PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آینه



تووت فرنگی
15th March 2011, 06:48 AM
چندین سال پیش بود. ما تو یک خانواده خیلی فقیر تو یک ده دور افتاده به نام "روکی"، تو یک کلبه کوچیک زندگی می کردیم. روزها تو مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمون می برد.

کلبمون نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی. از برداشت محصول اونقدر گیرمون می اومد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشه. یادم میاد یک سال که نمی دونم به چه علتی، محصولمون بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شد. برای همین بیشتر از همیشه پول گرفتیم.

یه شب مامان ذوق زده یه مجله خاک خورده و کهنه رو از تو صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یه آینه نشونمون داد. همه با چشمهای هیجان زده عکس رو نگاه می کردیم. مامان گفت بیایید این آینه رو بخریم، حالا که کمی پول داریم، اینم خیلی خوشگله.
ما پیش از اون هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیز ترین اتفاقی بود که می تونست برامون بیفته. پول کافی هم برای خریدش داشتیم. پول رو دادیم به همسایه تا وقتی میره شهر برامون بخره. آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگه تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم تو مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمون رو شنیدیم که یه بسته رو از دور بهمون نشون میداد. چند دقیقه بعد همه تو کلبه دور مامان جمع شدیم. وقتی بسته رو باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد: "وای ی ی ی ... حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلماااا، واقعا من خوشگلما.
بابا آینه رو گرفت دستش و نگاهی توش کرد. همینطوری که سیبیلاش رو میمالید و لبخند ریزی میزد با اون صدای کلفتش گفت، آره منم خشنم، اما جذابم، نه؟
" نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: "مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها.
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: " می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد.
یهو آینه رو از دستش قاپیدم و توش نگاه کردم ...
می دونی؟ تو چهار سالگی یه قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود.
" وقتی تصویرم رو دیدم، یهو داد زدم: " من زشتم ! من زشتم !!
بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه رو بشکونم، همینطوری که گوله های اشکم میومد به بابا گفتم: یعنی من همیشه همین ریختی بودم؟
بابا: آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودي.
اونوقت تو همیشه من رو دوست داری؟
بابا: آره پسرم، همیشه دوستت دارم.
چرا؟ آخه چرا دوستم داری؟
بابا: چون تو مال من هستی.
سالها از اون قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم درونم زشته. اونوقت که از خدا می پرسم: یعنی واقعا دوستم داری؟
بهم جواب میده: بله، و وقتی بهش می گم چرا دوستم داری؟
می گه: چون مال من هستی

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد