تن داشته باشد نيست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او مي شود. به آرامي كت را از تن بدر آورد و به روي دستانش قرار داد.

باد سر به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پر عشق و محبت كه بي منت به ديگران پرتوهاي خويش را مي بخشد بسيار از او كه مي خواست به زور كاري را به انجام برساند قويتر است.

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 01:59 PM
تاجري پسرش را براي اموختن " راز خوشبختي " به نزد خردمندترين انسانها فرستاد

پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه مي رفت تا اينکه بالاخره به قصري زيبا برفراز کوهي رسيد . مرد خردمندي که او در جستجويش بود انجا زندگي مي کرد

بجاي اينکه با يک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاري شد که جنب و جوش بسياري در ان به چشم مي خورد .فروشندگان وارد و خارج مي شدند .مردم در گوشه اي گفتگو مي کردند .

ارکستر کوچکي موسيقي لطيفي مي نواخت و روي يک ميز انواع و اقسام خوراکيهاي لذيذ ان منطقه چيده شده شده بود خردمند با اين و ان در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دليل ملاقاتش را توضيح مي داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که " راز خوشبختي" را برايش فاش کند . پس به او پيشنهاد کرد که گردشي در قصر بکند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد

مرد خردمند اضافه کرد : معذالک مي خواهم از شما خواهشي بکنم انوقت يک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در ان ريخت و گفت : در تمام اين مدت گردش اين قاشق را در دست داشته باشيد و کاري کنيد که روغن ان نريزد

مرد جوان شروع کرد به بالا و پايين رفتن از پله هاي قصر در حاليکه چشم از قاشق برنمي داشت دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت

مرد خردمند از او پرسيد : ايا فرشهاي ايراني اتاق ناهارخوري را ديديد ؟

ايا باغي را که استاد باغبان ده سال صرف اراستن ان کرده است ديديد ؟

ايا اسناد و مدارک زيبا و ارزشمند مرا که روي پوست اهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کرديد ؟

مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هيچ چيز نديده است . تنها فکر و ذکر او اين بوده که قطرات روغني را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند . خوب پس برگرد و شگفتيهاي دنياي مرا بشناس . ادم نمي تواند به کسي اعتماد کند مگر اينکه خانه اي را که او در ان ساکن است بشناسد

مرد جوان با اطمينان بيشتري اين بار به گردش در کاخ پرداخت . در حاليکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل اثار هنري را که زينت بخش ديوارها و سقفها بود مي نگريست

او باغها را ديد و کوهستانهاي اطراف را . ظرافت گلها و دقتي را که در نصب اثار هنري در جاي مطلوب بکار رفته بود تحسين کرد . وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزييات براي او توصيف کرد

خردمند پرسيد : پس ان دو قطره روغني که به تو سپرده بودم کجاست؟

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که انها را ريخته است . انوقت مرد خردمند به او گفت : تنها نصيحتي که به تو مي کنم اينست راز خوشبختي اينست که همه شگفتگيهاي جهان را بنگري بدون اينکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کني

گزيده اي ازکتاب کيمياگر اثر پائولو کوئيلو

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:00 PM
روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت. او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود .با دقت و ظرافت خاصي با او رفتار مي کرد و او را با جامه هاي گران قيمت و فاخر مي آراست و به او از بهترينها هديه مي کرد. همسر سومش را نيز بسيار دوست مي داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر فروشي مي کرد. اما هميشه مي ترسيد که مبادا او را ترک کند و نزد ديگري رود. همسر دومش زني قابل اعتماد ،مهربان،صبور و محتاط بود. هر گاه که اين پادشاه با مشکلي مواجه مي شد ، فقط به او اعتماد مي کرد و او نيز همسرش را در اين مورد کمک مي کرد. همسر دوم پادشاه ، شريکي وفادار و صادق بود که سهم بزرگي در حفظ و نگهداري ثروت و حکومت همسرش داشت.او همسرش را از صميم قلب دوست مي داشت ، اما پادشاه به ندرت متوجه اين موضوع مي شد. روزي پادشاه احساس بيماري کرد و خيلي زود دريافت که فرصت زيادي ندارد. او به زندگي پر تجملش مي انديشيد و در عجب بود و با خود مي گفت " من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام."


بنابراين به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت " من از همه بيشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهاي فاخر کرده ام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم ، آيا با من همراه مي شوي ؟" او جواب داد " به هيچ وجه!" و در حالي که چيز ديگري مي گفت از کنار او گذشت.جوابش همچون کاردي در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگين ،از همسرسوم سئوال کرد و به او گفت" در تمام طول زندگي به تو عشق ورزيده ام ، اما حالا در حال مرگ هستم. آيا توبا من همراه مي شوي؟" او جواب داد "نه، زندگي خيلي خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد. بعد به سوي همسر دومش رفت و گفت " من هميشه براي کمک نزد تو مي آمدم و تو هميشه کنارم بودي . اکنون در حال مرگ هستم . آيا تو همراه من مي آيي؟ او گفت " متأ سفم ، در اين مورد نمي توانم کمکي به تو بکنم ، حداکثر کاري که بتوانم انجام دهم اين است که تا سر مزار همراهت بيايم." جواب او همچون گلوله اي از آتش پادشاه را ويران کرد. ناگهان صدايي او را خواند،" من با تو خواهم آمد ، همراهت هستم ، فرقي نمي کند به کجا روي ، با تو مي آيم."

پادشاه نگاهي انداخت ،همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذيه، بسيار نحيف شده بود. پادشاه با اندوهي فراوان گفت : اي کاش زماني که فرصت بود به تو بيشتر توجه مي کردم.

در حقيقت ، همه ما در زندگي كاري خويش 4 همسر داريم. همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اينکه تا چه حد برايش زمان و امکانات صرف کرده ايم و به او پرداخته ايم، هنگام ترك سازمان و يا محل خدمت، ما را تنها مي گذارد. همسر سوم ما، موقعيت ما است که بعد از ما به ديگران انتقال مي يابد. همسر دوم ما، همكاران هستند. فرقي نمي کند چقدر با هم بوده ايم ، بيشترين کاري که مي توانند انجام دهند اين است که ما را تا محل بعدي همراهي کنند. همسر اول ما عملكرد ما است . اغلب به دنبال ثروت ، قدرت و خوشي از آن غفلت مي نماييم. در صورتيکه تنها کسي است که همه جا همراهمان است. همين حالا احيائش کنيد ، بهبود سازيد و مراقبتش كنيد.

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:00 PM
پسر بچه نه ساله اي تصميم گرفت جودو ياد بگيرد . پسر دست چپش را دريک حادثه از دست داده بود ولي جودو را خيلي دوست داشت به همين دليل پدرش او را نزد استاد جودوي ژاپني معروفي برد و از او خواست تا به پسرش تعليم دهد .

استاد قبول کرد . سه ماه گذشت اما پسر نمي دانست چرا استاد در اين مدت فقط يک فن را به او ياد مي دهد . يک روز نزد استاد رفت و با اداي احترام به او گفت: " استاد ، چرا به من فنون بيشتري ياد نمي دهيد ؟"

استاد لبخندي زد و گفت : " همين يک حرکت براي تو کافي است ."

پسر جوابش را نگرفت ولي باز به تمرينش ادامه داد . چند ماه بعد استاد پسر را به اولين مسابقه برد . پسر در اولين مسابقه برنده شد . پدر و مادرش که از پيروزي بسيار شاد بودند ، بشدت تشويقش مي کردند.

پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهايي رسيد . حريف او يک پسر قوي هيکل بود که همه را با يک ضربه شکست داده بود . پسر مي ترسيد با او روبرو شود ولي استاد به او اطمينان داد که برنده خواهد شد . مسابقه آغاز شد و حريف يک ضربه محکم به پسر زد . پسر به زمين افتاد و از درد به خود پيچيد . داور دستور قطع مسابقه را داد . ولي استاد مخالفت کرد و گفت :" نه ، مسابقه بايد ادامه يابد ."

پس از اين دو حريف باز رو در روي هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد ، در يک لحظه حريف اشتباهي کرد و پسر با قدرت او را به زمين کوبيد و برنده شد!

پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسيد : " استاد من چگونه حريف قدرتمندم را شکست دادم ؟ "

استاد با خونسردي گفت : " ضعف تو باعث پيروزي ات شد ! وقتي تو آن فن هميشگي را با قدرت روي حريف انجام دادي تنها راه مقابله با تو اين بود که دست چپ تو را بگيرد در حالي که تو دست چپ نداشتي . "

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:00 PM
سه دوست در يك اتومبيل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه يك تصادف مرگبار باعث شد كه هر سه در جا كشته شوند يك لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده مي شد كه آنها را به بهشت راه دهد...
يك سوال!!!

_ الان كه هر سه تا دارين وارد بهشت مي شين اونجا روي زمين بدن هاتون روي برانكارد در حال تشييع شدن بسوي قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداري در غم از دست دادن شما هستند دوست دارين وقتي دارن از كنار جنازه راه مي رن در مورد شما چي بگن؟

اولي گفت : دوست دارم پشت سرم بگن كه من جز بهترين پزشكان زمان خود بودم و مرد بسيار خوب و عزيزي براي خانواده ام

دومي گفت : دوست دارم پشت سرم بگن كه من جز بهترين معلم هاي زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسيار بزرگي روي آدمهاي نسل بعد از خودم بگذارم

سومي گفت : دوست دارم بگن : نگاه كن داره تكون مي خوره مثل اينكه زنده است

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:00 PM
تنها بازمانده ي يك كشتي شكسته به جزيره ي كوچك خالي از سكنه اي افتاد. او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني از نظر مي گذراند كسي نمي آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را از عوامل زيان بار محافظت كند و دارا يي هاي اندكش را در آن نگه دارد.
اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود' به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به سوي آسمان ميرود. متاَسفانه بدترين اتفاق مممكن افتاده و همه چيز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه در جا خشكش زد.فرياد زد: "خدايا تو چطور راضي شدي با من چنين كاري بكني؟"

صبح روز بعد با بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد. كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته ' از نجات دهندگانش پرسيد: "شما ها از كجا فهميديد من در اينجا هستم؟"

آنها جواب دادند: " ما متوجه علايمي كه با دود مي دادي شديم."

وقتي اوضاع خراب مي شود' نا اميد شدن آسان است. ولي ما نبايد دلمان را ببازيم ' چون حتي در ميان درد و رنج ' دست خدا در كار زندگي مان است. پس به ياد داشته باش : دفعه ي ديگر اگر كلبه ات سوخت و خاكستر شد ' ممكن است دود هاي برخاسته از آن علايمي باشد كه عظمت و بزرگي خدا را به كمك مي خواند.

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:00 PM
مردى براى گذراندن تعطيلات به جزيره کيش رفت. همسرش در يک مسافرت کارى بود و قرار بود فرداى آن روز در جزيره کيش به او بپيوندد. مرد وقتى به هتل رسيد تصميم گرفت براى همسرش يک نامه الکترونيکى کوتاه بفرستد و خبر رسيدنش را به او اطلاع دهد.
کامپيوترش را راه انداخت و پس از وصل شدن به اينترنت، نامه اى براى همسرش از طريق پست الکترونيکى فرستاد. متاسفانه در هنگام تايپ کردن نشانى e-mail همسرش، يک حرف را اشتباه وارد کرد و نامه به جاى آن که به همسرش برسد به نشانى پست الکترونيکى خانم نسبتاً سالخورده اى که روز قبل همسرش را از دست داده بود ارسال شد. هنگامى که اين خانم e-mailهايش را نگاه مى کرد تا چشمش به اين e-mail افتاد مدتى به صفحه نمايشگر خيره ماند و سپس جيغى کشيد و به زمين افتاد. افراد خانواده اش با شنيدن صداى جيغ او به سرعت به اتاقش رفتند و ديدند که او بيحال روى زمين افتاده است.

به صفحه نمايشگر کامپيوتر نگاه کردند و اين متن را روى آن ديدند: همسر عزيزم، من همين الان رسيدم و جا گرفتم. همه چيز براى آمدن فرداى تو آماده است .

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:00 PM
در روزگاران قديم، پادشاهى بود كه وزير مدبّرى داشت. آن وزير نسبت به پادشاه بسيار وفادار و سرسپرده بود، به طورى كه پادشاه هرگز از خدمات و توصيه و راهنمايى‏اش بى‏نياز نبود و در هيچ راهى بدون همراهى وزيرش قدم نمى‏گذاشت. روزى در حالى كه سلطان ميوه‏اى را به دو قسمت تقسيم مى‏نمود، تصادفاً انگشتش را بريد. همان‏طور كه دست سلطان را مداوا مى‏نمودند، او از وزيرش سؤال كرد كه چگونه اين اتّفاق براى او افتاد و اضافه كرد كه: "من بسيار مراقب بودم، امّا به نظر مى‏رسد كه چاقو به طور خود به خود در دستم لغزيد." وزير با كمال ملايمت گفت: "راجا، نگران نباشيد. مسلّماً خيرى در اين رويداد نهفته است." پادشاه خشمناك شد: "اين ديگر چه فلسفه‏اى است؟ انگشتم بريده شده و خون از آن جارى است و تو در آنجا به آرامى ايستاده‏اى و مى‏گويى كه خيرى در آن است. اگر من صرفاً همين قدر براى تو اهمّيت دارم، ديگر نمى‏خواهم كه در كنارم باشى." پادشاه نگهبانانش را صدا كرد و دستور داد تا وزير را به زندان بيندازند.
وزير خود را در كمال آرامش تسليم كرد و هنگامى كه او را به زندان مى‏بردند با لحنى ساده گفت: "بله، در اين هم (يعنى به زندان فرستادن من) خيرى وجود دارد." چند روز بعد شاه تصميم گرفت به شكار برود. شاه با گروه بزرگى از همراهان به اعماق جنگل رفتند. ناگهان او شروع به تعقيب گوزن زيبايى كرد و چون داراى سريع‏ترين اسب بود، در اندك زمانى ديگران را با فاصله زيادى پشت سر گذاشت. با اين وجود گوزن همچنان فرار مى‏كرد تا هنگامى كه پادشاه متوجّه شد كه از همراهانش بسيار دور افتاده است. دير هنگام بود و او به عمق جنگل رفته و راهش را گم كرده بود. خوشبختانه آن راجا از قبل تجربه ماجراهاى زيادى را داشت و از اين رو آرامش خود را از دست نداد. او بسيار خسته و تشنه بود. در همان نزديكى درخت سبز بزرگى بود كه نهر كوچكى از كنارش مى‏گذشت. او با آن آب رفع عطش كرده، سپس به آن درخت تكيه داد و به خواب فرو رفت. پس از مدّت كوتاهى، پادشاه با صداى خش خشى از خواب بيدار شد. آهسته چشمانش را باز كرد و از ديدن صحنه‏اى كه در مقابل چشمش قرار داشت، گويى از شدّت ترس منجمد شد. شير بزرگى در كنار او ايستاده و بدن او را بو مى‏كرد.

او نمى‏دانست چه كار كند. بدون حركت مانده و شير را نظاره مى‏نمود. در حالى كه شير يكى از دستان شاه را بو مى‏كرد ناگهان غرّشى كرد و گريزان از محل دور شد. پادشاه از خوش‏اقبالى خود مات و مبهوت مانده بود. او فوراً برخاست و به سوى همراهانش كه تازه او را پيدا كرده بودند، فرياد كشيد و به آنها گفت: "گوش كنيد، در حالى كه خواب بودم شيرى به سراغم آمده بود. شير بسيار بزرگ و درنده‏اى بود كه آماده خوردن من بود. امّا نمى‏دانم چه روى داد كه ناگهان شير از محل دور شد." آنها خوشحالى خود را از سلامتى شاه ابراز كردند، امّا هيچ يك نتوانستند دليل گريختن شير از محل را كشف كرده و توجيه كنند. وقتى به قصر بازگشتند، پادشاه دستور داد تا وزيرش را از زندان به نزد او بياورند. شاه جزئيات داستان را براى او تعريف كرد. وزير به سادگى گفت: "در هر كار، خيرى وجود دارد ماهاراجا." شاه پرسيد: "منظورت چيست كه در آن خيرى وجود دارد؟ اگر راست مى‏گويى دليل اينكه چرا شير بدون صدمه رساندن به من محل را ترك نمود بيان كن.

"وزير گفت:"ماهاراجا، شير سلطان حيوانات است، همان‏طور كه شما پادشاه مردم هستيد، وقتى كه كسى ميوه‏اى را به شما تقديم مى‏كند مى‏بايست ميوه پاك و سالمى باشد. لحظه‏اى كه مشام آن شير بوى ناخوش زخم را از انگشت بريده شما احساس كرد، فهميد كه شما به طور كامل سالم و تندرست نيستيد و او به عنوان سلطان حيوانات تمايل نداشت از جاندارى تغذيه كند كه جسمش ناسالم و آلوده است. بنابراين، اى راجا، مى‏بينيد كه همان انگشت بريده و چركين شما زندگى‏تان را نجات داد. حال مى‏توانيد به خوبى به اين امر پى ببريد كه در هر كار، خيرى وجود دارد. و امّا در مورد زندانى شدن من كه گفتم در آن هم خيرى نهفته است: همان طورى كه مى‏دانيد ما هرگز از همديگر جدا نمى‏شديم و اگر اين اتّفاق نمى‏افتاد، من در شكار نيز همراه شما مى‏آمدم و در جنگل سايه به سايه شما حركت مى‏كردم. زمانى كه آن شير فرا مى‏رسيد، ما هر دو در زير آن درخت در خواب بوديم، هر چند كه شير به سبب زخم انگشت شما و بوى نامطبوع جراحت از دريدن شما صرف‏نظر مى‏كرد ولى مرا حتماً تكّه تكّه كرده ومى‏بلعيدامّا وقتى شما مرا به زندان انداختيد،درواقع زندگى من هم نجات پيدا كردواين همان خير نهفته در اين كار بود."

اغلب، ديدن مصلحت‏ها به هنگام وقوع مصيبت، كار ساده‏اى نيست. به هر حال خوب است به هنگام ابتلا به درد و رنج و گرفتارى، داستان اين شاه و وزير را به ياد بياوريد. و بدانيد كه اى بسا دردى كه بدان دچار آمده‏ايد خيرى در آينده نزديك برايتان داشته باشد و به نتيجه مثبت آن گرفتارى، اعتقاد داشته باشيد. در اين موارد مى‏توانيد به خودتان بگوييد: "حتماً در آن خيرى هست." به نوعى هم، مانند مانترا عمل مى‏كند، مى‏توانيد دائماً آن را تكرار هم بكنيد و به خودتان در مقابله با مشكلات شهامت بيشترى ببخشيد.

ØÑтRдŁ§
2nd March 2009, 02:01 PM
دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور ميکردند.بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.يکي از آنها از سر خشم؛بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي که سيلي خورده بود؛سخت آزرده شد ولي بدون آنکه چيزي بگويد،روي شنهاي بيابان نوشت((امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد.))آن دو کنار يکديگر به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصي که سيلي خورده بود؛لغزيد و در آب افتاد.نزديک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات يافت؛ير روي صخره اي سنگي اين جمله را حک کرد:((امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد)) دوستش با تعجب پرسيد:((بعد از آنکه من با سيلي ترا آزردم؛تو آن جمله را روي شنهاي بيابان نوشتي ولي حالا اين جمله را روي تخته سنگ نصب ميکني؟)) ديگري لبخند زد و گفت:((وقتي کسي مارا آزار ميدهد؛بايد روي شنهاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش؛آن را پاک کنند ولي وقتي کسي محبتي در حق ما ميکند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد.))

ЛίL∞F∆R
3rd March 2009, 03:39 PM
راز خوشبختی

تاجري پسرش را براي آموختن «راز خوشبختي» نزد خردمندي فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصري زيبا بر فراز قله كوهي رسيد. مرد خردمندي كه او در جستجويش بود آنجا زندگي مي‌كرد.

به جاي اينكه با يك مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاري شد كه جنب و جوش بسياري در آن به چشم مي‌خورد، فروشندگان وارد و خارج مي‌شدند، مردم در گوشه‌اي گفتگو مي‌كردند، اركستر كوچكي موسيقي لطيفي مي‌نواخت و روي يك ميز انواع و اقسام خوراكي‌ها لذيذ چيده شده بود. خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر كند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دليل ملاقاتش را توضيح مي‌داد گوش كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه «راز خوشبختي» را برايش فاش كند. پس به او پيشنهاد كرد كه گردشي در قصر بكند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد.

مرد خردمند اضافه كرد: اما از شما خواهشي دارم. آنگاه يك قاشق كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت: در تمام مدت گردش اين قشق را در دست داشته باشيد و كاري كنيد كه روغن آن نريزد.

مرد جوان شروع كرد به بالا و پايين كردن پله‌ها در حاليكه چشم از قاشق بر نمي‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسيد:«آيا فرش‌هاي ايراني اتاق نهارخوري را ديديد؟ آيا باغي كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است ديديد؟ آيا اسناد و مدارك ارزشمند مرا كه روي پوست آهو نگاشته شده ديديد؟»

جوان با شرمساري اعتراف كرد كه هيچ چيز نديده، تنها فكر او اين بوده كه قطرات روغني را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند.

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتي‌هاي دنياي من را بشناس. آدم نمي‌تواند به كسي اعتماد كند، مگر اينكه خانه‌اي را كه در آن سكونت دارد بشناسد.»

مرد جوان اين‌بار به گردش در كاخ پرداخت، در حاليكه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنري را كه زينت بخش ديوارها و سقف‌ها بود مي‌نگريست. او باغ‌ها را ديد و كوهستان‌هاي اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتي را كه در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به كار رفته بود تحسين كرد. وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزئيات براي او توصيف كرد.

خردمند پرسيد: «پس آن دو قطره روغني را كه به تو سپردم كجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ريخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت:

«راز خوشبختي اين است كه همه شگفتي‌هاي جهان را بنگري بدون اينكه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كني»



بر گرفته از كتاب كيمياگر، نوشته پائولو كوئيلو

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:17 PM
پسر بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ به او داد و گفت : هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي ، يكي از اين ميخ هارا به ديوار انبار بكوب .

روز اول پسرك بيست ميخ به ديوار كوبيد ، پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي آزارد ، كم كند . پسركت تلاشش را كرد و تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد.

يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف هايش معذرت خواهي كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت : با ، امروز تمام ميخ هارا از ديوار بيرون آوردم!

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند ، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم كار خوبي انجام دادي ، اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست . وقتي تو عصباني مي شوي و با حرف هايت ديگران را مي رنجاني ، چنين اثري بر قلب شان مي گذاري ، تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون بياوري ، اما هزاران بار عذر خواهي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:19 PM
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.آنها ساعت ها با يكديگر صحبت مي كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي زدند.
هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد براي هم اتاقيش توصيف مي كرد. بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي گرفت. اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابي ها و قوها در درياچه شنا مي كردند و كودكان با قايقهاي تفريحي شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده مي شد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي كرد ، هم اتاقيش چشمانش را مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي كرد.روزها و هفته ها سپري شد.

يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بي جان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند. مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد . بالاخره او مي توانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند.

در كمال تعجت ، او با يك ديوار مواجه شد. مرد ، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ! پرستار پاسخ داد: شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نمي توانست ديوار را ببيند

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:22 PM
خانم جواني در سالن انتظار فرودگاهي بزرگ منتظر اعلام براي سوار شدن به هواپيما بود

بايد ساعات زيادي رو براي سوار شدن به هواپيما سپري ميکرد و تا پرواز هواپيما مدت زيادي مونده بود ..پس تصميم گرفت يه کتاب بخره و با مطالعه اين مدت رو بگذرونه ..اون همينطور يه پاکت شيريني خريد..

اون خانم نشست رو يه صندلي راحتي در قسمتي که مخصوص افراد مهم بود ..تا هم با خيال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه کنار دستش .اون جايي که پاکت شيريني اش بود .يه آقايي نشست روي صندلي کنارش وشروع کرد به خوندن مجله اي که با خودش آورده بود

وقتي خانومه اولين شيريني رو از تو پاکت برداشت..آقاهه هم يه دونه ورداشت ..خانومه عصباني شد ولي به روش نياورد..فقط پيش خودش فکر کرد اين يارو عجب رويي داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابي حالشو ميگرفتم

هر يه دونه شيريني که خانومه بر ميداشت ..آقاهه هم يکي ور ميداشت . ديگه خانومه داشت راستي راستي جوش مياورد ولي نمي خواست باعث مشاجره بشه وقتي فقط يه دونه شيريني ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا اين آقاي پر رو و سواستفاده چي ...چه عکس العملي نشون ميده..هان؟؟؟؟

آقاهه هم با کمال خونسردي شيريني آخري رو ور داشت ..دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و..نصف ديگه شو خودش خورد..

اه ..اين ديگه خيلي رو ميخواد...خانومه ديگه از عصبانيت کارد ميزدي خونش در نميومد. در حالي که حسابي قاطي کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت وعصباني رفت براي سوار شدن به هواپيما وقتي نشست سر جاي خودش تو هواپيما ..يه نگاهي توي کيفش کرد تا عينکش رو بر داره..که يک دفعه غافلگير شد..چرا؟ براي اين که ديد که پاکت شيريني که خريده بود توي کيفش هست .<<.دست نخورده و باز نشده فهميد که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد.اون يادش رفته بود که پاکت شيريني رو وقتي خريده بود تو کيفش گذاشته بود اون آقا بدون ناراحتي و اوقات تلخي شيريني هاشو با او تقسيم کرده بود در زماني که اون عصباني بود و فکر ميکرد که در واقع اونه که داره شيريني هاشو اقاهه ميخوره و حالا حتي فرصتي نه تنها براي توجيه کار خودش بلکه براي عذر خواهي از اون آقا هم نداره چهار چيز هست که غير قابل جبران و برگشت ناپذير هست سنگ بعد از اين که پرتاب شد دشنام .. بعد از اين که گفته شد موقعيت .... بعد از اين که از دست رفت و زمان... بعد از اين که گذشت و سپري شد

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:23 PM
وقتي سارا دخترك هشت ساله اي بود , شنيد كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت ميكنند. فهميد كه برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند . پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد . سارا شنيد كه پرد آهسته به مادر گفت : فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد .
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست , سكه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد . فقط 5 دلار . بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه اي هشت ساله شود .

دخترك پاهايش را به هم زد و سرفه ميكرد , ولي داروساز توجهي نميكرد . بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت .

داروساز جا خورد , رو به دخترك كرد و گفت : چه ميخواهي ؟ دخترك جواب داد : برادرم مريض است , ميخواهم معجزه بخرم . داروساز با تعجب پرسيد : ببخشيد !؟ دخترك توضيح داد : برادر كوچك من , داخل سرش چيزي رفته و بابايم ميگويد كه فقط معجزه ميتواند او را نجات دهد , من هم ميخواهم معجزه بخرم , قيمتش چند است ؟ داروساز گفت : متاْسفم دختر جان , ولي ما اينجا معجزه نميفروشيم .

چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت : شما را به خدا , او خيلي مريض است , بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است . من كجا ميتوانم معجزه بخرم ؟ مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت , از دخترك پرسيد : چقدر پول داري ؟

دخترك پول ها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندي زد و گفت : آه چه جالب , فكر ميكنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد ! بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت : ميخواهم برادر و والدينت را ببينم , فكر ميكنم معجزه برادرت پيش من باشد .

آن مرد , دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود .فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت . پس از جراحي , پدر نزد دكتر رفت و گفت : از شما متشكرم , نجات جان پسرم يك معجزه واقعي بود , ميخواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت كنم ؟دكتر لبخندي زد و گفت : فقط 5 سنت !

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:24 PM
استادى در شروع کلاس درس، ليوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمي دانم دقيقاً وزنش چقدر است. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.

شاگردان گفتند: هيچ اتفاقى نمي افتد. استاد پرسيد: خوب، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقى مي افتد؟ يکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد مي گيرد. حق با توست. حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد ديگرى جسارتاً گفت: دست تان بي حس مي شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار مي گيرند و فلج مي شوند. و مطمئناً کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند. استاد گفت: خيلى خوب است. ولى آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چيز باعث درد و فشار روى عضلات مي شود؟ من چه بايد بکنم؟

شاگردان گيج شدند: يکى از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد. استاد گفت: دقيقاً . مشکلات زندگى هم مثل همين است. اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد، اشکالى ندارد. اگر مدت طولاني ترى به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد. اگر بيشتر از آن نگه شان داريد، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کارى نخواهيد بود.

فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيريد، هر روز صبح سرحال و قوى بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مسئله و چالشى که برايتان پيش مي آيد، برآييد! دوست من، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذار. زندگى همين است!

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:24 PM
پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه من آشيانه بسازي . پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب مي دانم اما گاهي پرنده ها و آدمها را اشتباه مي گيرم . انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممکن بود .

پرنده گفت : راستي چرا پر زدن را کنار گذاشتي ؟ انسان منظور پرنده را نفهميد اما باز هم خنديد . پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي که نمي دانست چيست . شايد يک آبي دور – يک اوج دوست داشتني .

پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را نيز مي شناسم که پر زدن از يادشان رفته است . درست است که پرواز براي يک پرنده ضرورت است اما اگر تمرين نکند فراموش مي شود .

پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اينکه چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .

آنوقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " يادت مي آيد ؟ تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي . راستي عزيزم بالهايت را کجا جا گذاشتي ؟ " انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گريست

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:25 PM
روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند. وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟"
جوان لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."

شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد.

عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"

اشك بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت.

روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست .

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:26 PM
يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و به جزيره كوچكي شنا كنند . دو نجات يافته نمي دانستند چه كاري بايد كنند اما هردو موافق بودند كه چاره اي جز دعا كردن ندارند. به هر حال براي اينكه بفهمند كه كدام يك از آنها نزد خدا محبوبترند و دعاي كدام يك مستجاب مي شود آنها تصميم گرفتند تا آن سرزمين را به دوقسمت تقسيم كنند و هر كدام در يك بخش درست در خلاف يكديگر زندگي كنند نخستين چيزي كه آنها از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را كه بر روي درختي روييده بود در آن قسمتي كه او اقامت مي كرد ديد و مرد مي تونست اونو بخوره. اما سرزمين مرد دوم زمين لم يزرع بود.

هفته بعد مرد اول تنها بود و تصميم گرفت كه از خدا طلب يك همسر كند. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به بخشي كه آن مرد قرار داشت شنا كرد. در سمت ديگر مرد دوم هيچ چيز نداشت . بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بيشتري نمود. در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشه همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اگر چه مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت . سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد يك كشتي كه در سمت او در كناره جزيره لنگر انداخته بود را يافت. مرد با همسرش سوار كشتي شد و تصميم گرفت مرد دوم را در جزيره ترك كند .

او فكر كرد كه مرد ديگر شايسته دريافت نعمتهاي الهي نيست. از آنجاييكه هيچ كدام از درخواستهاي او از پروردگار پاسخ داده نشده بود . هنگامي كه كشتي آماده ترك جزيره بود مرد اول صدايي غرش وار از آسمانها شنيد :" چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟"

مرد اول پاسخ داد "نعمتهاي تنها براي خودم هست چون كه من تنها كسي بودم كه براي آنها دعا و طلب كردم دعا هاي او مستجاب نشد و سزاوار هيچ كدام نيست "

آن صدا مرد را سر زنش كرد :"تو اشتباه مي كني او تنها كسي بود كه من دعاهايش را مستجاب كردم وگرنه تو هيچكدام از نعمتهاي مرا دريافت نمي كردي"

مرد از آن صدا پرسيد " به من بگو كه او چه دعايي كرد كه من بايد بدهكارش باشم؟" " او دعا كرد كه همه دعاهاي تو مستجاب شود" ما هممون مي دونيم كه نعمتهاي ما تنها ميوه هايي نيست كه برايش دعا مي كنيم بلكه اونها دعاهايي ديگران هست براي ما

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:26 PM
مدت زماني پيش در يکي از اتاقهاي بيمارستاني دو مرد که هر دو حال وخيمي داشتند بستري بودند.يکي از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت يک ساعت به منظور تخليه ششهايش از مايعات روي تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشيند.
اما مرد ديگر اجازه تکان خوردن نداشت و بايد تمام اوقات به حالت دراز کش روي تخت قرار گرفته باشد. دو مرد براي ساعاتي طولاني با هم حرف مي زدند،از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دوران خدمت سربازي و تعطيلاتشان خاطراتي براي هم نقل مي کردند.

هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت يک ساعت بنشيند؛براي مرد ديگر تمام مناظر بيرون را همان طور که مي ديد تشريح مي کردو آن مرد هر روز به اميد آن يک ساعت که مي توانست دنياي بيرون و رنگهايش را در فکر خود تجسم کند به سر مي برد. پنجره مشرف به يک پارک سرسبز است با درياچه اي طبيعي که چند قو و اردک در آن شنا مي کنندو بچه ها نيز قايق هاي اسباب بازي خود را در آب شناور کرده و بازي ميکنند.چند زوج جوان دست در دست هم از ميان گل هاي زيبا و رنگارنگ عبور مي کنند .منظره زيباي شهر زير آسمان آبي در دور دست به چشم مي خورد و........

در تمام مدتي که مرد کنار پنجره اين مناظر را توصيف مي کرد؛ مرد ديگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبيعت زيبا را تجسم مي کرد.در يک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازاني که از پايين پنجره عبور مي کردند را براي مرد ديگر شرح دادو مرد ديگر با باز سازي آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را مي ديد.

روزها وهفته ها گذشت يک روز صبح زماني که پرستار وسايل استحمام را براي آنها به اتاق آورده بود؛ متاسفانه با بدن بي جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدي فرو رفته بود؛سراسيمه به مسئولان بيمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بيرون ببرند پس از مدتي همه چيز به حال عادي بازگشت

مردي که روي تخت ديگر بستري بود از پرستار خواهش کرد که جاي او را تغيير داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود پرستار که از اين تحول در بيمارش خوشحال بود اين کار را انجام داد؛و از راحتي و آسايش بيمار اطمينان حاصل کرد مرد به آرامي و تحمل درد و رنج بسيار خودش را کم کم از تخت بالا کشيد تا بتواند از پنجره به بيرون و دنياي واقعي نگاه کند به آرامي چشمانش را باز کرد ولي روبروي پنجره تنها يک ديوار سيماني بود.

مرد بيمار تعجب زده از پرستار پرسيد: چه بر سر مناظر فوق العاده اي که مرد کنار پنجره براي او توصيف مي کرد آمده است؟....پرستار پاسخ داد: اوچگونه منظره اي را براي تو وصف کرده است در حالي که خودش نابينا بود؟او حتي اين ديوار سيماني را نيز نمي توانسته که ببيند. شايد او تنها مي خواسته است که تو را به زندگي اميدوار کند. موهبت عظيمي است که بتوانيم به ديگران شادي ببخشيم عليرغم اين که خودمان در زندگي رنج ها و سختي هاي زيادي را تحمل مي کنيم.در ميان گذاشتن مشکلات زندگي با ديگران شايد کمي از رنج ما بکاهد اما زماني که شادي ها تقسيم شوند.اثري مضاعف را خواهد داشت.

ØÑтRдŁ§
3rd March 2009, 08:26 PM
يک روز کارمند پستي که به نامه هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي کرد، متوجه نا مه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اين طور نوشته شده بود خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد. اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم . ? هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن. کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند.
عيد به پايان رسيدو چند روزي از اين ماجرا گذشت. تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود نامه اي به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود خداي عزيزم. چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم ? فرستادي البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند .

سردار
3rd March 2009, 09:23 PM
قشنگ کوچک

گفت کسی دوستم ندارد.می دانی چقدر سخت است این که کسی دوستت نداشته باشد؟تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی .حتی تو هم بدون دوست داشتن...!))
خدا هیچ نگفت.
گفت به پاهایم نگاه کن!ببین چقدر چندش آور است.چشمها را اذیت میکنم. دنیا را کثیف می کنم.آدم هایت از من می ترسند.مرا میکشند برای اینکه زشتنم.زشتی جرم من است.))
خدا هیچ نگفت.
گفت این دنیا فقط برای قشنگ هاست.مال گلها پروانه ها قاصدکها و.. مال من نیست.))
خدا گفت چرا مال تو هم هست.دوست داشتن یک گل دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست.اما دوست داشتن یک سوسک.دوست داشتن تو کاری دشوار است!دوست داشتن کاری است آموختنی و همه رنج آموختن را نمی برند.ببخش کسی را که تو را دوست ندارد.زیرا او هنوز مومن نیست.زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته.او ابتدای راه است.
مومن همه را دوست دارد.زیرا همه از من است و من زیبایم.چشمهای مومن جز زیبایی نمی بینند.زشتی در چشمهاست در این دایره هرچه که هست نیکوست.آنکه بین آفریده های من خط کشید شیطان بود.شیطان مسئول فاصله هاست.
حالا قشنگ کوچکم!نزدیک تر بیا و غمگین نباش.))
قشنگ کوچک حرفی نزد و هیچگاه نیندیشید که نازیباست.


نویسنده:عرفان نظر آهاری

سردار
3rd March 2009, 09:24 PM
کرم شب تاب

روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت می کرد.خدا گفت چیزی از من بخواهید.هرچه که باشد شما را خواهم داد.سهمتان را از هستی طلب کنید زیار خدا بسیار بخشنده است.))
هر که آمد چیزی خواست.یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.در این میان کرم کوچکی جلو آمد و به خدا گفت من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ .نه بالی و نه پایی نه آسمان و نه دریا.تنها کمی از خودت .تنها کمی از خودت را به من بده.و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت آن که نوری با خود دارد بزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.))و رو به دیگران گفت کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
هزاران سال است که او می تابد.روی دامن هستی می تابد.وقتی ستارهای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.

سردار
3rd March 2009, 09:24 PM
عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد.در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را میکند و قدقد می کرد.و گاهی با دست و پا زدن کمی در هوا پرواز می کرد.
سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد.روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید.
او با شکوه تمام با یک حرکت جزیی بالهای طلاییش بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید این کیست؟))
همسایه اش پاسخ داد این عقاب است.سلطان پرندگان او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.))
عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد.زیرا فکر می کرد یک مرغ است!

سردار
8th March 2009, 11:41 PM
هوا سرد بود و از شدت گرسنگی درد در بدن اوحکم فرما بود .در خیابان قدم می زد و به جلو حرکت می کرد تا چشم کار می کرد خیابان بود و خیابان.با تمام پول خرد هایی که داشت یک تکه نان خرید.و برای خوردن آن به پارکی رفت بر روی صندلی نشست.خواست شروع کند به خوردن که دید چشمهای زیادی به او خیره شده اند.
خواست از آنجا برود و جای دیگری نان را بخورد .اما آنها نیز مانند او گرسنه بودند.بلند شد و به طرف آنها رفت وتکه ای کوچک از آن نان به هر کدام از آنها داد اما بعداز مدتی اثری از آن نان باقی نمانده بود زیرا همه ی نان را به آنها داده بود.ناچار به روی صندلی پارک درازکشید. از شدت گرسنگی و درد در خود می پیچید.
ناگهان کسی او را صدا زد بلند شد انگار که اصلا گرسنه نیست به طرف او رفت. سرما از میان رفته بود و جای خود را به گرما داده بود.چه گرمای دلنشینی تمام بدن خود را در آن گرما احساس می کرد.ناشناس به او نزدیک می شد هرچه جلو تر می آمد نورها .گرما و هر چیز زیبایی زیباتر جلوه می کرد.خیلی زیباست اما ناگهان صداهایی او را می خواندند :((بیدار شو نباید بخوابی...وگرنه میمیری....بیدار شو....)) کم کم چشمانش باز شد ولی بازآن ناشناس آنجا بود. ناشناس او را به طرف خود میخواند او دستان خود را به ناشناس داد و به طرف گرمایی ابدی ره سپار شد.

Admin
15th March 2009, 07:26 PM
محمدعلي جمال‌زاده



هيچ جاي دنيا تر و خشك را مثل ايران با هم نمي‌سوزانند . پس از پنج سال در به دري و خون جگري هنوز چشمم از بالاي صفحة كشتي به خاك پاك ايران نيفتاده بود كه آواز گيلكي كرجي‌بان‌هاي انزلي به گوشم رسيد كه «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچه‌هايي كه دور ملخ مرده‌اي را بگيرند دور كشتي را گرفته و بلاي جان مسافرين شدند و ريش هر مسافري به چنگ چند پاروزن و كرجي بان و حمال افتاد. ولي ميان مسافرين كار من ديگر از همه زارتر بود چون سايرين عموما كاسب‌كارهاي لباده دراز و كلاه كوتاه باكو و رشت بودند كه به زور چماق و واحد يموت هم بند كيسه‌شان باز نمي‌شود و جان به عزرائيل مي‌دهند و رنگ پولشان را كسي نمي‌بيند. ولي من بخت برگشتة مادر مرده مجال نشده بود كلاه لگني فرنگيم را كه از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض كنم و ياروها ما را پسر حاجي و لقمة چربي فرض كرده و «صاحب، صاحب» گويان دورمان كردند و هر تكه از اسباب‌هايمان مايه‌النزاع ده راس حمال و پانزده نفر كرجي بان بي‌انصاف شد و جيغ و داد و فريادي بلند و قشقره‌اي برپا گرديد كه آن سرش پيدا نبود. ما مات و متحير و انگشت به دهن سرگردان مانده بوديم كه به چه بامبولي يخه‌مان را از چنگ اين ايلغاريان خلاص كنيم و به چه حقه و لمي از گيرشان بجهيم كه صف شكافته شد و عنق منكسر و منحوس دو نفر از ماموران تذكره كه انگاري خود انكر و منكر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شير و خورشيد به كلاه با صورت‌هايي اخمو و عبوس و سبيل‌هاي چخماقي از بناگوش دررفته‌اي كه مانند بيرق جوع و گرسنگي، نسيم دريا به حركتشان آورده بود در مقابل ما مانند آينة دق حاضر گرديدند و همين كه چشمشان به تذكرة ما افتاد مثل اين‌كه خبر تير خوردن شاه يا فرمان مطاع عزرائيل را به دستشان داده باشند يكه‌اي خورده و لب و لوچه‌اي جنبانده سر و گوشي تكان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندين بار قد و قامت ما را از بالا به پايين و از پايين به بالا مثل اينكه به قول بچه‌هاي تهران برايم قبايي دوخته باشند برانداز كرده بالاخره يكيشان گفت «چه طور! آيا شما ايراني هستيد؟»

گفتم « ماشاءالله عجب سوالي مي‌فرماييد، پس مي‌خواهيد كجايي باشم؛ البته كه ايراني هستم، هفت جدم هم ايراني بوده‌اند، در تمام محلة سنگلج مثل گاو پيشاني سفيد احدي پيدا نمي‌شود كه پير غلامتان را نشناسد!»
ولي خير، خان ارباب اين حرف‌ها سرش نمي‌شد و معلوم بود كه كار يك شاهي و صد دينار نيست و به آن فراش‌هاي چناني حكم كرد كه عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقيقات لازمه به عمل آيد» و يكي از آن فراش‌ها كه نيم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشيري از لاي شال ريش ريشش بيرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بيفت» و ما هم ديگر حساب كار خود را كرده و ماست‌ها را سخت كيسه انداختيم. اول خواستيم هارت و هورت و باد و بروتي به خرج دهيم ولي ديديم هوا پست است و صلاح در معقول بودن.

خداوند هيچ كافري را گير قوم فراش نيندازد! ديگر پيرت مي‌داند كه اين پدر آمرزيده‌ها در يك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چيزي كه توانستيم از دستشان سالم بيرون بياوريم يكي كلاه فرنگيمان بود و ديگري ايمانمان كه معلوم شد به هيچ كدام احتياجي نداشتند. والا جيب و بغل و سوراخي نماند كه آن را در يك طرفة‌العين خالي نكرده باشند و همين كه ديدند ديگر كما هو حقه به تكاليف ديواني خود عمل نموده‌اند ما را در همان پشت گمرك‌خانة ساحل انزلي تو يك هولدوني تاريكي انداختند كه شب اول قبر پيشش روشن بود و يك فوج عنكبوت بر در و ديوارش پرده‌داري داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بين راه تا وقتي كه با كرجي از كشتي به ساحل مي‌آمديم از صحبت مردم و كرجي‌بانها جسته جسته دستگيرم شده بود كه باز در تهران كلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگير و ببند از نو شروع شده و حكم مخصوص از مركز صادر شده كه در تردد مسافرين توجه مخصوص نمايند و معلوم شد كه تمام اين گير و بست‌ها از آن بابت است. مخصوصا كه مامور فوق‌العاده‌اي هم كه همان روز صبح براي اين كار از رشت رسيده بود محض اظهار حسن خدمت و لياقت و كارداني ديگر تر و خشك را با هم مي‌سوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بي‌پناه افتاده و درضمن هم پا تو كفش حاكم بيچاره كرده و زمينة حكومت انزلي را براي خود حاضر مي‌كرد و شرح خدمات وي ديگر از صبح آن روز يك دقيقة راحت به سيم تلگراف انزلي به تهران نگذاشته بود.

من در اول چنان خلقم تنگ بود كه مدتي اصلا چشمم جايي را نمي‌ديد ولي همين كه رفته رفته به تاريكي اين هولدوني عادت كردم معلوم شد مهمان‌هاي ديگري هم با ما هستند. اول چشمم به يك نفر از آن فرنگي‌مآب‌هاي كذايي افتاد كه ديگر تا قيام قيامت در ايران نمونه و مجسمة لوسي و لغوي و بي‌سوادي خواهند ماند و يقينا صد سال ديگر هم رفتار و كردارشان تماشاخانه‌هاي ايران را (گوش شيطان كر) از خنده روده‌بر خواهد كرد. آقاي فرنگي‌مآب ما با يخه‌اي به بلندي لولة سماوري كه دود خط آهن‌هاي نفتي قفقاز تقريبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالاي طاقچه‌اي نشسته و در تحت فشار اين يخه كه مثل كندي بود كه به گردنش زده باشند در اين تاريك و روشني غرق خواندن كتاب روماني بود. خواستم جلو رفته يك «بن جور موسيويي» قالب زده و به يارو برسانم كه ما هم اهل بخيه‌ايم ولي صداي سوتي كه از گوشه‌اي از گوشه‌هاي محبس به گوشم رسيد نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشي چيزي جلب نظرم را كرد كه در وهلة اول گمان كردم گربة براق سفيدي است كه بر روي كيسة خاكه زغالي چنبره زده و خوابيده باشد ولي خير معلوم شد شيخي است كه به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربة براق سفيد هم عمامة شيفته و شوفتة اوست كه تحت‌الحنكش باز شده و درست شكل دم گربه‌اي را پيدا كرده بود و آن صداي سيت و سوت هم صوت صلوات ايشان بود.

پس معلوم شد مهمان سه نفر است. اين عدد را به فال نيكو گرفتم و مي‌خواستم سر صحبت را با رفقا باز كنم شايد از درد يكديگر خبردار شده چاره‌اي پيدا كنيم كه دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صداي زيادي جوانك كلاه نمدي بدبختي را پرت كردند توي محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصي كه از رشت آمده بود براي ترساندن چشم اهالي انزلي اين طفلك معصوم را هم به جرم آن كه چند سال پيش در اوايل شلوغي مشروطه و استبداد پيش يك نفر قفقازي نوكر شده بود در حبس انداخته است. ياروي تازه وارد پس از آن كه ديد از آه و ناله و غوره چكاندن دردي شفا نمي‌يابد چشم‌ها را با دامن قباي چركين پاك كرده و در ضمن هم چون فهميده بود قراولي كسي پشت در نيست يك طوماري از آن فحش‌هاي آب نكشيده كه مانند خربزة گرگاب و تنباكوي هكان مخصوص خاك ايران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) اين و آن كرد و دو سه لگدي هم با پاي برهنه به در و ديوار انداخت و وقتي كه ديد در محبس هرقدر هم پوسيده باشد باز از دل مأمور دولتي سخت‌تر است تف تسليمي به زمين و نگاهي به صحن محبس انداخت و معلومش شد كه تنها نيست. من كه فرنگي بودم و كاري از من ساخته نبود، از فرنگي‌مآب هم چشمش آبي نمي‌خورد. اين بود كه پابرچين پابرچين به طرف آقا شيخ رفته و پس از آن كه مدتي زول زول نگاه خود را به او دوخت با صدايي لرزان گفت: «جناب شيخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چيست؟ آدم والله خودش را بكشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»
به شنيدن اين كلمات منديل جناب شيخ مانند لكه ابري آهسته به حركت آمد و از لاي آن يك جفت چشمي نمودار گرديد كه نگاه ضعيفي به كلاه نمدي انداخته و از منفذ صوتي كه بايستي در زير آن چشم‌ها باشد و درست ديده نمي‌شد با قرائت و طمأنينة تمام كلمات ذيل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گرديد: ‌«مؤمن! عنان نفس عاصي قاصر را به دست قهر و غضب مده كه الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس...»

كلاه نمدي از شنيدن اين سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمايشات جناب آقا شيخ تنها كلمة كاظمي دستگيرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوكرتان كاظم نيست رمضان است. مقصودم اين بود كه كاش اقلا مي‌فهميديم براي چه ما را اينجا زنده به گور كرده‌اند.»
اين دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحية قدس اين كلمات صادر شد: «جزاكم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن اين داعي گرديد. الصبر مفتاح الفرج. ارجو كه عما قريب وجه حبس به وضوح پيوندد و البته الف البته باي نحو كان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسيد. علي‌العجاله در حين انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذكر خالق است كه علي كل حال نعم الاشتغال است».

رمضان مادر مرده كه از فارسي شيرين جناب شيخ يك كلمه سرش نشد مثل آن بود كه گمان كرده باشد كه آقا شيخ با اجنه و از ما بهتران حرف مي‌زند يا مشغول ذكر اوراد و عزايم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زير لب بسم‌اللهي گفت و يواشكي بناي عقب كشيدن را گذاشت. ولي جناب شيخ كه آروارة مباركشان معلوم مي‌شد گرم شده است بدون آن كه شخص مخصوصي را طرف خطاب قرار دهند چشم‌ها را به يك گله ديوار دوخته و با همان قرائت معهود پي خيالات خود را گرفته و مي‌فرمودند: «لعل كه علت توقيف لمصلحة يا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلك رجاي واثق هست كه لولاالبداء عما قريب انتهاء پذيرد و لعل هم كه احقر را كان لم يكن پنداشته و بلارعاية‌المرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلكه و دمار تدريجي قرار دهند و بناء علي هذا بر ماست كه باي نحو كان مع الواسطه او بلاواسطة‌الغير كتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عاليه استمداد نموده و بلاشك به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضي‌المرام مستخلص شده و برائت مابين الاماثل ولاقران كالشمس في وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گرديد...»

رمضان طفلك يكباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به اين سر كشانده و مثل غشي‌ها نگاه‌هاي ترسناكي به آقا شيخ انداخته و زيرلبكي هي لعنت بر شيطان مي‌كرد و يك چيز شبيه به آية‌الكرسي هم به عقيدة خود خوانده و دور سرش فوت مي‌كرد و معلوم بود كه خيالش برداشته و تاريكي هم ممد شده دارد زهره‌اش از هول و هراس آب مي‌شود. خيلي دلم برايش سوخت. جناب شيخ هم كه ديگر مثل اينكه مسهل به زبانش بسته باشند و با به قول خود آخوندها سلس‌القول گرفته باشد دست‌بردار نبود و دست‌هاي مبارك را كه تا مرفق از آستين بيرون افتاده و از حيث پرمويي دور از جناب شما با پاچة گوسفند بي‌شباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حركاتي غريب و عجيب بدون آن كه نگاه تند و آتشين خود را از آن يك گله ديوار بي‌گناه بردارد گاهي با توپ و تشر هرچه تمام‌تر مأمور تذكره را غايبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اينكه بخواهد برايش سرپاكتي بنويسد پشت سر هم القاب و عناويني از قبيل «علقه مضغه»، «مجهول الهويه»، «فاسد العقيده»، «شارب الخمر»، «تارك الصلوة»، «ملعون الوالدين» و «ولدالزنا»‌ و غيره و غيره (كه هركدامش براي مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانة هر مسلماني كافي و از صدش يكي در يادم نمانده) نثار مي‌كرد و زماني با طمأنينه و وقار و دلسوختگي و تحسر به شرح «بي مبالاتي نسبت به اهل علم و خدام شريعت مطهره» و «توهين و تحقيري كه به مرات و به كرات في كل ساعة» بر آن‌ها وارد مي‌آيد و «نتايج سوء دنيوي و اخروي» آن پرداخته و رفته رفته چنان بيانات و فرمايشات موعظه‌آميز ايشان درهم و برهم و غامض مي‌شد كه رمضان كه سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند يك كلمة آن را بفهمد و خود چاكرتان هم كه آن همه قمپز عربي‌داني مي‌كرد و چندين سال از عمر عزيز زيد و عمرو را به جان يكديگر انداخته و به اسم تحصيل از صبح تا شام به اسامي مختلف مصدر ضرب و دعوي و افعال مذمومة ديگر گرديده و وجود صحيح و سالم را به قول بي‌اصل و اجوف اين و آن و وعده و وعيد اشخاص ناقص‌العقل متصل به اين باب و آن باب دوانده و كسر شأن خود را فراهم آورده و حرف‌هاي خفيف شنيده و قسمتي از جواني خود را به ليت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصيل معلوم و مجهول نموده بود، به هيچ نحو از معاني بيانات جناب شيخ چيزي دستگيرم نمي‌شد.

در تمام اين مدت آقاي فرنگي‌مآب در بالاي همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توي نخ خواندن رومان شيرين خود بود و ابدا اعتنايي به اطرافي‌هاي خويش نداشت و فقط گاهي لب و لوچه‌اي تكانده و تُك يكي از دو سبيلش را كه چون دو عقرب جراره بر كنار لانة دهان قرار گرفته بود به زير دندان گرفته و مشغول جويدن مي‌شد و گاهي هم ساعتش را درآورده نگاهي مي‌كرد و مثل اين بود كه مي‌خواهد ببيند ساعت شير و قهوه رسيده است يا نه.

رمضان فلك زده كه دلش پر و محتاج به درد دل و از شيخ خيري نديده بود چاره را منحصر به فرد ديده و دل به دريا زده مثل طفل گرسنه‌اي كه براي طلب نان به نامادري نزديك شود به طرف فرنگي‌مآب رفته و با صدايي نرم و لرزان سلامي كرده و گفت: «آقا شما را به خدا ببخشيد! ما يخه چركين‌ها چيزي سرمان نمي‌شود، آقا شيخ هم كه معلوم است جني و غشي است و اصلا زبان ما هم سرش نمي‌شود عرب است. شما را به خدا آيا مي‌توانيد به من بفرماييد براي چه ما را تو اين زندان مرگ انداخته‌اند؟»

به شنيدن اين كلمات آقاي فرنگي‌مآب از طاقچه پايين پريده و كتاب را دولا كرده و در جيب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان به طرف رمضان رفته و «برادر، برادر» گويان دست دراز كرد كه به رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را كمي عقب كشيد و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بي‌خود به سبيل خود ببرند و محض خالي نبودن عريضه دست ديگر را هم به ميدان آورده و سپس هر دو را روي سينه گذاشته و دو انگشت ابهام را در سوراخ آستين جليقه جا داده و با هشت رأس انگشت ديگر روي پيش سينة آهاردار بناي تنبك زدن را گذاشته و با لهجه‌اي نمكين گفت: «اي دوست و هموطن عزيز! چرا ما را اينجا گذاشته‌اند؟ من هم ساعت‌هاي طولاني هر چه كلة خود را حفر مي‌كنم آبسولومان چيزي نمي‌يابم نه چيز پوزيتيف نه چيز نگاتيف. آبسولومان آيا خيلي كوميك نيست كه من جوان ديپلمه از بهترين فاميل را براي يك... يك كريمينل بگيرند و با من رفتار بكنند مثل با آخرين آمده؟ ولي از دسپوتيسم هزار ساله و بي قاناني و آربيترر كه ميوه‌جات آن است هيج تعجب‌آورنده نيست. يك مملكت كه خود را افتخار مي‌كند كه خودش را كنستيتوسيونل اسم بدهد بايد تريبونال‌هاي قاناني داشته باشد كه هيچ كس رعيت به ظلم نشود. برادر من در بدبختي! آيا شما اينجور پيدا نمي‌كنيد؟»
رمضان بيچاره از كجا ادراك اين خيالات عالي برايش ممكن بود و كلمات فرنگي به جاي خود ديگر از كجا مثلا مي‌توانست بفهمد كه «حفر كردن كله» ترجمة تحت‌اللفظي اصطلاحي است فرانسوي و به معني فكر و خيال كردن است و به جاي آن در فارسي مي‌گويند «هرچه خودم را مي‌كشم...» يا «هرچه سرم را به ديوار مي‌زنم...» و يا آن كه «رعيت به ظلم» ترجمة اصطلاح ديگر فرانسوي است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنيدن كلمة رعيت و ظلم پيش عقل نافص خود خيال كرد كه فرنگي‌مآب او را رعيت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملك تصور نموده و گفت: «نه آقا، خانه زاد شما رعيت نيست. همين بيست قدمي گمرك خانه شاگرد قهوه‌چي هستم!»

جناب موسيو شانه‌اي بالا انداخته و با هشت انگشت به روي سينه قايم ضربش را گرفته و سوت زنان بناي قدم زدن را گذاشته و بدون آن كه اعتنايي به رمضان بكند دنبالة خيالات خود را گرفته و مي‌گفت: «رولوسيون بدون اولوسيون يك چيزي است كه خيال آن هم نمي‌تواند در كله داخل شود! ما جوان‌ها بايد براي خود يك تكليفي بكنيم در آنچه نگاه مي‌كند راهنمايي به ملت. براي آنچه مرا نگاه مي‌كند در روي اين سوژه يك آرتيكل درازي نوشته‌ام و با روشني كور كننده‌اي ثابت نموده‌ام كه هيچ كس جرأت نمي‌كند روي ديگران حساب كند و هر كس به اندازة... به اندازة پوسيبيليته‌اش بايد خدمت بكند وطن را كه هر كس بكند تكليفش را! اين است راه ترقي! والا دكادانس ما را تهديد مي‌كند. ولي بدبختانه حرف‌هاي ما به مردم اثر نمي‌كند. لامارتين در اين خصوص خوب مي‌گويد...» و آقاي فيلسوف بنا كرد به خواندن يك مبلغي شعر فرانسه كه از قضا من هم سابق يكبار شنيده و مي‌دانستم مال شاعر فرانسوي ويكتور هوگو است و دخلي به لامارتين ندارد.

رمضان از شنيدن اين حرف‌هاي بي سر و ته و غريب و عجيب ديگر به كلي خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بناي ناله و فرياد و گريه را گذاشت و به زودي جمعي در پشت در آمده و صداي نتراشيده و نخراشيده‌اي كه صداي شيخ حسن شمر پيش آن لحن نكيسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: «مادر فلان! چه دردت است حيغ و ويغ راه انداخته‌اي. مگر ...ات را مي‌كشند اين چه علم شنگه‌اي است! اگر دست از اين جهود بازي و كولي گري برنداري وامي‌دارم بيايند پوزه بندت بزنند...!» رمضان با صدايي زار و نزار بناي التماس و تضرع را گذاشته و مي‌گفت: «آخر اي مسلمانان گناه من چيست؟ اگر دزدم بدهيد دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگيرند، گوشم را به دروازه بكوبند، چشمم را درآورند، نعلم بكنند. چوب لاي انگشتهايم بگذارند، شمع آجينم بكنند ولي آخر براي رضاي خدا و پيغمير مرا از اين هولدوني و از گير اين ديوانه‌ها و جني‌ها خلاص كنيد! به پير، به پيغمبر عقل دارد از سرم مي‌پرد. مرا با سه نفر شريك گور كرده‌ايد كه يكيشان اصلا سرش را بخورد فرنگي است و آدم اگر به صورتش نگاه كند بايد كفاره بدهد و مثل جغد بغ كرده آن كنار ايستاده با چشم‌هايش مي‌خواهد آدم را بخورد. دو تا ديگرشان هم كه يك كلمه زبان آدم سرشان نمي‌شود و هر دو جني‌اند و نمي‌دانم اگر به سرشان بزند و بگيرند من مادر مرده را خفه كنند كي جواب خدا را خواهد داد...؟»

بدبخت رمضان ديگر نتوانست حرف بزند و بغض بيخ گلويش را گرفته و بنا كرد به هق هق گريه كردن و باز همان صداي نفير كذايي از پشت در بلند شد و يك طومار از آن فحش‌هاي دو آتشه به دل پردرد رمضان بست.
دلم براي رمضان خيلي سوخت. جلو رفتم، دست بر شانه‌اش گذاشته گفتم:‌«پسر جان، من فرنگي كجا بودم. گور پدر هرچه فرنگي هم كرده! من ايراني و برادر ديني توام. چرا زهره‌ات را باخته‌اي؟ مگر چه شد؟ تو براي خودت جواني هستي. چرا اين طور دست و پايت را گم كرده‌اي...؟»
رمضان همين كه ديد خير راستي راستي فارسي سرم مي‌شود و فارسي راستاحسيني باش حرف مي‌زنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و كي ببوس و چنان ذوقش گرفت كه انگار دنيا را بش داده‌اند و مدام مي‌گفت: «هي قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائكه‌اي! خدا خودش تو را فرستاده كه جان مرا بخري!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائكه كه نيستم هيچ، به آدم بودن خودم هم شك دارم. مرد بايد دل داشته باشد. گريه براي چه؟ اگر هم‌قطارهايت بدانند كه دستت خواهند انداخت و ديگر خر بيار و خجالت بار كن...» گفت: «اي درد و بلات به جان اين ديوانه‌ها بيفتد! به خدا هيچ نمانده بود زهره‌ام بتركد. ديدي چه طور اين ديوانه‌ها يك كلمه حرف سرشان نمي‌شود و همه‌اش زبان جني حرف مي‌زنند؟»

گفتم: «داداش جان اينها نه جني‌اند نه ديوانه، بلكه ايراني و برادر وطني و ديني ما هستند!» رمضان از شنيدن اين حرف مثلي اينكه خيال كرده باشد من هم يك چيزيم مي‌شود نگاهي به من انداخت و قاه قاه بناي خنده را گذاشته و گفت «تو را به حضرت عباس آقا ديگر شما مرا دست نيندازيد. اگر اينها ايراني بودند چرا از اين زبان‌ها حرف مي‌زنند كه يك كلمه‌‌اش شبيه به زبان آدم نيست؟» گفتم «رمضان اين هم كه اينها حرف مي‌زنند زبان فارسي است منتهي...» ولي معلوم بود كه رمضان باور نمي‌كرد و بيني و بين‌الله حق هم داشت و هزار سال ديگر هم نمي‌توانست باور كند و من هم ديدم زحمتم هدر است و خواستم از در ديگري صحبت كنم كه يك دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلي وارد و گفت «يالله! مشتلق مرا بدهيد و برويد به امان خدا. همه‌تان آزاديد...»

رمضان به شنيدن اين خبر عوض شادي خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و مي‌گفت «والله من مي‌دانم اينها هروقت مي‌خواهند يك بندي را به دست ميرغضب بدهند اين جور مي‌گويند، خدايا خودت به فرياد ما برس!» ولي خير معلوم شد ترس و لرز رمضان بي‌سبب است. مأمور تذكره صبحي عوض شده و به جاي آن يك مأمور تازة ديگري رسيده كه خيلي جا سنگين و پرافاده است و كبادة حكومت رشت را مي‌كشد و پس از رسيدن به انزلي براي اينكه هرچه مأمور صبح ريسيده بود مأمور عصر چله كرده باشد اول كارش رهايي ما بوده. خدا را شكر كرديم مي‌خواستيم از در محبس بيرون بياييم كه ديديم يك جواني را كه از لهجه و ريخت و تك و پوزش معلوم مي‌شد از اهل خوي و سلماس است همان فراش‌هاي صبحي دارند مي‌آورند به طرف محبس و جوانك هم با يك زبان فارسي مخصوصي كه بعدها فهميدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمام‌تر از «موقعيت خود تعرض» مي‌نمود و از مردم «استرحام» مي‌كرد و «رجا داشت» كه گوش به حرفش بدهند. رمضان نگاهي به او انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحيم اين هم باز يكي. خدايا امروز ديگر هرچه خل و ديوانه داري اين‌جا مي‌فرستي! به داده شكر و به نداده‌ات شكر!»

خواستم بش بگويم كه اين هم ايراني و زبانش فارسي است ولي ترسيدم خيال كند دستش انداخته‌ام و دلش بشكند و به روي بزرگواري خودمان نياورديم و رفتيم در پي تدارك يك درشكه براي رفتن به رشت و چند دقيقه بعد كه با جناب شيخ و خان فرنگي‌مآب دانگي درشكه‌اي گرفته و در شرف حركت بوديم ديديم رمضان دوان دوان آمد يك دستمال آجيل به دست من داد و يواشكي در گوشم گفت «ببخشيد زبان درازي مي‌كنم ولي والله به نظرم ديوانگي اينها به شما هم اثر كرده والا چه طور مي‌شود جرات مي‌كنيد با اينها همسفر شويد!» گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نيستيم!» گفت «دست خدا به همراهتان، هر وقتي كه از بي‌همزباني دلتان سر رفت از اين آجيل بخوريد و يادي از نوكرتان بكنيد». شلاق درشكه‌چي بلند شد و راه افتاديم و جاي دوستان خالي خيلي هم خوش گذشت و مخصوصا وقتي كه در بين راه ديديم كه يك مأمور تذكرة تازه‌اي با چاپاري به طرف انزلي مي‌رود كيفي كرده و آنقدر خنديديم كه نزديك بود روده‌بر بشويم.

SaNbOy
27th March 2009, 01:18 PM
كارگر بيمار
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: دي اچ لارنس / ترجمه: كوزه گر




همه ميدانستند كه زنش از سر او هم زياد است. اما خود زن هيچ پشيمان نبود از اينكه همسر او شده بود. عشق آنها زماني شروع شد كه خودش نوزده سال و دخترك بيست سال داشت. مردي بود كوتاه و سياه سوخته با پوستي گرم و سر و گردني شق و رق داشت كه هنگام حركت خودنمائي ميكرد و آدم را بياد پرنده اي ميانداخت كه با جفت خودش راه ميرود و اندامي كشيده و زنده دارد.


رويهمرفته آدم ورزيده و خرد اندامي بود. و چون كارگر خوبي بود و وضع خانه اش مرتب بود پول كمي از دستمزدهائي كه در معدن ميگرفت پس انداز كرده بود.
آنوقت ها نامزدش در يكي از نقاط مركزي انگلستان آشپزي ميكرد. دختر بلند قد زيباي بسيار آرامي بود. براي اولين بار كه «ويلي» او را در كوچه ديد دنبالش افتاد. «لوسي» از او خوشش ميآمد مشروب كه نميخورد. تنبل و بيكاره هم كه نبود اما هر چند كه آدم ساده اي بود و آنطوريكه شايد و بايد باهوش نبود، با وجود اين چون بنيه اش خوب بود لوسي راضي شده بود كه زنش بشود.

وقتيكه عروسي كردند خانه آبرومند شش اتاقه اي گرفتند و آنرا فرش كردند. كوچه اي كه خانه در آن بود در دامنه تپه شيب داري واقع شده بود. كوچه تنگ و تونل مانند بود. پشت كوچه چراگاه سبز و دره پر درختي بود كه ته آن دره، معدن واقع بود و منظره معدن از بالاي چراگاه زيبا بود.

«ويلي» تو خانه اش مثل پدربزرگ ها بود. زنش با زندگي كارگران معدن اخت نبود. آنروزي كه عروسي كرده بودند روز شنبه بود. فرداي آنروز يعني غروب يكشنبه بود كه ويلي بزنش گفت:
«براي من ناشتائي بگذار و اسبابهاي كارم را هم بگذار پهلو آتش. من فردا ساعت پنج و نيم پا ميشوم بروم سر كارم. اما تو لازم نيست آنوقت پا شوي. تا هر وقت كه ميخواهي، براي خودت بخواب»

و آنوقت همه چيزها را بزنش ياد داد كه چطور بجاي سفره يك روزنامه روي ميز پهن كند. و چون ديد «لوسي» غرغر ميكند باو گفت:
«روميزي و پارچه سفيد نميخواهم دور ورم باشد. ميخواهم اگر حتي عشقم بكشد رو زمين تف هم بكنم. من اين جوريم.»
بعد شلوار كارش را كه از پوست موش صحرائي بود و نيم تنه بي آستين پشمي و كفش و جورابهاي خود را گذاشت كنار آتش بخاري تا براي فردا گرم و آماده باشند. آنوقت رو بزنش كرد و گفت:
«حالا ديدي؟ همين كار را بايد هر شب بكني تا براي روز بعد آماده باشد».

فردا درست سر ساعت پنج و نيم از رختخوابش بيرون آمد و بدون آنكه خداحافظي بكند يكتا پيراهن از بالا خانه اي كه تويش ميخوابيدند پائين آمد. بعد هم رفت سر كارش.
عصر ساعت چهار بخانه برگشت. شامش رو اجاق حاضر بود. فقط ميبايست آنرا بكشد توي ظرف اما وقتيكه آمد تو و زنش او را ديد هول كرد. يك آدم گنده اي كه سر و صورتش سياه بود جلوش سبز شده بود.
وقتيكه شوهرش با اين وضع داخل شد، او خودش با پيراهن و پيشبند سفيدش جلو آتش ايستاده بود و در آن لباس دختر شسته و رفته اي بنظر ميرسيد. شوهرش با صداي تراق تروق پوتين هاي سنگين خود تو اتاق آمد و پرسيد:
«خوب چطوري؟» سفيدي چشمانش از تو صورت سياهش برق ميزد.
زنش با مهرباني جواب داد:«منتظر بودم كه تو بيائي خانه»
«ويلي» جواب داد «حالا كه آمدم». و سپس قمقمه آب و كيفي را كه روزها خوراكش را در آن ميگذاشت و سر كار ميرفت، محكم روي دولابچه انداخت. كت و شال گردن و جليقه اش را بيرون آورد و صندلي راحت خود را پهلوي بخاري كشيد و رويش نشست و گفت:
«شام بخوريم كه از گشنگي هلاك شدم.»
«نميخواهي كه خودت را بشوئي؟»
«خودم را براي چه بشويم؟»
«اينجور كه نميتواني شام بخوري»
«خانم جان سخت نگير! پس خبر نداري كه تو معدن هم ما هميشه همينطوري بي آنكه خودمانرا بشوئيم غذا ميخوريم. چاره نداريم»

لوسي شام را آورد گذاشت برابرش. سروكله اش مثل ذغال سياه بود. تنها سفيدي چشمانش و سرخي لبهايش رنگ طبيعي داشت. از اينكه لبهاي سرخش را باز ميكرد و دندانهاي سفيدش بيرون ميافتاد و غذا ميجويد حال زنش دگرگون ميشد. دستهايش، تا بازو سياه سياه بود گردن برهنه و نيرومندش نيز سياه بود اما نزديكيهاي شانه اش كه سفيدتر بود، زنش را به سفيد بودن پوست شوهرش مطمئن ميساخت. بوي هواي معدن و رطوبت چسبنده آن تو اتاق پيچيده بود. زنش پرسيد:
«چرا رو شانه ات اينقدر سياه است؟»
«چي؟ زير پيراهنم را ميگوئي. از سقف آب روش چكيده حالا اين زير پيراهنم تازه خشك شده براي اينكه تازه وقتي كه كارم تمام شد تنم كردم- اينها را كه خشك است ميپوشم و آنوقت ترها را ميگذارم كه براي بعد خشك بشود.»

كمي بعد وقتيكه جلو بخاري دولا شده بود و خودش را ميشست با آن بدن خطمخالي كه داشت زنش ازش ترسيد. بدن ورزيده و پر عضله اي داشت. گوئي مانند حيوان پر زور و بي اعتنائي بود كه كارهايش را با زور و بي پروائي انجام ميداد و هنگاميكه تن خود را ميشست رويش بطرف زنش بود- زنش از ديدن گردن كلفت و سينه ورزيده و عضلات بازوي او كه از زير پوستش بالا پائين ميرفت انزجاري در خود حس ميكرد.

با همه اينها زندگي خوشي داشتند. راضي بودند. او از داشتن يك چنين زني مغرور بود. هم قطارهايش او را مسخره ميكردند و سر بسرش ميگذاشتند. اما كوچكترين تغييري در محبت و احترام او درباره زنش حاصل نميشد. شبها مي نشست رو همان صندلي راحت و يا با زنش حرف ميزد و يا زنش برايش روزنامه ميخواند وقتيكه هوا خوب بود ميرفت تو كوچه و همچنانكه عادت كارگران است، چندك مينشست و پشتش را ميداد بديوار خانه اش و با گرمي تمام با عابرين سلام و احوالپرسي ميكرد.
اگر كسي از آنجا نميگذشت او تنها دلش باين خوش بود كه در آنجا چندك بنشيند. و سيگار بكشد. با همين هم دلخوش بود. از زن گرفتن خودش هم راضي بود.

هنوز يكسال از عروسي آنها نگذشته بود كه كارگران «بارنت» و «ولوود» دست باعتصاب زدند. ويلي خودش عضو اتحاديه بود و ميدانست كه همه آنها با جان كندن زندگي خودشان را اداره ميكردند. خودش هنوز قرض ميز و صندليهائي را كه خريده بود نداده بود.
قرضهاي ديگري هم بگردنشان بود زنش خيلي نگران بود ولي هر جور بود زندگي را مي چرخاند. شوهرش هم زندگيش را تماماً بدست او داده بود. رويهمرفته شوهر خوبي بود. هر چه دار و ندارش بود بدست زنش داده بود.









پانزده روز اعتصاب طول كشيد. بعد دوباره شروع كردند اما هنوز يكسال از اين مقدمه نگذشته بود كه براي «ويلي» در معدن حادثه اي رخ داد و كيسه مثانه اش پاره شد. دكتر گفت كه بايد در بيمارستان بخوابد. ويلي كه آتشي شده بود، مانند ديوانگان از جا در رفت و از زور درد و ترس از بيمارستان هر چه بزبانش آمد گفت.
آنوقت متصدي معدن آمد و باو گفت:«پس برو خانه ات.» يك پسر بچه هم پيش پيش رفت خانه او و بزنش خبر داد كه جاي او را حاضر كند. زنش هم بدون معطلي رختخوابش را آماده كرد. اما وقتيكه آمبولانس آمد و او را آوردند زنش فريادهاي او را كه بواسطه حركت امبولانس زيادتر شده بود شنيد چنان ترسيد كه نزديك بود غش كند. بعد او را آوردنش تو و خواباندش.

متصدي كارخانه كه با او آمده بود بزنش گفت:«بهتر بود كه جايش را در سالن ميگذاشتيد. براي اينكه لازم نباشد او را ببالاخانه ببريم. پائين باشد براي خودتانم راحت تر است كه ازش پرستاري كنيد.» اما طوري بود كه ديگر نميشد جايش را عوض كرد. اين بود كه بردنش ببالاخانه.

«ويلي» اشك ميريخت و فرياد ميزد. -«مدتها مرا همانجا روي زغالها انداخته بودند تا بعد از مدتي از آن سوراخي بيرونم كشيدند. لوسي مردم از درد، از درد واي لوسي جان از درد مردم.»
لوسي در جوابش گفت.-«من ميدانم كه درد اذيت ميكند، اما چاره نداري بايد تحمل كني.»

متصدي معدن كه آنجا ايستاده بود به «ويلي» گفت.-«رفيق تحمل داشته باش. اگر اينجور بي تابي بكني خانمت دست و پايش را گم ميكند».
ويلي با گريه گفت:«دست خودم نيست درد نميگذارد.» ويلي تا آنروز در عمرش ناخوش نشده بود. اگر گاهي انگشتش زخم ميشد، خم بابرويش نميآورد. امان اين درد، درد داخلي بود و او را ترسانده بود. آخرش آرام گرفت. و از حال رفت.
چون آدم خجولي بود، هيچ وقت نميگذاشت زنش او را لخت كند و بشويد و تا مدتي باين كار تن در نميداد تا آن كه زنش آخر او را لخت كرد و بدنش را شست.
يكماه و نيم بستري بود و درد او را از پا درآورده بود. پزشكان از كارش سر در نميآوردند و نميدانستند چه چيزش هست و چكارش كنند. خوب غذا ميخورد از وزنش هم كم نميشد. زور بازويش سر جايش بودف ولي با وجود اين درد ادامه داشت و هيچ نميتوانست راه برود.

يكماه و نيم كه از ناخوشي او گذشته بود اعتصاب همگاني كارگرها شروع شد. ويلي هم روزها صبح زود پا ميشد و پهلو پنجره مينشست. روز چهارشنبه هفته دوم اعتصاب بود كه مانند هميشه صبح زود پا شد و پهلو پنجره نشست و زل زل تو كوچه نگاه ميكرد. كله گرد و تن نيرومند و قيافه ترسيده اي داشت.

همانطور كه نشسته بود فرياد زد.- «لوسي! لوسي!»
لوسي رنگ پريده و خسته، از پائين سر رسيد. آن وقت ويلي بهش گفت.-«يك دستمال بمن بده.»
زنش جواب داد.-«ميخواهي چكار كني دستمال كه داشتي.»
«خيلي خوب بهم دست نزن» آنوقت دست تو جيبش كرد و دستمال را بيرون آورد و گفت.«دستمال سفيد نميخواستم يك دستمال سرخ بمن بده»

زنش در حالي كه دستمال سرخي باو داد باو گفت.- حالا اگر كسي بديدنت بيايد كي ميرود دم در؟ اصلا چه لازم كرده بود كه براي يك همچو چيز جزئي من را از اينهمه پله بالا بياري.»

ويلي گفت:«بنظرم درد دارد دوباره ميايد» قيافه وحشت زده اي داشت.
لوسي گفت:-«كدام درد تو خودت بهتر ميداني كه دردي تو كار نيست. پزشكان ميگويند خيالات بسرت زده. دردي چيزي نيست».
ويلي فرياد زد-«من خود نميدانم كه تو تنم درد ميكند؟»
لوسي گفت:«دردي چيزي نيست. ببين يكدانه تراكتور از آنطرف تپه دارد باين طرف ميآيد. اين تراكتور تمام دردهاي تو را خوب خواهد كرد و تمامش از تنت بيرون ميكند. حالا بگذار من بروم پائين و برايت غذا درست كنم.

لوسي از پهلو او رفت. تراكتور آمد و گذشت و بناي خانه را بلرزه در آورد. سپس دوباره كوچه خاموش شد. فقط صداي اشخاصي كه در آنجا بودند شنيده ميشد. اينها مردمي بودند كه سنشان از پانزده تا بيست و پنج سال بود و داشتند با هم تو خيابان تيله بازي ميكردند. گروهي ديگر هم توي پياده رو همين بازي را ميكردند.
«تو جر ميزني»
«من جر نميزنم.»
«آن تيله را زود بيار اينجا.»
«تو چهار تا تيله بده تا من آنرا بهت بدهم.»
«بي خيالش! ميگويم مهره را زود بيار بده.»

ويلي دلش ميخواست او هم بيرون پهلو آنها ميبود. او هم دلش ميخواست تيله بازي بكند. درد او را از پا درآورده و مغزش را چنان ضعيف كرده بود كه قوه خودداري ازش سلب شده بود.

در همان وقت عده اي از كارگرها وارد كوچه شدند. امروز روز پرداخت مزد كارگرها بود. اتحاديه در كليسا بكارگرها پرداخت كرده بود. حالا همه آنها با پولهايشان برميگشتند.
صدائي بگوش ويلي رسيد كه فرياد ميزد:«- آهاي! آهاي!» ويلي از شنيدن آن صدا از روي صندليش پريد. صدا دوباره بگوشش رسيد:«آهاي كي ميآيد برويم تماشاي بازي فوتبال بكنيم؟» عده زيادي آنهائيكه مهره بازي ميكردند بازيشان را ول كردند. يكي ميگفت ساعت چند است. به ترن كه نميرسيم. بايد پياده برويم.» دوباره كوچه شلوق شده بود.

همان صداي اولي دوباره بگوش ميرسيد:«گفتم كي حاضر است بيايد برويم به «نوتينگهام» و تماشاي فوتبال بكنيم؟» صاحب اين صدا آدم تنومندي بود كه كلاه كپي خود را تا روي چشمان پائين كشيده بود.
چند صدا در جواب او گفت:«ما حاضريم ما حاضريم بيائيد برويم.» تو كوچه داد و فرياد راه افتاده بود جمعيت كوچه به گروه ها و دسته هاي پر هيجاني درآمده بود.









باز همان مرد فرياد كشيد:«بچه هاي «نوتينگهام» بازي ميكنند.» مردها و جوانهاي ديگر هم فرياد زدند. «بچه هاي «نوتينگهام» باي ميكنند» همگي از ذوق برافروخته و يكپارچه آتش شده بودند. فقط لازم بود يك نفر آنها را تحريك كند. و كارفرمايان از اين موضوع بخوبي اطلاع داشتند.

ويلي از پهلو پنجره نعره كشيد:«منهم ميام. منهم ميام.»
لوسي سراسيمه رسيد ويلي گفت:«ميخواهم بروم به تماشاي فوتبال بچه هاي نوتينگهام»
لوسي گفت: چطور ميتواني بروي. ترن كه نيست و تو هم نميتواني نه ميل پياده راه بروي.»
ويلي از جايش بلند شد و گفت- شنيدي كه گفتم ميخواهم بروم تماشاي مسابقه فوتبال»
لوسي گفت:«آخر چطور ممكن است؟ آرام بنشين سر جايت...»

بعد دستش را گذاشت روي شانه ويلي. ويلي دست او را گرفت و پرت كرد آنطرف و فرياد زد:
«ولم كن. ولم كن. اين تو هستي كه باعث ميشوي كه درد دوباره بيايد. ميخواهم بروم به نوتينگهام براي تماشاي مسابقه.»
لوسي گفت:« بنشين- مردم صدايت را ميشنوند. آنوقت چه خواهند گفت؟»

فوتبال بكنيم؟ صاحب اين صدا آدم تنومندي بود كه كلاه كپيش را روي چشمانش كشيده بود.

ويلي فرياد زد:«برو.برو اين توئي كه درد را بجان من مياندازي. برو!» آنوقت او را گرفت. كله كوچكش مانند ديوانگان ميلرزيد. خيلي پر زور بود.
لوسي فرياد كشيد:«واي ويلي!»
ويلي فرياد كشيد:«اين توئي كه درد را ميآوري. بايد بكشمت. بايد بكشمت.»
لوسي فقط ميگفت:«آبرويمان رفت. مردم صدايت را مي شنوند.»
ويلي ميگفت:«دوباره درد آمد. من تو را بجاي درد بايد بكشم.»
ويلي هيچ نميدانست كه چكار ميكند- زنش خيلي كوشش كرد كه نگذارد برود پائين. بعد كه از چنگ ويلي كه از حال طبيعي خارج شده بود نجات يافت، دويد و رفت و دختر همسايه شان را كه دختر بيست و چهار ساله اي بود و داشت شيشه هاي پنجره طرف خيابان را پاك ميكرد خبر كرد.
اين دختر نامش «اتيل» بود و پدري داشت كه كار و بارش خوب بود و قپاندار محل بود و بمحض ديدن اشاره «لوسي» بطرف او دويد.

مردم كه صداي اين مرد خشمناك را شنيده بودند دويده بودند تو كوچه و گوش ميدادند. «اتيل» رفت ببالاخانه خانه آنها بنظرش پاكيزه و تميز آمد.
ويلي توي اطاق عقب لوسي كه خسته و مانده شده بود ميدويد و فرياد ميزد. ميكشمت. ميكشمت.»

لوسي را ديد كه به تخت تكيه داده و رنگ صورتش بسفيدي روتشكي تختخواب شده بود و ميلرزيد. «اتيل» رو به «ويلي» كرد و گفت «چه ميكني؟ چكار ميكني؟»
ويلي گفت:«من ميگويم اين تقصير اوست كه درد من برميگردد. ميخواهم بكشمش. تقصير اوست.»

بعد «اتيل همچنانكه ميلرزيد گفت- «زنت را بكشي؟ شما كه با هم خيلي خوب بوديد. و خيلي زنت را دوست ميداشتي.»
ويلي فرياد زنان گفت.«درد. دردم بقدري شديد است كه بايد او را بكشم.»
ويلي پس رفته بود و گريه و هق هق ميكرد. وقتي كه نشست زنش هم افتاد روي يك صندلي و با صداي بلند گريه ميكرد. «اتيل» هم بگريه افتاد. ويلي زل زل بيرون پنجره نگاه ميكرد. دوباره همان چهره دردناك نخست را بخود گرفته بود. اما آرام شده بود.

سپس با ترحم بسيار بزنش نگاه كرد و گفت-«من چه ميگفتم».
«اتيل گفت:«چطور نميدانيد؟ داشتيد داد و فرياد ميكرديد و چيز خيلي بدي ميگفتيد. فرياد ميزدي: ميكشمت. ميكشمت.»
ويلي گفت:«خيلي عجيب است. لوسي اين خانم راست ميگويد؟»
لوسي با مهرباني ولي بسردي گفت: حواست سر جايش نبود. خودت نميدانستي چه ميگفتي.»
صورت ويلي پر از چين و چروك شد. لبهاي خود را گاز گرفت آنوقت بشدت زد بگريه و بلند بلند هق هق ميكرد. سرش بطرف پنجره بود.

در اطاق صدائي شنيده نميشد اما سه نفر در آنجا سخت و دردناك ميگريستند. ناگهان لوسي اشكهايش را خشك كرد رفت بطرف شوهرش و گفت:«عيبي ندارد. تو خودت نميدانستي چكار ميكني، من ميدانم كه تو حواست سر جايش نبود. هيچ عيبي ندارد. اما ديگر اينكار را نكن.»

چند دقيقه بعد كه آرام شدند لوسي و اتيل رفتند پائين. لوسي تو راه پله به اتيل گفت «ببين تو كوچه كسي گوش نايستاده باشد.» اتيل رفت و تو كوچه سر كشيد و برگشت و گفت:«تو زندگي خودت را بكن بگذار مردم هر چه دلشان ميخواهد بگويند. آنقدر تو كوچه گوش بايستند تا علف زير پاهايشان سبز بشود.»

لوسي با بيحالي گفت.«خدا كند كه چيزي نشنيده باشند اگر بين مردم چو بيفتد كه ويلي عقلش كم شده آنوقت اداره معدن جيره و كمك هزينه اش را ميبرد. حتماً بمحض اينكه اين خبر بگوش آنها برسد اينكار را خواهند كرد.»

اتيل با لحن تسلي دهنده اي گفت:«نه، هيچوقت جيره او را نخواهند بريد. آسوده باش.»
لوسي گفت:«مبلغي هم از كمك هزينه اش چند وقت پيش قطع كرده اند.»
اتيل گفت:«آسوده باش كه كسي خبر نخواهد شد»
لوسي گفت:«خدايا اگر مردم بفهمند چكار كنيم.»

SaNbOy
27th March 2009, 01:30 PM
براي آيندگان



امروز فقط حرفهای احمقانه بی خطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد،
و آنکه می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنيده است.

اين چه زمانه ايست که
حرف زدن از درختان عين جنايت است
وقتی از اين همه تباهی چيزی نگفته باشيم!
کسی که آرام به راه خود می رود گناهکار است
زيرا دوستانی که در تنگنا هستند
ديگر به او دسترس ندارند.
...

در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی که گرسنگی بيداد می کرد.
در زمان شورش به ميان مردم آمدم
و به همراهشان فرياد زدم....
عمری که مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.

خوراکم را ميان معرکه ها خوردم
خوابم را کنار مرده ها خفتم
عشق را بهايی ندادم
و از طبيعت بی صبرانه گذشتم
عمری که مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.

آهای آيندگان، شما که از دل گردابی بيرون می جهيد
که ما را بلعيده است.
وقتی از ضعفهای ما حرف می زنيد
از زمانه سخت ما هم چيزی بگوييد.

به ياد آوريد که ما بيش از کفشهامان کشور عوض کرديم.
و نوميدانه ميدانهای جنگ طبقاتی را پشت سر گذاشتيم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.

اين را خوب می دانيم:
حتی نفرت از حقارت نيز
آدم را سنگدل می کند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن می کند.
آخ، ما که خواستيم زمين را برای مهربانی مهيا کنيم
خود نتوانستيم مهربان باشيم.

اما شما وقتی به روزی رسيديد
که انسان ياور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنيد!

[از برتولت برشت سراينده درامتيك آلماني 1898-1956 ميلادي]

diamonds55
11th April 2009, 06:55 PM
http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/4/47/American_Eskimo_Dog.jpg/764px-American_Eskimo_Dog.jpg





قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین".۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
نتیجه اخلاقی :
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.

AvAstiN
5th May 2009, 11:33 PM
شاعر وفرشته ای با هم دوست شدند ...

فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته ...

شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعر هایش بوی آسمان گرفت .

فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه ی عشق گرفت ...

خدا گفت : دیگر تمام شد ...

دیگر زندگی برای هر دوی شما دشوار می شود ...

شاعری که بوی آسمان را بشوند ، زمین برایش کوچک است و

فرشته ای که مزه ی عشق را بچشد ، آسمان برایش کوچک ...

AvAstiN
5th May 2009, 11:46 PM
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟


وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟


مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.


وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟


مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...


وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟


مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...


وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟!!!!

AvAstiN
5th May 2009, 11:57 PM
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟

جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !

یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...


--------------------------------------------------------------------------------


مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !

یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...



--------------------------------------------------------------------------------


مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !

یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند ...


--------------------------------------------------------------------------------


مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید .

به فکر فرو رفت ...

باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !

ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد :


از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!


او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!


وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!


سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...


--------------------------------------------------------------------------------


حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!


اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.


او الان یک بازیگر است.همانند بقيه مردم!!!

AvAstiN
6th May 2009, 12:26 AM
عقل به احساس گفت:

با وجود اينکه من براي آدميزاد امنيت ايجاد مي کنم چرا از تو پيروي مي کنند؟

احساس خنده اي کرد و گفت:

آخه من در سرزميني حکومت مي کنم که در آنجا ترا راه هم نمي دهند .اينها به اون مي گن سرزمين عشق.

عقل گفت :ممکنه از اين سرزمين بيشتر براي من تعريف کني.

احساس گفت:دراينجا کسي با کسي حرف نميزنه. فقط تو چشماي همديگه نگاه مي کنن و با اين نگاه تا عمق دل همديگه رو مي خونن.

زمين اينجا پوشيده از شقايق هاي وحشيه و آسمونش به رنگ آبي نيلي.

رودخونه هاش هميشه ترانه يکي شدن را زمزمه مي کنن

هيچ پرنده اي رو تنها نمي بيني وهمشون در حال پرواز با جفت خودشونن يا در کنار اون روي شاخه درختي نشستن و همسرايي مي کنن

روز هاش با تشعشع نور آفتاب روشنه و شبهاش با درخشش ستاره ها و نور مهتاب

صداي بارش بارون در اينجا مانند نواختن چنگ توسط پريايه درياييه

کساني که در اينجا زندگي مي کنند رختخوابشون زمين و رواندازشون آسمونه....

....يک دفعه عقل گفت :کافيه دارم ديوونه ميشم

احساس گفت :درست گفتي اينها ديوونه هستند لذا به تو احتياجي ندارن

ØÑтRдŁ§
19th May 2009, 10:08 PM
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با
تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .

AvAstiN
31st May 2009, 07:18 PM
گفت : کسي دوستم ندارد . مي داني که چه قدر سخت است ، اين که کسي دوستت نداشته باشد ؟ تو براي دوست داشتن بود که جهان را ساختي . حتي تو هم بدون دوست داشتن … خدا هيچ نگفت .
گفت : به پاهايم نگاه کن ! ببين چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار مي دهم . دنيا را کثيف مي کنم . آدم هايت از من مي ترسند . مرا مي کشند . براي اين که زشتم . زشتي جرم من است . خدا هيچ نگفت . گفت : اين دنيا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نيست .
خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت : دوست داشتن يک گل ، دوست داشتن يک پروانه يا قاصدک کار چنداني نيست . اما دوست داشتن يک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاري دشوار است . دوست داشتن ، کاري ست آموختني و همه کس ، رنج آموختن را نمي برد . ببخش ، کسي را که تو را دوست ندارد ، زيرا که هنوز مومن نيست ، زيرا که هنوز دوست داشتن را نياموخته ، او ابتداي راه است .
مومن دوست مي دارد . همه را دوست مي دارد . زيرا همه از من است و من زيبايم ، چشم هاي مومن جز زيبا نمي بيند . زشتي در چشم هاست . در اين دايره ، هر چه که هست ، نيست الا زيبايي ...
آن که بين آفريده هاي من خط کشيد شيطان بود . شيطان مسئول فاصله هاست .
حالا قشنگ کوچکم ! نزديک تر بيا و غمگين نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و ديگر هيچ گاه نينديشيد که نازيباست.

ØÑтRдŁ§
8th June 2009, 11:38 PM
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند


قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند


لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند


لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها


قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند


عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند


مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند


حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند


تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است


اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان!

MR_Jentelman
18th June 2009, 07:21 PM
داستان عجیب و خواندنی معمای عجیب چاه پول...!!!



نزدیک به 200 سال نسلهای متوالی از مردان در گروههای چند نفری یا به تنهایی در جزیره متروک و کوچک نوا اسکونیا به کندن چاه و حفر تونل برای پیدا کردن گنجی کلان مشغول شده بودند.(ادامه داستان در ادامه متن)



http://www.fcrad.ir/zip/chahepool.jpg



نزدیک به 1/5 میلیون پوند برای یافتن این گنج خرج شد دریا یابندگان گنج در جزیره (( اوک ایلند )) را به سختی و مکرر مجازات می کرد. چاه از میله عمیقی همراه با یک ردیف تونلهای جانبی تشکیل شده بود که گاه و بیگاه از آب دریا پر می شد دسته دسته مردان امیدوار در این راه خسته شده و از کار افتادند غرق شدند یا دست از کار کشیدند. تا به امروز آنچه از درون چاه پیدا شده عبارتند از سه رشته زنجیر از جنس طلا و ( بعضی می گویند از جنس مس روایات دوگانه است) تکه پوستی که بر روی آن حروف I و V نوشته شده و سنگی با حروف رمزی حک شده که در ارتفاع 27 متری چاه یافت شده است بعضی از مردم خوش باور آن را چنین ترجمه کرده اند سه متر پایین تر 2 میلیون پول پنهان شده است.

جستجو برای گنج در 1795 وقتی که پسر جوانی به نام دانیل مک گینس از شهر کوچک چستر بر قایق همراه دو دوستش برای بازی به این جزیره متروک بقاییای دکل کشتی را دیدند که بر ساحل به درختی تکیه داشت. با یادآوری قصه های محلی درباره گنج و غنائم دزدان دریایی او و دو پسر دیگر شروع به حفاری کردند آنها تیر چوبی را در میان گل چسبناک پیدا کردند و در زیر آن سکوهای ضخیمی از جنس چوب بلوط در ژرفای سه متر و شش متر و نه متر یافتند اما کار سخت تر شد و بعدها به دلایل زیاد از جمله عدم موفقیت در کسب کمک از اهالی خرافاتی جزیره مجبور به تعطیل آن در سال 1704 شدند.
در آن سال یکی از اهالی ثروتمند جزیره به نام سیمون لیند نخستین شرکت گنج یابی را تاسیس کرد حفاری اغاز شد اما بزرگترین و اولین مانع در راه حفاری ظاهر شد: آب
حفارها از هشت سکوی چوبی رد شده بودند که سه تا از آنها با بانه های مخصوص کشتی و الیاف نارگیل عایق بندی شده بود سنگی که حروف رمزی بر آن نوشته شده بود در ارتفاع 27 متری پیدا شد و یک متر پایین تر آنها به جسم سختی برخورد کردند .لیند یقین داشت که به صندوق گنج رسیده اند اما روز بعد وفتی فهمید که چاه بناگاه تا ارتفاع 17 متری پر از آب شده از ناراحتی رو به مرگ رفت. تخلیه آب هفته ها از طریق سطل و پمپ ادامه پیدا کرد آما اب پایین نمی رفت.
در 1805 لیند و گروهش چاه دیگری به موازات چاه اول حفر کردند و در 33 متری آن را بطرف چاه اول منحرف کردند اما نزدیک بود جان خود را از دست بدهند زیرا بناگاه آب بدرون چاه انها سرازیر شد و آن را تا ارتفاع چاه اول پر کرد. سیمون لیند ثروتمند اکنون ورشکست شده بود بناچار دست از کار کشید.
در 1849 از آن سر پسر بچه ای که نخستین بار حفاری را اغاز کرده بودند یک نفرشان مرده بود اما دو نفر دیگر که اکنون حدود هفتادسال سن داشتند با همکاری گروهی دیگر حفاری را آغاز کردند. برای آن مسجل شده بود که احتمالا با دو یا سه صندوق گنج مواجه خواهند شد.
اما حفاریهای آنها بدنه چاه را سست کرده بود و باعث شد که ته چاه فرو بریزد و به همراه آن صندوقها نیز فرو رفته و محتویات - احتمالی – آنها نیز پراکنده شد.
اما اینبار اعضای گروه فهمیدند که چرا چاه از آب دریا پر می شود.
تونلی دست ساز در عمق 33 متری پیدا شد که دریا را به چاه اصلی متصل می کرد این تونل با دینامیت خراب شد اما چاه همچنان از آب دریا پر می شد بعدها در سال 1942 تونل دیگری در عمق 50 متری کشف شد. ممکن است هنوز تونلهای فرعی دیگری نیز وجود داشته باشد بعد از 200 سال حفاری و مته کاری و تخلیه آب محل چاه اصلی تقریبا گم شده است اما سوال اصلی هنوز بر جاست:
چه کسی چه چیزی را در آنجا پنهان کرده است و برای چه؟


افسانه های که درباره حفر چاه و پنهان کردن گنج توسط کاپیتان کید بر سر زبانهاست باید نادیده گرفته شود کید دریانوردی ماهر بود اما قادر نبود بر چنین عملیاتی نظارت کند این چاه و تونلها توسط گروهی معدنچی زبده حفر شده بود.
ربرت فورنو نویسنده کتاب اسرار چاه گنج جالبترین نظریه ها را ارائه داده است. با در نظر گرفتن محل چاه و طنابهایی که در 1795 کشف شد می توان نتیجه گرفت که چاه در 1780 در بحبوحه جنگهای استقلال امریکا حفر شده است. در 1758 پادگان انگلیس در نیویورک توسط قوای جرج واشنگتن در محاصره بود. فرماندار منطقه تمام پرداختهای نظامی انگلیس در امریکا را بر عهده داشت و البته نگران حفاظت از آنها هم بود او دستور داد تا پولها در محل امنی پنهان شود. گروهانی که مامور انجام این کار شداز رسته مهندسی هالیفاکس در نوا اسکوتیا بود. فورنو استدلال می کند که تنها گنجی با حجم بسیار بزرگ به حفر چاهی به آن بزرگی احتیاج داشت.
مشکل در اینجاست که هیچ سابقه ای وجود ندارد تا نشان دهد که ارتش انگلستان چنین مبلغ عظیم پول را از دست داده باشد چنین قضیه ای باعث افتضاح بزرگی می شد و عاملین آن را به دادگاه می کشاندند از آنجا که چنین افتضاحی در هیچ جا ثبت نشده پس قضیه بدینصورت است:
چاه خالی است. یعنی زمانی که خطر رفع شد پولها را از چاه بیرون اورده اند.

MR_Jentelman
22nd June 2009, 04:39 AM
كلاس درس


همه ما را تنگ هم چپانده بودند. داخل كاميون زوار در رفته اي كه هر وقت از دست اندازي رد ميشد چهارستون اندامش وا ميرفت و ساعتي بعد تخته بندها جمع و جور مي شدن دو ما يله مي شديم و همديگر را مي چسبيديم كه پرت نشويم.انگار داخل دهان جانوري بوديم كه فك هايش مدام باز و بسته مي شدولي حوصله جويدن و بلعيدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود مي چرخيد. نفس مي كشيد و نفس پس مي دادو آتش مي ريخت ومدام مي زد تو سر ما. همه له له مي زديم. دهان ها نيمه باز بودو همديگر را نگاه مي كرديم. كسي كسي را نمي شناخت. هم سن و سال هم نبوديم. روبروي من پسر چهارده ساله اي نشسته بود. بغل دست من پيرمردي كه از شدت خستگي دندان هاي عاريه اش را در آورده بود و گر فته بود كف دستش و مرد چهل ساله اي سرش را گذاشته بود روي زانوانش و حسابي خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زيلي بودند. بيشتر از شصت نفر بوديم. همه ژنده پوش و خاك آلود و تنها چند نفري از ما كفش به پا داشتند. همه ساكت بوديم. تشنه بوديم و گرسنه بوديم. كاميون از پيچ هر جاده اي كه رد ميشد گرد و خاك فراواني به راه مي انداخت و هر كس سرفه اي مي كرد تكه كلوخي به بيرون پرتاب ميكرد

.چند ساعتي اين چنين رفتيم و بعد كاميون ايستاد. ما را پياده كردند. در سايه سار ديوار خرابه اي لميديم. از گوشه ناپيدايي چند پيرمرد پيدا شدند كه هر كدام سطلي به دست داشتند. به تك تك ما كاسه آبي دادند و بعد براي ما غذا آوردند. شورباي تلخي با يك تكه نان كه همه را با ولع بلعيدم.دوباره آب آوردند. آب دومي بسيار چسبيد. تكيه داده بوديم به ديوار. خواب و خميازه پنجول به صورت ما مي كشيد كه ناظم پيدايش شد. مردي بود قد بلند.. تكيده و استخواني . فك پايينش زياده از حد درشت بودو لب پايينش لب بالايش را پوشانده بود. چند بار بالا و پايين رفت. نه كه پلك هايش آويزان بود معلوم نبود كه متوجه چه كسي است. بعد با صداي بلند دستور داد كه همه بلند بشويم و ما همه بلند شديم و صف بستيم. راه افتاديم و از درگاه درهم ريخته اي وارد خرابه اي شديم. محوطه بزرگي بود. همه جا را كنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشيه گودال ها نشستيم. روبروي ما ديوار كاه گلي درهم ريخته اي بود و روي ديوار تخته سياهي كوبيده بودند.

پاي تخته سياه ميز درازي بود از سنگ سياه و دور سنگ سياه چندين سطل آب گذاشته بودند. چند گوني انباشته از چلوار و طناب و پنبه هاي آغشته به خاك. آفتاب يله شده بود و ديگر هرم گرمايش نمي زد تو ملاج ما. مي توانستيم راحت تر نفس بكشيم.نيم ساعتي منتظر نشستيم تا معلم وارد شد. چاق و قد كوتاه بود. سنگين راه مي رفت.مچ هاي باريك و دست هاي پهن و انگشتان درازي داشت. صورتش پهن بود و چشم هايش مدام در چشم خانه ها مي چرخيد. انگار مي خواست همه كس و همه چيز را دائم زير نظر داشته باشد. لبخند مي زد و دندان روي دندان مي ساييد. جلو آمد و با كف دست ميز سنگي را پاك كردو تكه اي گچ برداشت و رفت پاي تحته سياه و گفت: درس ما خيلي آسان است. اگر دقت كنيد خيلي زود ياد ميگيريد.وسايل كار ما همين هاست كه مي بينيد.

با دست سطل هاي پر آب و گوني ها را نشان دادو بعد گفت: ؛ كار ما خيلي آسان است. مي آوريم تو و درازش مي كنيم.؛
و روي تخته سياه شكل آدمي را كشيد كه خوابيده بودو ادامه داد: ؛اولين كار ما اين است كه بشوريمش. يك يا دو سطل آب مي پاشيم رويش. وبعد چند تكه پنبه ميگذاريم روي چشم هايش و محكم مي بنديم كه ديگر نتواند ببيند.؛
با يك خط چشم هاي مرد را بست و بعد رو به ما كرد و گفت:؛ فكش را هم بايد ببنديم؛. پارچه اي را از زير فك رد مي كنيم و بالاي كله اش گره مي زنيم. چشم ها كه بسته شد دهان هم بايد بسته شود كه ديگر حرف نزند.؛
فك پايين را به كله دوخت و گفت:؛ شست پاها را به هم مي بنديم كه راه رفتن تمام شد.؛
و خودش به تنهايي خنديد و گفت:؛ دست هارا كنار بدن صاف مي كنيم و مي بنديم؛ و نگفت چرا و دست هارا بست. و بعد گفت:؛ حال بايد در پارچه اي پيچيد و ديگر كارش تمام است.؛
و بعد به بيرون خرابه اشاره كرد. دو پيرمرد مرد جواني را روي تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله ميكرد. گاه گداري دست و پايش را تكان مي داد. او را روي ميز خواباندند. پيرمردها بيرون رفتند و معلم جلو آمدو پيرهن ژنده اي را كه بر تن مرد جوان بود پاره كرد و دور انداخت.

معلم پنجه هايش را دور گردن مرد خفت كرد و فشار داد و گردنش را پيچيدو دست ها و پاهاتكاني خوردند و صدايش بريد و بدن آرام شد.
آنگاه سطل آبي را برداشت. روي جنازه پاشيدو بعد پنبه روي چشم ها گذاشت و با تكه پارچه اي چشم را بست. فك مرده پايين بود كه با يك مشت دو فك را به هم دوخت و بعد پارچه ديگري را از گوني بيرون كشيد و دهانش را بست و تكه ديگري را از زير چانه رد كرد و روي ملاج گره زد. بعد دست ها را كنار بدن صاف كرد. تعدادي پنبه از كيسه بيرون كشيد و لاي پاها گذاشت و شست پاها را با طنابي به هم بست و و بعد بي آنكه كمكي داشته باشد جنازه را در پارچه پيچيد و بالا و پايين پارچه را گره زد و با لبخند گفت :؛كارش تمام شد؛.
اشاره كرد و دو پير مرد وارد خرابه شدندو جسد را برداشتند و داخل يكي از گودال ها انداختند و گودال را از خاك انباشتند و بيرون رفتند.
معلم دهن دره اي كردو پرسيد : ؛ كسي يا د گرفت؟؛
عده اي دست بلند كرديم. بقيه ترسيده بودندو معلم گفت :؛آنها كه ياد گرفته اند بيايند جلو؛.
بلند شديم و رفتيم جلو. معلم مي خواست به بيرون خرابه اشاره كند كه دست و پايش را گرفتيم و روي تخته سنگ خوابانديم. تا خواست فرياد بزند گلويش را گرفتيم و پيچانديم. روي سينه اش نشستيم و با مشت محكمي فك پايينش را به فك بالا دوختيم. روي چشم هايش پنبه گذاشتيم و بستيم. دهانش را به ملاجش دوختيم و لختش كرديم و پنبه لاي پاهايش گذاشتيم. شست پاهايش را با طناب به هم گره زديم و كفن پيچش كرديم و بعد بلندش كرديم و پرتش كرديم توي گودال بزرگي و خاك رويش ريختيم و همه زديم بيرون. ناظم و پيرمردهانتوانستند جلو ما را بگيرند.
راننده كاميون پشت فرمان نشست و همه سوار شديم. وقتي از بيرا هه ا ي به بيراهه ديگر مي پيچيديم آفتاب خاموش شده بود . گل ميخ چند ستاره بالا سر ما پيدا بود و ماه از گوشه اي ابرو نشان ميداد.

*مینا*
1st July 2009, 10:06 PM
« گل آفتابگردان رو به نور می‌چرخد و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردان‌ایم. اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان، کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد.‌»

این‌ها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش می‌کردم که خورشید کوچکی بود در زمین که هر گلبرگش، شعله‌ای بود و دایره‌ای داغ در دلش می‌سوخت.

آفتابگردان به من گفت: «وقتی دهقان، بذر آفتابگردان را می‌کارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد. آفتابگردان هیچ‌وقت، چیزی را با خورشید اشتباه نمی‌گیرد‌ اما انسان همه‌چیز را با خدا اشتباه می‌گیرد.
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را می‌داند. او جز دوست‌داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید، کاری ندارد. او همه‌ی زندگی‌اش را وقف نور می‌کند. در نور به دنیا می‌آید و در نور می‌میرد، نور می‌خورد و نور می‌زاید.
دل‌خوشی آفتابگردان، تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان می‌میرد و بدون خدا، انسان.»
او ادامه داد: «روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر «تویی» نمی‌ماند. من فاصله‌هایم را با نور پر‌می‌کنم، تو فاصله‌ها را چگونه پر‌می‌کنی؟»
آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. گفت‌وگوی من و آفتابگردان، ناتمام ماند. او در آفتاب غرق شده بود. جلو رفتم، بوییدمش، بوی خورشید می‌داد و آخرین صحبت‌هایش هنوز در گوش‌هایم طنین انداخته بود: «نام آفتابگردان، همه را به یاد آفتاب می‌اندازد. نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟»
آن‌وقت بود که شرمنده‌ از خدا، رو به آفتاب گریستم...

فاطمه20
9th July 2009, 06:53 PM
سلام -داستان قشنگی بود0اما غیر واقعی!!!!!حداقل تو دنیای امروز !!!!!من از عشق تجربه ی جالبی نداشتم.تجربه ی من ازعشق فقط دروغ بوده وبس!!!!البته تمام سعیما می کنم که به خودم بقبولونم همه عشقا اینطور نیستن!!!{happy}و براستی ای کاش معشوق از عاشق طلب جان میکرد تا هر بی سروپایی نشود یار کسی;)

Mina_Mehr
9th July 2009, 07:01 PM
سلام -داستان قشنگی بود0اما غیر واقعی!!!!!حداقل تو دنیای امروز !!!!!من از عشق تجربه ی جالبی نداشتم.تجربه ی من ازعشق فقط دروغ بوده وبس!!!!البته تمام سعیما می کنم که به خودم بقبولونم همه عشقا اینطور نیستن!!!{happy}و براستی ای کاش معشوق از عاشق طلب جان میکرد تا هر بی سروپایی نشود یار کسی;)

فاطمه جان قبول دارم که اینجور عشق ها و علاقه ها کم و درواقع کم یابه ولی نمیشه گفت نایابه ، 2 مورد از اطرافیان من چنین عشق هایی رو دارن تجربه می کنن البته نباید فراموش کرد همه پیز بسته به حکمت یگانه خالق هستی داره........{happy}{happy}

baroon
17th July 2009, 11:18 PM
داستان جالبی بود اما به نظر منم ان جور عشقارو این روززا فقط توی قصه ها میشه دید تو دنیای دروغینی که ما زندگی میکنیم کم پیدا میشن عشقا این جوری باشن
منم یه روزی اولین بار عشقی رو تجربه کردم نمیگم دروغ بود اما بی سرانجام بود تمام حرفا و قول هامون
پیش از اون تصور من از عشق چیز دیگه ای بود اما دیدم با دنیای واقعی خیلی فرق داره
عشقای امروزی به نظرم دو حالت داره یا سرانجامش رسیدنه که خیلی کم اتفاق میاه و بعد از اون عشق فرو کش میکنه یا نرسیدنه که بیشتر اوقات این اتفاق میافته و نتیجش جز حسرت یا پشیمونی هیچی نیست

هیوا
17th July 2009, 11:37 PM
قصه قشنگی بود اما غیر واقعی.
دوستان هیچ وقت عاشق نشوید.یا حداقل با چشم باز عاشق شوید چون در عشقی که با چشم بسته ایجاد میشه سختی هاش خیلی بیشتر از خوشیهاشه و آدم رو پیر میکنه

امید عباسی
18th July 2009, 09:21 AM
جالب بود ولی بیش از اندازه فانتزی بود ... بهتره جوونا بجای گوش دادن به اینجور دوست داشتنها با منطق و عقل برن جلو ...

*مینا*
18th July 2009, 11:29 AM
روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچيک تصميم گرفتند که با
هم مسابقه ي دو بدند . هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود .جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند ...
و مسابقه شروع شد .....
راستش, کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه هاي به اين کوچيکي بتوانند به نوک برج برسند . شما مي تونستيد جمله هايي مثل اينها را بشنويد : اوه,عجب کار مشکلي !!' 'اونها هيچ وقت به نوک برج نمي رسند ،يا،'هيچ شانسي براي موفقيتشون نيست.برج خيلي بلند ه !'
قورباغه هاي کوچيک يکي يکي شروع به افتادن کردند ... بجز بعضي که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر مي رفتند جمعيت هنوز ادامه مي داد,'خيلي مشکله!!!هيچ کس موفق نمي شه !'و تعداد بيشتري از قورباغه ها خسته مي شدند و از ادامه دادن منصرف ولي فقط يکي به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر
اين يکي نمي خواست منصرف بشه ! بالاخره بقيه ازادامه ي بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زياد تنها کسي بود که به نوک رسيد ! بقيه ي قورباغه ها مشتاقانه مي خواستند بدانند او چگونه اين کا ر رو
انجام داده؟ اونا ازش پرسيدند که چطور قدرت رسيدن به نوک برج و موفق شدن رو پيدا کرده؟ و مشخص شد که برنده ي مسابقه کر بوده !!!
نتيجه ي اخلا قي اين داستان اينه که :
هيچ وقت به جملات منفي و مأيوس کننده ي ديگران گوش نديد... چون
اونا زيبا ترين رويا ها و آرزوهاي شما رو ازتون مي گيرند--چيز هايي که از ته دلتون آرزوشون رو داريد !
هيشه به قدرت کلمات فکر کنيد .
چون هر چيزي که مي خونيد يا مي شنويد روي اعمال شما تأثير ميگذاره
پس :
هميشه مثبت فکر کنيد !و بالاتر از اون کر بشيد هر وقت کسي خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهيد
رسيد !
و هيشه باور داشته باشيد : من همراه خداي خودم همه کار مي تونم بکنم

MR_Jentelman
18th July 2009, 03:51 PM
باسمه تعالی

بهای حق
کودکان گریه می کردند. زنان زجه می زدند. مردان فریاد می زدند ...
اینان تصاویری بودند که پسری یهودی به همراه پدرش از تلویزیون تماشا می کرد. پدر زیر لب زمزمه ای کرد و شبکه را عوض نمود. پسر رو به پدرش کرد و گفت:« پدر! چرا به ما می گویند اشغالگر؟» پدر نفسش را بیرون داد و گفت:« این اسمی است که دشمنان ما به ما داده اند. آنها دوست ندرند ما به حق خود برسیم.» پسر با کنجکاوی پرسید:« کدام حق؟» پدر گفت:« سرزمین موعود. فلسطین حق ما یهودی هاست نه مسلمانان» پسر با کنجکاوی بیشتر پرسید:« چه کسی گفته که فلسطین حق ماست؟» پدر پاسخ داد:« موسی، پسرم. موسی سرزمین فلسطین را از جانب خدا به قوم بنی اسرائیل وعده داده است.» پسر تکیه داد و چشمانش را بست و آن صحنه ها را به یاد آورد. پرسید:« مگر پیامبران نگفته اند نباید به دیگران ظلم کرد؟ نباید آنها را کشت؟ نباید ...» پدر که از سوالهای مکرر پسر خسته شده بود با صدای بلند گفت:« فلسطین حق ماست. خود فلسطینی نمی خواهند از آنجا بروند. این بهایی است که باید فلسطینیان بپردازند تا ما به حق خود برسیم.» پسر گفت:« اگر خود آنها نمی خواهند بروند پس چرا گذرگاهها را به رویشان بسته ایم؟ بنادر را محاصره کرده ایم ...» پدر فریاد زد:« پسر! تو هنوز بچه ای و خیلی چیزها را نمی فهمی. وقتی بزرگ شدی همه ی این ها را می فهمی.» پسر بلند شد و از دیوار تفنگی را که آویخته شده بود را برداشت و به سمت پدر نشانه گرفت. پدر که می دانست اسلحه پر است ترسید و گفت:« پسرم! آن اسلحه خطرناک است!» پسر گفت:« پدر! شما خیلی ثروتمند هستید، ولی من نه.» پدر پاسخ داد:« وقتی که مردم تمام آنها به تو تعلق می گیرد.» پسر نیشخندی زد و گفت:« پس ثروت تو حق من است، و تا زمانی که تو زنده ای من حق خودم نمی رسم. این بهایی است که تو باید بپردازی تا من به حق خودم برسم.» پدر متوجه اشتباهش شد و گفت:« تو مرا متوجه اشتباهم کردی. ولی چه فایده که من کاره ای نیستم. ای کاش سران صهیونیست پسری مانند تو داشته باشند.»
پایان
به امید روزی که هیچ خانه از طمع ستمکاران ویران نشود.
به امید روزی که ظالمان متوجه اشتباه خود بشوند.
و به امید روزی که امام زمان ما ظهور کنند.

*مینا*
20th July 2009, 10:10 PM
ماورای این دنیا چیست؟



مردی بیمار پس از قرار ملاقات با دکتر خود و در حال خارج شدن از مطب دکتر به او گفت: دکتر، من از مرگ می‌‌ترسم. به من بگو چه چیزی ورای این دنیاست.

دکتر به آهستگی گفت: “ نمی‌‌دانم” .
شما نمی‌‌دانید؟
دکتر دستگیرهٔ در را در دست داشت و از سوی دیگرِ در صدای خش خش و ناله می‌‌آمد. به محض این که او در را باز کرد سگی‌ وارد اتاق شد و با نگاهی‌ از شوق و شادی ازسر و کول دکتر بالا رفت.


سپس دکتر به سوی بیمار برگشت و گفت: آیا متوجه این سگ شدی؟ او هرگز قبلا وارد این اتاق نشده بود. او نمی‌‌دانست در این اتاق چیست. او هیچ چیز به جز اینکه صاحبش اینجاست نمی‌‌دانست، و وقتی‌ که در باز شد او بدون ترس به درون اتاق پرید. من چیز کمی‌ در مورد دنیای پس از مرگ می‌‌دانم، اما یک نکته را می‌‌دانم:



من می‌‌دانم که ارباب و آقای من آنجاست و همین برای من کافیست. و هنگامی که در باز شود، من بدون ترس و با شادی از آن خواهم گذشت

یاد خدا آرامش بخش قلبهاست

MR_Jentelman
20th July 2009, 10:57 PM
فرصتی برای جبران
لبخند بر لبهای کمرنگ مرد نشست:«اکنون من و توهستیم و همان خنده و نگاه.حرف بزن.دلم واسه صدات تنگ شده.دو ساله نشنیدمش!»قطره اشک از صورت زن روی بالش مرد چکید.مرد گفت:«میدونی سحر!؟می خواستم جبران کنم!اما دیگه دیره...میگن قلبم دیگه نمی خواد کار کنه، بی معرفت رفیق نیمه راه شده»لبهای زن از فرط بغض لرزید.آرام سر بلند کرد.اشک پهنه صورتش را پر کرده بود.و گفت:-حمید!به خاطر من زنده بمون!می خوام همه چی رو از نو بسازم.بهم یه فرصت دیگه بده.»واما حمید آرام خواند:«ما گرچه در کنار هم نشسته ایم...بار دگر به چشم هم چشم بسته ایم...دوریم هر دو دور...»پرستار سرم را از دست مرد خارج کرد:«متأسفم!تموم کرد...»

MR_Jentelman
21st July 2009, 12:23 PM
دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. يكي به ديگري سيلي زد.. دوستي كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت: « امروز بهترين دوستم مرا سيلي زد».
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه اي رسيدند و تصميم گرفتند حمام كنند.
ناگهان دوست سيلي خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روي سنگ نوشت:« امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد .»
دوستي كه او را سيلي زده و نجات داده بود پرسيد:« چرا وقتي سيلي ات زدم ،بر روي شن و حالا بر روي سنگ نوشتي ؟»
دوستش پاسخ داد :«وقتي دوستي تو را ناراحت مي كند بايد آن را بر روي شن بنويسي تا بادهاي بخشش آن را پاك كند. ولي وقتي به تو خوبي مي كند بايد آن را روي سنگ حك كني تا هيچ بادي آن را پاك نكند.»

نابغه
21st July 2009, 02:00 PM
داستان بیسکوییت (http://www.roozeshadi.com/داستان-بیسکوییت/)


يك زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود ، تصميم گرفت براي گذراندن وقت كتابي خريداري كند. او يك بسته بيسكويت نيز خريد.
او بر روي يك صندلي دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب (http://www.roozeshadi.com/) كرد.
در كنار او يك بسته بيسكويت بود و در كنارش مردي نشسته بود و داشت روزنامه مي خواند.
وقتي كه او نخستين بيسكويت را به دهان گذاشت ، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكويت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شايد اشتباه كرده باشد.»

ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكويت برمي داشت ، آن مرد هم همين كار را مي كرد. اين كار او را حسابي عصباني كرده بود ولي نمي خواست واكنش نشان دهد.
وقتي كه تنها يك بيسكويت (http://www.roozeshadi.com/) باقي مانده بود ، پيش خود فكر كرد:
«حالا ببينم اين مرد بي ادب چه كار خواهد كرد؟»
مرد آخرين بيسكويت را نصف كرد و نصفش را خورد.
اين ديگه خيلي پررويي مي خواست!
او حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه (http://www.roozeshadi.com/) اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن كتابش را بست ، چيزهايش را جمع و جور كرد و با نگاه تندي كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتي داخل هواپيما روي صندلي اش نشست ، دستش را داخل ساكش كرد تا عينكش را داخل ساكش قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب ديد كه جعبه بيسكويتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خيلي شرمنده شد!!
از خودش
بدش آمد . . .
يادش رفته بود كه
بيسكويتي كه خريده بود را داخل ساكش گذاشته بود.
آن مرد بيسكويتهايش را با او تقسيم كرده بود ، بدون آنكه عصباني و برآشفته شده باشد


شما سعی کنین برای چیزی زود قضاوت نکنید .{worried}

MR_Jentelman
24th July 2009, 05:58 PM
پسر پادشاه و دختر فقير (http://www.rooz8.com/200905276348/داستان-کوتاه/پسر-پادشاه-و-دختر-فقير/)


روزی روزگاری د خترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود. دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد. خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد. و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد . او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده ... اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید . پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند. اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد . و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد... وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند تا من همسرم را از میان آنان برگزینم . همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است که من آن شرط را بازگو نمیکنم. تنها یک خواسته دارم ... من به تمامی دختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند. هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود. دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از دستان پسر پادشاه گرفت... دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر میکنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب میکند ...! اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است... روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک میشد ... اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود میرسید و به آن آب میداد و از آن مراقبت میکرد گلی از آن نمی رویید ... او روز به روز افسرده تر میشد . به گفته ی دوستانش پی میبرد . تا روز موعود .... که همه دختران شهر با گلدانهایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند ... یکی گلدانی از یاس های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رز های سرخ در دست داشتن یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله های قرمز... اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد. تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند ... شاهزاده که گلدانها را یکی یکی میگرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد ... سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب اورد ... پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده ... همهمه ای راه افتاد همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه میکردند... که پسر پادشاه گفت: مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود ... در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید ! و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود ...! پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت .........

MR_Jentelman
25th July 2009, 04:41 PM
پادشاهي که 4 همسر داشت (http://www.rooz8.com/200905276406/داستان-کوتاه/پادشاهي-که-4-همسر-داشت/)

روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت. او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود .با دقت و ظرافت خاصي با او رفتار مي کرد و او را با جامه هاي گران قيمت و فاخر مي آراست و به او از بهترينها هديه مي کرد. همسر سومش را نيز بسيار دوست مي داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر فروشي مي کرد. اما هميشه مي ترسيد که مبادا او را ترک کند و نزد ديگري رود. همسر دومش زني قابل اعتماد ،مهربان،صبور و محتاط بود. هر گاه که اين پادشاه با مشکلي مواجه مي شد ، فقط به او اعتماد مي کرد و او نيز همسرش را در اين مورد کمک مي کرد. همسر دوم پادشاه ، شريکي وفادار و صادق بود که سهم بزرگي در حفظ و نگهداري ثروت و حکومت همسرش داشت.او همسرش را از صميم قلب دوست مي داشت ، اما پادشاه به ندرت متوجه اين موضوع مي شد. روزي پادشاه احساس بيماري کرد و خيلي زود دريافت که فرصت زيادي ندارد. او به زندگي پر تجملش مي انديشيد و در عجب بود و با خود مي گفت " من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام.
بنابراين به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت " من از همه بيشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهاي فاخر کرده ام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم ، آيا با من همراه مي شوي ؟" او جواب داد " به هيچ وجه!" و در حالي که چيز ديگري مي گفت از کنار او گذشت.جوابش همچون کاردي در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگين ،از همسرسوم سئوال کرد و به او گفت" در تمام طول زندگي به تو عشق ورزيده ام ، اما حالا در حال مرگ هستم. آيا توبا من همراه مي شوي؟" او جواب داد "نه، زندگي خيلي خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد. بعد به سوي همسر دومش رفت و گفت " من هميشه براي کمک نزد تو مي آمدم و تو هميشه کنارم بودي . اکنون در حال مرگ هستم . آيا تو همراه من مي آيي؟ او گفت " متأ سفم ، در اين مورد نمي توانم کمکي به تو بکنم ، حداکثر کاري که بتوانم انجام دهم اين است که تا سر مزار همراهت بيايم." جواب او همچون گلوله اي از آتش پادشاه را ويران کرد. ناگهان صدايي او را خواند،" من با تو خواهم آمد ، همراهت هستم ، فرقي نمي کند به کجا روي ، با تو مي آيم."پادشاه نگاهي انداخت ،همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذيه، بسيار نحيف شده بود. پادشاه با اندوهي فراوان گفت : اي کاش زماني که فرصت بود به تو بيشتر توجه مي کردم.در حقيقت ، همه ما در زندگي كاري خويش 4 همسر داريم. همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اينکه تا چه حد برايش زمان و امکانات صرف کرده ايم و به او پرداخته ايم، هنگام ترك سازمان و يا محل خدمت، ما را تنها مي گذارد. همسر سوم ما، موقعيت ما است که بعد از ما به ديگران انتقال مي يابد. همسر دوم ما، همكاران هستند. فرقي نمي کند چقدر با هم بوده ايم ، بيشترين کاري که مي توانند انجام دهند اين است که ما را تا محل بعدي همراهي کنند. همسر اول ما عملكرد ما است . اغلب به دنبال ثروت ، قدرت و خوشي از آن غفلت مي نماييم. در صورتيکه تنها کسي است که همه جا همراهمان است. همين حالا احيائش کنيد ، بهبود سازيد و مراقبتش كنيد.

baroon
26th July 2009, 09:55 PM
کسی غیر از تو نمونده

اگه حتی دیگه نیستی

همه جا بوی تو جاری

خودت اما دیگه نیستی

نیستی اما مونده اسمت توی غربت شبونه

میون رنگن کمون خاطرات عاشقونه

اخرین ستاره بودی تو شب دل واپسیهام

خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسیهام

لحظه هرلحظه پس از تو شب و گریه در کمینه تو دیگه بر نمیگردی اخر قصه همینه

free1366
26th July 2009, 11:07 PM
داستان قشنگی بود...می دونی عشق اگه دو طرفه باشه و اگه یواش یواش تو دل آدم بیاد ، اونوقت همیشگی و جاودانه می مونه...اما اگه یه طرفه باشه...دوستان شرح پریشانی من گوش کنید...

MR_Jentelman
28th July 2009, 10:53 PM
عشق، ثروت، موفقیت (http://www.rooz8.com/200905279734/داستان-کوتاه/عشق،-ثروت،-موفقیت-داستان-کوتاه/)


زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد..
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید.

SK8ER_GIRL
29th July 2009, 05:43 PM
شبي كه همسرم از من خواست با يه خانوم ديگه برم بيرون!!!
ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلكه در دل حس میشوند.لطفا به این ماجرا كه دوستم برایم روایت كرد توجه كنید.

اومیگفت كه پس از سالها زندگی مشترك، همسرم از من خواست كه با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت كه مرا دوست دارد، ولی مطمئن است كه این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهدبرد.

زن دیگری كه همسرم از من میخواست كه با او بیرون بروم مادرم بود كه 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود كه من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید كه مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود كه یك تماس تلفنی شبانه و یا یك دعوت غیر منتظره را نشانه یك خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود كه اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از كمی تامل گفت كه او نیز از این ایده لذت خواهدبرد.

آن جمعه پس از كار وقتی برای بردنش میرفتم كمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم كه او هم كمی عصبی بود كتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع كرده بود و لباسی را پوشیده بود كه در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت كه به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.

ما به رستورانی رفتیم كه هر چند لوكس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود كه گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینكه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاكی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میكند، به من گفت یادش می آید كه وقتی من كوچك بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود كه منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم كه حالا وقتش رسده كه تو استراحت كنی و بگذاری كه من این لطف را در حق تو بكنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلكه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم كه سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت كه باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینكه او مرا دعوت كند و من هم قبول كردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید كه آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه كه میتوانستم تصور كنم.

چند روز بعد مادر م در اثر یك حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد كه بتوانم كاری كنم.كمی بعد پاكتی حاوی كپی رسیدی از رستورانی كه با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم كه آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت كرده ام یكی برای تو و یكی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید كه آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.در آن هنگام بود كه دریافتم چقدر اهمیت دارد كه بموقع به عزیزانمان بگوئیم كه دوستشان داریم و زمانی كه شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست.زمانی كه شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.این متن را برای همه كسانی كه والدینی مسن دارند بفرستید. به یك كودك، بالغ و یا هركس با والدینی پا به سن گذاشته. امروز بهتر از دیروز و فرداست

SK8ER_GIRL
29th July 2009, 05:46 PM
هدیه ای پر از محبت (یك داستان واقعی)

http://www.persian-star.net/1387/11/06/%2813%29.jpg

یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"

کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.

دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.

چند سال بعد گذشت تا اینكه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.

در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد.

داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."

این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند. وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد ...

یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد. اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید.

در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250.000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.


http://www.persian-star.net/1387/11/06/%281%29.jpg
http://www.persian-star.net/1387/11/06/%282%29.jpg

وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید. همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.


http://www.persian-star.net/1387/11/06/%283%29.jpg
http://www.persian-star.net/1387/11/06/%284%29.jpg

در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد.

این یک داستان حقیقی بود که گویای این حقیقت است كه هرگاه هدف شما آسمانی باشد حتما دست خداوند هم همراه شما خواهد بود ... بیاییم بیشتر به یكدیگر عشق بورزیم ...

MR_Jentelman
29th July 2009, 06:10 PM
فرشته

آخرین تکه را از داخل جعبه خارج کرد و در مشتش گرفت . با درخشش خاصی که در
چشمان اش بود به سمت پیرمرد رفت و آخرین تکه را به او داد . پیرمرد سرش را بلند
کرد و دخترک در لابه لای آدم ها ناپدید شد .
پیرمرد از روی صندلی شکسته اش بلند شد و به سمت پسرکی که در گوشه ای از خیابان
مشغول واکس زدن بود ، رفت و آخرین تکه را به او داد . پسرک سرش را بلند کرد و
پیرمرد در لا به لای آدم ها ناپدید شد . پسرک واکسی پس از تمام شدن کار اش آخرین تکه بیسکویت را به دهان برد .. و در میان انبوه آدم ها ناپدید شد .

MR_Jentelman
29th July 2009, 06:16 PM
روز آبی ( داستان کوتاه


اواخر زمستان، ولي، هوا مثل ابتداي تابستان بود. توي ماشين نشسته بودم و داشتم مي‌راندم سمت اتوبان. آفتاب كم‌جاني نيمي از صورت من و صندلي‌ام را پوشانده بود. آن ساعت كه من داشتم در خيابان مي‌راندم، تقريبا‌ً مي‌شد گفت تعداد ماشينها كم و از ترافيك و سر و صدا خبري نبود. آسمان را كه نگاه مي‌كردي، مي‌ديدي بدجور به آبي مي‌زند و ابرهاي كپل بي‌اندازه سفيدي درش شناورند.
موزيك ملايمي گذاشتم، سيگاري روشن كردم و براي خودم خوش‌خوشك پك مي‌زدم و زير لب مي‌خواندم. آن روز دير از خواب بيدار شده بودم. مسيرم مثل هميشه طولاني بود و مي‌دانستم خيلي دير شده و براي اين دير رسيدن توبيخ مي‌شوم؛ اما نه مثل هميشه سردرد داشتم و نه عجله‌اي براي رسيدن. نگاه به ساعت هم نمي‌انداختم. خوش داشتم آرام‌آرام برانم و نگاه به پرده سينماها بيندازم، به آسمان خيره شوم و همين طور براي خودم سيگار بكشم و آواز بخوانم. دلم مي‌خواست به راهي ديگر بروم، جايي كه تازه باشد. جايي كه بتوانم هر چقدر مي‌خواهم اين هوا را تنفس كنم. از فكر اينكه بروم توي آن اتاق كوچك گرم و خفه، تهوع مي‌گرفتم.
رسيدم به جايي كه بايد مي‌پيچيدم تا بيفتم توي اتوبان. داشتم مي‌پيچيدم كه يك‌دفعه چشمم افتاد به دختر‌بچه‌اي كه با لباس مدرسه سر اتوبان ايستاده بود. داشتم از كنارش رد مي‌شدم كه دستش را بالا آورد و تند تكان داد. داشت اشاره مي‌كرد بايستم. ماشين را نگه داشتم و همان چهار پنج قدم فاصله را دنده عقب رفتم تا رسيدم جلوي پاش. دخترك داشت بر‌ّ و بر‌ّ نگاهم مي‌كرد. به صورتش دقيق شدم. هشت‌ نه سالي سن داشت؛ با چشمهاي سياه و ابروهاي پيوسته كم‌پشت و دماغ و دهاني مثل تمام بچه‌ها، كوچك. همين طور به صورتش خيره بودم كه يك‌دفعه با صداي بلندي گفت: «سلام خانوم اردستاني.»
در را كه باز كردم، سريع سوار شد، در را محكم بست و با همان هيجان و تعجب پرسيد: «‌شما ديرتون شده؟» گفتم: «‌آره عزيزم.»
دخترك كيفش را از پشتش در آورد، روي پا گذاشت و بر‌ّ و بر‌ّ نگاهم كرد. پرسيدم: «آخ ... اسمت ... اسمت چي بود؟»
ـ‌ نازنين ديگه خانوم اردستاني، يادتون رفته؟
ـ سر اتوبان چي كار مي‌كردي؟
ـ‌ از سرويس جا موندم.
ـ جا موندي و وايستادي اونجا؟
ـ آخه نمي‌شد برم.
خواستم بگويم خب به پدر و مادرت مي‌گفتي كه پشيمان شدم. شايد پدر يا مادر نداشت.
ـ‌ خب به كسي مي‌گفتي، به خونوادت مثلا‌‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ً.
ـ‌ آخه نمي‌شد كه.
با دو انگشت لپش را كشيدم.
ـ‌ چرا نمي‌شد شيطون بلا؟
نخنديد. هاج و واج خيره‌ام ماند. دقيقه‌اي بعد گفت: «‌ حالا بچه‌ها فكر مي‌كنن كلاس تعطيله.»
ـ واسه چي؟
ـ آخه هر موقع شما دير مي‌كنين، قبلش ما فكر مي‌كنيم نمي‌ياين.
ـ خب؟
زير‌چشمي، انگار كه خجالت بكشد، نگاهم كرد.
ـ‌ خب، فكر مي‌كنيم كلاس تعطيله، بعدش شما مي‌ياين.
نمي‌دانستم چه بگويم. چيزي به انتهاي اتوبان نمانده بود. نمي‌دانستم چه كار بايد كرد. دلم مي‌خواست ترافيك بود، از آن ترافيكهاي سنگين. ميان ماشينها گير كنم و تا دلم بخواهد نگاهش كنم و صحبت كنم و او هم هي حرف بزند و بگويد و بگويد ... حتي نمي‌دانستم چرا آن ‌قدر زود به انتهاي اتوبان رسيديم.
موزيك را خاموش كردم. ديدم به پاكت سيگارم خيره مانده و نگاهش دارد آرام‌آرام مي‌آيد روي دستهايم. ساعت 10:30‌ بود. ديگر حسابي دير شده بود. پرسيدم: «درسهاتو خوب خوندي؟» به سردي گفت: «بله.» گفتم: «‌سرما كه نخوردي؛ آخه هوا هنوز سرده.»
چيزي نگفت. فقط صداي ماشين مي‌آمد و باد كه از پنجره‌ها
تو مي‌زد و چشمهاي نازنين را تنگ مي‌كرد. پرسيد: «‌خانوم اردستاني؟ آوردين اون كتابه رو؟»
ـ‌ كدوم كتاب عزيزم؟
چشمهايش را گرد كرد.
ـ‌‌ همو كتاب قصه‌هه ديگه. من امروز مداد رنگي‌يام رو آوردم.
‌ كلافه شده بودم. دلم نمي‌خواست اين قدر از مدرسه بگويد.
ـ‌ آها ... آره ... باشه فردا مي‌يارم.
ـ‌ پس امروز نقاشي نداريم؟
دست گذاشتم روي دست كوچكش.
ـ‌ چرا داريم عزيزم، داريم. خب برام از خودت نگفتي؟
ـ‌ چي؟
ـ‌ راستش رو بگو، داشتي آسمون رو نيگا مي‌كردي؟
اخمهايش درهم رفت.
ـ‌ نه! از سرويس جا موندم.
و زيپ كوله‌اش را باز كرد، كمي داخلش را گشت و، باز، بست.
گفتم: «مي‌بيني؟ درختها دارن جون مي‌گيرن.»
ـ‌ جون مي‌گيرن يعني چي خانوم؟
ـ‌ يعني دارن سبز مي‌شن، مثه تپه‌ها. ببين آسمونم خيلي آبيه، انگار تو دل تابستون باشيم، نه؟
و با خنده نگاهش كردم.
ـ‌ نه؟
آسمان را نگاه كرد و شانه بالا انداخت. افتاده بوديم در خياباني كه شلوغ‌تر بود. پرسيدم: «‌فكر مي‌كني الان مدرسه واز باشه؟» با صداي كش‌داري گفت: «آ‌ ... ر ... ه.»
ـ ولي شايدم بسته باشه.
ـ‌ نه، بسته نيس. واز‌‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ِ وازه.
ـ‌ آخه ديگه ظهر شده. بس كه من آروم اومدم.
ـ‌ سرويس ما خيلي تندتر مي‌ره. تازه از اينجاهام نمي‌ره.
ـ‌ پس از كجا مي‌ره؟
زيپ كاپشنش را پايين كشيد.
ـ‌ نمي‌دونم ... از اونجا مي‌ره كه اين ورش يه عالمه مغازه داره ... يه مغازة اسباب‌بازي فروشي بزرگم داره.
دلم مي‌خواست سيگار ديگري روشن كنم. ولي حس كردم با اين كار مي‌ترسانمش. پاكت سيگار را برداشتم و پرت كردم توي خيابان. ديدم هاج و واج به اين كارم خيره ماند. با خنده گفتم: «نمي‌دونم مال كي بود؛ جا مونده بود.»
‌با شيطنت گفت: «بچة خوب و عزيز، توي خيابون آشغال نريز»
زدم زير خنده و او هم خنديد و چشمهاش پ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ُر از اشك شد. گفتم: «آخ ... آخ ... ببخشيد.»
ماشين را نگه داشتم. دستهاي كوچكش را دو طرف تنش گذاشته بود و خيره به مغازة سمت راستي بود. برگشت نگاهم كرد. گفتم: «يه دقه صبر مي‌كني من برم و برگردم؟»
سرش را تكان داد.
آمدم پايين و دو پاكت شير كاكائو خريدم. سوار كه مي‌شدم، ديدم چشمهايش را گشاده كرده و به شير كاكائو خيره مانده. پرسيدم: «دوست داري؟»
سر تكان داد. شير كاكائو را باز كردم و دادم دستش. راه كه افتاديم پرسيد: «‌نمي‌ريم مدرسه، خانوم؟»
ـ‌ آخه ديگه خيلي دير شده. ديگه بچه‌ها هم رفتن.
ـ‌ نه، نمي‌رن. خانوم طلوعي نمي‌ذاره.
ـ‌ خب من بِهِش زنگ مي‌زنم مي‌گم كلاس تعطيله؛ خوبه؟
ـ‌ آخه اگه م‍ن نرم به بابام زنگ مي‌زنه.
ـ خب من بِه‍ِش مي‌گم. مي‌گم بابات به من گفته تو مريض شدي.
باز با شيطنت خنديد.
ـ‌ اين بچه‌‌هاي با فهم، دروغ نمي‌گن به هم
زدم زير خنده و بلند گفتم: «‌‌اينا رو كي يادت داده؟»
ـ‌ خودتون گفتين.
ـ‌ آخ، آره، راست مي‌گي.
بعد سرش را پايين انداخت و گفت: «‌شمام چقدر يادتون مي‌ره، خانوم.»
ـ‌ پير شديم ديگه.
اين بار او زد زير خنده. هي به صورتم نگاه كرد و هي خنديد. پرسيدم: «گشنت‌ نيس؟»
ـ‌ ...
ـ‌ بريم يه جا نهار بخوريم. خب؟
سر تكان داد. ماشين را پارك كردم و پياده شديم. كوله‌اش را توي ماشين گذاشت. دستش را گرفتم و رفتيم سمت رستوران. اصلا‌‍‍‍‍‍‍ً به فكر كارم نبودم. به اينكه حتي به محل كارم زنگ هم نزده‌ام. يا حتي به فكر نازنين. فقط دلم مي‌خواست با او باشم و هي در فكرم، پشت سر هم نقشه مي‌كشيدم كه بعد از نهار كجا ببرمش كه هم من دوست داشته باشم و هم او.
نهار كه خورديم و سوار ماشين شديم، پرسيدم: «نازي خانوم دلت مي‌خواد بريم بيرون شهر؟»
ـ ‌كجا؟
ـ‌ تو يه دشت. يه جايي كه به آسمون خيلي نزديكيم.
شانه بالا انداخت و از بالاي چشم به آسمان نگاه كرد. باز افتاديم توي اتوباني ديگر. اينجا ديگر خيلي خلوت بود. موزيك تندتر و شادتري گذاشتم و نگاهش كردم. سكوت كرده بود و همچنان كه خيره به رو‌به‌رو بود، گاه‌گداري زير‌چشمي به ضبط نگاه مي‌كرد. پرسيد: «اونجا كجاس؟»
ـ‌‌ جايي كه تو مثل فرشته‌ها مي‌توني وسطش وايستي.
ـ‌ يعني چي؟
ـ‌ يعني اونجا كه آدم به خدا نزديك‌تر مي‌شه؛ به آسمون؛ به طبيعت.
ـ‌ شما كه هميشه مي‌گين خدا تو قلبمونه.
ـ‌ خب، آدم اونجا به قلب خودشم نزديك مي‌شه. يعني به آرامش مي‌رسه.
ـ‌ به چي مي‌رسه؟
ـ‌ يعني آروم مي‌شه. همه رو مي‌بخشه.
ـ‌ مگه كسي اذيتتون كرده؟
ـ‌ آره خوشگلم. آدما انگار دارن همديگر رو فشار مي‌دن.
ـ‌ چي كار مي‌كنن؟
ـ‌ همه لاي گيره‌‌ان.
دلم نمي‌خواست ياد اين تكه از آن روز بيفتم. اين حرفها مال آنجا نبود، يعني اصلا‌‍‍‍‍‍‍‍‍‍ً مال آن فرشته‌اي كه كنارم نشسته بود، نبود.
ـ‌ اون دفعه كه شما واسه ما خدا رو كشيدين، شبيه باباي من شد.
زل زدم به چشمهاش. به پيشاني و موهايم نگاه كرد و باقي حرفش را خورد. گفتم: «خب؟»
ـ‌‌ همين ديگه.
و پاهايش را به حركت در‌آورد و همراه با موزيك، كف ماشين ضرب گرفت. ماشين را نگه داشتم. از تپه‌هاي خاكستري لخت، حدود صد متري، فاصله داشتيم. گفتم: «‌پياده شو خوشگلم.»
با تنبلي پياده شد و كنارم ايستاد.
من به تپه‌ها نگاه مي‌كردم. آسمان، رنگ باخته بود و سفيد‌‍‍ِ‍ سفيد شده بود؛ بي ابر. آفتاب، كل‌‌‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ ‍‍‍‍‍ِ دشت را پوشانده بود ولي چشم را نمي‌زد. گفتم: «مي‌بيني چه قشنگه؟»
ـ‌ چي؟
ـ‌‌ اينجا ديگه.
ـ‌‌ نگاه به اطراف انداخت و چيزي نگفت. نوك كفشش را
بر خاك كشيد. از ميان خاك، سوسكهاي ريز سياهي بيرون مي‌افتادند و باز فرو مي‌رفتند و او هي خاك را در جست‌و‌جوي سوسكها، پخش و پلا مي‌كرد. گفتم: «‌نكن! كفشت خاكي مي‌شه.»
سر بالا آورد و نگاهم كرد. گفت: «اگه دير كنم بابام نگران مي‌شه.»
پرسيدم: «‌خسته شدي؟»
ـ‌ آره ... خستة خسته شدم.
احساس كردم با بدجنسي اين حرف را زد. دستم را كشيدم زير چانه‌اش و گفتم: «‌ولي من دلم مي‌خواد اينجا بمونم. اينجا آرومم.»
به سردي نگاهم كرد و چيزي نگفت. نگاه به ماشين انداخت. پرسيدم: «‌سوار شيم؟»
ـ‌ آره.
و رفت سمت ماشين؛ در را باز كرد و نشست. من هم نشستم. يادم است يك طوري دلم گرفته بود و هيچ ميل نداشتم بروم خانه يا حتي وقت باقي‌مانده را بروم سر كار. پرسيدم: «الان بايد بري خونه؟»
ـ‌ آره، الان ديگه تعطيل‌‍ِ تعطيل شديم.
ـ‌ خونه‌تون كجاس؟
ـ‌ كوچة بيست و چهارم.
ـ‌ اگه برم همون جايي كه صبح وايستادي، مي‌فهمي خونه‌تون كجاس؟
ـ‌ آره! همون جاس.
ظهر بود و خيابانها از صبح خلوت‌تر شده بود. سريع رسيديم سر اتوبان. پيچيديم توي كوچه و كنار در خانه‌شان
نگه داشتم. پرسيدم: «صبح با سرويس مي‌ري؟»
ـ‌ بله.
ـ‌‌ مي‌خواي من بيام دنبالت؟
‌‌ سرش را به علامت نه، تكان داد. در را باز كرد و آرام پياده شد.
ـ‌‌ خدافظ.
راه افتادم. كمي در خيابان گشت زدم و پاكتي سيگار خريدم.

MR_Jentelman
29th July 2009, 06:17 PM
ماهی آزاد سفید

با تکانی خود را ازلابه لای سوراخ های تور رها کرد و در دریا شناور شد ؛ با خود
گفت:« ازمرگ حتمی نجات یافتم ، بیچاره ماهی هایی که در تور ماهیگیراسیرند ..
اگر آنها هم به مانند من زرنگ و باهوش بودند ، اگر به مانند من تلاش می کردند و
اگرازشانس خوبی برخوردار بودند ... »
مرغی دریایی که درحال چرخیدن در آسمان بود با شیرجه ای ، ماهی آزاد سفید را
همراه خود به آسمان برد . در همین لحظه موجی سهمگین ، ماهیگیر را به همراه
تورش به داخل دریا کشاند .

MR_Jentelman
2nd August 2009, 04:14 PM
عبور از پل هاي زندگي (http://www.rooz8.com/2009072612361/داستان-کوتاه/عبور-از-پل-هاي-زندگي/)

سال هاي سال بود كه دو برادر در مزرعه اي که از پدرشان به ارث رسيده بود با هم زندگي ميکردند. يک روز به خاطر يک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زياد شد و كار به جايي رسيد كه از هم جدا شدند.
از دست بر قضا يک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز کرد، مرد نجـاري را ديد. نجـار گفت: من چند روزي است که دنبال کار مي گردم، فکرکردم شايد شما کمي خرده کاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من يک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسايه در حقيقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتماً اين کار را بخاطر کينه اي که از من به دل دارد، انجام داده است .
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم تا بين مزرعه من و برادرم حصار بکشي تا ديگر او را نبينم.
نجار پذيرفت و شروع کرد به اندازه گيري و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من براي خريد به شهر مي روم، آيا وسيله اي نياز داري تا برايت بخرم؟
نجار در حالي که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چيزي لازم ندارم !
هنگام غروب وقتي کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در کارنبود. نجار به جاي حصار يک پل روي نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانيت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟
در همين لحظه برادر کوچک تر از راه رسيد و با ديدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روي پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي کندن نهر معذرت خواست.
وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد که جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست که بايد آنها را بسازم...





http://www.rooz8.com/catch/data/a12361/6gybac1jlz0pvve2e1nk.jpg

MR_Jentelman
5th August 2009, 07:11 PM
داستان معنوي (http://www.rooz8.com/2009071912070/داستان-کوتاه/داستان-معنوي/)


روزى لرد ويشنو در غار عميقى در كوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثير قرار گرفته بود كه خود را به پاى ويشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ويشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكل‏ترين كار براى تو اين است كه بخواهى با عمل، تلافى چيزى را بكنى كه من آن را رايگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏كنم استاد! اجازه دهيد كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ويشنو موافقت كرد و گفت: "من يك ليوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازير مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.

پس از مدتى به خانه‏ى كوچكى كه در كنار دره‏ى زيبايى قرار داشت رسيد. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممكن است يك پياله آب سرد براى استادم بدهيد؟ ما سانياس‏هاى آواره‏اى هستيم كه در روى اين زمين خانه‏اى نداريم". دخترى شگفت‏زده در حالى كه نگاه ستايش‏آميزش را از او پنهان نمى‏كرد به آرامى به او پاسخ داد و زيرلب گفت: "آه... تو بايد همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوه‏هاى دوردست زندگى مى‏كند، خدمت مى‏كنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنيد". او پاسخ داد: "اين گستاخى مرا ببخشيد ولى من عجله دارم و بايد فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از اين‏كه شما خانه‏ى مرا بركت دهيد ناراحت نمى‏شود، زيرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستيد به كسانى كه شانس كم‏ترى دارند، كمك كنيد". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرك كنيد. اين باعث افتخار من است كه مى‏توانم از طريق شما به خداوند خدمت كنم".

داستان بدين ترتيب ادامه يافت. او به نرمى پذيرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسيد و او متقاعد گشت كه آن‏جا بماند و با شركت در شام غذا را نيز بركت دهد. از آن‏جايى كه بسيار دير شده بود و تا كوه نيز فاصله زيادى بود و در تاريكى شب ممكن بود كه آب به زمين بريزد، موافقت كرد كه شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همين يك بار به آن دختر در دوشيدن شير كمك كند بسيار خوب مى‏شد، زيرا از نظر لرد كريشنا گاو حيوان مقدسى است و نبايد در رنج و عذاب باشد.

روزها تبديل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با يكديگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زيادى شدند. او بر روى زمين خوب كار مى‏كرد و در نتيجه محصول فراوانى نيز به دست مى‏آورد. او زمين بيش‏ترى خريد و به زودى آن‏ها را به زير كشت برد. همسايگانش براى مشورت و دريافت كمك، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رايگان به آن‏ها كمك مى‏كرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بيمارستان‏ها جايگزين جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمين شد. نظم و هماهنگى بر زمين‏هاى باير و غيرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمين وجود داشت به گوش مردم رسيد، جمعيت زيادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بيمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستايش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از اين‏كه آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

روزى به هنگام پيرى، همان‏طور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ايستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مى‏كرد. تا جايى كه چشم كار مى‏كرد مزرعه‏هايى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از اين وضع احساس رضايت مى‏كرد.

ناگهان موج عظيمى از جزر و مد در برابر ديدگانش تمام دره را دربرگرفت و در يك لحظه همه چيز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسايگان، همه از ميان رفتند. او گيج و حيران به مردم كه در برابر ديدگانش از بين مى‏رفتند خيره شده بود.

و سپس او ويشنو را ديد كه در سطح آب ايستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گويد، "من هنوز منتظر آب هستم". و اين داستان زندگى انسان است...

MR_Jentelman
30th August 2009, 01:18 PM
داستان قشنگ شیطان ونمازگذار (http://www.rooz8.com/2009082914100/داستان-کوتاه/داستان-قشنگ-شیطان-ونمازگذار/)
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا(مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر
باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانیدچقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.

Only Math
14th November 2009, 06:37 PM
آرزوی کافی برای تو مي کنم

هواپيما درحال حرکت بود و آنها در ورودي کنترل امنيتي همديگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوي کافي براي توميکنم." دختر جواب داد: " مامان زندگي ما باهم بيشتر از کافي هم بوده است. محبت تو همه آن چيزي بوده که من احتياج داشتم.. من نيز آرزوي کافي براي توميکنم ."
آنها همديگر را بوسيدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره اي که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ايستاد و مي توانستم ببينم که مي‌خواست و احتياج داشت که گريه کند. من نمي‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولي خودش با اين سؤال اينکار را کرد: " تا حالا با کسي خداحافظي کرديد که مي‌دانيد براي آخرين بار است که او را مي‌بينيد؟ " جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشيد که فضولي مي‌کنم چرا آخرين خداحافظي؟ "
او جواب داد: " من پير و سالخورده هستم او در جاي خيلي دور زندگي مي‌کنه. من چالش‌هاي زيادي را پيش رو دارم و حقيقت اينست که سفر بعدي او براي مراسم دفن من خواهد بود . "
"وقتي داشتيد خداحافظي مي‌کرديد شنيدم که گفتيد " آرزوي کافي را براي تو مي‌کنم. " مي‌توانم بپرسم يعني چه؟ "
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " اين آرزويست که نسل بعد از نسل به ما رسيده.. پدر و مادرم عادت داشتند که اينرا به همه بگن." او مکثي کرد و درحاليکه سعي مي‌کرد جزئيات آنرا بخاطر بياورد لبخند بيشتري زد و گفت: " وقتي که ما گفتيم " آرزوي کافي را براي تو مي‌کنم. " ما مي‌خواستيم که هرکدام زندگي اي پر از خوبي به اندازه کافي که البته مي‌ماند داشته باشيم. " سپس روي خود را بطرف من کرد و اين عبارتها را که در پائين آمده عنوان کرد :
"آرزوي خورشيد کافي براي تو مي‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اينکه روز چقدر تيره است.
آرزوي باران کافي براي تو مي‌کنم که زيبايي بيشتري به روز آفتابيت بدهد .
آرزوي شادي کافي براي تو مي‌کنم که روحت را زنده و ابدي نگاه دارد .
آرزوي رنج کافي براي تو مي‌کنم که کوچکترين خوشي‌ها به بزرگترينها تبديل شوند .
آرزوي بدست آوردن کافي براي تو مي‌کنم که با هرچه مي‌خواهي راضي باشي .
آرزوي از دست دادن کافي براي تو مي‌کنم تا بخاطر هر آنچه داري شکرگزار باشي .
آرزوي سلام‌هاي کافي براي تو مي‌کنم که بتواني خداحافظي آخرين راحتري داشته باشي ."
بعد گريه كرد و از آنجا رفت
.
مي گويند که تنها يک دقيقه طول مي‌کشد که دوستي را پيدا کنيد٬ يکساعت مي‌کشد تا از او قدرداني کنيد اما يک عمر طول مي‌کشد تا او را فراموش کنيد

Only Math
14th November 2009, 06:38 PM
شخصي نزد همسايه اش رفت و گفت: گوش کن! مي خواهم چيزي برايت تعريف کنم.
دوستي به تازگي در مورد تو مي گفت....
همسايه حرف او را قطع کرد و گفت:
- قبل از اينکه تعريف کني، بگو آيا حرفت را از ميان سه صافي گذرانده اي يانه؟
- کدام سه صافي؟
- اول از ميان صافي واقعيت. آيامطمئني چيزي که تعريف مي کني واقعيت دارد؟
-نه. من فقط آن را شنيده ام. شخصي آن را برايم تعريف کرده است.
- سري تکان داد و گفت: پس حتما آن را از ميان صافي دوم يعني خوشحالی گذرانده اي. مسلما چيزي که مي خواهي تعريف کني، حتي اگر واقعيت نداشته باشد، باعث خوشحالي ام مي شود.
- دوست عزيز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
- بسيار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمي کند، حتما از صافي سوم، يعني فايده، رد شده است. آيا چيزي که مي خواهي تعريف کني، برايم مفيد است و به دردم مي خورد؟
- نه، به هيچ وجه!
همسايه گفت: پس اگر اين حرف، نه واقعيت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفيد، آن را پيش خود نگهدار و سعي کن خودت هم زود فراموشش کني
__________________

Only Math
14th November 2009, 06:50 PM
جوجه ها سر سفره ناهار گفتند:« آخرش كبدمون از كار مي افته، چرا بايد هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوريم و حتي يك بار هم يك ناهار درست و حسابي نداشته باشيم؟!»، خروس سرش را پايين انداخت، در چشمان مرغ اشك جمع شد و به فكر فرو رفت، آنها فردا ناهار مرغ داشتند.

Ali.Akbar
19th November 2009, 08:31 AM
يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد!!!

خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطارپايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند
مرد به آرامي گفت: مايل هستيم رييس راببينيم .منشي با بي حوصلگي گفت: ايشان تمام روز گرفتارند. خانم جواب داد : ما منتظر خواهيم شد.

منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند.

اما اين طور نشد. منشي خسته شد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود ، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت. وي به رييس گفت: شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.

رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه وکت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت.

خانم به او گفت: ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم ؛ بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم. رييس تحت تاثير قرار نگرفته شده بود ... ا و يکه خورده بود. با غيظ گفت: خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود .

خانم به سرعت توضيح داد : آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم . رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدراست ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.

خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آيا هزينه راه اندازي دانشگاه نيزهمين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟ شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود. آقا و خانم" ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي ايالت کاليفرنيا شدند ، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد

يعني دومين دانشگاه برتر در تمام دنيا

Ali.Akbar
19th November 2009, 08:32 AM
هرگز زود قضاوت نکن !


مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.

Ali.Akbar
19th November 2009, 08:32 AM
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، مذهبم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده کرد. او گفت: آیا سرخس و بامبو را میبینی؟ پاسخ دادم:بلی.
فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم.
به آنها نور و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت،
اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم.
در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کنندهای به زمین بخشیدند.
اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم.
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع امید نکردم.
در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود،
اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید.
5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.
ریشه هایی که بامبو را قوی میساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم میکردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی،
در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی؟
من در تمامی این مدت تو را رها نکردم، همانگونه که بامبو ها را رها نکردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن، بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند، اما هر دو به زیبایی جنگل کمک میکنند.
زمان تو نیز فرا خواهد رسید، تو نیز رشد میکنی و قد می کشی! از او پرسیدم: من چقدر قد میکشم؟
در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد میکند؟ جواب دادم : هر چقدر که بتواند.
گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که بتوانی.
به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد!!

Ali.Akbar
19th November 2009, 08:32 AM
اوليور وندل هولمز روزي در جلسه اي شرکت کرد که در آن جمع از همه کوتاهتر بود.دوستي با کنايه گفت:"دکتر هولمز به نظرم شما در ميان ما افراد بلند قد احساس کوچک بودن مي کنيد." هولمز پاسخ داد : "همينطور است .من احساس مي کنم که يک دايم هستم در برابر پني ها!" دايم: سکه اي کوچکتر از پني که ده برابر آن ارزش دارد

Ali.Akbar
19th November 2009, 08:33 AM
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت:هر چی فکر می کنم شما رو نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشین.
لطفا" بیاین تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا مرد تو خونه س؟ زن گفت: نه بیرونه.
آنها گفتند: پس ما نمی تونیم بیاییم تو.
غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت: برو به اونا بگو من خونه هستم و دعوتشون کن بیان تو.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی تونیم باهمدیگه وارد خونه بشیم.
زن که می خواست علت را بداند، پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد،
گفت: اسمش ثروته. و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیته و اسم منم عشقه.
برو به شوهرت بگو که فقط یکی از ما رو برای حضور در خونه انتخاب کنه.
زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود را برای شوهرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد .
گفت: چه خوب!! این یه موقعیت عالیه.بذار ثروت رو دعوت کنیم. بذار بیاد و خونه رو لبریز کنه!
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت رو به خونه دعوت نکنیم؟
عروس خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، به میان بحث پرید و پیشنهاد داد:
بهتر نیست عشق رو دعوت کنیم تا خونه رو از وجود خود پر کنه؟ شوهر به همسرش گفت:
بذار به حرف عروسمون گوش کنیم. برو بیرون و بگو که عشق مهمون بشه.
زن، بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشقه، بیاد و مهمون ما بشه.
در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.
زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق رو دعوت کردم، شما چرا می آیید؟
این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت رو دعوت کرده بودین،
دو تای دیگه بیرون می موندن، اما شما عشق رو دعوت کردین،
هر کجا او بره، ما هم با او می ریم.
هر کجا عشق باشه، ثروت و موفقیت هم هست؟!!!

Ali.Akbar
19th November 2009, 08:33 AM
کشاورزی تعدادی توله سگ ازنژادی خوب رو گذاشته بودواسه ی فروش. پســــــــر
بچه ای رفت سراغش و گفــــــت: می خواهم یکی از اونارو بخــــرم.کشاورز جوابداد که:اونا نژاد خوبی دارن و کمی گرون هســـــــتند. پســــر کوچولو پولهایی رو که
توی مشتش نگــــه داشته بود شمرد و گفت:من فقط 29سنت دارم.کشاورز سریتکون داد و گفت: متاســـــــفم پسرم اونا خیلی گرون تراز این حرفا هستند.پسرکخواهش کرد : پـس فقط اجازه بدید نگاهی بهشــون بندازم.وبعد از قبـــــــول کردنکشاورز رفـــــــــــت سراغ توله ها و چهارتا سگ کوچولوی پشمالو رو دید که با همبازی می کردن و بالا و پایین می پریدن .یهـو یه صدای خـــش خــــش که از لونه ی
سگ ها میومد توجه اونو جلب کرد و رفت به سمتش.اونجا یه توله سگ لاغـــر رو
دید که جثه اش از بقیه کوچیک تر بود و به دلیل این که یکی از پاهاش معیوب بودلنگ لنگان راه می رفت.یه دفعه چشم های پســـــــــرک برقی زد و دوان دوان رفتسراغ کشـــــاورز و گفــــــت: آقاممکنه اونو به من بفروشین .کشــــــــاورز با تعجب
پاسخ داد که: پســـــــرم اون لنــــــگه و لاغــــــر.... به سختی هم راه می ره پسنمی تونی باهاش بازی کنی.پسر کوچولو که هنوز چشم هایش می درخشــــید
پاچه ی شلوارش را بالا زد و پای مصنوعیش را به کشـــــــــاورز نشون داد و گفتاون توله سگ به کسی نیاز داره که درکش کنه و اشک تموم صورتش رو پوشوند...

Ali.Akbar
19th November 2009, 08:33 AM
که ...)



سالها پیش، یکی مرد دهاتی پسرش را پی تحصیل به یک حوزه ی علمیه فرستاد که با علم شود، عاقل و هشیار شود، مخزن اسرار شود، با همگان دوست شود، یار شود، همدل و غمخوار شود، خوب و بد زندگی و رسم ادب ورزی و اخلاص بیاموزد و فرزانگی و صدق و صفا پیشه نماید.

پس از چند صباحی پسرک، شیخ شد و میوه ی بر شاخ شد و پخته شد و خام شد و باد شد و باده شد و جام شد و گِرد و گلندام شد و ثقة الاسلام شد و حجة الاسلام شد و صاحب صد نام شد و پیش خودش، مرتبه اش تام شد و قبضه ای از ریش به خود نصب نمود و سرش عمامه ی پرپیچ نهاد و شنلی بر تنش انداخت و دمپایی نعلین به پا کرد و سپس عزم وطن کرد که ملای ده خویش شود، خمس و زکات از فقرا و ضعفا، جذب کند، جن و پری از دلشان دفع کند، همدم خانان شود و محرم جانان شود و بار دل مردم نادان شود و این شود و آن شود و با کلک و حیله گری، بر همگان برتری و سروری و سرتری و رهبری و مهتری و بهتری خویش مسلم بنماید.

باری، گویند که در روز نخستین که پسر وارد ده شد، در آن هلهله و ولوله و غلغله و شور و شررها که به پا بود، پدر جَست و دو تا مرغ که در خانه خود داشت به پای پسرک ذبح نمود و به زنش داد که آنرا بپزد تا که ز فرزندِ سرافراز و خوش آواز و پرآوازه، پذیرایی جانانه نماید.

پیش از آغاز غذا آن پسرک خواست که نزد پدر و مادر خود چشمه ای از قدرت علمیِ الهی و توانایی فکری که در او جمع شده بود هویدا بنماید. چنین بود که از آن پدر و مادر فرتوت بپرسید که در سفره ما چند عدد مرغ نهادید؟ بگفتند که البته دوتا مرغ. پسر جان! چه سوالی است؟ هرآنچیز عیان است چه حاجت به بیان است؟

پسر گفت که ها! فرق نگاه کسی از اهل خردمندی و فرزانگی همچون من و یک عده عوام همچو شماها به همین است که از منظر علمی، هرآیینه در این سفره سه تا مرغ سوخاری بنهادید ولی علم ندارید و سپس چند عدد سفسطه و مغلطه و شعبده بازی کلامی و زبان بازی پی درپی و لفاظی پیچیده و بی پایه به هم بافت، و اینگونه نشان داد که از منظر تحقیقی و تعلیمی و علمی، در آن سفره سه تا مرغ مهیاست، و این از برکت های خردمندی و علم است.

پدر پیر کز آن سلسله الفاظ و عبارات پریشان شده بود، از سخن آخر فرزند خودش شاد شد و گردن پرموی و سِتبرِ پسرش را بنوازید و به او گفت که احسنت بر این حُسن و کرامات تو فرزند که با این سخنِ پر برکت ، مشکل تقسیم دوتا مرغ برای سه نفر یکسره حل گشت. پس این مرغ برای من و آن مرغ دگر نیز برای ننه ات. مرغ سوخاری شده ای نیز که با علم و کرامات تو اثبات بگردیده، خودت میل نما.

اینچنین بود که آن شیخ، ادب گشت و بدانست که مرغی که از آن علم و کرامات شود ساخته، جز ضعف دل و سوزش ماتحت، اثری هیچ ندارد.

Ali.Akbar
19th November 2009, 08:33 AM
دو ماهيگير


روزي دو مرد عازم ماهيگيري شدند، يكي از آنها، ماهيگيري بسيار كاركشته و متبحر بود و ديگري سررشته اي از اين كار نداشت. هر بار كه ماهيگير كاركشته ماهي بزرگي را صيد مي كرد، بلافاصله آن را در يك ظرف پر از يخ مي انداخت تا تر و تازه بماند و فاسد نشود. اما هر بار كه ماهيگير بي تجربه يك ماهي بزرگ صيد مي كرد، دوباره آن را به آب مي انداخت.

ماهيگير متبحر تا هنگام شب شاهد اين ماجرا بود، از اين كه مي ديد دوستش تمام مدت وقتش را تلف مي كند سرانجام كاسه صبرش لبريز شد و پرسيد: چرا هر چي ماهي بزرگ صيد مي كني دوباره توي آب مي اندازي؟
ماهيگير بي تجربه جواب داد: خوب معلومه، براي اينكه من فقط يه تابه كوچك دارم!

گاهي اوقات، ما نيز مثل اين ماهيگير نقشه هاي بزرگ، روياهاي بزرگ، مشاغل بزرگ و فرصت هاي بزرگي را كه خداوند در اختيارمان قرار مي دهد باز پس مي دهيم. زيرا ايمانمان بسيار كم است. ما آن ماهيگير را به تمسخر مي گيريم، زيرا او نمي داند تنها چيزي كه احتياج دارد تهيه يك تابه بزرگ تر است. با اين همه، آيا مي دانيد خودمان تا چه اندازه آمادگي داريم كه ايمانمان را گسترده كنيم؟ فراموش نكنيد كه:


خداوند هرگز نعمتي به شما نمي بخشد كه نتوانيد از عهده اداره آن برآييد.

Ali.Akbar
19th November 2009, 08:33 AM
توماس هيلر، مدير اجرايي شرکت بيمه عمر ماساچوست و همسرش در بزرگراهي بين ايالتي در حال رانندگي بودند که او متوجه شد بنزين اتومبيلش کم است.

هيلر به خروجي بعدي پيچيد و از بزرگراه خارج شد و خيلي زود يک پمپ بنزين مخروبه که فقط يک پمپ داشت پيدا کرد.
او از تنها مسئول آن خواست باک بنزين را پر و روغن اتومبيل را بازرسي کند.سپس براي رفع خستگي پاهايش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت.
او هنگامي که به سوي اتومبيل خود باز مي گشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند.
وقتي او به داخل اتومبيل برگشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين دست تکان مي دهد و شنيد که مي گويد :" گفتگوي خيلي خوبي بود."
پس از خروج از جايگاه ، هيلر از زنش پرسيد که آيا آن مرد را مي شناسد.
او بي درنگ پاسخ داد که مي شناسد.آنان در دوران تحصيل به يک دبيرستان مي رفتند و يک سال هم با هم نامزد بوده اند.


هيلر با لحني آکنده از غرور گفت :" هي خانم ، شانس آوردي که من پيدا شدم.
اگر با اون ازدواج مي کردي به جاي زن مدير کل، همسر يک کارگر پمپ بنزين شده بودي.
همسرش پاسخ داد :" عزيزم ، اگر من با او ازدواج مي کردم ، اون مدير کل بود و تو کارگر پمپ بنزين ."

Ali.Akbar
19th November 2009, 08:34 AM
پیرمرد سوار شد.صورت خندان پیرمرد از پشت شیشه اتوبوس به مرد آرامش می داد.
باران بدجوری به صورتش می خورد.سرش را بالا گرفت و مأیوسانه نگاهی به صف طویل اتوبوس انداخت
جمعیتی که توی اتوبوس بودند کمی جابجا شدند:بیا تو آقا...یه نفر جا داره!
صدایی گفت:ببخشید آقا!ساعت چنده؟
مرد برگشت و نگاهی به صورت درهم رفته پیرمرد انداخت و بی حوصله گفت:پنج.
با توقف اتوبوس جنب و جوشی در صف افتاد.
مرد برگشت و نگاهی به پیرمرد انداخت و یک قدم عقب کشید:شما بفرمایید پدر جان
باز هم باران می بارید اما این بار مرد نفر اول صف بود...http://www.iran-far.com/images/smilies/icon_gol.gif

Aerith
21st November 2009, 06:48 PM
آره واقعا عشق از سرطان هم بدتره!

ارمين
12th December 2009, 09:49 AM
و اینک زن ....
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند
و شش جفت دست داشته باشد
فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد
گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟....
خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند
این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها
خداوند سری تکان داد و فرمود : بله
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید
از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند
بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید
خداوند فرمود : نمی شود
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد
فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده ایدخداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است
فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش
فرشته متاثر شد.
شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند
همواره بچه ها را به دندان می کشند
سختی ها را بهتر تحمل می کنند
بار زندگی را به دوش می کشند
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند
وقتی خوشحالند گریه می کنند
و وقتی عصبانی اند می خندند
برای آنچه باور دارند می جنگند
در مقابل بی عدالتی می ایستند
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند
بدون قید و شرط دوست می دارند
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند
با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند
خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد
فرشته پرسید : چه عیبی ؟
خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند

ارمين
12th December 2009, 09:50 AM
پهلوان رضو
داستانکی زیبا از آقای وحید حاج سعیدی
پهلوان رَضو
دلشوره عجیبی داشت. کمی هم تار می دید ولی مجبور بود. نگاهی به جمعیت
انداخت. گوی را که بلند کرد ، سنگین تر از همیشه به نظر رسید . وقتی آن
را به هوا پرتاب کرد تا با شانه اش آن را پرتاب کند ، دو گوی در هوا دید
و جا خالی داد. صدای خنده جمعیت بلند شد.
آبی به سر و رویش زد. مرشد معرکه با صدای بلند گفت : اگر خسته جانی بگو
یا علی ، اگر ناتوانی بگو یا علی . مردم دوباره سکوت کردند. زنجیر دو
متری را دور بازو هایش پیچید. چندین بار با فریاد زورِ نمایشی زد. دویست
تومنش کمه . یه جوون مرد دویست تومن بذاره تو سینی . صد تومنش خرج زن و
بچه ، صد تومنش خرج کبوتر حرم . آخرین سکه ها و اسکناس ها روی سینی ولو
شدند. دیگر موقع پاره کردن زنجیر بود. پهلوان رَضو با فریادی بلند سعی
کرد زنجیر را پاره کند، ولی زنجیر پاره نشد.....
دوباره تلاش کرد. رگ های
گردنش متورم شده بودند. بدنش میلرزید . عرق سردی روی پیشانی اش نسشته بود
ولی حلقه های زنجیر ظاهراٌ دست به یکی کرده بودند تا این بار آنها در
مقابل پهلوان قدرت نمایی کنند. احساس کرده بود که دارد تمام می شود ، ولی
فکر نمی کرد به این زودی ، آنهم جلوی مردم. نگاهی به آسمان کرد. زیر لب
چیزی زمزمه کرد . با فریاد یا علی خم شد و تمام قدرتش را در بازوانش جمع
کرد و دیگر چیزی نفهمید.
چشم هایش را که باز کرد ، روی تخت بیمارستان بود. دکتر داشت با دامادش
صحبت می کرد: سه تا از رگهای قلبش پاره شدن . من نمی دونم چطور بعد از
سکته تونست زنجیر رو پاره کنه . به هر حال به خیر گذشت. ولی دیگه نمی
تونه معرکه بگیره . لبخندی زد و آهسته زیر لب گفت : یا علی ...

ارمين
12th December 2009, 09:51 AM
زیرکی مادرانه ...
خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود . او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت :...
" من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم . "
حدود یک هفته بعد ، ویکی پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟ "
" خب ، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد . "

او در ایمیل خود نوشت :
مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده . "

با عشق، مسعود

روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود :

پسر عزیزم ، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری ! ، و در ضـــمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود .

با عشق ، مامان

ارمين
12th December 2009, 09:51 AM
داستانی دیگر از بهلول
آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود وهارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟
بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند . هارون گفت :
آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و ...
تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :
ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و
آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود .
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواس ت خود را معرفی نماید نتوانست و
پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت :
ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند .

ارمين
12th December 2009, 09:52 AM
قدرت حافظه
خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. می دانست که
من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم. خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.

زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار سخاوتمند بود. می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.

ارمين
12th December 2009, 09:52 AM
دیوانه تر از بهلول
آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند . بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد . در آن حال صیادی زمین ادب
را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود .
هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری و
کشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت
که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد .
هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس ند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد .
بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است .
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند . صیادپولها را گرفته ، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت . زبیده به هارون گفت :
این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد . هارون هم از پست فطرتی صیاد
بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود .
صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است .
خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارون گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم .

ارمين
12th December 2009, 09:53 AM
چند حکایت کوتاه
مردی در خم نگریست و صورت خود در آن بدید، مادر را بخواند و گفت: دزدی در آن نهان است، مادر فراز آمد و در خم نگریست و گفت: آری فاحشه‌ای نیز همراه اوست.

مردی را علّت قولنج افتاد. تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی جدا شود...
چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته تشهّد می‌کرد و می‌گفت: بار خـدایا بهشت نصیبم فرمای. یکی از حاضران گفت ای نادان از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی پذیرفته نیامد، چگونه تقاضای بهشت که به انـدازه‌ی آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟

ابوحارث را پرسیدند مرد هشتادساله را بچّه آید؟ گفت: آری اگرش بیست ساله جوانی همسایه بود.

زشترویی در آینه به چهره‌ی خود می‌نگریست و می‌گفت سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد، غلامش ایستاده بود و این سخن می‌شنید. چون از نزد او به در آمد، کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید، گفت: در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد.

زنی زشت‌رو، چشمانی به غایت خوب و خوش داشت، روزی از شوهر شکایت به قاضی برد، قاضی از چشمانش خوشش آمد و طمع در او بست و طرف وی بگرفت. شوهر فهمید و چادر از روی زن بگرفت قاضی بدید و سخت متنّفر شد و گفت برخیز ای زنک که چشم مظلومان داری و چهره‌ی ظالمان.

از وردکی پرسیدند که امیرالمؤمنین شناسی، گفت آری شناسم، گفتند چندم خلیفه است؟ گفت خلیفه ندانم ولی هموست که حسین وی را در دشت کربلا شهید کرد

ارمين
12th December 2009, 09:54 AM
حکایت یک مشهدی ....

http://locoportal.googlepages.com/baghbanbashi.jpg


می گوید در اون سال ها سرباز بگیری بود و من رو بردند به سرباز خونه ای در مشهد…

هنوز ۴۵ روز نگذشته بود، که دلم برای خانواده ام تنگ شد.

اما مرخصی ندادن ،منم بدون مرخصی و پای پیاده، از مشهد تا طرقبه ( ۱۸ کیلومتر ) دویدم و بعد از دیدن خانواده، دوباره از طرقبه تا مشهد را دویدم و رفتم پادگان …

پادگان، که رسیدم دیدم گروهبان متوجه غیبت من و چند نفر دیگه شده ، که همه رو به خط کرد و گفت دور پادگان رو باید بدوید …

شروع به دویدن که کردیم بعد از 1000 متر سرباز های دیگه خسته شدند، اما من دور کامل دویدم و ایستادم…!

فرمانده ی گروهان که دویدن من رو ندیده بود، گفت مگه نگفتم دور کامل باید بدوی

گفتم دویدم قربان …

گفت فضولی موقوف ..!

دوباره باید بدوی…!




خلاصه، دو دور دیگه به مسافت 8 کیلومتر دویدم و سر حال، جلوی فرمانده ایستادم و همین باعث شد مسیر زندگی ام تغییر کند…!

یک روز، من رو با یک جیپ ارتشی به میدان سعد آباد مشهد بردند ، برای مسابقه…

رییس تربیت بدنی تا من رو دید، گفت:

چرا کفش و لباس ورزشی نپوشیدی؟

گفتم:

ندارم …!

گفت :

خوب برو سر خط الان مسابقه شروع می شه ببینم چند مرده حلاجی ؟

خلاصه با پوتین و لباس سربازی دویدم و دور اخر همه داد می زدن باریکلا سرباز …

برنده که شدم دیدم همه می گن سرباز رکورد ایران رو شکستی …!

من اون روز با پوتین و لباس سربازی رکورد ایران رو شکستم و بهم کاپ نقره ای دادن…!

خبر رکورد شکنی من خیلی زود، به مرکز رسید و بهم امریه دادن تا برم تهران …

با اتوبوس به تهران رفتم و پرسان پرسان، خودم رو به دژبانی مرکز رسوندم و با فرمانده ی لشگر که روبرو شدم، گفت:

تو همون سربازی هستی که با پوتین رکورد شکستی؟

گفتم :

بله قربان …

گفت:

چرا این قدر دیر امدی و سریع من رو سوار ماشین کردند و به استادیوم امجدیه بردن، که قرار بود مسابقه بزرگی انجام بشه …!

مسابقه ی دوی ۵۰۰۰ متر بود و من کفش و لباسی رو که رییس تربیت بدنی مشهد داده بود، پوشیدم و رفتم لب خط…!

یک دفعه صدای تیری شنیدم و هراسناک این طرف اون طرف رو نگاه کردم ببینم چه خبره ؟ که دیدم رییس تربیت بدنی با عصبانیت می گه چرا نمیدوی؟

بدو..!

من نگاه کردم، دیدم، که اون 17 نفر دیگه، مسافتی از من دور شدن و من تازه فهمیدم ،که صدای شلیک تیر برای اغاز مسابقه بوده و من چون در مشهد فقط با صدای حاضر رو ) مسابقه رو شروع می کردم اینجا هم منتظر همون کلمه بودم ،نه صدای تیر …

خلاصه شروع کردم به دویدن و یه عده هم من رو هو می کردن و می گفتن:

مشهدی تو از اخر اولی …!

دور سوم رو که دویدم تازه به نفر اخر رسیدم و تازه گرم شده بودم …!

در دور بعد متوجه شدم، که نفر چهارم هستم و با خودم گفتم:

خدا رو شکر لااقل چهارم می شم…!

سه دور تا اخر مسابقه مانده بود، که دیدم فقط یک نفر با فاصله از من جلوتره…!

دور اخر خودم رو به پشت سرش رسوندم…

به خط پایان نزدیک می شدیم که جلو زدم و اول شدم …!

باز هم رکورد ایران رو شکسته بودم و از عزیز منفرد، که سال ها قهرمان ایران بود جلو زده بودم…!

این ها حرف های استاد علی باغبان باشی، قهرمان دوی ایران است، که ۲۹ سال متوالی بدون حتی یک باخت، مقام نخست مسابقات را در ایران داراست و جالب است، بدانید که تا به حال این رکورد در هیچ رشته ی ورزشی در دنیا شکسته نشده…!

باغبان باشی ۲۱۹ مدال اسیایی و جهانی دارد و در 8 مسابقه ی المپیک شرکت کرده و اول شده!

ادیب زاده می گوید:

زمان شاه شنیدم ،که پای باغبان باشی شکسته …!

با گروه فیلم برداری رفتیم و وقتی با اون مصاحبه کردم با ناراحتی گفت:

دکتر ها گفته اند باید یک پای من رو قطع کنند …

شب، که فیلم پخش شد ۵۰ خط تلفن جام جم توسط مردم اِشغال شده بود و همه با عصبانیت می خواستن یه جوری به علی باغبان باشی کمک کنن …

همون شب، رضا پهلوی، که در اون زمان ولیعهد بود و نزدیک به ۱۷ سال داشت، به آقای جهان بانی، رییس سازمان ورزش (‌که اوایل انقلاب اعدام شد) دستوری داده بود، که او هم شبانه به در خانه ی باغبان باشی رفته بود و پاسپورتش را درست کرده بودند و روز بعد ساعت ۱۱ صبح از فرودگاه زنگ زد که :

مثل این‌که معجزه شده و من برای درمان به نیویورک می‌روم.

در نیویورک پایش را یک پروفسور بزرگ عمل کرد، بعد از دو ماه، که برگشت از همان فرودگاه مهرآباد به ما زنگ زد، که من می‌خواهم به زودی در یک مسابقه‌ی دو و میدانی شرکت کنم و شما را هم دعوت می‌کنم.



باغبان باشی، اکنون ۸۴ سال سن دارد و هنوز فعالیت ورزشی می کند …!

اخرین باری، که باغبان باشی را دیدم، دور میدان دروازه قوچان بود؛ به گرمی حال و احوال کردم و او گفت:

شما مگه من رو می شناسی؟

لبخندی زدم و گفتم :

تمام دنیا شما رو می شناسن…!

باغبان باشی، هنوز در طرقبه زندگی می کند و روحیه ی شاد و ورزش کاری دارد …

ارمين
12th December 2009, 09:56 AM
زیرکی بهلول
آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول
دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که ....
آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم :
اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود

ارمين
12th December 2009, 09:56 AM
دوست دارید بعد از مرگ درباره شما چی بگن
سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد...
یک سوال!!!

_ الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن در مورد شما چی بگن؟...

اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام.

دومی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین معلم های زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسیار بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم.

سومی گفت : دوست دارم بگن : نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است!

ارمين
12th December 2009, 09:57 AM
عروس و مادر شوهر
دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد.
عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش بمیرد،همه به او شک خواهند کرد،پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد ....
تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس،اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.
برای پیروزی ابلیس کافی است آدمهای خوب دست روی دست بگذارند.

ارمين
12th December 2009, 09:57 AM
کودک ....
کشاورزی تعدادی توله سگ ازنژادی خوب رو گذاشته بود واسه ی فروش. پســــــــر بچه ای رفت سراغش و گفــــــت: می خواهم یکی از اونا رو بخــــرم.کشاورز جواب داد که:اونا نژاد خوبی دارن و کمی گرون هســـــــتند. پســــر کوچولو پولهایی رو که
توی مشتش نگــــه داشته بود شمرد و گفت:من فقط 29سنت دارم.کشاورز سری تکون داد و گفت: متاســـــــفم پسرم اونا خیلی گرون تر از این حرفا هستند.پسرک خواهش کرد : پـس فقط اجازه بدید نگاهی بهشــون بندازم.و بعد از قبـــــــول کردن
کشاورز رفـــــــــــت سراغ توله ها و چهارتا سگ کوچولوی پشمالو رو دید که با هم بازی می کردن و...
بالا و پایین می پریدن .یهـو یه صدای خـــش خــــش که از لونه ی سگ ها میومد توجه اونو جلب کرد و رفت به سمتش.اونجا یه توله سگ لاغـــر رو دید که جثه اش از بقیه کوچیک تر بود و به دلیل این که یکی از پاهاش معیوب بود لنگ لنگان راه می رفت.یه دفعه چشم های پســـــــــرک برقی زد و دوان دوان رفت سراغ کشـــــاورز و گفــــــت: آقا ممکنه اونو به من بفروشین .کشــــــــاورز با تعجب
پاسخ داد که: پســـــــرم اون لنــــــگه و لاغــــــر.... به سختی هم راه می ره پس نمی تونی باهاش بازی کنی.پسر کوچولو که هنوز چشم هایش می درخشــــید پاچه ی شلوارش را بالا زد و پای مصنوعیش را به کشـــــــــاورز نشون داد و گفت اون توله سگ به کسی نیاز داره که درکش کنه و اشک تموم صورتش رو پوشوند

ارمين
12th December 2009, 09:57 AM
شوق و امید
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم .
شغلم را........دوستانم را.........زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم .
به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری ؟
و جواب او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی .

فرمود :
هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم .
به آنها نور و غذای کافی دادم . دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و
تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود .
من از او قطع امید نکردم .
در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند
اما همچنان از بامبوها خبری نبود .من بامبوها را رها نکردم.
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند .
اما من باز از آنها قطع امید نکردم.
در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد.
در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید.
5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.
ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کرد.


خداوند در ادامه فرمود : آیا می دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و
مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی .
من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم .
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند
اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند.
زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی !




از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم .
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم : هر چقدر که بتواند .
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی

ارمين
12th December 2009, 09:58 AM
وقتی خدا چیزی را از ما می ستاند ....
سارا دختر کوچولوی زیبا وباهوش ۵ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد . چقدر دلش اونو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از او خواهش کرد که اون گردنبند رو براش بخره. مادر ش گفت: این گردنبند قشنگیه اما چون قیمتش زیاده من برای خریدش واسه تو یه شرط میذارم، شرطم اینه که وقتی رسیدیم خونه من لیست کارهایی رو که میتونی انجام بدی بهت میدم وتو با انجام اون کارا می تونی پول گردنبندتو بپردازی ، سارا قبول کرد و با زحمت بسیار تونست پول گردنبندشو بپردازه.

وای که چقدر اون گردنبندو دوست داشت، همه جا اونو به گردنش مینداخت. سارا یه پدر خیلی مهربون داشت که هرشب براش قصه دلخواهشو می گفت. یه شب بعد از اتمام داستان پدرش گفت: دخترم! تو منو دوست داری؟

اوه! البته پدر من عاشق توام

پس اون گردنبند مرواریدتو به من بده. _ نه پدر اونو نه! اما می تونم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، قبوله؟....


پدر : نه عزیزم ولی اشکالی نداره!

هفته ی بعد دوباره پدرش بعد از خوندن داستان به دخترش گفت: دختر عزیزم تو منو دوست داری؟

دختر : البته پدر تو می دونی که من خیلی دوستت دارم و عاشق توام

پدر: پس اگه راست میگی اون گردنبند مرواریدت رو به من بده

دختر کوچولو : نه پدر اون نه! اما می تونم اون اسب کوچولو وصورتی ام رو بهت بدم ، اون موهاش خیلی نرمه تو میتونی اونو ببری توی باغ و باهاش بازی کنی

پدر : نه عزیزم اشکالی نداره، شبت بخیر خوابهای خوب ببینی.. و او نو بوسید.

چند روز بعد وقتی پدر اومد تا برای دختر کوچولویش داستان بخونه دید که دخترش روی تخت نشسته و گریه می کنه ..

دخترک پدرش رو صدا کرد وگفت: پدر منو ببخش ... بیا! و دستش رو به سمت پدر برد وقتی مشتش رو باز کرد دونه های گردنبندش توی مشتش بود اونارو توی دست پدرش گذاشت. پدر با یه دست دونه های مروارید رو گرفت و با دست دیگه از جیبش یه جعبه ی بسیار زیبا در آورد که توش گردنبند مروارید اصل بود، پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود تا هر وقت دخترک از اون گردنبند بدلی دل کند، اونو بهش هدیه بده!

این مسئله درست همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد. او منتظر می ماند تا ما از چیز های بی ارزشی که در زندگی به آن وابسته شده ایم دست برداریم تا او گنج واقعی اش را به ما بدهد...!

نکته اخلاقی : بدلیجات زندگی شما چه چیزهایی هستند که سفت و سخت به آن چسبیده اید ؟!؟!

ارمين
12th December 2009, 09:58 AM
یک تکه کاغذ
یک روز صبح نقاش و طراح معروف انگلیسی، ویلیام والکوت می‌خواست مجموعه‌ای
از نوشته‌ها و طراحی‌های خود را درباره آسمان‌خراش‌های نیویورک،
بسته‌بندی کند. برای خرید کاغذ از خانه خارج شد. اما هیچ مغازه‌ای باز
نبود. به ناچار به دفتر دوستش آقای کرام که یک معمار بود رفت. او فکر کرد
در آنجا می‌تواند کمی کاغذ پیدا کند....
وقتی به آنجا رسید پسربچه‌ای را دید که در حال مرتب کردن وسایل و
سروسامان دادن به کاغذهای طراحی و کاغذهای بسته‌بندی بود. آقای ویلیام از
پسر پرسید: آن کاغذ چیست؟ پسرک جواب داد: چیز خاصی نیست.

یک تکه کاغذ بسته‌بندی!

آقای والکوت به پسر گفت: هیچ چیز معمولی نیست به شرطی که بدانی چه‌طور از
آن استفاده کنی. حال کمی از آن کاغذها را به من بده تا به شما نشان دهم
منظورم چیست.

آقای والکوت با سرانگشتان توانمندش در عرض چند دقیقه نقشه اولیه دو
آسمان‌خراش عظیم را روی کاغذها طراحی کرد که یکی از آنها بعدها به قیمت
1000دلار و دیگری به قیمت 5000 دلار به فروش رفت!

ترجمه از وحید حاج سعیدی

ارمين
12th December 2009, 09:59 AM
قلب
روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدانگاه دهکده رفت و مردم را دعوت به شنیدن نمود . او با صدای رسائی اعلام کرد که : " صاحب زیباترین قلب دهکده می باشد " و سپس آنرا به مردم نشان داد .

اهالی دهکده وقتی قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف بوده و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد . لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند .

اما در این بین ، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت : " قلب تو به زیبائی قلب من نیست ، بنگرید . "....
وقتی اهالی بدقت به سینه آن پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که قلب او ریش ریش شده و وصله های نامنظمی بر رویش دیده میشود و برخی قسمتها نیز سوراخ شده است، تازه بخشیهائی از قلب کنده شده و جایشان هنوزخالی باقی مانده بود .

مرد جوان به تمسخر گفت : " تو به این میگوئی زیبا ؟ "

پیرمرد پاسخ داد : " آنقدر زیبا که بهیچ وجه حاضر نیستم آنرا با مال تو عوض کنم ! "

جوان با حالت تعجب پرسید : " میشه محاسن اون قلب رو به ما شرح بدی ؟ "

پیر مرد پاسخ داد :

" این وصله ها که میبینید مربوط به انسانهائی است که در طول عمرم دوستشان داشته و یا بدانها عشق ورزیده ام . من برای ابراز خالصانه عشقم بدانها ، بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام ، آنان نیز همین کار را برایم انجام دادند و این وصله های ناهمگون بدان سبب است "

" سوراخهائی که میبینید آثار رنجهای بزرگ و کوچکی است که در طی این دوران بر من وارد شده است "

" و اما این جاهای خالی ، مخصوص انسانهائی است که عشقم را به آنها ابراز نموده ام و هنوز هم هنوز است امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند . "

اشک در چشمان مرد جوان حلقه زد و به نزد پیرمرد رفت و بخشی از قلبش را کند و در جای خالی قلب آن پیرمرد وصله زد .

ارمين
12th December 2009, 10:03 AM
آیا شیطان وجود دارد....؟
آیا شیطان وجود دارد؟

و آیا خدا شیطان را خلق کرد؟

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد.... آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- f) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند.. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد... شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ، آلبرت انیشتن

ارمين
12th December 2009, 10:03 AM
در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است!
چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:
ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل …
ــ نخیر 40 روبل … !
ــ نه ، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت کرده ام … به مربی های بچه ها همیشه 30 روبل می دادم … خوب … دو ماه کار کرده اید …
ــ دو ماه و پنج روز …
ــ درست دو ماه … من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60 روبل … کسر میشود 9 روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما که روزهای یکشنبه با کولیا کار نمیکردید …
جز استراحت و گردش که کاری نداشتید … و سه روز تعطیلات عید …
چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما … اما لام تا کام نگفت! …
ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود 12 روز … 4 روز هم که کولیا ناخوش و بستری بود … که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید … 3 روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید … 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم … درست است؟
چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید. اما … لام تا کام نگفت! …
ــ در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس کسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید ــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم مراقبت شما ، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر … و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید … شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم … کسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم …
به نجوا گفت:
ــ من که از شما پولی نگرفته ام … !
ــ من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم!
ــ بسیار خوب … باشد.
ــ 41 منهای 27 باقی می ماند 14 …
این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد … قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می لرزید گفت:
ــ من فقط یک دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری نگرفته ام …
ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم … پس 14 منهای 3 میشود 11 … بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو اسکناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسکناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل … بفرمایید!
و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم. اسکناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:
ــ مرسی.
از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم:
ــ « مرسی » بابت چه ؟!!
ــ بابت پول …
ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان ، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام! « مرسی! » چرا ؟!!
ــ پیش از این ، هر جا کار کردم ، همین را هم از من مضایقه می کردند.
ــ مضایقه می کردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میکردم ، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟!
به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممکن است! »
بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی ، تشکر کرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم: « در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».

ارمين
12th December 2009, 10:03 AM
موفقیت و سقراط
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما ....
سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"

سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.

ارمين
12th December 2009, 10:04 AM
آرزوهای عجیب یک مرد (طنز)
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و ...
مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى؟

ارمين
12th December 2009, 10:05 AM
نقش زن در پیشرفت همسر
میگویند زنها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش بسزایی دارند.
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم...
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»

گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب...
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»

شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو...؟!»

شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است... خاک بر سرت کنند!!!»

القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: «خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی

ارمين
12th December 2009, 10:05 AM
رقابت
روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند . در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد. با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز از پا در می آورد ...
و دور می اندازد دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟ او می گوید : از خرس سریع تر نخواهم دوید ولی از تو سریع تر خواهم دوید در این صورت خرس اول به تو می‌رسد و تو را می خورد و من می توانم فرار کنم!!!

ارمين
12th December 2009, 10:06 AM
ارزش گردش پول
ماه آپریل است، درکنار یکی از سواحل دریای سیاه. باران می بارد، و شهر کوچک همانند صحرا خالی بنظر می رسد. درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند.
ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود. او وارد تنهاهتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.
صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد.
قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می رود و بدهی خود را به او می پردازد.
مزرعه دار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام و سوخت
سوخت میدهد. تامین کننده سوخت و خوراک دام برای پرداخت بدهی خود اسکناس 100 یوروئی را با شتاب پرداخت به فاحشه شهر که به او بدهکار بود میبرد. او در این اوضاع خراب اقتصادی به اعتبار مزرعه دار «خدمتش» را انجام داده بود تا پولش را بعدا دریافت کند.
فاحشه اسکناس را با شتاب به هتل می آورد زیرااو به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگامیکه مشتری خودش را یکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.
حالا هتل دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است.
در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمیگردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمیدارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند.

در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است. ولی بهر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته اندو با یک انتظار خوشبینانه ای به آینده نگاه می کنند.

خوب است بدانید، که دولت انگلستان ازآغاز تا کنون در طول دوره موجودیتش، به این نحو معامله می کند.

ارمين
12th December 2009, 10:06 AM
ملا و راهب
یک ملا و یک راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند ، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.

وقتی ان دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. راهب بلا درنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند.
آن دو به راه خود ادامه دادند و...
مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام ملا که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:« دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»
راهب با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد:« من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی

ارمين
12th December 2009, 10:07 AM
یک رفتار خوب ...
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش "جک" بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!"

من برای آخر هفته ­ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی
بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!"

او به من نگاهی کرد و گفت: " هی ، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر جک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره جک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:" پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" جک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و جک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. جک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.

من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.

او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. جک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

من جک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.

حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!

امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: " هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"

او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: " مرسی".

گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: " فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...

من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم."

من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. جک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت."

من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.

پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.

خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم.

دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.


" دوستان،‌ فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند."

هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد...

دیروز،‌ به تاریخ پیوسته،

فردا ، رازی است ناگشوده،

اما امروز یک هدیه است

ارمين
12th December 2009, 10:07 AM
همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند
دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."
شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.
بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."
فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."

ارمين
12th December 2009, 10:08 AM
نصحیت های لقمان...
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!!!...
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟


لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست

ارمين
12th December 2009, 10:08 AM
دروغ های مادرم
داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.


قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.

شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:

"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.


به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.

مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:

"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:

"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.


درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:

"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.


درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:

"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."

و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:

"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.

مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.

ارمين
12th December 2009, 10:09 AM
دنیا از آنٍ خیال پردازان است....
می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت. روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید. از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.

شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت:
«جوان، به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی.»

پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین الان در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.

شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید. نام آن پسر «میکل آنژ» بود!

قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد.

ارمين
12th December 2009, 10:10 AM
قبل از تلاش برای حل مساله اول آن را خوب بشناسیم..
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد..

او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.

مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم
دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد...

این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.

بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!»

مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»

مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»

پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!

ارمين
12th December 2009, 10:10 AM
انسان از کجا تا به کجا


قرن ها پیش، در کشوری خاص ، یک نقاش بزرگ وجود داشت. وقتی جوان بود تصمیم گرفت یک چهره ی واقعاً عالی نقش کند که سرور الهی از آن بدرخشد: صورت کسی که چشمانش با آرامشی بی نهایت بدرخشد. بنابراین می خواست کسی را پیدا کند تا صورتش منتقل کننده ی چیزی از فراسو باشد، چیزی ورای این زندگی و این دنیا.

هنرمند ما عازم سفر شد و سراسر کشور را روستا به روستا، جنگل به جنگل به دنبال چنین شخصی گشت و عاقبت،

پس از مدت های مدید با چوپانی در کوهستان برخورد کرد که آن معصومیت و درخشش را در چشمانش داشت،

با چهره ای که نشانی از وطنی آسمانی در آن نقش بسته بود.

یک نظر به صورت او کافی بود....
تا همه را متقاعد کند که الوهیت در انسان ها منزل دارد.

هنرمند تصویری از صورت آن چوپان کشید. میلیون ها نسخه از آن نقاشی به فروش رفت، حتی در سرزمین های دوردست. مردم فقط با آویختن آن نقاشی به دیوار خانه هایشان احساس نعمت و برکت می کردند.

پس از حدود بیست سال، وقتی که آن هنرمند سالخورده شده بود، فکر دیگری به نظرش رسید.

تجربه اش در زندگی به او نشان داده بود که تمام انسان ها موجوداتی الهی نیستند و اهریمن نیز در آنان وجود دارد.

فکر کشیدن چهره ای که نشانگر وجود اهریمن در انسان باشد به نظرش رسید.

فکر کرد که این دو چهره می توانند یکدیگر را تکمیل کنند و نشان دهنده ی انسان کامل باشند.

در روزگار پیری، باردیگر به دنبال یافتن مردی راهی شد که انسان نبود و یک اهریمن بود.

وارد قمارخانه ها و میکده ها و تیمارستان ها شد. این شخص می باید سرشار از آتش دوزخ باشد، صورتش باید نشانگر کامل اهریمن باشد: زشت و آزاردهنده. او در پی خود تصویر گناه بود.

او قبلاً تصویری از الوهیت را نقش بسته بود و حالا در پی کسی بود که کالبد شیطان باشد.

پس از جست و جویی طولانی، عاقبت با یک محکوم در زندان برخورد کرد. آن مرد مرتکب هفت قتل شده بود و ظرف چند روز آینده قرار بود حلق آویز شود. دوزخ از چشمان آن مرد مشهود بود، او تجسد نفرت بود. صورتش زشت ترین صورتی بود که ممکن بود یافت شود. هنرمند شروع کرد به کشیدن تصویر چهره ی آن مرد.

وقتی نقاشی را تمام کرد، آن را در کنار آن نقاشی قبلی قرار داد تا تفاوت را ببیند. از نظر هنر نقاشی، گفتن اینکه کدام بهتر بود دشوار بود، هردو عالی بودند. او ایستاد و به هردو تابلو نگاه کرد. آنگاه ناله ای شنید.

برگشت و دید که آن زندانی مشغول گریستن است. هنرمند تعجب کرده بود.

پرسید، "دوست من چرا گریه می کنی؟" آیا این تصاویر تو را ناراحت می کنند؟"

زندانی گفت، "در تمام این مدت سعی داشتم چیزی را از تو پنهان کنم، ولی امروز دیگر نتوانستم.

واضح است که نمی دانی آن تصویر اولی نیز خود من هستم. هردو نقاشی از صورت من است.

من همان چوپانی هستم که تو بیست سال پیش در کوهستان دیدی.

من برای سقوط خودم در این بیست ساله گریه می کنم. من از بهشت به دوزخ فرو افتاده ام، از الوهیت به اهریمن."
توضیح اینکه این داستان واقعی است و در واقع اصل قضیه در مورد لئوناردو داوینچی نقاش بزرگ ایتالیایی است که برای تابلوی شام آخر حضرت تصویر حضرت مسیج (ع)‌را نقش کرد و برای تصویر یهودا (‌حواری خائن )‌وقتی به دنبال پرتره مناسب می گشت متاسفانه به همان شخصی برخورد کرد که زمانی چهره حضرت مسیح (ع)‌را از آن ترسیم کرده بود.

ارمين
12th December 2009, 10:11 AM
مهندسی و مدیریت
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:

"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴ﹾ ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ﹾ ۳۷ هستید.

مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید.

مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"

مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.

مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"

مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.

ارمين
12th December 2009, 10:12 AM
یک گام هر چند کوچک
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این
صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد… !"

ارمين
12th December 2009, 10:12 AM
کمک به رقباء
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌کرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!....


کنجکاویشان بیش‌تر شد و کوشش علاقه‌مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.

کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصول‌های مرا خراب نکند!»

همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد.



“گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت و سطح آنها، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم”

ارمين
12th December 2009, 10:13 AM
مشتری خود را بشناسید
یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت.

دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟»

وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

پوستر اول ...
مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.

پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.

پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟»

وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.»

قبل از هر کار جدیدی باید مطالعات اولیه به صورت کامل با در نظر گرفتن همه جوانب انجاه بشه.

ارمين
12th December 2009, 10:13 AM
آزادی
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...

در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید:چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!

شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...

شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!

زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!

زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!

مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم

ارمين
12th December 2009, 10:13 AM
همیشه کیف پولتان را ....
من خیلی خوشحال بودم !

من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…

فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!

اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…

یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !

سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :

اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…

اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…

وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!

یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!

پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!

ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم به خانوادهء ما خوش اومدی !!!

نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید !!!

ارمين
12th December 2009, 10:14 AM
بوی مادر
روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد....
که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !



همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید... وجود فرشته ها را باور داشته باشید

و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت

ارمين
12th December 2009, 10:15 AM
قبل از تلاش برای حل مساله اول آن را خوب بشناسیم..
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد..

او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.

مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم
دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد...

این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.

بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!»

مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»

مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»

پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد