تووت فرنگی
15th March 2011, 06:49 AM
مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود .ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند .
پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند. اين بود كه جوابشان هميشه نه بود. اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد، بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .
ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست .اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند. آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت :
ني ني كوچولو، به من بگو خدا چه جوريه؟ من داره يادم ميره !
پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند. اين بود كه جوابشان هميشه نه بود. اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد، بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .
ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست .اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند. آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت :
ني ني كوچولو، به من بگو خدا چه جوريه؟ من داره يادم ميره !