PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های کوتاه برای نخبگان بزرگ



0014
25th February 2011, 11:31 AM
یک بستنی ساده
پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آببرایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه‌ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنیساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمتبا عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت". پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنیساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی،پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا درکنار ظرف خالی بستنی ،دو سکه پنج‌ سنتی وپنچ سکه یک ‌سنتی گذاشته شده بود برایانعام پیشخدمت




دو فرشته

دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.

فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."

شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.

صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.

فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."

فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."




عقاب

مردی تخم عقابی را پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند. برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.

سالها گذشت و عقاب پیر شد.

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش، برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.

عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید:" این کیست؟"

همسایه اش پاسخ داد:" این عقاب است _ سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم."

عقاب مثل مرغی زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است.




من یک سنت پیدا کردم

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج !). او در مدت زندگیش، 296 سکه یک سنتی، 48 سکه 5 سنتی، 19 سکه 10 سنتی، 16 سکه 25 سنتی، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.

در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید، در خشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.

او هیچگاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان،در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.




میخ های روی دیوار

پسربچهای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای ميخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی میشود باید یک ميخ به دیوار بکوبد.
روز اول پسربچه ٣٧ ميخ به دیوار کوبيد. طی چندهفته بعد، همانطور که یاد می گرفت چگونه عصبانيتش را کنترل کند، تعدا د ميخهایکوبيده شده به دیوار کمتر می شد. او فهميد که مهار کردن عصبانيتش آسانتر از کوبيدنميخها بر دیوار است ... او این نکته را به پدرش گفت و پدر هم پيشنهاد کرد که از اینبه بعد، هر روز که می تواند عصبانيتش را مهار کند، یکی از ميخها را از دیوار بيرونآورد.
روزها گذشت و پسربچه سرانجام توانست به پدرش بگوید که تمام ميخها را ازدیوار بيرون آورده است. پدر دست پسربچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت :"پسرم! تو کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار هرگز مثل گذشته اشنمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانيت حرفهای بدی می زنی، آن حرفها هم همچين آثاری بهجای می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بيرون آوری. اماهزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد، آن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازهزخم چاقو دردناک است."




فرشته ی یک کودک

کودکیکه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: "می گویند فردا شما مرا به زمين میفرستيد، اما من به این کوچکی و بدون هيچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجابروم؟" خداوند پاسخ داد: "از ميان بسياری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظرگرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. " اما کودک هنوز مطمئننبود که می خواهد برود یا نه. اینجا در بهشت ، من هيچ کاری جز خندیدن و آواز خواندنندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: " فرشته تو برایت آوازخواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شادخواهی بود. " کودک ادامه داد: " من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبانآنها را نمی دانم؟" خداوند او را نوازش کرد و گفت: "فرشته تو، زیباترین و شيرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوریبه تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی."

کودک با ناراحتی گفت: " وقتی میخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟" خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: "فرشته اتدستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. "کودک سرش رابرگرداند و پرسيد : " شنيده ام که در زمين انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسیاز من محافظت خواهد کرد؟ "فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قيمت جانشتمام شود. "کودک با نگرانی ادامه داد: "اما من هميشه به این دليل که دیگر نمی توانمشما را ببينم، ناراحت خواهم بود. "خداوند لبخند زد و گفت: "فرشته ات هميشه دربارهمن با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت، گرچه من هموارهدر کنار تو خواهم بود."

در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمينشنيده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کن . او به آرامی یک سوالدیگر از خداوند پرسيد: "خدایا ! اگر باید همين حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را بهمن بگویيد. "خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: "نام فرشته ات اهميتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی . "




قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دوتا از آنها به داخل گودال عميقی افتادند . بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدندو وقتی دیدند که گودال چقدر عميق است ، به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره اینيست ، شما به زودی خواهيد مرد .

دو قورباغه ، این حرفها را نشنيده گرفتند و باتمام توانشان کوشيدند که از گودال بيرون بپرند . اما قورباغه های دیگر ، مدام میگفتند که دست از تلاش بردارند ، چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خيلی زودخواهند مرد . بالاخره یکی از دو قورباغه ، تسليم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دستاز تلاش برداشت . سرانجام به داخل گودال پرتاب شد و مرد .

قورباغه دیگر اما با تمامتوان برای بيرون آمدن از گودال تلاش می کرد . هرچه بقيه قورباغه ها فریاد می زدندکه تلاش بيشتر فایده ای ندارد ، او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارجشد . وقتی بيرون آمد ، بقيه قورباغه ها از او پرسيدند :"مگر تو حرفهای ما را نشنيدی؟" معلوم شد که قورباغه ناشنواست . در واقع ، او در تمام مدت فکر می کرده که دیگراناو را تشویق می کنند.

0014
26th February 2011, 11:03 AM
مادر مهربان




ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟

مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود .














اشتباه فرشتگان



درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .

پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.







مرد کور




روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:


امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید









یکی از بستگان خدا







شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

















خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت


[golrooz][golrooz][golrooz]

0014
28th February 2011, 09:05 PM
رسیدن به کمال

در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:

یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...

پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:
اون 18 پسر به کمال رسیدند...

0014
2nd March 2011, 11:16 AM
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي ميكرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي انداختند. دو سكه به او نشان ميدادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهي زن و مرد ميآمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت ميآيد و هم ديگر دستت نمي اندازند.
ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نميدهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آنهايم. شما نميدانيد تا حالا با اين كلك چقدرپول گير آورده ام.


شرح حكايت 1(دیدگاه بازاریابی استراتژیک(

ملا نصرالدين با بهره گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كمتر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق ميبخشد.
او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل ميكند و از طرف ديگر مردم را تشويق ميكند كه به او پول بدهند .



اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند
[golrooz][golrooz][golrooz]

0014
9th April 2011, 06:00 PM
از فرصت ها استفاده کنید!

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.

وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.

سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.

او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!













آزمون عشق

امیری به شاهزاده خانمی گفت: من عاشق توام.

شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.

امیر برگشت و دید هیچکس نیست .

شاهزاده گفت: تو عاشق نیستی ؛ عاشق به غیر نظر نمی کند.












دو روز مانده به پايان جهان...

دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيش‌تري از خدا بگيرد.

داد زد و بد و بيراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمين را به هم ريخت!(فرشته سکوت کرد)

جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پاي فرشته پيچيد!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!

اين بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که يک روز ديگر را هم از دست دادي! تنها يک روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن!

لابلاي هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کاري مي‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته است و آن که امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نمي‌آيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي کن!

او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي‌درخشيد. اما مي‌ترسيد حرکت کند! مي‌ترسيد راه برود! نکند قطره‌اي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يک مشت زندگي را خرج کنم.

آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد و مي‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي ‌را به دست نياورد، اما... اما در همان يک روز روي چمن‌ها خوابيد، کفش دوزکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن‌هايي که نمي‌شناختنش سلام کرد و براي آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان يک روز زندگي کرد، اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: او درگذشت، کسي که هزار سال زيسته بود.












خانم زیبا و فرشته


خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را دید.

از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟

فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی داشت.

بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد. جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ موی خود را تغییر داد.

خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد!

بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد. وقتی برای عریمت به خانه داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!

وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی ۴۰ سال و اندی بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من مردم؟




فرشته پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت.......!












فاصله




استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند اما پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.

آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.












نیکی ها به ما باز می گردند

پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...

مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:

هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!

این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟

یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....

بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .

مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.

آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:

مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .

وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .

به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:

هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.


















پیرمرد و دختر

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

0014
10th April 2011, 11:14 AM
دختر فداکار

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.


اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.


نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.







تاجر میمون و مردم طماع

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...

در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون.







کلاس فلسفه

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه...

ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشی نتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
.....
اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "







ظرفیت انسان ها

مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار اب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: ...
خوب است و می توان تحمل کرد.

استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.







حکایت بهلول و آب انگور

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!

مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!




دزد و عارف

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد که کلبه در خارج شهر واقع شده بود

عارف بیداربود او جز یک پتو چیزی نداشت .

او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.

عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.

عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم...

آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود واوراخوشحال کند .

داخل خانه عارف تاریک بود . پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند.

استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .

اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم .

البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .

دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.

دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.

عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.

استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .

استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی ، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .

دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.

او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .

پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام . من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم..

0014
11th April 2011, 09:38 PM
پیرمرد و صندوق صدقات


پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.

دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.

در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند، منصرف شد!!!







داستان مداد


پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .

صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .

صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .

صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .

صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .




رنجش

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .

سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟

بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "




غروری بزرگ در جسمی کوچک



با اینکه چند روزی از آن اتفاق نمی گذشت اما بسیار فکرم را درگیر خودش کرده بود .

همین دو سه روز پیش بود، داشتم از خیابان 24 متری به سمت فرودگاه می رفتم .با دوستم بودم، سوار بر یک زانتیا.

در مسیر داشتیم در ارتباط با فقر گفتمان می کردیم، دوستم پول را وسیله ای برای رسیدن به فرهنگ می دانست و میگفت که پول هر چه قدر بد باشه اما در این جامعه پول از نظر اهمیت هم رده اکسیژن است، نمیدونم شاید دوستم درست میگفت اما زیاد موافق حرفاش نبودم.

همینطور که گرم صحبت بودیم به چراغ راهنمای عامری (سی متری) رسیدیم. شیشه ماشین رو پایین کشیده بودم آفتاب تیزی به صورتم میزد، صدای موسیقی ماشین بغلی خیلی بلند بود و با صدای بوق و آژیر پلیس در آمیخته بود و موسیقیه خشنی را در فضا پخش می کرد.

توی همین لحظه بود که چند تا پسر با صورت های لطیف آفتاب سوخته با موهای فر به سمت ماشین ها هجوم آوردن و می خواستن که زود کاکائوهاشون رو بفروشن، یکی از کاکائو فروش ها که قامت کوچیک و صورت سبزه داشت به سمت من اومد و گفت: آقا کاکائو ببر 3 تا هزار تومن. بیشتر از هزار تومن بام نبود، گفتم کمتر حساب کن که ببرم، گفت نمیشه. گفتم 2 تا بده که کمتر بشه من پوله زیاد همراهم نیست گفت : چی میگی عمو ماشینتون از این گرون هاست، پول نداری؟
نمی دونستم چطور بگم که باورش بشه.

دوستم داشت با موبایل صحبت می کرد، پسر کاکائو فروش هم سرش توی ماشین بود و داشت برانداز می کرد همه جا رو، مثل اینکه سرش رو برده بود توی شهر فرنگ.

خواستم دست از سرم بر داره گفتم : بگیر پسر این پونصد تومن اصلا کاکائو هم نمی خوام. مثل اینکه بدترین خبر دنیا رو به کوچولوی کاکائو فروش داده بودم صورت و سیرتش سرخ شد گفت برو عمو مگه من گدام؟

چیزی نگفتم ،چکار باید میکردم ؟چطور باید بهش میفهموندم بابا منم زیاد وضعم از تو بهتر نیست.

یه لحظه توی صورت کوچولوی کاکائو فروش نیگا کردم .با صورتی سرخ مایل به سبزه به من خیره شده بود .گویی چشمهای کوچیک و معصومش سکته کرده بودند بر روی چشمهای من.

دوستش صداش کرد علاوی بیا بیا اینجا اینا مشتری نیستن.

تا به خودم اومدم چراغ سبز شد و دوستم زد توی دنده .همینطور که آرم آروم ماشین حرکت کرد پسر با چشمهاش منو دنبال کرد. بند وصل نگاهمون رو قطع کردم و جلو رو نگاه کردم که یه هو یک کاکائو پرت شد و خورد بالای شیشه ماشین و آروم آروم اومد پایین و گیر کرد روی برف پاک کن شیشه جلو نگاه به پسر کردم و زود نگاهش رو برگردوند و با دو به کنار خیابون رفت.

رویم رو برگردوندم و همینطور که به کاکائوی گیر کرده به برف پاکن خیره شده بودم بغضم همراه با سرعت گرفتن ماشین با سرعت در گلوم ترکید و اشک هایم در چشمانم حلقه گرفند خیلی سعی کردم اشک هایم را در چشمانم قایم کنم اما................ .

0014
12th April 2011, 12:56 PM
خدایا با من حرف بزن

مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید .

و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن » و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید .

مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم .» و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد :

« پروردگارا ، به من معجزه ای نشان بده » و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد :« خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری .»

اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ....







چشم به راه




یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.

درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود.

- مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!
.
.
.

حالا هم در بیمارستان بود.در باز شد.
- پسرم اومده؟

- « نه ، داداش نیست ، پرستاره »

دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد.







تاجر میمون

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...

در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون.







ضرر بازرگان




حکایتی از سعدی شیرازی

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد.

پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی.

گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم و لکن خواهم مرا بر فایده این کار مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟

گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

مگوی انده خویش با مردمان
که لاحول گویند شادی کنان

0014
13th April 2011, 09:47 AM
..

0014
13th April 2011, 09:58 AM
يك همچوبرادري

يكي ازدوستانم به نام پل يكدستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي ازبرادرش دريافت كرده بود. شب عيدهنگامي كه پل ازاداره اش بيرون آمدم توجه پسربچه شيطاني شد كه دوروبرماشين نووبراقش قدم ميزد وآنرا تحسين ميكرد. پل نزديك ماشين كه رسيدپسرپرسيد: " اين ماشين مال شماست،آقا ؟ "
پل سرش را به علامت تائيدتكان دادوگفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است".

پسرمتعجب شد وگفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين راهمينجوري ، بدون اينكه ديناري بابت آن پرداخت كنيد،به شماداده است؟ آخجون،ايكاش..."

البته پل كاملاً واقف بود كه پسرچه آرزويي ميخواهد بكند. اوميخواست آرزوكند . كه ايكاش اوهميكهمچوبرادري داشت.

اما آنچه كه پسرگفت سرتاپاي وجود پل رابه لرزه درآورد: "ايكاش من هم يك همچوبرادري بودم."

پل مات ومبهوت به پسرنگاه كرد وسپس بايك انگيزه آني گفت : "دوستداري باهم توماشين يه گشتي بزنيم؟ "

"اوه بله،دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند كه پسربه طرف پل برگشت وباچشماني كه ازخوشحالي برق ميزد،گفت: "آقا،ميشه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. اوخوب فهميدكه پسرچه ميخواهد بگويد. اوميخواست به همسايگان شنشان دهدكه توي چه ماشين بزرگ وشيكي به خانه برگشته است.

اماپل بازدراشتباه بود.. پسرگفت: " بي زحمت اونجايي كه دوتاپله داره،نگهداريد."

پسرازپله هابالادويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او راشنيد،امااوديگرتندوتيزبر نميگشت.

اوبرادركوچك فلج وزمين گيرخودرا برپشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند وبه طرف ماشين اشاره كرد :

" اوناهاش،جيمي،ميبيني؟درست همونطوريه كه طبقه بالابرات تعريف كردم.

برادرش عيدي بهش داده واوديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به توهديه خواهم داد ... اونوقت ميتوني براي خودت بگردي وچيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيدرو،همانطوري كه هميشه برات شرح ميدم،ببيني."

پل درحالي كه اشكهاي گوشه چشمش راپاك ميكرد ازماشين پياده شدوپسربچه رادرصندلي جلوئي ماشين نشاند. برادربزرگتر،باچشماني براق ودرخشان،كناراونشست وسه تائی رهسپارگردشي فراموش ناشدني شدند.

مجله الکترونیکی موفقیت

سال اول - شماره چهارم–آبان

0014
14th April 2011, 07:51 PM
پاسخ جالب آلبرت انیشتین به خواستگارش


می گویند "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای نوشت به " البرت اینشتین " که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه ها یمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند !

اقای " اینشتین " هم نوشت :
ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم .واقعا هم که چه غوغایی می شود !
ولی این یک روی سکه است .
فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !

مرگ یک مرد

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش،
کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش.

خیابان ساکت بود،
فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود، دستهایش سردتر،
مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد.

صدای گام هایی آمد و .. رفت،
مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند،
مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت،
معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر.

گفته بود: - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود.

آمد شهر، سه ماه کارگری کرد،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید.

آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود.

حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی.

پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد.
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید،
پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.

صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.

- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود، جوان اخم کرد.

نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.

چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام .

صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود؟
- حواست کجاست عمو؟

پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت.

برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.
...

- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.

در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.

- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...

جوان شناختش.

- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین.

جوان دزد فرار کرد.
- آییی یی یییییی

مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده ...
- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟
- چه خونی ازش میره ...

دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و ... بست .

نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین...

هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی.

بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،

کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست

0014
15th April 2011, 11:16 AM
دلهره امتحان

زنگ آخر بود . از کلاس فرار کردم، از امتحان جبر!
در گوشه ای از حیاط، خودم را گم و گور کردم. اما دلهره امتحان و جواب ندادن به سوالات جبر و نمره صفر ..

اکنون چند سال از آن روز می گذرد اما باز هم دلهره امتحان جبر آن روز را با خود دارم.

به پسرم گفتم: «اگه بلد نیستی، اگه خواستی سر جلسه امتحان حاضر نشی، اشکالی نداره، یه راست بیا خونه، توی حیاط مدرسه نمون، یه وقت غصه نخوری بابا!»

پسرم با غرور در جوابم گفت: «نه بابا، مطمئن باش، با مجید، همکلاسیم، قرار گذاشتیم که جواب سوالات رو به همدیگه برسونیم.»

حال چند ساعت از رفتن پسرم به مدرسه می گذرد اما دلهره جلسه امتحان رهایم نمی کند!







مصلحت خدا




تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.

سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.

اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.

بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.

نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم.

نارون1
15th April 2011, 11:31 AM
خیلی زیبا بود . [tafakor]

همه ما برای رسالتی که داریم به این دنیا پا نهاده ایم

mahsaj00n
16th April 2011, 09:07 AM
واقعا قشنگ بود ممنون

mehran_7418
16th April 2011, 01:49 PM
خیلی قشنگ بود
ممنونم
موفق باشی

0014
16th April 2011, 04:34 PM
تكرار زمانه

مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.

پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.

بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.

در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:

امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم

Mr.Engineer
17th April 2011, 12:58 AM
آری.....گاهی اوقات عاشق می شویم
و طوری عشق می ورزیم که گویا معشوق پاره ای از تنمام شده
و هر لحظه او را به خود نزدیکتر می بینیم به طوری که همه آینده خود
را در وجود او خلاصه کرده وحتی گاهی اوقات زندگی بدون او
رابدتر از جهنم می بینیم وگاهی اوقات دلمان آنقدر برایش
تنگ می شود که می خواهیم او را از رویاهایمان بیرون کشیده
و در دنیای واقعی در آغوش گرفته و به اندازه تمام عمر

گریه کنیم............

0014
18th April 2011, 09:56 PM
دکتر شریعتی :«کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!...

چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم و تازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد‎».

0014
19th April 2011, 12:23 PM
نیمه شرافتمندانه زندگی


هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم. در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت


می کنم به یاد ویلان می افتم. ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، آدمی مفلس و بدبخت که مادرش را در اثر اعتیاد و پدرش را در اثر اعدام از دست داده بود و از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت. ویلان آدمی بود بزدل و در عین حال شجاع که به یک زندگی مضحک عادت کرده بود، او مانند هیچ کدام از کارمندان زندگی نمی کرد، یعنی زندگی یکنواخت بخور و نمیر نداشت به قولی آرزوهایی در سر داشت. همه فکر می کردند او دیوانه است! از همان هایی که زندگی حقوق بگیری و کارمندی شان در طول مدت سی سال خدمت، کوچکترین تغییری نمی کرد و دچار هیچ تحولی نمی شد.


ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن و نقشه کشیدن برای بازنشسته شدن زودهنگام. بی پروا به همه فحش می داد. اگر کاری به او پیشنهاد می شد به راحتی رد می کرد. رییس اداره و نخست وزیر و رییس جمهور را نقد می کرد و به روزنامه های چپی و دست راستی و تکنوکرات و حزب کارگر و سازمان ملل متحد دری وری می گفت و هشدار می داد اسامی کسانی که زندگی او را نابود کرده اند افشا خواهد کرد. پتی اف در تمام مدتی که من می شناختمش پیرهنی می پوشید آبی رنگ مثل پیرهن افسران نیروی هوایی که دو جیب داشت!


همیشه روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید آدمی بود شاد و سرزنده که در مدت پانزده روز دست کم ده بار به خواستگاری می رفت اما به محض تمام شدن پول تا آخر ماه سگی بود در بند محافظه کاری که لحظه ای جز برای مستراح رفتن از اتاق خود خارج نمی شد!


و این آغاز بزدلی مرد شجاع پانزده روز اول ماه بود.. مردی که نیمی از ماه سیگار برگ می کشید و نیمی دیگر چای خشک. مردی که نیمی از ماه مست بود و سرخوش و نیمی دیگر هشیار و خار. مردی که نیمی از ماه مردم او را آقا خطاب می کردند و نیمی از ماه مردیکه مفنگی! من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است و حتی یک بار در روز نخست ماه می ازدواج کرده است که البته همسرش را در روز بیست و نهم ماه ژوئن به دستور دادگاه طلاق داده است. یکی از دوستان می گفت عاقبت او را زمانی پیش از نیمه ماه بازنشسته کردند تا شرش از سر اداره کم شود. حالا سی سال است که من هم بازنشسته شده ام. روز آخر که من از اداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند. هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: «کدام وضع؟


بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم: همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی، همین وضع دو جور مضحک ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد: تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟

گفتم: نه


گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟


گفتم: نه


گفت: تا حالا با یه دختر خوشگل قرار گذاشتی؟


گفتم: نه


گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟


گفتم: نه


گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟


گفتم: نه


گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟


گفتم: آره...نه...نمی دونم.


ویلان همین طور نگاهم می کرد، نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید:


می دونی تا کی زنده ای؟


جواب دادم: نه
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی

Sookoot
20th April 2011, 12:06 AM
اخرین روز دنیا بود

فقط یه ادم زنده رو ی کره زمین وجود داشت

اون ادم غرق در افکار خود به این فکر میکرد که هم اکنون تنهای تنهاست ....

فردا چه خواهد شد ؟؟

ناگهان صدایی رشته افکار وی را پاره کرد

صدای درب بود ...

و ادم تنها به عادت همیشه گفت کیه ؟

0014
20th April 2011, 10:52 AM
http://www.uc-njavan.ir/images/chsanzp2tdl7c5mm7bl4.jpg

0014
22nd April 2011, 09:10 PM
http://www.uc-njavan.ir/images/bcmtbc7auw2xaqr4khq.jpg

0014
23rd April 2011, 09:47 AM
چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.

یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ...

هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم.

شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم! خودمتا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.

فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است و بسیار مضطرب است.

تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟

من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست.

او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.

و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم.

چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد رشتی یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است!

0014
24th April 2011, 09:41 PM
الکساندر فلمينگ


کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد....


پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.


فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...


روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.


مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.


اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»


کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم.»


در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.


اشراف‌زاده پرسيد: «پسر شماست؟»


کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»


- با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...


پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...


سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد.


چه چيزی نجاتش داد


پنسيلين!

0014
25th April 2011, 08:03 PM
جعبه کفش
زن و شوهری در طول 60 سال زندگی مشترک، همهچیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در طول این سالیان طولانی آنها راجعبه همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند. تنها چیزی کهمانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاهراجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ داخل آن را نبیند. روزی حال پیرزن بد شد و مشخصشد که نفس های آخر عمرش است. پیرمرد از او اجازه گرفت و در جعبه کفش را گشود. ازچیزی که در داخل آن دید شگفت زده شد! دو عروسک و شصت هزار دلار پول نقد! با تعجبراجع به عروسک ها و پول ها از همسرش پرسید. پیرزن لبخندی زد و گفت: 60 سال پیش وقتیبا تو ازدواج می کردم، مادرم نصیحتم کرد و گفت: خویشتندار باش و هرگاه شوهرت تو راعصبانی کرد چیزی نگو و فقط یک عروسک درست کن! پیرمرد لبخندی زد و گفت: خوشحالم کهدر طول این 60 سال زندگی مشترک تو فقط دو عروسک درست کرده ای! پیرزن خنده تلخی کردو گفت: هیچ می دانی این پول ها از کجا آمده است؟ پیرمرد کنجکاوانه جواب داد: نه نمیدانم. از کجا؟ پیرزن نگاهش را به چشمان پیرمرد دوخت و گفت: از فروش عروسک هایی کهطی این مدت درست کرده ام!!!



رابطه دو چشم (http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fmatneaasheghane.mi hanblog.com%2Fpost%2F150)

تا کنون راجع بهرابطه دو چشم خود با یکدیگر فکر کرده اید؟
هیچگاه یکدیگر را نمیبینند.
با هم مژه میزنند.
با هم حرکت میکنند.
با هم اشک میریزند.
با هم میبینند.
با هم میخوابند.
با هم شراکت وارتباط عمیق حسی دارند.
ولی وقتی یک زن را می بینند، یکی چشمک میزند و دیگری نمی زند!
نتیجه می گیریم که زن توانایی قطع هرارتباطی را دارد!!

0014
26th April 2011, 08:47 PM
این داستان رو دوست عزیزمون karim 1504 برام فرستاده:

دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي مي کرد . اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود . دختره هميشه مي گفت: اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم . يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده . وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره . بهش گفت: من ديگه تو رو نمي خوام برو . پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت: مراقب چشماي من باش[negaran]

0014
27th April 2011, 11:17 AM
تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ماهستند (http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fmatneaasheghane.mi hanblog.com%2Fpost%2F77)


شهسواری به دوستش گفت: بیا به كوهی كه خدا آنجا زندگی می كندبرویم.میخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ كاری برای خلاص كردن ما از زیر بار مشقات نمی كند.

دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت كردن ایمانم می آیم .

وقتی به قله رسید ند ،شب شده بود. در تاریكی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان كنید وآنها را پایین ببرید

شهسواراولی گفت:می بینی؟بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد كه بار سنگین تری را حمل كنیم.محال است كه اطاعت كنم .

دیگری به دستور عمل كرد. وقتی به دامنه كوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند.

مرشد می گوید:تصمیمات خدامرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .


پائولوكوئیلو



ملاقات ما انسان ها با خدا (http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fmatneaasheghane.mi hanblog.com%2Fpost%2F76)


ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را بازکرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز،


عصرامروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.


باعشق، خدا»


امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، باخود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرمامی لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »


امیلی جواب داد:« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. »


مردگفت:« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.


همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید:« آقا، خانم، خواهش می کنم صبرکنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش رادرآورد و روی شانه های زن انداخت.


مرداز او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طورکه در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و بازکرد:


" امیلی عزیز،


ازپذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،


باعشق، خدا "

0014
30th April 2011, 10:31 AM
دو دانه

دو تا دانه توی خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند ... (http://matneaasheghane.mihanblog.com/post/75)

دانه اولی گفت : " من میخواهم رشد کنم !

من میخواهم ریشه هایم را هرچه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش کنم ...

من میخواهم شکوفه های لطیف خودم را همانند بیرق های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم ...

من میخواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس کنم "

و بدین ترتیب دانه روئید .
دانه دومی گفت : " من می ترسم .

اگر من ریشه هایم را به دل خاک سیاه فرو کنم ، نمی دانم که در آن تاریکی با چه چیزهایی روبرو خواهم شد .

اگر از میان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه های لطیفم آسیب ببینند ...

چه خواهم کرد اگر شکوفه هایم باز شوند و ماری قصد خوردن آن ها را کند ؟

تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هایم به گل نشینند ، احتمال دارد بچه کوچکی مرا از ریشه بیرون بکشد .

نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود .

و بدین ترتیب دانه منتظر ماند .
مرغ خانگی که برای یافتن غذا مشغول کندوکاو زمین در اوائل بهار بود دانه را دید و در یک چشم برهم زدن قورتش داد

ایاتای
30th April 2011, 11:26 PM
گویند: مرد فرزانه ای شیفته خاتون زیباروی پرده نشین میشه و به هر زحمتی بود موفق به هم صحبتی با خاتون میشه... در حین صحبت، خاتون با شیطنتی زنانه نقاب از رخ میکشد و از مرد عاشق می پرسد که چه آرزویی دارد، زیرا با او بر سر لطف است. مرد که پیداست رخ از عشق بانو گلگون کرده با متانت و ادب و تحسین پاسخ می دهد که آرزومند است پس از دیدن او چشم به زنی دیگر نیفکند. خاتون، همان دم دستور می دهد که چشمان مرد را از کاسه در آورند تا آرزوی او بر آورده شود. مرد که گویی زخم های روح خاتون را می بیند، به تلخی می گوید: تو از وارونی سپهر، چشمانی را برکندی که در زنان به ستایش نگریسته بود.

ایاتای
30th April 2011, 11:27 PM
همه جا با خاندان شما، حتي در جهنم!!!

حاج ابراهيم خان كلانتر معروف به اعتمادالدوله از وزرايي است كه در دوره‌ي سه پادشاه و دو سلسله‌ي حكومتي وزارت كرده و به ترتيب وزارت لطفعلي خان زند، آقا محمد خان قاجار و فتحعلي شاه قاجار را به عهده داشته است.

او در دوران وزارت خود مطابق رسم معمول اقوام و اطرافيان خود را به مناصب مهم و نان و آبدار منصوب مي‌كرده است.

مي‌گويند روزي يكي از اهالي شيراز كه از ستم‌هاي حاكم آن شهر ـ كه يكي از اقوام حاجي بود ـ به شدت آزرده شده بود، براي دادخواهي به تهران آمده و نزد اعتمادالدوله رفت و به شرح ظلم و ستم‌هاي حاكم و مشكلات مردم پرداخت، و از او خواست كه حاكم شهر را عزل كرده و حاكمي عادل به جاي وي منصوب كند ولي حاجي به جاي اين كار به وي توصيه كرد كه بهتر است از آن شهر نقل مكان كرده و به شهر ديگري مثلاً اصفهان برود اما مرد شاكي از حاكم اصفهان هم ـ كه باز يكي از اقوام حاجي بود ـ اظهار ناراحتي كرده و گفت كه از آشناياني كه در اصفهان دارد مطالبي شنيده است كه مطمئن است در آن شهر هم نمي‌تواند به راحتي زندگي كند. اعتمادالدوله چند شهر ديگر را براي زندگي به مرد شاكي پيشنهاد كرد، اما باز وي با ذكر بستگي حاكم آن شهر به خود حاجي مدعي مي‌شدكه در آن شهر نيز مردم از امنيت و زندگي راحت برخوردار نيستند. حاجي كه بسيار عصباني شده بود گفت كه با اين حساب تو ديگر نمي‌تواني در اين مملكت زندگي كني و بهتر است بميري و به جهنم بروي!

مرد در پاسخ گفت كه گمان نمي‌كنم كه در آنجا نيز راحت باشم، زيرا قبل از من مرحوم پدر شما به آنجا رفته است و در نتيجه در آنجا نيز از ظلم خاندان شما در امان نخواهم بود.

0014
1st May 2011, 05:00 PM
داستان چهار رفیق

چهار تا دوست كه ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می كنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف كنن. بعد از یه مدت یكی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می كشونن به تعریف از فرزندانشون...

اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه كار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت كرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شركت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شركت. پسرم انقدر پولدار شده كه حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد...

دومی: جالبه. پسر من هم مایهء افتخار و سرفرازی منه. توی یه شركت هواپیمایی مشغول به كار شد و بعد دورهء خلبانی گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت رو تصاحب كرده. پسرم اونقدر پولدار شد كه برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد.

سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده... اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شركت ساختمانی بزرگ برای خودش تأسیس كرده و میلیونر شده... پسرم اونقدر وضعش خوبه كه برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ۳۰۰۰ متری بهش هدیه داد.

هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریك می گفتند كه دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریكات به خاطر چیه؟ سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت كردیم. راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف كنی؟

چهارمی گفت: دختر من رقاص كاباره شده و شبها با دوستاش توی یه كلوپ مخصوص كار میكنه. سه تای دیگه گفتند: اوه! مایهء خجالته! چه افتضاحی! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقاً همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ۳۰۰۰ متری هدیه گرفت!

نتیجهء اخلاقی: هیچوقت به چیزی كه كاملا" در موردش مطمئن نیستی افتخار نكن!

0014
3rd May 2011, 10:53 AM
http://www.uc-njavan.ir/images/2tnsf6mwih0jzobbjvq.jpg

0014
24th May 2011, 06:08 PM
بد شانسی یا خوش شانسی؟؟؟

وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت. چشم هایم را بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.


اوگفت:«آقای فوجیما . شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.»


با ضعف پرسیدم :« من کجا هستم؟»


آن زن گفت :« در ناگازاکی»


نوشته Alan E Mayer


ترجمه گیتا گرگانی


نقشه ی شکست خورده



آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.



زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپزخانه بوی گاز می داد.



روی میز کار شوهرش نامه ای پیدار کرد .



«...پول بیمه عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود...»







نوشته Monica Ware


ترجمه گیتا گرگانی


برنامه نویس و مهندس


یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام
همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...

منبع:

http://da3tanekotah.persianblog.ir (http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fda3tanekotah.persi anblog.ir) /

0014
26th May 2011, 09:11 AM
آدم برفی ۱
دخترک فقیر دکمه ها را از جیب در آورد.
آن ها را روی تن آدم برفی فرو کرد.
عقب ایستاد و به آن نگاه کرد.
لبخند زد:حالا تو ام برای خودت یه دست لباس گرم داری.

آدم برفی ۲


پسرک به اطراف نگاه کرد.
جلو رفت:فکر کنم خیلی وقت باشه که تو ام یه سیب درسته نخورده باشی
و هویج را از تو صورت آدم برفی برداشت.
به آن گاز کوچکی زد
و با سرعت از آن جا دور شد.
هنوز چند لحظه ایی از رفتن پسرک نگذشته بود
که یکی از ذغال ها از جای چشم آدم برفی در آمد
و روی زمین افتاد.




نویسنده:سهیل میرزایی




((آدرس))
دختر دست روی شانه ی زن گذاشت.
زن که کمی ترسیده بود،رو به او کرد:بفرمایید؟
دختر کاغذی از کیف در آورد. با حرکات دست از او خواست تا
آدرس را به او نشان دهد و آن را نزدیک دست زن برد.
زن کاغذ را گرفت:این چیه؟
شانه بالا انداخت و ادامه داد:اگه ممکنه برام بخونیدش.آخه من نابینا هستم.



نویسنده:سهیل میرزایی








صدا نمی آد
مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت.
چند لحظه بعد زن از پشت خط گفت:بفرمایید؟...الو؟!...الو؟!! ...چرا حرف نمی زنی؟!!!
مکث کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد:عزیزم!..بهنام!؟...تویی؟...
من که بابت دیشب عذر خواستم.خواهش می کنم با من حرف بزن.
بهنام جان؟!!!....
مرد با صدای لرزانی گفت:عزیزم،من ام،نادر.
زن با صدای بلند جواب داد:صدا نمی آد..نمی شنوم چی میگی..بلندتر حرف بزن.
مرد به دهنی گوشی نگاه کرد.نیش خند زد و آن را سر جایش گذاشت.
از باجه که بیرون آمد دوستش پرسید:به کی تلفن زدی؟!
مرد گفت:به همسر سابقم!!!!

نویسنده:سهیل میرزایی


منبع:


http://soheilmirzaee.blogfa.com/

0014
27th May 2011, 12:52 PM
[/URL]
[URL="http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.pandamoz.com%2 F2010%2F07%2Fpost306_31.html"]داستان درویش و زاهد و دخترک کنار رودخانه (http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.pandamoz.com%2 F2010%2F07%2Fpost307.html)

زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:
«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»
درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»

(http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.blogger.com%2F post-edit.g%3FblogID%3D6084919595460126046%26postID%3D1 085594224772689169)



الاغ ملانصرالدین و تعمیر پشت بام خانه (http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.pandamoz.com%2 F2010%2F07%2Fpost306.html)

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت: لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد !!!.

(http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.blogger.com%2F post-edit.g%3FblogID%3D6084919595460126046%26postID%3D6 194904939060125181)



داستان چنگیزخان مغول و شاهین پرنده (http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.pandamoz.com%2 F2010%2F06%2Fpost305.html)

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

(http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.blogger.com%2F post-edit.g%3FblogID%3D6084919595460126046%26postID%3D1 142821555946555384)



بی ریاترین بیان عشق به همسر در مقابل ببر وحشی (http://www.njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.pandamoz.com%2 F2010%2F04%2Fpost304.html)

نهایت عشق !
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


منبع:
http://www.pandamoz.com/

0014
28th May 2011, 09:57 AM
سه خواهر


سه خواهر بودیم. یکی گفت:
«با اولین ستاره عشق خواهد آمد»
مرگ آمد و ما را بی او گذاشت.
دو خواهر بودیم. به خود می گفتم:
«مرگ خواهد آمد و تو تنها خواهی ماند.»
اما عشق او را با خود برد.
من به ناله می گفتم، به ناله می گویم:
«عشق می خواهم یا مرگ، عشق یا مرگ؟!»
و هنوز منتظرم…









* رافائل آلبرتو آریتا

0014
10th June 2011, 07:01 PM
اگر كوسه ها ادم بودند

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟

آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند

همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند

چون که

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

برای ماهی ها مدرسه می ساختند

وبه آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند

درس اصلی ماهی ها اخلاق بود

به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند

به ماهی کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند

وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند

آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید

اگر کوسه ها آدم بودند

در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت

از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند

ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان

شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند

همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار

ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

که به ماهیها می آموخت

"زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود"



"برتولد برشت"

ستاره کویر
10th June 2011, 09:27 PM
داستان زیبای “قدرت لبخند”

(http://www.radsms.com/)

http://www.radsms.com/wp-content/uploads/2011/06/oldfarmer.jpg (http://www.radsms.com/)
در یکی از شهرهای اروپایی (http://www.radsms.com/)پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس (http://www.radsms.com/)به سراغش نمی آمد
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد (http://www.radsms.com/)مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان (http://www.radsms.com/)جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک (http://www.radsms.com/)در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک (http://www.radsms.com/)دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.


http://RadsMs.com (http://www.radsms.com/)

0014
22nd June 2011, 09:49 PM
زن و غول چراغ جادو


زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود. زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد….!!! زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟ غول جواب داد : نخیر ! زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره زن اومد که اعتراض کنه که غول حرفش رو قطع کرد و گفت :همینه که هست……. حالا بگو آرزوت چیه؟ زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این … و این یکی و این. من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شون. غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها . یه چیز دیگه بخواه. این محاله. زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین… من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم. مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه. مردی که بتونه غذا درست کنه(!!!) و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه. مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه(!!!!!) ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم….!!!


http://www.dastanekootah.in/

GUNNER_2020
23rd June 2011, 06:26 PM
چهار ساعت بغروب مانده پس قلعه در ميان كوه ها سوت و كور مانده بود . جلو قهوه خانة كوچكي تنگهاي دوغ و
شربت و ليوانهاي رنگ برنگ روي ميز چيده بودند . يك گرامافون فكسني با صفحه هاي جگر خراشش آنجا روي
سكو بود قهوه چي با آستين بالازده سماور مسوار را تكان داد، تفاله چائي را دور ريخت، بعد پيت خالي بنزين
را كه دستة مفتولي به آن انداخته بودند برداشته بسمت رودخانه رفت.

آفتاب ميتابيد، از پائين صداي زمزمة يكنواخت آب كه در ته رودخانه رويهم ميغلطيد و حالت تر و تازه بآنجا داده
بود شنيده ميشد . روي يكي از نيمكتهاي جلو قهوه خانه مردي با لنگ نم زده روي صورتش دراز كشيده و
آجيده هايش را جفت كرده پهلويش گذاشته بود . روي نيمكت قرينة آن، زير ساية درخت توت، دو نفر پهلوي هم
نشسته و بدون م قدمه دل داده و قلبه گرفته بودند . بطوري چانه شان گرم شده بود كه بنظر مي آمد سالهاست
يكديگر را ميشناسند.

مشهدي شهباز لاغر، مافنگي با سبيل كلفت و ابروهاي بهم پيوسته گوشة نيمكت كز كرده، دست حنا بست ه اش را
تكان ميداد و ميگفت:

ديروز رفته بودم مرغ محله ( مغ مح له؟ ) پيش پسر دائيم، آنجا يك باغچه دارد . ميگفت پارسال سي تومان مك »

آلوچه زرد آلوي باغش را فروخت . امسال سرمازده، همة سردرختيها ريخته، بيك حال و زارياتي بود . زنش هم

« . بعد از ماه مبارك تا حالا بستري افتاده، كلي مخارج روي دستش گذاشته
آميرزا يدالله عينكش را جابجا كرد، با تفنن چپق ميكشيد، ريش جو گندميش را خاراند و گفت:
« . اصلا خير و بركت از همه چيزها رفته »

شهباز سرش را از روي تصديق تكان داد و گفت:

قربان دهنت . انگار دوره آخر زمان است. رسم زمانه برگشته . خدا قسمت بكند بيست و پنجسال پيش در »

خراسان مجاور بودم . روغن ي كمن دو عباسي بود، تخم مرغ ميدادند ده تا صد دينار . نان سنگگ ميخريديم ببلندي
يك آدم . كي غصه بي پولي داشت؟ خدا بيامرزد پدرم را يك الاغ بندري خريده بود . با هم دو تركه سوار ميشديم .

من بيست سالم بود، توي كوچه با بچه هاي محله مان تيله بازي مي كردم. حالا همه جوانها از دل و دماغ ميافتند، از
غورگي مويز ميشوند، باز هم قربان دورة خودمان، بقولي آن خدا بيامرز : اگر پيرم و ميلرزم بصد تا جوان

« . ميارزم

« ! سال بسال دريغ از پارسال » : يدالله پك زد بچپقش، گفت

« . خدا همه بنده هاي خودش را عاقبت بخير كند » : شهباز گفت
بجان خودت يكوقت بود در خانمان سي نفر نان خور داشتيم، حالا فكريم » : يدالله قيافة جدي بخودش گرفت
روزي يكريال پول توتون و چائي ام را از كجا گير بياورم دو سال پيش سه جا معلمي مي كردم، ماهي هشت
تومان در ميآوردم . همين پريروز كه عيد قربان بود رفتم خانه يكي از اعيان كه پيشتر معلم سرخانه بودم . بمن
گفتند كه بروم دعا براي گوسفند بخوانم، قصاب بي مروت حيوان زبان بسته را بلند كرد بزمين كوبيد . داشت
كاردش را تيز مي كرد، حيوان تقلا كرد، از زير پايش بلند شد . نميدانم چه روي زمين بود، ديدم چشمش تركيده
ازش خون ميريخت . دلم مالش رفت، ببهانة سردرد برگشتم، همه شب هي كلة خون آلود گوسفند جلو چشمم
ميآمد. آنوقت از دهنم در رفت كفر گفتم، كفر خيال كردم … نه زبانم لال، در خوبي خدا كه شكي نيست، اما اين
جانوران زبان بسته، گناه دارد. خدايا، پروردگارا، تو خودت بهتر ميداني، هر چه باشد انسان محل نسيان است.

آره، اگر ميتوانستم هر چه تو دلم هست بگويم …! آخر نميشود » : آميرزا يدالله لختي بفكر فرو رفت، دوباره گفت

« . همه چيز را گفت. استغفرالله زبانم لال

« . برو فكر نان كن خربزه آب است » : شهباز مثل اينكه حوصل هاش سررفت گفت

« . آره، از دست ما چه بر ميآيد؟ از اول دنيا همينطور بوده » : ميرزا يدالله با ب يميلي گفت
ما ديگر ازمان گذشته، بقولي مردم پاتيلمان در رفته، از بي كفني زنده مانده ايم. چه حقه هائي كه در » : شهباز گفت

«. اين دنياي دون نزديم، يكوقت تهران دكان بقالي داشتم، خرج در رفته روزي شش قران پ سانداز ميكردم

« . بقال بودي؟ من از بقال جماعت خوشم نميآيد » : ميرزا يدالله حرفش را بريد

«؟ چرا »
« . قصه اش دراز است، حالا تو اول حرفت را تمام بكن »

شهباز دنبالة سخن را گرفت : بله، دكان بقالي داشتم . امرم مي گذشت، كم كم يك خانه و لانه اي براي خودمان دست
و پا كرديم، چه دردسرتان بدهم، آنوقت يك پتياره اي پيدا شد. الان پنج سال است كه زنم مرا بخاك سياه نشانده .

اين زن نبود، آتشپاره بود . تازه با خون دل آمده بودم سر و ساماني بگيرم، هر چه رشته بودم پنبه كرد، مخلص
حضرت مرا طلب يده، بايد » : كلثوم، والدة احمد يك شب از پاي وعظ برگشت . پاهايش را توي يك كفش كرد كه
پيسي اي بسرم آورد كه نگو و نشنو … مرا بگو كه عقلم را دادم دست اين زن! هر « بروم استخوانم را سبك بكنم
چه باشد، آدميزاد شير خام خورده، من همان آدم بودم كه از سبيلهايم خون ميچكيد . يك زن عقلم را دزديد …

اين چيزها سرم نميشود، مهرم حلال، جانم آزاد. خودم يك » خدا نكند كه زن زير جلد آدم برود. همان شب ميگفت
النگو با گردن بند دارم، آنها را ميفروشم ميروم … استخاره هم كرده ام خوب آمده، يا طلاقم بده يا بهمين سوي
آقا هر چه كردم، مگر حريفش شدم؟ دو هفته تو روي من نگاه نكرد آنقدر كرد، كر د « . چراغ بچه ات را خفه مي كنم
كه هر چه داشتم فروختم، پول جرينگه كردم دادم بدستش، پسر دو سال ه ام را برداشت و رفت آنجا كه عرب ني

« . بيندازد. تا حالا كه پنجسال است رفته، نمي دانم چه بسرش آمده

« . خدا كند كه از شر عربها محفوظ باشد » : ميرزا يدالله گفت
آره، ميان عربهاي لختي زبان نفهم اي ن عمريها بيابان برهود، آفتاب سوزان ! انگار كه آب شد بزمين فرو »
« . رفت. دريغ از يك انگشت كاغذ. راست ميگويند كه زن يك دنده اش كم است

« . تقصير مردها است كه آنها را اينجور بار ميآورند و نميگذارند چشم و گوششان باز بشود » : ميرزا يدالله گفت
چيزيكه غريب است، اين زن اصلا خل و چل بود . نميدانم چطور شد كه يكمرتبه » : شهباز گرم صحبت خودش ب ود

« … آتشي شد، گاهي تنهائي گريه ميكرد، گاس براي شوهر اولش بود

«؟ مگر تو شوهر دوميش بودي » : ميرزا يدالله پرسيد

« . ديگر بله، چي ميگفتم، حرفم يادت رفت »
« . شوهر اولش گفتي »

بله، اول خي ال مي كردم كه براي شوهر اوليش بوده … در هر صورت هر چه بزبان خوش خواستم حاليش بكنم، »

انگاريكه با ديوار حرف ميزنم، مثل چيزيكه اجل پس گردنش زده بود، نمي دانم چه بسر پسرم آورد . آيا روزي

« . ميآيد كه چشمم تو چشمش بيفتد؟ پسري كه بعد از اينهمه نذر و نياز خدا بمن داد
هر كسي را نگاه بكني يك بدبختي دارد . لب كلام آنست كه مردم بايد آدم بشوند، باسواد » : ميرزا يدالله گفت
بشوند. آخر تا آنها خر هستند ما هم سوارشان ميشويم . يكوقت بود خودم بالاي منبر ميگفتم، هر كس يك سفر

« . بعتبات برود آمرزيده ميشود و جايش در بهشت خواهد بود

« ؟ شما كه از علماء نيستيد » : شهباز

« . اين حكايت مال دوازده سال پيش است، م يبيني كه معمم نيستم. حالا همه كاره ام و هيچكاره »

ميرزا يدالله زبان را دور دهنش گردانيد و با حالت افسرده گفت:
« . زندگاني مرا هم يك زن خراب كرد »
« ! امان از دست زن » : شهباز
نه، اين دخلي بزن ندارد . اين بدبختي دست خودم است اگر تهران بودي، لابد اسم ابوي را شنيده اي… ما از زير »

بته در نيامده ايم. پدرم از آنهائي بود كه نعلين جلو پايش جفت مي شد. اسمش را كه ميبردند يكي ميگفتند و صد تا
از دهانشان مي ريخت. وقتي بالاي منبر مي رفت، جا نبود كه سوزن بيندازي. همة كله گنده ها ازش حساب مي بردند.

مقصودم اين نيست كه بيخودي قمپز در بكنم، چون آن مرحوم هر چه بود براي خودش بود:

گيرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر ترا چه حاصل؟
بهر حال بعد از فوت مرحوم ابوي من جانشين او شدم و در خانه را باز كردم خوب يك خانه با يكمشت و »

خرت خورت هم برايمان گذاشت . خودم هنوز طلبه بودم و ماهي چهار تومان با پنج من گندم مستمري داشتم،
باضافه ماه محرم و صفر نانمان توي روغن بود . يك لفت و ليسي ميكرديم . چون معروف بود كه نفس مرحوم
ابوي مجرب است . يكشب مرا سر بالين نا خوشي بردند تا دعا بدهم . ديدم دختر هشت يا نه ساله اي در آن ميان

« … ميپلكيد آقا بيك نظر گلويمان پيش او گير كرد، جواني است و هزار چم و خم
پيش او دو تا صيغه داشتم كه هر دو را مطلقه كرده بودم، ولي اين چيز ديگري بود ميگويند كه ليلي را بچشم »

مجنون بايد ديد . باري دو روز بعد يك دستمال آجيل آچار و سه تومان پول نقد فرستادم، عقدش كردم . شب كه
او را آوردند، آنقدر كوچك بود كه بغلش كرده بودند . من از خودم خجالت كشيدم . از شما چه پنهان؟ اين دختر تا
سه روز مرا كه مي ديد مثل جوجه مي لرزيد. حالا من كه سي سالم بود، جوان و جاهل بودم . اما آن مردهاي هفتاد

« . ساله را بگو كه با هزار جور ناخوشي دختر نه ساله مي گيرند
خوب بچه چه سرش ميشود كه عروسي چيست؟ بخيالش چارقد پولكي سرش ميكنند، رخت نو ميپوشد و در »

خانة پدر كه كتك خورده و فحش شنيده شوهر او را ناز و نوازش ميكند و روي سرش ميگذارد، ولي نميداند كه

« . خانة شوهر برايش ديگ حلوا بار نگذاشته اند
بهرحال من آنقدر زحمت كشيدم تا او را رام كردم : شب اول از من ميترسيد. گريه ميكرد. من قربان صدقه اش »

ميرفتم، مي گفتم: بالاي غيرتت آبروي ما را بباد نده، خوب تو آن بالاي اطاق بخواب من اين پائين، چون دلم برايش
ميسوخت. خيلي خودداري كردم كه بجبر با او رفتار نكردم ، وانگهي ديگر چشم و دلم سير بود و كار كشته شده
بودم. بهر صورت او هم نصيحت مرا بگوش گرفت.

شب اول برايش يك قصه نقل كردم، خوابش برد.

شب دوم يك قصه ديگر شروع كردم و نصفش را براي شب بعد گذاشتم.

شب سوم، هيچ نگفتم تا اينكه يارو بصدا در آمد و گفت : تا آنجا كه ملك ج مشيد رفت بشكار، پس باقيش را چرا
امشب سرم درد ميكند، صدايم نميرسد، اگر اجازه » : نميگوئي؟ مرا مي گوئي از ذوق توي پوست نميگنجيدم، گفتم

« . بهمين شيوه رفتم جلوتر، رفتم جلوتر تا اينكه رام شد .« بدهيد بيايم جلوتر
شهباز خنده اش گرفت . خواست چيزي بگويد، اما صورت جدي و چشمهاي اش كآلود ميرزا يدالله را كه از پشت
شيشة عينك ديد، خودداري كرد.

اين حكايت دوازده سال پيش است، دوازده سال ! نميداني چه زني بود، » : ميرزا يدالله با حرارت مخصوصي ميگفت
سرجور، دلجور بهمة كارهايم رسيدگي ميكرد . آخ حالا كه يادم ميافتد … هميشه گوشة چادر نما ز بدندانش بود .

رختها را با دستهاي كوچكش ميشست، روي بند ميانداخت . پيراهن و جورابم را وصله ميزد . ديزي بار ميگذاشت
دست زير بال خواهرم ميكرد، چقدر خوش سلوك، چقدر مهربان ! همه را فريفتة اخلاق خودش كرده بود . چه
هوشي داشت؟ من خواندن و نوشتن را باو ياد دادم . سر دو ماه قرآن ميخواند. اشعار شيخ را از بر م يكرد، سه
سال با هم سر كرديم، كه الذ اوقات زندگي من است . دست بر قضا در همين اوان بود كه وكيل بيوه ميوه اي شدم
كه بي پول نبود . خودش هم آب و رنگي داشت . آقا برايش دندان تيز كرديم . تا اينكه بخيال افتادم او را بحبالة نكاح
در بياورم . نميدانم كدام خدانشناس خبرش را براي زنم آورد . آقا روز بد نبيني، اين كه ظاهرًا خل وضع بنظر
ميآمد. نمي دانستم آنقدر حسود است . هر چه بزبان خوش خواستم سرش را شيره بمالم، مگر حريفش شدم؟ با
وجود اينكه از بابت حق الوكاله مقدار وجهي آن ضعيفه بمن بده كار ب ود، از اينكار صرف نظر كردم و ميانه مان
پاك بهم خورد. ولي نميداني يك ماه اين زن چه بروز من آورد!

شايد ديوانه شده بود يا چيز خورش كرده بودند. بكلي عوض شد. دستش را بكمرش زد و حرفهائي بار من كرد »

الهي عينك را روي نعش ت بگذارند، عمامه پر مكرت را دور گردنت » : كه تو قوطي هيچ عطاري پيدا نميشد . مي گفت
ب پيچند. از همان روز اول فهميدم كه تو تيكة من نيستي . روح آن باباي قرمساقم بسوزد كه مرا بتو داد . من
يكوقت چشمم را باز كردم ديدم، توي بغل تو قرمساقم . سه سال آزگار است كه با گدائي تو ساخته ام. اينهم دست
مزدم بود؟ خدا سر و كار آدم را باآدمهاي بيغيرت نيندازد داغ پشت دستم گذاشتم، زور كه نيست ؟ ديگر با تو
نمي توانم زنگي بكنم مهرم حلال، جانم آزاد بهمين سوي چراغ ميروم... ميروم بست مي نشينم. همين الان. همين

«. الان
آنقدر گفت، گفت كه من از جا در رفتم . جلو چشمم تيره و تار شد. همينطور كه سر شام نشسته بودم،
ظرفها را برداشتم پاشيدم ميان حياط، سر شب بود پا شديم با هم رفتيم بحجرة آشيخ مهدي در حضور او زنم را

«. سه طلاقه كردم
فردايش پشيمان شدم، ولي چه فايده كه پشيماني سو دي نداشت و زنم بمن » . دست روي دستش ميزد
حرام شده بود . تا چند ر وز مثل ديوانه ها در كوچه و بازار پرسه ميزدم . اگر آشنائي بمن بر ميخورد از حواس
پرتي سلامش را نمي گرفتم.

بعد از اين ديگر من روي خوشي به خودم نديدم . يك دقيقه صورتش از جلو چشمم رد نمشد، نه خواب
داشتم و نه خوراك. نميتوانستم در خانه مان بند شوم . در و ديوار بمن ف حش ميداد . دو ماه ناخوش بستري شدم .

توي هذيان همه اش اسم او را ميآوردم . بعد هم كه رمقي پيدا كردم، معلوم بود اگر لب تر مي كردم صد تا دختر
پيشكشم مي كردند، اما او چيز ديگري بود . بالاخره عزمم را جزم كردم تا بهر وسيله اي كه شده دوباره او را
بگيرم. عدة او سر آمد . رفتم اين در بزن آن در بزن، ديدم هيچ فايده اي ندارد . هر چه جل و پلاس ، كتاب پاره و
ته خانه برايم مانده بود فروختم . هژده تومان پول درست كردم . چاره اي نداشتم مگر اينكه يكنفر محلل پيدا بكنم
كه زنم را به خودش عقد بكند، بعد طلاقش بدهد، تا دوباره بعد از انقضاي سه ماه و ده روز بتوانم او را بگيرم.

يك بقال الدنگ پف يوزي در محله مان بود كه هفت تا سگ صورتش را ميليسيد سير ميشد . از آنهائي »

بود كه براي يك پياز سر ميبرد؛ رفتم با او ساخت و پاخت كردم كه ربابه را عقد بكند، بعد او را طلاق بدهد و من
همة مخارج را اضافه پنج توما ن باو بدهم او هم قبول كرد گول مردم را نبايد خورد همين مرد كه، همين پف

«... يوز
شهباز بارنگ پريده صورتش را در دو دستش پنهان كرد و گفت:
«... بقال بود؟ اسمش چه بود؟ چه بقالي بود؟ مال كدام محله؟ نه... نه... هيچ همچنين چيزي نمي شود »

ولي ميرزا يدالله بطوري گرم صحبت بود و پيش آمدها جلو چشمش مجسم شده بود كه دنبال حرفش را
قطع نكرد:

همان مرد كة بقال زنم را عقد كرد . نميداني چه حالي شدم . زنيكه سه سال مال من بود، اگر كسي »

اسمش را بزبان مي آورد شكمش را پاره مي كردم . درست فكر كن حالا بايد به دست خودم همسر اين مردكع
گردن كلفت بشود. با خودم گفتم، شايد اين انتقام صيغه هايم است كه با چشم گريان طلاق دادم باري فردا صبح
زود رفتم در خانة بقال . يكساعت مرا سر پا معطل كرد كه يك قرن بمن گذاشت . وقتيكه آمد باو گفتم : الوعده وفا،
زنم » : ربابه را طلاق بده، پنج تومان پيش من داري . هنوز صورت شيطا نيش جلو چشمم هست، خنديد و گفت

«. است، يك مويش را نميدهم هزار تومان بگيرم. چنان برق از چشمم پريد

«... نه ، هيچ همچين چيزي نميشود. راستش را بگو...اوه » : شهباز ميلرزيد و گفت
حالا ديدي حق بجانب من بود؟ حالا فهميدي چرا از بقال جماعت بيزار م؟ وقتيكه گفت » : ميرزا يدالله گفت
يك مويش را نميدهم هزار تومان بگيرم، فهميدم ميخواهد بيشتر پول بگيرد . ولي كي فرصت چانه زدن داشت؟
نمي داني كجاي آدم ميسوزد . دود از كله ام بلند شد . باندازه اي حالم منقلب بود، باندازه اي از زندگي بيزار شده
بودم، كه ديگر جوابش را ندادم . يك نگاه باو كردم كه از هر فحشي بدتر بود . از همان راه رفتم بازار سمسارها .

عبا و ردايم را فروختم، يك قباي قدك خريدم . كلاه نمدي سرم گذاشتم . گيوه هايم را ور كشيدم راه افتادم . از آن
وقت تا حالا سلندر و حيران از اين شهر بآن شهر از اين ده بآن ده ميروم . دوازده سال آزگار ديگر نمي توانستم
در يكجا بمانم، گاهي نقالي ميكنم، گاهي معلمي .. براي مردم كاغذ مينويسم، در ق هوه خانه ها شاهنامه ميخوانم، ن ي
ميزنم، خوشم ميآيد كه دنيا و مردم دنيا را سياحت بكنم . ميخواهم همينطور عمرم بگذرد . خيلي چيزها آدم
دستگيرش ميشود، وانگهي ديگر پير شديم . براي مرده ها مردار سنگ ميسازئيم . يك پايمان اين دنيا است، يكيش
آن دنيا. افسوس كه تجربه هايمان ديگر به درد اين دنيا نميخورد. شاعر چه خوب گفته:

مرد خردمند هنر پيشه را عمر دو بايست در اين روزگار

«. تا به يكي تجربه آموختن با دگري تجربه بردن بكار
ميراز يدالله باينجا كه رسيد خسته شد، مثل اينكه آواره هايش از كار افتاد چون زيادتر از معمول فكر
كرده بود و حرف زده بود، دست كرد چپقش را برداشت، به آب رودخانه خيره خيره نگاه ميكرد و به آواز دور و
خفه اي كه از پشت كوه ميآمد گوش مي داد.

شهباز سرش را از ما بين دو دست برداشت. آهي كشيد و گفت:
«! هيچ دوئي نيست كه سه نشود »

ميرزا يدالله منگ و مات بود، متوجه او نشد.
«. يك مرد ديگر را هم بي خانمان مي كند » : شهباز بلندتر گفت

«؟ كي » : يدالله بخودش آمد، پرسيد

«. همان ربابة آتش بجان گرفته »
«؟ مقصود چيست » : ميرزا يدالله چشمهايش از حدقه بيرون آمده بود. هراسان پرسيد
راستي روزگار خيلي آدم را عوض مي كند. صورت چين ميخورد، » : مشهدي شهباز خندة ساختگي كرد

«، موها سفيد ميشود، دندانها ميافتد. صدا عوض مي شود، نه شما مرا شناختيد و نه من شما را

«؟ چطور » : ميرزا يدالله پرسيد

« ! ربابه صورتش مهر آبله نداشت؟ چشمهايش را متصل بهم نمي زد »
«؟ كي بتو گفت » : ميرزا يدالله پرخاش كرد
شما آقا شيخ يدالله، پسر مرحوم آقا شيخ رسول نيستيد كه در كوچة حمام مرمر » : مشهدي شهباز خنديد

«. منزل داشتيد؟ هر روز صبح از جلو دكانم رد مي شديد؟ منهم محلل هستم، همانم
ميرزا يدالله سرش را نزديك برد و گفت:

تو هماني كه دوازه سال مرا باين روز انداختي؟ همان شهباز بقال تو هستي؟ يكوقت بود توي همين »

كوه كمر ، اگر بدست من افتاد بودي حسابمان پاك شده بود . افسوس كه روزگار دست هر دومانرا از پشت

«. بسته
بارك الله رب ابه، تو انتقام مرا كشيدي . او هم ويلان است بروز من » : بعد ديوانه وار با خودش مي گفت
دوباره خاموش شد و لبخند دردناكي روي لبهايش نقش بست. «. افتاده
كسيكه روي نيمكت روبروي آنها خوابيده بود، غلت زد : بلند شد نشست، خميازه كشيد، چشمهايش را
مالاند.

مشهدي شهباز و ميرزا يدالله دزدكي بهم گاه مي كردند، ولي مي ترسيدند كه نگاهشان با هم تلاقي بكند
دو دشمن بيچاره از هنگام كشمكش عشق و عاشقي شان گذشته بود. حالا بايستي بفكر مرگ بوده باشند.
شهباز بعد از كمي سكوت رو كرد بقهوه چي و گفت:«، داش اكبر، دو تا قند پهلو بيار »

GUNNER_2020
25th June 2011, 07:16 AM
شب های ورامین

از لاي برگهاي پاپيتال، فانوسي خيابان سنگفرش را كه تا دم در ميرفت روشن كرده بود . آب حوض تكان
نميخورد، درختهاي تيره فام كهنسال در تاريكي اين اول شب ملا يم و نمناك بهار بهم پيچيده ، خاموش و
فرمانبردار بنظر ميآمدند . كمي دورتر در ايوان سه نفر دور ميز نشسته بوند : يك مرد جوان ، يك زن جوان و يك
دختر هيجده ساله ، سگشان مشكي هم زير ميز خوابيده بود . فرنگيس تار ظريفي كه دسته صدفي آن جلو چراغ
ميدرخشيد در دست داشت، س رش را پائين گرفته بزمين خيره نگاه ميكرد و مثل اين بود كه لبخند ميزد . تار
بطور عاريه در دستش بود و از روي سيمهاي نازك آن آهنگ سوزناكي در ميآورد . صداي بريده بريده آن در
هوا موج ميزد، ميلرزيد و هنوز خفه نشده بود كه زخمه ديگري بسيم تار ميخورد . ولي معلوم نبود چرا هميشه
همايون را ميزد ، يا آنرا بهتر بلد بود و يا اينكه از آهنگ آن بيشتر خوشش ميآمد.

گاهگاهي مانند انعكاس ساز، جغدي روي شاخه درخت ناله ميكشيد . فريدون دست در جيب نيم تنه زمخت خود
كرده به پيچ و خم لغزنده دود آبي رنگ سيگار نيم سوخته اش نگاه ميكرد . اگر چه او از سازهاي معمولي بزودي
خسته و كسل ميشد، ولي اين آهنگ را با وجود اينكه صدها مرتبه شنيده بود از روي ميل گوش ميكرد. بخصوص
كه نوازنده آن فرنگيس بود و بدون اراده در مغز او يادگارهاي دور دست و محو شده از سر نو جان گرفته بود
و مانند پرده سينما ميگذشت.

گلناز با چشمهاي خمار و خواب آلود نگاه حسرت آميز بدست و پنجه استاد خود ميكرد، چون فريدون عقيده
نداشت كه او ساز بزند ولي روزها كه پي كار ميرفت فرنگيس پنهاني او به گلناز تار مشق ميداد.

دو سال ميگذشت كه فريدون از سويس برگشته و در املاك موروثي ، زندگاني روستائي و دهقان ي را پيشه
خودش كرده بود اين زندگاني موافق ذوق و سليقه او بود، چه تحصيل او در فرنگ نيز در قسمت كشاورزي
بود.- تازه نفس و پشت كاردار باندازه اي جديت بخرج ميداد كه در اين دو سال حاصل ده او پنج برابر شده بود.

اگر چه ملك او در ورامين و نزديك تهران بود ولي براي گ ردش در سال سه مرتبه هم بشهر نميرفت . تمام روز
را با پيراهن يخه باز ، نيم تنه كلفت قهوه اي و كفشهاي نخاله با رعيت هايش سرو كله ميزد ، آنها را راهنمائي
مينمود و ب ه آبادي و پاكيزگي آنجا ميكوشيد - تنها مايه دلخوشي او زنش فرنگيس بود كه كمك او شده و بهمه
كارهايش رسيدگي ميكرد . از صبح زود كه بيدار ميشد دقيقه اي از كار آرام نميگرفت . شايد كمتر اتفاق ميافتد كه
زن و شوهر تا اين اندازه بهم دلبستگي داشته باشند - يكبار نشد كه ميان آنها بهم بخورد و يا دلخوري و رنجش
از هم پيدا يكنند . آنهم با زندگي محدودي كه آنها داشتند . چون ف ريدون بجز فرنگيس و ناخواهريش گلناز هيچ
خويش و آشنائي نداشت و هر سه آنها در اين ملك زندگي ساده و آرام مينمودند.

خانه آنها عبارت بود از دو دست ساختمان كه يكي از آنها قديمي و ديگري كوشك دو مرتبه زيبائي بود كه خود
فريدون ساخته بود و فرنگيس هر دو اين خانه ها را سرو صورت پاكيزه و آبرومند داده بود . وارد باغ كه
ميشدند بوي گل در هوا پيجيده بود، سبزه ها تر و تازه ، همه جا شسته و روفته و پاپيتال روي ديوار ها خزيده
بود.

همينطور كه هر سه آنها متوجه ساز بودند ناگاه ساعت ديواري نه زنگ زد . فريدون بساعت مچي خودش نگاه
كرد و در همينوقت صداي تار هم خفه شد . فرنگيس تار را كنار گذاشت بعد مثل اينكه از درد فوق العاده اي
خودداري بكند دست روي قلبش گذاشت . دندانهايش را بهم فشرد و دانه هاي عرق روي پيشاني او پديدار شد .

فريدون كه ملتفت بود رنگش پريد، ولي فرنگيس قيافه خونسرد بخودش گرفت و ل بخند زوركي زد . گلناز كه
خوابش ميآمد بلند شد و آهسته از پله هاي ايوان پائين رفت . از دور صداي نسترن باجي دايه گلناز ميآمد كه با
باغبان گفتگو ميكرد.

فريدون خاموشي را شكست و گفت :

- فرنگيس هيچ ميداني از بسكه بخودت زحمت دادي قلبت را خراب كردي؟ منكه راضي نيستم . تو بايدمدتي
استراحت بكني ، راستي دوايت را مرتب ميخوري؟
فرنگيس كمي تأمل كرد بعد با بي اعتنائي گفت :

- چه فايده دارد؟ شش ماه است كه دواهاي جوربجور ميخورم ، اينها بدتر آدم را ناخوش ميكند.

- مقصود ، گفتم كه فكر خودت هم باشي توي اين خانه هيچكس باندازه تو كار نميكند آنهم با اين مزاج عليل !

فرنگيس جواب داد – حالا كه حالم بهتر است ، چيزي نيست درست ميشود.

- ميخواهي فردا برويم پيش حكيم؟ اگر چه اين دكترها هم چيزي بارشان نيست ، همه اش استخوان لاي زخم
ميگذارند و مقصودشان پول درآري است!

- هر چه قسمت باشد همان ميشود!

- فريدون با بي حوصله گي گفت : - از بسكه قسمت قسمت گفتي خفه شدم، چرا آنقدر حرفهاي املي ميزني ؟
فرنگيس گفت : نقل پريشب است كه منكر آن دنيا شده بودي؟ توهم كه پاك فرنگي شدي و زير همه چيز زده اي !

فريدون – اينكه ديگر دخلي ب ه فرنگيها ندارد، اما ميخواهم بگويم كه ما بد تربيت ميشويم ، همه خرابي ما بگردن
همين خرافات است كه از بچگي توي كله مان چپانده اند و همه مردم را آن دنيائي كرده اند . اين دنيا را ما ول
كرده ايم و فكر موهوم را چسبيده ايم، نميدانم كي از آن دنيا برگشته كه خبرش را براي ما آورده ! از توي خشت
كه مي افتيم براي آخرتمان گريه ميكنيم تا بميريم، اينهم زندگي شد !

فرنگيس ب ا حال انديشناك گفت : - من فكر ميكنم با وجود اينكه تو آنقدر مهربان و خوش اخلاقي چطور بهيچ چيز
اعتقاد نداري؟
در ميان زندگي آرام و خوشبخت آنها تنها اختلافي كه وجود داشت همين مسئله بود كه فريدون از بيخ عرب شده
بهيچ چيز اعتقاد نداشت . برعكس فرنگيس كه مادر بزرگ املش فكر او را كهنه و قديمي بار آورده بود و
بخصوص پاپي شوهرش ميشد و ميخواست او را مجاب بكند ولي فريدون شانه خالي ميكرد.

فريدون با لبخند گفت : - ببين بازاولش شد ، من نميخواهم داخل اين حرفها بشوم، اما خوبي و بد ي آدم دخلي
بمذهب و عقيده ندارد . همه فتنه ها زير سر آدمهاي مذهبي بوده ، همه جنگهاي مذهبي ، جنگهاي صليبي زير سر
كشيشها بوده.

فرنگيس از ميدان در نرفت و گفت : - منكه مثل تو حاضر جواب نيستم ، ولي قلبم بمن گواهي ميدهد كه بجز اين
دنيا يك چيز ديگري هم هست . اگر آن دنيا نبود پس چرا آدم خواب ميديد؟ تو خودت ميگفتي كه با ما نيتيسم آدم
را خواب ميكنند. مگر توي آن كتاب فرانسه ات عكس روح را بمن نشان ندادي ؟ به فرنگيها كه اعتقاد داري !

فريدون جواب داد : - كي گفت ؟ مگر هر مزخرفي كه اروپائي نوشت راست است ! اينها عقيده پير زنهاي فرنگ
است. دوباره بساعت مچي خودش نگاه كرد خميازه كشيد و گفت :

- ساعت نه و نيم است.

هر دو از جا برخاستند، فرنگيس بعد از جمع آوري روي ميز دنبال شوهرش از پله ها بالا رفت . نيم ساعت بعد
چراغها خاموش بود، همه بخواب رفته بودند مگر جغدي كه فاصله به فاصله ناله مي كشيد.

دوماه بعد فرنگيس با موهاي ژوليد ه، تن لاغر ، چهره پژمرده ، پاي چشم گود رفته كبود رنگ در تخت خواب
افتاده بود ، نه خواب داشت و نه خوراك ، گاهي قلبش ول ميشد . تك سرفه ميكرد ، رنگ لبش ميپريد، نفسش بند
ميآمد و بخودش مي پيچيد . نصف شب از خوابهاي ترسناك ميپريد و فرياد ميزد . باندازه اي در زحمت بود كه
را سر بكشد و اگر در همينوقت فريدون نميرسيد خودش را آسوده كرده بود. « ديژيتال » يكبار خواست شيشه
فريدون شب و روز با رنگ پريده ، سيماي پريشان و چشم هاي بي خوابي كشيده روي صندلي راحتي پهلوي
تخت خواب او نشسته بود . دقيقه اي آرام نداشت، يا نبض فرنگيس راميشمرد، يا گرماي تن او را روي كاغذ
يادداشت ميكرد، يا دنبال حكيم ميدويد، يا قاشق قاشق شربت باو ميخوراند و هر دفعه كه قلب او ميگرفت دنيا
بنظرش تيره و تار ميشد . يكروز طرف غروب كه فريدون بالاي تخت فرنگيس نشسته بود و چشمش بچهره لاغ ر
فرنگيس دوخته شده بود، جلو روشنائي چراغ مژه هاي بلند او را ميديد كه نيمه باز مانده بود ، مثل اين بود كه
لبخند ميزد و آهسته نفس مي كشيد . نيم ساعت ميگذشت كه بحالت اغما افتاده بود . ناگاه چشمهاي فرنگيس باز
خورشيد…پس خورشي د كو؟ …هميشه شب ، شب هاي ترسناك » : شد و ديوانه وار زير لب با خودش گفت

….سايه درختها را بديوار نگاه كن….ماه بالا آمده …جغد ناله ميكشد…درها را بازكنيد…بشكنيد….

ديوارهارا خراب كنيد … اينجا زندان است …زندان…توي چهار ديوار ….خفه شدم بس است ….نه من كسي را

«.. ندارم….تار بزنيم …تار را بياور اينجا توي ايوان … تف …تف باين زندگي
خنده بلند كرد، خنده ديوانه وار، چشمش را برگردانيد بصورت فريدون خيره شد، كه سرش را نزديك او برده
بود و شانه هاي لاغر فرنگيس را مالش ميداد و ميگفت :
«… آرام شو…آرام شو »

اشك در چشمهاي فرنگيس پر شد و مثل چيزيكه كوشش فوق العاده كرده باشد با صداي خراشيده و خفه گفت :
«…! من ميميرم اما آن دنيا هست …بتو ثابت ميكنم »

بعد قلبش ول شد، بسختي لرزيد، فريدون دويد در فنجان با قطره چكان دوا درست كرد . ولي همينكه برگشت باو
بخوراند ديد كار از كار گذشته ، دندانهاي او كليد شده و تنش كم كم سرد مي شد.

فريدون او را در آغوش كشيد ، ميبوسيد و اشك ميريخت . نسترن باجي هراسان وارد اطاق شد، بسرو سينه اش
ميزد و زبان گرفته بود . همه اهل ده ماتم زده شدند . ولي كسيكه در اين ميان بحالش فرقي نكرد گلناز بود كه با
چشمهاي خمار و گيرنده اش همه را ميپائيد و خيلي كه تورو در بايستي گي ر ميكرد دستمال كوچك ابريشمي در
مي آورد و جلو چشمش ميگرفت.

با طبيعت حساس و مهرباني كه فريدون داشت اين پيش آمد او را از پا درآورد . از كار خودش كناره گرفت، تمام
روز را روي صندلي افتاده با حال پريشان يادگارهاي گذشته جلو چشمش مجسم ميشد . دو هفته بهمين ترتيب
بهت زده در غم و سوگواري مانده بود . با چشمهاي رك زده اش چنان مينمود كه چيزي را حس نميكند و نميبيند .

در صورتيكه هر چه در اطراف او ميگذشت بخوبي ميديد و پيوسته در شكنجه رواني بود . گلناز ناخواهريش و
نسترن باجي باو چيز ميخوراندند . كم كم حالت ماليخوليائي باو دست داد . در اطاق تنها با خودش حرف ميزد و
پرت ميگفت تا اينكه يكي از خويشان زنش آمد و او را براي معالجه به تهران برد.

عصر همانروزي كه فريدون در حال خودش بهبودي حس كرد، بقصد ورامين اتومبيل گرفت و هنگاميكه جلو
خانه اش پياده شد ، هوا تاريك و تكه هاي ابر روي آسمان را پو شانيده بود. چند دقيقه در زد ، بعد از دور صداي
پا شنيده شد، كلون در صدا كرد ، در باز شد و نسترن باجي با قد خميده كه فانوسي در دست داشت پديدار
گرديد همينكه فريدون را ديد هراسان بعقب رفت و گفت :

آقا …آقا …شما هستيد؟ »

فريدون پرسيد : - پس حسن كجاست ؟

«! آقا رفته ، همه رفته اند -»

فريدون گيج و منگ بود . سرش را پائين انداخت ، وارد باغ شد و جلو خياباني كه به عمارت سر در ميآورد
ايستاد. از ديدن خانه اش داغ او تازه شد . بعد از كمي ترديد بسوي كوشك مسكوني خود رهسپار گرديد و بسايه
خودش نگاه ميكرد كه جلو روشنائي فانوس رو ي زمين بلند و كوتاه ميشد . برگ خشك درختها را لگد ميكرد . همه
جا بي ترتيب ، جاروب نكرده ، شلوغ و ترسناك بود . آب حوض پائين رفته بود . دم ايوان كه رسيد فانوس را از
دست نسترن باجي گرفت و به تعجيل از پله ها بالا رفت ، مثل اينكه كسي او را دنبال كرده باشد وارد اطاق
نشيمن خودش شد و در را كيپ كرد . گرد و غبار روي ميز نشسته بود، همه چيزها ريخته و پاشيده بود . اول
پنجره را باز كرد هواي تازه داخل اطاق شد . بعد چراغ روي ميز را روشن كرد و رفت روي صندلي را حتي افتاد .

نگاهي بدور اطاق انداخت ، مانند اين بود كه از خواب درازي بيدار شده ، چيزهاي آنجا را از روي كنجكاوي نگاه
ميكرد، مثل اين بود كه براي اولين بار آنها را مي بيند . ناگهان آهسته در باز شد و نسترن باجي با پشت خميده و
چهره چين خورده وارد شد و گفت :

- ان شاءالله كه تنتان سلامت است.

فريدون سرش را تكان داد .

- آقا چرا سرزده آمديد؟ شام چه ميخوريد؟

- نميخواهم ، خورده ام .

نسترن قيافه مكار بخودش گرفت و گفت : خداوند عالم هيچ خانه اي را بي صاحب نكند ، آقا نميدانيد ما چه
كشيديم ! از همه بدتر ، نه خدايا.

فريدون هراسان پرسيد : مگر چه شده ؟
آقا هيچ چيز آخر براي حالت شما خوب نيست.

فريدون تشر زد: - بگوچه شده ؟
نسترن باجي با حالت وحشت زده گفت : آقا تا حالا نزديك يك ماه است . شما كه نبوديد ، وقتيكه همه
خوابيده اند صداي ساز ميآيد بلكه هم كه همزاد اوست . آقا انگاري كه فرنگيس خانم تار ميزند !

فريدون گفت چه ميگوئي حواست پرت است .

اين جمله را با صداي لرزان گفت بطوريكه هول وهراس او آشكار بود .

نسترن گفت : بلا نسبت شما منكه با اين گيس سفيدم دروغ نميگويم . از خودم كه در نياوردم ، عالم و
آدم ميدانند ، ديگر كسي توي اين خانه بند نميشود ، باغبان با حسن هر دو گريختند . من رفتم دعاي بيوقتي براي
خودم و گلي خانم گرفتم ، ترسيدم از ما بهتران بما صدمه برسانند . آقا اول سگمان مشكي مرد ، من گفتم قضا
بلا بوده . بعد همان ساز ، همانجور كه خانم ميزد ، همه ميگويند اين خانه جني شده !

فريدون پرسيد : كي در آن عمارت است ؟ شبها كسي آنجا ميخوابد ؟
مثل پيشتر من و گلي خانم آنجا هستيم .

كليد در تالار كه به باغ باز ميشود پيش كي است؟
پيش گلي خانم ، روي سر بخاري گذاشته . آقا ما همه مان عزا داريم بلا نسبت كسي اينجا ساز نميزند ،
كسي جرئت نميكند برود توي تالار .

فريدون با بي صبري پرسيد : گلناز چه ميگويد؟
آقا دخيلتانم ، من ترسيدم گلي خانم هول بكند ، خوب دختر است ، جوان است ، باو بروز ندادم . امشب
سرش درد ميكرد رفته خوابيده . ماشاالله خوابش هم سنگين است ، اگر دنيا را آب ببرد او را خواب ميبرد . اگر
ميدانست كه شما ميآئيد هرگز نميخوابيد ، طفلكي ! حالا هم ميترسم تنهايش بگذارم .

بعد دلا دلا رفت فانوس را برداشت ، دم در رويش را برگردانيد وگفت :

آقا شام خورده ايد ؟ رختخوابتان را درست بكنم ؟
لازم نيست ، تو برو پي كارت ، مرا تنها بگذار .

هزار جور انديشه ها ي موهوم و بي سر و پا جلو فريدون نقش بست . با خودش ميگفت : ((شبها تار
ميزنند همان آهنگي كه فرنگيس ميزد . نوكر و باغبان رفته اند ، سگ مرده ! )) به دشواري نفس ميكشيد ، سايه
هاي خيالي جلو او ميرقصيدند ، چشمش افتاد ب ه قاليچه بدنة ديوار كه عكس حضرت سليمان روي آ ن بود ، سه
نفر عمامه بسر دست بسينه كنار تخت او ايستاده بودند ، زمينة قاليچه پر شده بود از اژدها ، جانوران خيالي و
ديوهاي خنده آوري كه روي تنشان خال سياه داشت وشليتة قرمز به كمرشان بود ، اين نقش كه پيشتر او را
بخنده ميانداخت حالا مثل اين بود كه جان گرفته بو د و او را ميترسانيد ، بدون اراده بلند شد ، چند گامي بدرازي
اطاق راه رفت جلو در اطاق مجاور ايستاد دسته آنرا پيچاند ، در باز شد ، در تاريكي ديد دو تا چشم درخشان باو
دوخته شده ، قلبش تند شد ، پس پسكي رفت ، چراغ را برداشت نزديك آورد ديد ، گربة لاغري از شيشه شك سته
پنجره بيرون جست .نفس راحت كشيد ، اينجا اطاق شخصي فرنگيس بود روي م يز گلدان را با گلهاي خشكيده
ديد. نزديك رفت آنها را مابين انگشتانش فشار داد ، خورد شد روي ميز ريخت ، اشك در چشمش حلقه زد ، بوي
بنفشه در هوا پراكنده بود ، همان عطري بود كه فرنگيس دوست داشت .پا پوشهاي او را زير نيمكت ديد ، پيچه او
با نوار آبي به گل ميخ پرده آويزان بود . همه اين چيزها خودماني ودست نخورده سرجاي خودشان بودند ولي
صاحبش آنجا نبود . نه ، او نميتوانست باور بكند كه فرنگيس مرده ، هر دقيقه او مي توانست در را باز بكند و
وارد اطاق خودش ب شود . ناگاه چشمش به ساعت روي بخاري افتاد ، از زور ترس خواست فرياد بكشد ، ديد
عقربك آن سر ساعت هفت و ده دقيقه ايستاده همان ساعتي كه فرنگيس روي دستش جان داد . عرق سرد از
تنش سرازير شد ، چراغ را برداشت و به اطاق خودش برگشت ، ولي ميترسيد پشت سرش را نگاه بكند . سيگاري
آتش زد و روي صندلي افتاد .

اين افكار تلخ سر او را تهي كرده بود ، تن او را از كار انداخته بود . و اراده اش را بي حس كرده بود .

باز ياد حرف نسترن افتاد كه گفت : (( همزاد فرنگيس شبها تار ميزند . )) وضعيت مرگ زنش را بياد آورد كه
بجاي وصيت با لحن تهديد آميز باو گفت : (( من ميميرم اما آن دنيا هست ، بتو ثابت ميكنم ! )) آيا روح هست ؟
بلكه روح اوست كه براي اثبات آن دنيا ميآيد و ميخواهد بمن بگويد كه آن دنيا راست است . اما روحي كه ساز
ميزند ! بلند شد از قفسه ديوار كتاب احضار ارواح فرانسه را بيرون آورد ، گرد آنرا فوت كرد ، نشست و
سرسركي ورق ميزد چشمش افتاد به اين جمله : (( اگر در مجالس احضار ارواح ساز ملايمي بنوازد به تجلي
روح كمك خواهد كرد . )) دوباره ورق زد جاي ديگر نوشته بود : (( او زاپياپالادينو ميانجي سرشناس ايتاليائي
هنگاميكه بحالت اغما ميافتاد ، پردة پشت سر او باد ميكرد جلو ميآمد . صداي تلنگر از در و ديوار ميباريد ، ميز
تكان ميخورد ، صندلي ميرقصيد ، ماندلين در هوا معلق ميماند و ارواح با آن ساز ميزدند . )) كتاب از دستش
افتاد ، وهم و هراس مرموزي باو دست داد .

زير لب با خودش ميگفت : (( آيا روح ساز ميز ند ؟ آيا راست است ؟ شبها مي آيد تار بزند ، لابد آن دنيا
هست . همايون ، آري همان همايون را ميزند ، نه به اين سادگي نيست . )) و در همان حال حس كرد كه تنها
نيست ، بلكه روح فرنگيس در نزديكي اوست و با لبخند پيروزمندانه باو نگاه ميكند .

از پنجره نگاهي بعمارت روبر و انداخت همانجا كه شبها تار ميزند . ولي دوباره با خودش گفت : (( مرا
بگو كه بحرف خاله زنيكه ها باور ميكنم ! هنوز كه صدائي نشنيده ام ، خبري نشده . شايد هم نسترن از خودش
در آورده . از آن دنيا هم دلم بهم خورد . اگر بنا بود مرده ها هم همان سستيها ، همان سرگرمي ها ، همان
شهوت و فكر زنده ها را داشته باشند ، اگر آنها هم باز دلنگ دلنگ تار بزنند ، همان كثافتكاري هاي روي زمين كه
خيلي بچگانه است . نه پيداست كه اين دلخوشكنكها را مردم از خودشان در آورده اند . اصلا ناخوشي مرا
ضعيف كرده ، فردا صبح بايد پرده از روي اين كار بردارم . تار را ميآورم توي همين اطاق تا به بينم زنندة آن
كيست . ))

در اينوقت صداي وز وز طويلي چرت او را پاره كرد . ديد مگس درشتي ديوانه وار خودش را به چراغ
ميزد ، فتيله پائين ميكشيد و دود ميزد . بلند شد سيگار ديگري آتش زد ديد نفت ته كشيده ، چراغ را فوت كر د ،
اطاق تاريك شد . در خودش احساس آرامش كرد .

صندلي راحتي را جلو پنجره كشيد ، دستش را روي در گاه تكيه داد به بيرون نگاه ميكرد . عمارت
تاريك و مرموز جلو او بود ، صداي وزش باد ميآمد كه برگهاي خشك را از اينسو به آنسو ميكشيد . ساية
درختها مانند دود غليظ و سياه بود و شاخه هاي لخت آنها مانند دستهاي نااميدي بسوي آسمان تهي دراز شده
بود . افكار پريشان و ترسناك باو هجوم آورد . ناگهان هيكل خاكستري رنگي بنظرش آمد كه از لاي درختها
آهسته ميلغزيد ، گاهي مي ايستاد و دوباره براه ميافتاد ، تا اينكه پشت عمارت كهنه ناپديد گردي د . فريدون با
چشمهاي از حدقه بيرون آمده نگاه مي كرد و بجاي خودش خشك شده بود ، ولي سر او درد ميكرد ، تنش
خسته و خرد شده بود افكارش كم كم تاريك شد ، چشمهايش بهم رفت .

بنظرش آمد كه در بندر مارسي در رقاصخانه كثيف و پستي بود . گروهي از كشتيبانان ، گردنه گيرها و
عربهاي بد دك و پوز الجزاير كنار ميزها نشسته بودند ، شراب مينوشيدند و صحبت ميكردند . دو نفر با شال
گردن سرخ و پيراهن پشمي چرك ، يكي از آنها بان ژو ميزد و ديگري ساز دستي . زنهاي چرك با لبهاي سرخ
غرق بزك در آن ميان با لاتها ميرقصيدند . يكمرتبه در باز شد فرنگيس با يكنفر عرب پا برهنه كه ريخت راهزنان
را داشت دست بگردن وارد شدند ، با هم ميخنديدند و به او اشاره ميكردند . فريدون از جايش بلند شد ولي ديد
همة مردم بلند شدند و صندلي ها را بهم پرتاب ميكردند ، گيلاسهاي شراب بزمين ميخورد و مي شكست . عربي
كه وارد شده بود كاردي از زير عبايش در آورد ، يخه يكنفر را گرفت جلو كشيد سر او را بريد . ولي آن سر
همينطور كه در دستش بود و از آن خون ميريخت با صداي ترسناكي مي خنديد ، در اين بين سه نفر پليس
ششلول بدست وارد شدند همه آنها را ج دا كردند و بيرون بردند . اومات سر جايش ايستاده بود . نگاه كرد ديد
فرنگيس هم آنجاست ، موهاي مشكي تاب دار خودش را پريشان كرده بود ، لاغرتر از هميشه رفت ساز را از
روي ميز برداشت و به همان حالت خسته و همانطوري كه همايون را ميزد ، سيمهاي ساز را مي كشيد و اشك از
چشمهايش سرازير شده بود .

فريدون هراسان از خواب پريد ، عرق سرد از تنش مي ريخت ، اول بخيالش كابوس است ، چشمش را
مالاند ولي صداي ساز را مي شنيد . صدار تار مانند گريه بريده بريده در هوا موج ميزد . هر زير و بمي كه
ميشنيد تار و پود وجودش از هم پاره ميشد . صداي خفه و نامساعدي مانند ناله بگوش او ميرسيد . اين همان
همايون بود كه فرنگيس دوست داشت !

توده ابرهاي سياه مايل به خاكستري طلوع صبح را اعلام ميكرد . نسيم خنكي ميوزيد ، سايه كوه هاي
كبود تيره در كرانه آسمان مشخص شده بود و صداي پاي اسبي كه با سم خودش زمين طويله را ميخراشيد
شنيده ميشد .

فريدون از جا بر خاست ، پاورچين پاورچين از پله دالان پائين رفت ، چون چشمش به تاريكي آمخته
شده بود از پله ايوان هم پائين رفت و با احتياط هر چه تمامتر به عمارت كهنه رسيد . صداي ساز را خوب
ميشنيد ، قلبش تند ميزد بطوري كه تپش آنرا حس ميكرد .

در اطاق نسترن باجي را باز كرد ، از در ديگ ري كه بدالان باز ميشد بيرون رفت . دقت كرد ، صداي ساز
خاموش شده بود ؟ در ده قدمي او در تالار بود ، همانجا كه ساز ميزدند ، نزديك رفت و از جاي كليد نگاه كرد .

تعجب او بيشتر شد ، چه ديد كه يك شمعدان روي ميز ميسوخت و چفت در از بيرون باز بود . در ضمن صداي
دو نف ر كه با هم صحبت ميكردند شنيد . بي اختيار تنه اش را بدر زد ، صداي شكستن چوب و چيزي كه بزمين
خورد و فرياد ترسناكي از درون اطاق شنيده شد . فريدون با مشتهاي گره كرده بميان اطاق جست ، ولي از
منظره اي كه ديد سر جاي خودش ماند :

مردي با لباس خاكستري ، صورت سرخ ، گردن كلفت و اندام نتراشيده روي نيمكت والميده بود . گلناز
خوشگل تر و فربه تر از پيشتر با پيراهن خواب و موهاي ژوليده بحالت بهتزده ايستاده بود و تار فرنگيس با
دسته صدفي جلو پاي او شكسته افتاده بود . آن مرد با چشمهاي ريزه براقش نگاهي بسر تا پاي فريدون كرد ،
سپس بدون اينكه چيزي بگويد بلند شد ، سرش را پائين انداخت با پشت خميده و گامهاي سنگين از در ديگر كه به
باغ راه داشت بيرون رفت .

فريدون دستهايش را بكمرش زده بود ، قهقهه ميخنديد و بخودش مي پيچيد با خندة ترسناك . همة اهل
خانه جلو در اطاق جمع شدند ، ولي كسي جرئت پيش امدن نداشت . بقدري خنديد كه دهنش كف كرد و با صداي
سنگيني بزمين خورد ، بطوريكه تا چند دقيقه بعد چلچراغ ميلرزيد .

همه گمان ميكردند كه فريدون جني شده . اما او ديوانه شده بود . 1

پايان
"صادق هدایت"

GUNNER_2020
26th June 2011, 03:32 PM
صورتک ها

منوچهر دست راست را زير چانه اش زده روي نيمكت والميده بود، سيماي او افسرده، چشمهاي او خسته و
نگاه او پي در پي به لنگر ساعت و لباسي كه در روي صندلي افتاده بود قرار مي گرفت و از خودش مي پرسيد:
«. آيا خجسته امشب به بال خواهد رفت؟ من كه هرگز نمي توانم »

هوا تيره وخفه بود، باران ريز سمجي مي باريد و روي آب لبخندهاي افسرده ميانداخت كه زنجير وار درهم مي
پيچيدند و بعد كم كم محو مي شدند . شاخه درختها خاموش و بي حر ك ت زير باران مانده بود .تنها صداي
يكنواخت چكه هاي بار ان در ته ناودان حلبي شنيده ميشد . از آن هواهاي سنگين و دلچسب بود كه روي قلب را
فشار مي دهد و آدم آرزو مي كند كه دور از آبادي در كنج دنجي باشد و كمي آهسته پيانو بزند . اين منظره به
طرز غريبي با افكار منوچهر ا خت وجور مي آمد. همه فكر منوچهر بدون اراده دور يك سالك كوچك پرواز مي
كرد. سالك كوچكي كه آنقدر بجا گوشه لب خجسته واقع شده بود و بر خوشگلي او افزوده بود . چشمهاي ميشي
گيرنده، دندانهاي سفيدي كه هر وقت مي خنديد با رشادت آنها را بي رون ميانداخت، سر كوچك، فكر كوچك و آن
نگاه بي گناه مثل نگاه بره اي كه بسلاخ خانه مي برند ، براي منوچهر او يك بت يا يك عروسك چيني لطيف بود كه
مي ترسيد به آن دست بزند و كنف ت شود . از روزيكه با خجسته آشنا شده بود، او را به طرز وحش يانه اي دوست
داشت. هر حركت او براي منوچهر پر از معني، پر از دلربايي بود وفكر متاركه با او به نظرش غير ممكن مي آمد.

ولي ديروز عصر بود كه فرنگيس خواهر بزرگش با چشمهاي اشك آلود وارد اطاق شد و بعد از يكمشت گله به
اگر تو خجسته را بگيري آبروي چندين و چندساله ما بباد ميرود . ديگر نمي توان يم با مردم مراوده » : او گفت
و «! داشته باش يم. جلو همه خوار وسر شكست خواهيم شد كه بگويند برادرت خجسته مترس ابوالفتح را گرفته
عكسي در آورد به او داد كه همه نقشه هاي منوچهر را ضايع و خراب كرد . عكس خجسته بود با چشمهاي خمار
مست كه در بغل ابوالفتح افتاده بود . از ديدن اين عكس دود از سر منوچهر بلند ش د، آيا براي خاطر او با خانواده
اش بهم نزده ؟ حالا اين سر شكستگي را چه بكند؟ نه مي توانست از خجسته چشم بپوشد و نه اينكه دوباره او را
ببيند. در هر صورت تمام اميدها و افكاري كه شالوده آينده خود را روي آن بنا كرده بود اين عكس نيست ونابود
كرد.

آشنايي آنها در سينما شروع شد . هر دفعه كه چراغها روشن ميشد، به هم نگاه مي كردند . تا اينكه در موقع
خروج از سينما با هم حرف زدند و چيزيكه از ساعت اول منوچهر را شيفته خجسته كرد سادگي او بود در
همانجا اقرار كرد كه شبهاي دوشنبه به سينما مي آ يد و سه شب دوشنبه ديگر اين ملاقات ت كرار شد تا شب سوم
منوچهر او را با اتومبيل خود در خيابان لختي به خانه اش رسانيد . باندازه اي منوچهر فريفته خجسته شده بود
كه همه معايب ومحاسن او، همه حركاتش، سليقه وحتي غلطهاي املايي كه در كاغذ هايش مي كرد براي منوچهر
بهتر از آن ممكن نبود. اين يك ماهي كه با هم آشنا بودند بهترين دوره زندگي او بشمار ميرفت.

اولين بار كه خجسته به خانه او در همين اطاق آمد، گرامافن را كوك كرد . صفحه (سرناتا) را گذاشت و مدتها در
با يكديگر نقشه آينده خودشان را مي ريختند . « وكا » دامن او گريه كرد چقدر در اطاق تنها يا در اطاق كوچك كافه
منوچهر هميشه پيشنهادش اين بود كه با او برود به املاكش در مازندران، كنار رودخانه يك كوشك كوچك تميز
بسازد و با هم زندگي بكنند . اين پيشنهاد موافق سليقه وپسند خجسته نبود، كه مايل بود در تهران باشد، به مد
جديد لباس بپوشد و تابستانها با اتومبيل در زرگنده به گردش ب رود و در مجالس رقص حاضر بشود . با وجود
مخالفت خانواده اش منوچهر تصميم گرفته بود كه خجسته را بزني بگيرد و براي اتمام حجت با پدرش داخل
مذاكره شد . ولي پدر او ازآن شاهزاده كهنه ها بود با افكار پوسيده كه موضوع صحبتش هميشه از معجزه انبياء
و حكايتهاي معجزه آسا كه از مسافرتهاي خودش نقل مي كرد بود و دور اطاق در قفسه ها شيريني چيده بود ،
پيوسته چشمهايش مي دويد و آرواره هايش مي جنبيد و شكر خدا را مي كرد كه اينهمه نعمت آفريده و معده قوي
باو داده . ازين تصميم منوچهر بي اندازه خشمناك شد و پس از مشاجره سختي منوچهر خانه پدري را ترك كرد،
چون تصميم او قطعي بود.

درين يكماه اخير چيزيكه طرف توجه و موضوع صحبت خجسته و منوچهر بود بال كلوب ايران بود . منوچهر
براي خودش لباس كشتيباني تهيه كرده بود ، اما خجسته لباس خودش را به او نمي گفت، چون مي خواست در
همان شب بال او را غافلگير بكند . ولي اين عكس مشئوم اين عكسي كه ديروز خواهرش فرنگيس براي او آورد نه
تنها منوچهر را از رفتن به بال م نصرف كرد بلكه همه اميدها وآرزويش را خراب كرد و فورا به خجسته كاغذ
نوشت كه ديگر حاضر نيست او را ببيند .اما اين كافي نبود اول تصميم گرفت برود، پيش ابوالفتح، بعد خجسته و
بعد هم خودش را بكشد . بعد از كمي فكر اينكار بنظرش بچگانه آمد ونقشه ديگري براي خودش كشيد . چون او
مي دانست كه بدون خجسته زندگي برايش غير ممكن است و براي اينكه انتقام بكشد تصميم گرفت به هر وسيله
اي كه شده دوباره با خجسته آشتي كند و اين زندگي را كه يك شب توي رختخواب پدرو ماد رش به او داده
بودند با يك شب تاخت بزند، خجسته باشد زهر بخورند و در آغوش هم بميرند . اين فكر بنظرش خيلي قشنگ و
شاعرانه بود.

مثل اينكه حوصله اش تنگ شد، منوچهر سيگاري آتش زد وبلند شد بدون اراده دور اطاق شروع كرد به راه رفتن.

ناگهان جلو صندلي ك ه لباس ملاحي او روي آن افتاده بود ايستاد ، صورتكي كه براي امشب خريده بود برداشت
نگاه كرد شبيه صورت خندان و چاقي بود با دهن گشاد . با خودش فكر كرد: امشب ساعت نه و نيم همه در آن
تالار بزرگ هستند .آيا خجسته هم خواهد رفت؟ از اين فكر قلبش تند زد، چون هيچ استبعاد نداشت كه با خجسته
يكنفر ديگر شايد با ابوالفتح برود و برقصد. بعد از آنهمه شبهاي بي خوابي ، شبهاييكه تا نزديك صبح پشت پنجره
خانه او قدم مي زد روزهاييكه پاي صفحه گرا مافن گريه مي كرد، ساعتهاي دراز، غم انگيز ولي دلربا ، آيا اين
خجسته اي بود كه برايش ميمرد، همان خ جسته كه لب به شراب نميزد، حالا مست و لايعقل در بغل اين مردكه
افتاده بود؟ آيا براي پول و اتومبيل او بود كه اظهار علاقه مي كرد . بخصوص اتومبيل، چون يكي دو بار كه
مذاكره فروش آنرا كرد خجسته جدا متغير شد . در اينوقت صداي زنگ تلفن بلند شد ، مدتي زنگ زد، منوچهر
گوشي را برداشت.
«؟ الو..كجاست »
«؟ آنجا كجاست »
«... منوچهر شه اندوه »
«؟ خودشان هستند »
«! بله ..بفرمائيد »
«.. از ساعت ده الي يازده كسي مي خواهد راجع به كار فوق العاده مهمي با شما گفتگو بكند و »

منوچهر از بي حوصلگي گوشي را دوباره آويزان كرد و نگذاشت كه حرفش را تمام كند. صداي اين مرد را نمي
شناخت، آيا او را مسخره كرده بودند؟ آيا موضوع رمز با كسي دارد؟ منوچهر از آن كساني بود ك ه در بيداري
خواب هستند، راه مي روند، و هزار كار مي كنند ولي فكرشان جاي ديگر است . از ديروز اين حس در او بيشتر
شده بود .از خودش مي پرسيد : اين شخص كه بوده ؟ كس ديگري نمي توانست باشد مگر خجسته كه ميخواهد
بيايد هزار جور قسم دروغ بخورد وثابت كند كه اي ن عكس را دشمنانش درست كرده اند . ولي آيا جاي ترديد باقي
بود؟ آيا يك مرتبه گول خوردن كافي نبود؟ از ساعت ده تا يازده حتما اوست چون علاقه مرا نسبت به خودش
مي دان د و اين را هم مي داند كه بعد از اين پيش آمد امشب به بال نخواهم رفت، او هم لابد نميرود، ميخواهد بيايد
اينجا ولي آيا من مي توانم در را برويش ببندم يا بيرونش كنم؟ براي منوچهر شكي باقي نبود كه خجسته امشب
خواهد آمد و براي اينكه بي علاقگي و بي اعتنايي خودش را نس بت به او نشان بدهد، تصميم گرفت كه برود به
بال. اگر چه نيم ساعت هم باشد تا ب ه گوش خجسته برسد و بداند كه براي اين پيش آمد از تفريح بال خودش را
محروم نكرده.

منوچهر چراغ را روشن كرد ومشغول تيز كردن تيغ ژيلت شد . ساعت ده بود كه اتومبيل فيات منوچهر در باغ
كلوب ايران جلو عمارت ايستاد، و او با لباس كشتيباني سفيد از آن پياده شد.

تالار شلوغ و صداي موزيك تانگو بلند بود، همه مهمانان با لباسهاي جور بجور لباسهاي گوناگون بوي عطر
سفيدآب ودود سيگار در هوا پراكنده بود . منوچهر تا آخر رقص دور زد دو سه نفر از دوستانش را با لباسهاي
مختلف شناخت، ولي آشنايي نداد .از شنيدن اين تانگوي اسپانيولي عوض اينكه در او ميل رقص را تهييج بكند
افكار غم انگيزي برايش توليد كرد . ياد روزهايي افتاد كه با ماگ بود و بعضي تكه هاي زندگي فرنگ او را بيادش
آورد، اين آهنگ همه آنها را بيش از حقيقت در نظر او جلوه داد . از اطاق بيرون رفت وارد اطاق بوفه شد، جلو
نوشگاه (بار) دو گيلاس ويسكي سدا پشت هم نوشيد. حالش بهتر شد، دوباره به تالار رقص برگشت.

درين بين زني بلباس م فيستو(اهريمن) با شنل سياه و صورتك به شكل چيني آمد و كنار او ايستاد . ولي منوچهر
بقدري حواسش پرت بود كه متوجه او نشد . جمعيت زيادي در آمد وشد بود . ساز پشت هم ميزد، مفيستو جلو
منوچهر آمد و گفت:
«؟ نميرقصي »

منوچهر صداي خجسته را شناخت ولي خودش را به نشنيدن زد ، خواست رد شود، خجسته بازوي او را گرفت و
با هم بطرف اطاق ي كه پهلوي تالار بود رفتند . در آنجا خلوت بود ، يك زن و يك پيرمرد كنج اطاق نشسته بودند و
يك مرد چاق هم كه لباس راجه هندي پوشيده بود خودش را باد مي زد . منوچهر بدون اراده روي صندلي راحتي
نشست. خجسته هم روي دسته پهن آن قرار گرفت بعد به پشت منوچهر زد و گفت:
«؟ به هه اوه! از دماغ شير افتاده! هيچ ميداني بي تربيتي كردي؟ يك خانم ترا دعوت كرد و با او نرقصيدي »
« ... »

امروز عصر به تو تلفن كردم كه ساعت ده خانه بماني ، كسي بديدنت ميآيد . چرا نماندي؟ مي دانستم كه از »
«. لجبازي با من هم شده تو به بال ميآيي
از اين حرف مثل اي ن بود كه سقف اطاق روي سر منوچهر فرود آمد و پي برد كه تا چه اندازه اين كله كوچك
خجسته به سست يها و روحيه او پي برده در صورتيكه هنوز خجسته را نمي شناخت و چشم بسته تسليم او شده
بود. درين ساعت همه عشق و علاقه او نسبت به خجسته تبديل به كينه شده بود. خجسته باز پرسيد:

لباس من چطور است؟
منوچهر بعد از كمي تامل :
«! چه لباس برازنده اي پوشيدي، خوب روحيه ات را مجسم مي كند »
«؟ منوچ، تو راستي گمان كردي كه آن عكس درست است »
«! پس نه غلط است..مال از ما بهتران است »
«. به تو گفته بودم كه پارسال پسر خاله ام شيريني مرا خورده بود »
«؟ اما لباست »
«؟ چطور »

همان لباس تافته اي كه دو ماه پيش از لاله زار خريدي كه رويش خال سياه دارد، توي عكس همان به تنت »
«. است
آخر يك چيزهايي هست ، اگر تو مي دانستي ! من هيچ وقت جرات نمي كردم كه برايت بگويم ولي تصميم گرفته »
«؟ بودم كه پيش از عروسي مان به تو بگويم. آيا مي شود دو نفر با هم راست حرف بزنند

«؟ پس حالا اقرار مي كني كه در تمام اين مدت به من دروغ مي گفتي »

نه مي خواهم بگويم من هميشه فكر كرده ام . آيا ممكن است كه دو نفر ولو دو دقيقه هم باشد صاف وپوست »
«؟ كنده همه احساسات و افكار خودشان را بهم بگويند

«. گمان مي كنم از پشت صورتك بهتر بشود راست گفت »
«؟ من از خود مي پرسيدم آيا حقيقتا تو مرا دوست داشتي يا نه »
«.. دوست داشتم ولي »
«؟ درست است، اما در تمام اين مدت آيا به من دروغ نميگفتي، آيا مرا از ته دل دوست داشتي »

تو براي من مظهر كس ديگر بودي، ميداني هيچ حقيقتي خارج از وجود خودمان نيست . در عشق اين مطلب بهتر »

معلوم ميشود، چون هر كسي با قوة تصور خودش كس ديگر را دوست دارد و اين از قوة تصور خودش است كه
كيف ميبرد نه از زني كه جلو اوست و گمان ميكند كه او را دوست دارد . آن زن تصور نهاني خودمان است، يك

« . موهوم است كه با حقيقت خيلي فرق دارد

«. من درست نفهميدم »

ميخواهم بگويم كه تو براي من موهوم يك موهوم ديگر هستي، يعني تو بكسي شباهت داري كه او موهوم اول »
« . من بود. برايت گفته بودم كه پيش از تو من ماگ را دوست داشتم

« ؟ همان دختري كه توي دانسينگ با او آشنا شدي »
« . خود اوست »
« ؟ او را از من بيشتر دوست داشتي »

ترا دوست داشتم چون شبيه او بودي . ترا ميبوسيدم و در آغوش ميكشيدم بخيال او . پيش خودم تصور »

ميكردم كه اوست و حالا هم با تو بهم زدم چون تو كه نمايندة موهوم من بودي يادگار آن موهوم را چركين

« . كردي

« ! مردها چه حسود و خودپسند هستند »
« . زنها هم دروغگو و مزورند »

مگر من مال تو نبودم، مگر خودم را تسليم تو نكردم؟ چرا بقول خودت به موهوم اهميت ميگذاري؟ دنيا دمدمي »

است، دو روز ديگر ماها خاك ميشويم . چرا سر حرفهاي پوچ وقتمان را تلف بكنيم؟ چيزيكه ميماند همان خوشي
است، وقت را بايد غنيمت شمرد. باقيش پوچ است و بعد افسوس دارد.

افسوس… افسوس … كه اين حرف را از ته دل نميزني، شماها آنقدر هم استقلال روح نداريد، حرفهاي ديگران »
« . را مثل صفحة گرامافن تكرار ميكنيد
در اينوقت دو نفر مرد كه يكي لباس مستوفي هاي قديم را پوشيده بود و ديگري لباس كردي در برداشت نزديك
آنها شدند، همينكه گذشتند خجسته گفت:

با همة اين حرفها ميداني وقتمان تنگ است . از امشب زندگي من بكلي عوض شده ، با خانواده ام بهم زده ام و »

ديگر هيچ چيز برايم اهميت ندارد . ميخواهي باور كن، ميخواهي هم باور نكن، ولي براي آخرين بار اختيارم را

«. ميدهم بدستت. هر چه بگوئي خواهم كرد
يكمرتبه دوستيت را بمن ثابت كردي كافي است . من توي اين شهر انگشت نماي مردم شدم. از فردا بايد با همين »
«. صورتك توي كوچه ها بگردم تا مرا نشناسند
گفتم كه حاضرم، همين الان، ميخواهي برويم آنجا در ملكت، دور از شهر براي خودمان زندگي بكنيم . اصلا »
« ! بشهر هم بر نميگرديم
با حرارت مخصوصي اين جمله را گفت، چون درين موقع پردة نقاشي كه در خانة پدر بزرگش ديده بود جلو
چشم او مجسم شد كه جنگلي را نشان ميداد با درختان انبوه، با يك تكه آسمان آبي كه از لاي شاخه ها پيدا بود .

اين پرده بنظر او خيلي شاعرانه بو د، در خيال خودش مجسم كرد كه دست بچه اي كه شكل دهاتي هاست و
گونه هاي سرخ دارد گرفته آنجا گردش ميكند. و آن بچه اي است كه بعد پيدا خواهد كرد. در صورتيكه اين پيشنهاد
فكر انتقام منوچهر را آسان كرد، سرش را بلند كرد و گفت:
« . همين الان ميرويم »

از جايشان بلند شدن د. منوچهر جلو نوشگاه يك گيلاس ويسكي ديگر سر كشيد . از پله ها كه پائين ميرفتند خجسته
گفت:
« . اگر همينطور با صورتك برويم با مزه است، منكه صورتكم را بر نميدارم »

هر دو آنها جلو اتومبيل جا گرفتند . اتومبيل بوق زد و راه افتاد . از كوچه هاي خلوت نمناك كه گذشت تندتر كرد و
بدون تأمل از دروازة شميران بيرون رفت . پشت آن چند بار سوت كشيدند، ولي اتومبيل در جادة مازندران جست
ميزد اثر ويسكي، هواي باراني و اين پيش آمدها، خون را بسرعت در بدن منوچهر دوران ميداد . مثل اين بود كه
نيروي حياتي او دو برابر شده بود و قوة مخصوصي در خود ش حس ميكرد . هوا تاريك و فقط يك نوار سفيد
جلو اتوموبيل روشن بود.

خجسته خودش را به منوچهر چسبانيده بود ، ميخنديد و ميگفت :
« ! كاشكي دفعة آخر يك تانگو با هم رقصيده بوديم »

ولي منوچهر گوش بحرف او نميداد ، شانه هايش را بالا انداخت و بسرعت هر چه تمامتر اتوموبيل را ميراند .

خجسته خواست دوباره چيزي بگويد، اما باد در دهن او پر شد . دره ها و تپه ها بطرز غريبي بزرگ ميشدند و از
جهت مخالف سير اتوموبيل رد ميشدند . ناگاه چرخها لغزيدند، اتوموبيل دور خودش گرديد و صداي غرش آهن،
فولاد و شكستن شيشه در فضا پيچيد و اتوموبيل در پرتگ اه كنار جاده افتاد . بعد يكمرتبه صدا خاموش شد، تنها
شعله هاي آبي رنگ از روي شكستة آن بلند ميشد.

صبح يكمشت گوشت سوخته و لش اتومبيل كنار جاده افتاده بود . كمي دورتر دو صورتك پهلوي هم بود، يكي
چاق و سرخ و ديگري زرد و لاغر بشكل چينيها كه بهم دهن كجي كرده بودند.
"صادق هدایت"

GUNNER_2020
27th June 2011, 06:21 PM
پیرمردی خیلی خونـسرد
نوشته ماریتا جوداکووا
کارآگاه کرافت صفحه «اخبار جهان» روزنامه را باز کرد و با قیافه‌ای حاکی از رضایت به نشانه تایید، سر تکان داد.
خبری که در انتظار خواندنش بود، در آن صفحه چاپ شده بود: «دیروز، ۱۶ ژانویه اخترشناسان بار دیگر از مشاهده پدیده عجیبی در سیاره «پریان دریایی» شگفت‌زده شدند. آنان بر سطح بسیار وسیعی از این سیاره، در حدود ده هزار کیلومترمربع، نور شدیدی مشاهده کرده‌اند که منبع آن ناشناخته است. بروز چنین پدیده‌هایی در این سیاره از بیست سال پیش آغاز شده ‌است. استیون و لیومی، برجسته‌ترین پژوهشگران تمدنهای ماورای زمینی، این پدیده‌ها را فاجعه‌های بسیار مخربی برای ماده و موجودات زنده می‌دانند. به نظر آنان ناتوانی آشکار در پیش‌بینی این فاجعه‌ها و مقابله با آنها با تمدن موجود در سیاره پریان دریایی، که علم ما آنرا بسیار تکامل‌یافته می‌داند، تضادی آشکار و توضیح‌ناپذیر دارد. باید خاطرنشان کنیم که تا کنون دوره پیدایش این نورها در طی دو دهه اخیر و نه هیچ قانون دیگری در مورد آنها مشخص نشده ‌است.»


کرافت همچنان که روزنامه را تا می‌کرد با خود گفت: «معلوم است دیگر، تا حالا که نتوانسته‌اند و هرگز هم نخواهند توانست.»
او بادقت خبر را برید و در پرونده قطوری گذاشت و بقیه روزنامه را در سبد کاغذهای باطله پرت کرد و به سختی از جایش بلند شد.
گرما به‌طور محسوسی فروکش کرده‌بود و او می‌توانست پیش پیرمرد برود.

پیرمرد با پای برهنه در باغ بود و غروب آفتاب رنگ سرخی به پیراهنش داده ‌بود. او گاه‌گاهی تخته‌ای را رنده می‌کرد تا آنرا به رویه نیمه‌کاره میز نصب کند. تخته صاف و براق بود و هرچند تخته‌های دیگر از زور استفاده رنگ‌ورو رفته بودند، اما میز به نظر پیرمرد نو می‌آمد: میزی مناسب پذیرایی از میهمانان که پشت آن بنشینند و از آب‌وهوا یا از محصول سیب که در آن سال فراوان بود، صحبت کنند. سبدهای پر از میوه همانجا پای درختها بود. نباید فراموش می‌کرد که پیش از نشستن شبنم، آنها را به انبار ببرد.
در صدا داد و پیرمرد کارآگاه کرافت را دید که از دور کلاهش را تکان می‌داد و شادمانه فریاد می‌زد: وقت استراحت نیست؟
پیرمرد تراشه‌ها را جارو کرد و تخته را بین آن دو تای دیگر قرار داد تا صبح فردا آنرا میخ بزند. سپس از میهمانش خواهش کرد که پشت میز بنشیند. اما او مثل همیشه از این کار سر باز زد و روی کنده کوچکی پای یک درخت شمشاد نشست. پیرمرد از بی‌اعتنایی میهمان نسبت به کارش کمی رنجیده بود. اما چندان به دل نگرفت و رفت که نوشیدنی و لیوان بیاورد.
آنها در آرامش با هم از هر دری گپ زدند تا اینکه شب فرارسید. آنگاه به‌آرامی با هم خداحافظی کردند و پیرمرد کرافت را با مهربانی تا آن‌سوی پرچین همراهی کرد و کرافت راه خانه‌اش را درپیش گرفت.


پیرمرد برگشت و بی‌آنکه چراغی روشن کند به رختخواب رفت. جیرجیرکی در راهرو آواز می‌خواند. زنجره‌ها در زیر درختها صدا سرداده‌بودند. پیرمرد به درختهای سیبش فکر کرد و به کرافت، مرد خوش‌قلبی که به‌راحتی می‌توانست با باغبان احساس صمیمیت کند و اگر از سالها پیش تا کنون با او دست نداده‌بود، بی‌شک به این خاطر بود که یک بازرس پلیس باید به فکر درجه‌اش هم باشد، وگرنه کسی از او حساب نمی‌برد… سرانجام پیرمرد به خواب رفت.
در این مدت کرافت به‌سوی خانه‌اش می‌رفت و سنگینی آسمان ظلمانی را بر شانه‌هایش حس می‌کرد. مدام آه می‌کشید و عرق پیشانی‌اش را خشک می‌کرد.
شبها تعادل ذهنی‌اش را از دست می‌داد و دیگر نیرویی برایش نمی‌ماند تا سرش را بلند کند و سیاره پریان دریایی را تماشا کند. سیاره‌ای که به طرزی خاص و شوم در هستی‌اش دخالت کرده‌بود. با این همه جای آنرا در گنبد آسمان به‌خوبی می‌دانست و بی‌هیچ تردیدی می‌توانست آنرا با انگشت نشان دهد. هرگز آنرا جز با چشم غیرمسلح ندیده‌بود. تلسکوپی در اختیار نداشت و هیچ نیازی هم به آن نداشت. اخترشناسان با تمام تلسکوپهای جهان نتوانسته‌‌بودند به چیزی پی ببرند که او از بخت بد و بی‌آنکه نفعی به حال کسی داشته‌باشد، دریافته‌بود.

کرافت آدمی باهوش بود و به‌خوبی می‌دانست که اگر برای اعلام کشفش به اداره اختراعات و اکتشافات برود، تا آخر به حرفش گوش نخواهندداد و دو مرد تنومند، از همان‌ها که همیشه جلوی در اداره‌ها ایستاده‌‌اند، بی‌صدا از پشت سر به او نزدیک می‌شوند، دستهایش را با چالاکی به پشت می‌پیچانند و او را با خود به منطقه‌ای سرسبز، به بیمارستان اخترشناسی می‌برند. در آنجا تخت خالی یافت نمی‌شد و بیمارستان همیشه از کاشفان اختران تازه و فضانوردان خودساخته پر بود.
این عین عدالت بود. اگر با کارآگاه کرافت چنین رفتاری می‌شد، او با اشاره سر آنرا تایید می‌کرد. به این دلیل بود که هرگز پا به اداره اخترشناسی و اکتشافات نمی‌گذاشت، زیرا همانقدر از واکنش ثبتی‌ها مطمئن بود که از رابطه بین سیاره پریان دریایی و باغبان پیر.
این فکر جنون‌آمیز در ماه ژوئیه بیست‌سال پیش به ذهنش راه یافته‌بود. باغبان در آن زمان پیر بود، اما او هنوز جوان و در فکر ازدواج بود. چون نامزدش شبها کار می‌کرد، او هم می‌رفت و وقتش را در باغ پیرمرد به کشیدن پیپ و خواندن روزنامه می‌گذراند. بیش از همه به خبرهای مربوط به اخترشناسی علاقمند بود که به تفصیل در روزنامه چاپ میشد. به ستاره‌ها و سیاره‌ها می‌اندیشید و به‌خصوص به سیاراتی که دانشمندان از مدتها پیش اعلام کرده‌بودند که در آنها موجودات ذی‌شعور زندگی می‌کنند، بی‌آنکه تا آن زمان توانسته‌باشند با آن دنیاهای فوق‌العاده دوردست ارتباطی برقرار کنند.


آن روز او برای اولین‌بار پشت میز چوبی‌ای که پیرمرد ساخته بود، نشسته بود. میزی بود محکم که پایه‌هایش در زمین فرو رفته‌بود. کرافت روزنامه‌اش را روی میز پهن کرده‌بود و این خبر را می‌خواند که دیروز از ساعت یک بعدازظهر به وقت گرینویچ، ذوب شدید لایه‌های عظیم یخ در سیاره پریان دریایی آغاز شده و این امر مصیبتی است که تمدن آنجا را تهدید می‌کند. ذوب یخ در حدود ساعت هشت شب به‌ کلی قطع شده‌بود. گویی کوره سوزان غول‌آسایی در این سیاره روشن کرده‌بودند.

کرافت از یادآوری بقیه ماجرا بیزار بود. دریافته‌بود که اگر فکرش طور دیگری کار می‌کرد، ده سال از زندگیش را به خاطر حل مسئله بیهوده‌ای که روزی او را به مرز جنون کشانده‌بود، به‌هدر نمی‌داد و اگر عقل سالمی برایش مانده‌بود می‌بایست تا آخر عمر برای روح پدرش دعا کند که همیشه آدمی واقع‌بین، قانع و در همه چیز متعادل بود و برای او بنیه‌ای آهنین به ارث گذاشته‌بود.
کرافت در آن زمان پنج‌سال بود که در اداره پلیس خدمت می‌کرد. کارهای ساده موفقیتی برایش در پی نداشت. درحالیکه او به راحتی از پس کارهای به‌ظاهر پیچیده دیگر برمی‌آمد و این به علت قدرت مغرش بود که می‌بایست ساختمان مخصوصی داشته‌ باشد. بسیاری از افراد ترجیح می‌دهند که با امور ساده سروکار داشته‌باشند که رابطه بین آنها آشکار و طبیعی باشد. اما کرافت بین امور بی‌ربط به‌هم و حتی اموری که برقراری رابطه‌ای میان آنها می‌توانست محصول هذیان‌گویی‌های بیماران حاد باشد، ارتباط را می‌دید.
حد فاصلی که در شعور یک فرد عادی، کوه فوجی‌یاما را از خلال‌دندان روی میز متمایز می‌کند، برای کرافت وجود نداشت. تفاوتها و تلاقی‌هایی که برای دیگران نامشهود بود، به ذهنش فشار می‌آورد تا نتایج موثری از آن بیرون بکشد. برایش پیش آمده‌بود که آتش‌سوزی رصدخانه‌ای واقع در مناطق مرتفع کوهستانی را به تغییر ساعت حرکت قطارهای حومه که در پنج‌هزار کیلومتری آنجا در رفت‌وآمد بودند، نسبت دهد و بدین ترتیب تمام ماموران کشف جرم داخلی و خارجی را غرق در حیرت کند…

آن روزی که داشت روزنامه‌اش را می‌خواند، بی‌اختیار به یاد آورد که پیرمرد روز پیش در ساعت یک بعدازظهر ساختن میزش را شروع کرده‌بود و در ساعت هشت تمامش کرده‌بود. این فکر بی‌اهمیت در تمام شب ذهنش را آزار می‌داد. هشت‌روز طول کشید تا توانست این فکر را از سرش بیرون کند. در پایان هفته هنگامی‌که پیرمرد داشت میز تازه‌اش را سنباده می‌کشید، چیزی باورنکردنی در سیاره پریان دریایی رخ داد.
کرافت کوشید که بر تخلیش غلبه کند. سرانجام مجبور شد که مشترک «اداره بریده روزنامه‌ها» شود و از آن زمان به بعد هر چیزی را که درباره سیاره پریان دریایی به زبانهای شناخته‌شده دنیا نوشته ‌می‌شد، از تمام گوشه‌وکنار جهان برایش می‌فرستادند.
دو سال بعد متقاعد شد که سیاره نسبت به کوچکترین تغییری که در میز پیرمرد داده‌ می‌شود، واکنش نشان می‌دهد.


کرافت که مطالعات دانشگاهی نسبتا خوبی کرده‌بود، در طی سالهای بعد به بررسی مقاله‌های بسیاری پرداخت و سرانجام پی برد که میز چوبی پیرمرد، یا به‌عبارت بهتر رویه این میز، مدل فعال جهان سیاره پریان دریایی است و تمام تغییرات کوچک و بزرگ آن (از جمله تغییرات غیرقابل رویت ناشی از زمین) به سیاره منتقل می‌شود.
کرافت نزدیک به سه‌سال گرفتار کابوس بود. از تاریکی می‌ترسید. گاهی نیز برعکس بر اثر بی‌خوابی، تنها در جاده‌ای که خانه‌اش را دور می‌زد به قدم زدن می‌پرداخت و با چشمان اشک‌آلود درخشش سرد سیاره پریان دریایی را تماشا می‌کرد. بهمن‌های عظیم سنگها را می‌دید که به یک اشاره دست پینه‌بسته پیرمرد بر سر ساکنان سیاره فرو می‌ریزد.
در پایان دهمین سال به نتایج غیرقابل انکاری رسیده بود. او در تمام این مدت غرق در احتجاج‌های ذهنی بود. تنها یک بار به تجربه‌ای عینی دست زد: روز که دیگر تردیدی برایش نماند و روحس تسلیم شد. هر چند نیروهای رازآمیز درونش همچنان مقاومت می‌کردند و علیه نیروی رام‌نشدنی منطق می‌شوریدند، کرافت به دیدن پیرمرد رفت و به بهانه اینکه یکی از پایه‌های میز لق شده، از او خواست که میخ دیگری بر رویه میز بکوبد.

مدت ضربه‌های چکش، از اولین ضربه تا آخرین آن و فاصله دقیق هر یک از ضربه‌ها را یادداشت کرد. پس از بازگشت به خانه، مقابل رادیو نشست و اخبار ستاره‌ها و سیاره‌ها را گرفت و اولین چیزی که شنید خبر توفان عظیمی در سیاره پریان دریایی بود. زمان دقیق انفجارها و فاصله بین آنها، جزء به جزء با ضربات چکش باغبان منطبق بود.
آن شب کرافت سوگندی یاد کرد که امیدوار بود تا آخرین لحظه زندگی‌اش به آن پایبند بماند. از آن پس هرگز دو متر بیشتر به میز نزدیک نشد و هرگز در آن مورد با پیرمرد حرفی نزد. همچنان به عقل سلیم خود متکی بود و عاقلانه‌ترین کار را زندگی آرام می‌دانست تا اینکه بیماری یا حادثه‌ای به زندگی‌اش و رازش پایان دهد.
همچنان قسم خورد که دیگر به مسائلی که از عهده حل آنها برنمی‌آید فکر نکند، به خصوص درباره گذشته سیاره پیش از آنکه میز ساخته شود و درباره آینده آن پس از مرگ پیرمرد و پوسیدن میز در زیر باران. بهتر آن بود که پیرمرد و سیاره کشف ناشده را به حال خود رها می‌کرد.


با این همه مدتی طول کشید تا کرافت توانست بر خود مسلط شود و به زندگی خود در دهکده سرسبز، نزدیک پیرمرد و باغش بازگردد.
کرافت به خوبی آن روز را به خاطر داشت که دستخوش هیجانی جنون‌آمیز شده بود و داخل باغ پریده بود تا برای پیرمرد که دور تا دور صورت گرد و سرخش با هاله‌ای موهای سفید کم‌پشت پوشیده شده بود، توضیح دهد که او خدای قادر مطلق سیاره‌ای است که شاید از سیاره ما متمدن‌تر باشد و پیرمرد به آرامی خندیده بود، سرش را تمان داده بود و اشک‌هایش را خشک کرده بود و از خوش‌صحبتی افراد تحصیل‌کرده تعجب کرده بود.
منبع: 1pezeshk.com/ ترجمه رضا خاکیانی

GUNNER_2020
28th June 2011, 07:14 AM
محمد بهارلو
من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آن‌ها جدا می‌شدم كه غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت:
ـ تو هم همراه‌ِ ما بیا.
دكتر باران به غفور و بعد به من نگاه كرد. از جوانی در خاطرم مانده بود كه نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم.
دكتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود.
غفور گفت: پیداش نمی‌شود.
دكتر باران گفت: اما...
غفور گفت: من ازش خواستم كه نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم.

سعدون از پله‌ها آمد پایین. پوتین‌ِ ساق‌ِ بلندی به پا كرده بود و شال‌ِ پشمی‌ِ قرمزی دورِ گردنش انداخته بود. بی‌آن‌كه به ما نگاه كند در را باز كرد رفت توی‌ِ حیاط. از لای‌ِ در دیدم كه برف هنوز می‌بارد.
دكتر باران رو كرد به غفور:
ـ مگر قرار است همراه‌ِ ما بیاید؟

غفور سرش را آرام تكان داد و سیگاری از جیب درآورد و گوشه لبش گذاشت و توی‌ِ جیب‌هایش دنبال‌ِ كبریت گشت.
ـ بهتر از این است كه این‌جا تنها باشد.
ـ اما تو به ایران و سارا قول دادی.
ـ این روزها من ناچارم به خیلی‌ها قول بدهم.
ـ اگر اتفاقی بیفتد چی؟
ـ گفته‌ام حق ندارد از جیپ بیاید بیرون.


دكتر باران كراوات‌ِ سیاهش را درآورد و آویزانش كرد به جارختی. رفتیم توی‌ِ حیاط. روی‌ِ زمین و بر شاخ و برگ‌ِ درخت‌های‌ِ توی‌ِ باغچه برف نشسته بود. آسمان قرمز می‌زد. غفور نشست پشت‌ِ فرمان و با كبریتی، كه روی‌ِ داشبورد بود، سیگارش را روشن كرد. به اصرارِ دكتر باران كنارِ غفور نشستم. او و سعدون روی‌ِ صندلی‌ِ عقب نشستند. كوچه‌ها و خیابان‌ها خلوت بودند. در سكوت از شهر زدیم بیرون. در شیب‌ِ تُندِ جادة كمربندی جیپ منحرف شد و دورِ خودش چرخید و روی‌ِخاك‌ریزِ جاده ایستاد. پیشانی‌ِ دكتر باران به شیشة پنجره خورد. موتور خاموش شده بود. دلم می‌تپید. دكتر باران با كف‌ِ دست پیشانیش را می‌مالید. غفور موتور را روشن كرد و فرمان را چرخاند. از مسیرِ باریك‌ِ ریگریزی شده‌ای‌، كه سمت‌ِ چپ‌ِ جاده بود، پایین رفتیم. برف زمین را، یك‌دست، سفید كرده بود. راه ناهموار بود. غفور آرام می‌راند و فرمان را سفت گرفته بود. كف‌ِدست‌هایم را روی‌ِ داشبورد گذاشته بودم و مسیرِ سفید شده از برف را، كه نور بر آن می‌پاشید، نگاه می‌كردم.
دكتر باران گفت: چه بویی می‌آید!
غفور گفت: تمام خاك‌روبه‌های‌ِ شهر را می‌آورند این‌جا، پشت‌ِ آن تپه.

با سر به طرف‌ِ راست‌ِ راه اشاره كرد. اما تپه دیده نمی‌شد. كمی كه جلوتر رفتیم توی‌ِ بینی‌ام احساس‌ِ سوزش كردم. بعد چشمم به شعله‌ای روی‌ِ تل‌ِ خاكروبه‌ها افتاد. از یك سربالایی رفتیم بالا و زوزة موتور بلند شد. دكتر باران به سرفه افتاد.
غفور گفت: دارند خاكروبه‌ها را می‌سوزانند.
دكتر باران كه دست‌مالی جلوِ دهنش گرفته بود گفت:
ـ روزی می‌رسد كه این شهر را هم باید بسوزانند. گَند و كثافت دارد از همه جاش بالا می‌رود.


از كنارِ تپه گذشتیم. جیپ یك بار دیگر لغزید. پشتم را صاف به صندلی چسبانده بودم. سمت‌ِ چپ‌مان یك دیوارِ كوتاه‌ِ كاه‌گِلی پیدا شد. غفور باكف‌ِ دست بخارِ روی‌ِ شیشة جلو را پاك كرد. به یك دروازة بزرگ‌ِآهنی رسیدیم كه یك لنگه‌اش از لولا جدا شده و میله‌هایش درهم پیچیده بود.
غفور گفت: قرارمان همین‌جا دَم‌ِ در بود.
دكتر باران گفت: این‌جا كه كسی نیست. آن بابایی را كه من دیروز دیدم‌عقلش سرِ جاش نبود.
غفور فرمان را آرام چرخاند و كنارِ دیوارِ كاه‌گِلی، در سراشیبی، ایستاد و موتور را خاموش كرد. از توی‌ِ داشبورد یك چراغ‌ِ دستی درآورد.
ـ من می‌روم تو.
دكتر باران گفت: تنها؟ صبر كن شاید پیداش شود.
غفور رو كرد به من و گفت:
ـ ادریس همراهم می‌آید.
دكتر باران گفت: بهتر است من بیایم.
ـ نه. شما باید همین‌جا بمانید و چشمتان به راه باشد.
سعدون گفت: بگذارید من بیایم.
غفور رویش را برگرداند و توی‌ِ صورت‌ِ سعدون گفت:
ـ تو همین‌جا می‌مانی و از سرِ جات تكان هم نمی‌خوری.
سعدون سرش را انداخت پایین.
غفور گفت: دكتر چراغت را از تو داشبورد در بیار. اگر كسی پیداش شد...
دكتر باران گفت: علامت می‌دهم.
غفور رو كرد به من:
ـ آماده‌ای؟

در را باز كردم و از سوزی كه به صورتم خورد به خودم لرزیدم. دانه‌های‌ِ برف در هوا معلق بودند. برگة یقة بارانیم را بالا زدم. غفور درِعقب‌ِ جیپ را باز كرد و از توی‌ِ یك گونی‌ِ الیافی یك بیل و یك كُلنگ درآورد. كُلنگ را، كه نو بود، از دستش گرفتم. از لای‌ِ دروازه رفتیم تو. ازكنارِ اتاقك‌ِ خرابه‌ای گذشتیم. برف زیرِ پای‌مان نرم بود. به دور و برم چشم می‌گرداندم.
غفور گفت: زمین لغزنده است، بپا نیفتی! اگر دكتر با چراغ علامت داد، بی‌معطلی، همان كاری را بكن كه من می‌كنم. یك دیوار آن جلو هست باید از روش بپریم. آن طرف‌ِ دیوار قبرستان‌ِ مسیحی‌هاست. خوب، این هم ناصر گوژپشت.


مردِ ریزنقشی كه شانة راستش به جلو خمیده بود از پشت‌ِ یك كومة‌خاكی‌ِ برفپوش درآمد. دامن‌ِ كُتش تا روی‌ِ زانوانش می‌رسید. سگ‌ِپشم‌آلوی گُنده‌ای پشت‌ِ سرش بود.
غفور گفت: پدر آمرزیده تو كه قرار بود دَم‌ِ در وایستی!
مردِ گوژپشت كه به من نگاه می‌كرد با صدای‌ِ گرفته‌ای گفت:
ـ برف‌ِ روی‌ِ گورها را كنار می‌زدم.
ـ كسی كه این دور و اطراف نیست؟
ـ نه. همان طور كه گفتید بیش‌تر از دو ساعت است كه این‌جا هستم. پرنده پَر نزده.
ـ بارك‌الله به تو.

پشت‌ِ سرِ گوژپشت راه افتادیم. كمی جلوتر زمین‌ِ صاف‌ِ یخزده‌ای را نشان‌مان داد.
ـ همین‌جاست.
ـ مطمئنی كه همین‌جاست؟
ـ آره آقا. گفتم كه نیمه‌شب‌ِ چهارشنبه بود. وقتی آمدند از تو كلبةخودم دیدم‌شان. بارِ اول‌شان كه نیست. منم بارِ اولم نیست.
خندید و دیدم كه دهنش چاله سیاهی است.
غفور گفت: كُلنگ را از دست‌ِ آقا بگیر.


كُلنگ را به گوژپشت دادم و عقب واایستادم. به كُلنگ و بعد به غفورنگاه كرد. چند بار پشت‌ِ سرِ هم مژه‌هایش را به هم زد.
ـ معطل‌ِ چی هستی؟

هیچ نگفت. به كف‌ِ دست‌هایش تُف كرد و شروع كرد به كندن‌ِ زمین. زمین سفت بود. با هر ضربه‌ای كه می‌زد تراشه‌های‌ِ خاك‌ِ یخزده به اطراف می‌پاشید. برگشتم نگاهی به دروازه انداختم. سگ پاچة شلوارم را بومی‌كرد.
غفور آرام، طوری كه فقط من بشنوم، گفت:
ـ جرم‌ِ ما مطابق‌ِ قانون چیزی در حدّ طناب‌ِ دار است.
دست‌هایم را چپاندم توی‌ِ جیب‌های‌ِ بارانیم.
گفتم: این جا به همه‌جا شباهت دارد جز قبرستان.

گوژپشت به نفس‌نفس افتاده بود و آرام ضربه می‌زد.
گفتم: از كجا معلوم كه حماد این زیر باشد؟
غفور گفت: من به سارا و ایران قول داده‌ام، همین‌طور به مادرشان. دعا كن حماد این زیر باشد، والا مجبورم هرچه زمین این دور و اطراف هست بكنم.
ـ از كجا معلوم كه این دور و اطراف باشد؟
ـ مرده‌های‌ِ بیكفن و دفن را می‌آورند این‌جا.
بعد گفت: به هر قبرستان و امامزاده و زیارت‌گاهی كه در آن‌جا مُرده دفن می‌كنند سر زده‌ام.
یك لحظه دیدم كه چراغی‌، دَم‌ِ دروازه، روشن و خاموش شد.
ـ انگار آن‌جا یك خبرهایی است.
غفور، به طرف‌ِ دروازه، سر بر گرداند و گفت:
ـ دست نگهدار!


گوژپشت از كندن‌ِ زمین دست برداشت. یك بارِ دیگر چراغ روشن و خاموش شد. پشت‌ِ یك كومة خاك پنهان شدیم. مردی سوار بر شتر از جلوِ دروازه گذشت و به طرف‌ِ تل‌ِّ خاكروبه‌ها رفت. آوازی زیرِ لب زمزمه می‌كرد.
گوژپشت گفت: صفدر است.
غفور گفت: می‌شناسیش؟
ـ كلبه‌اش آن بالاست.
غفور چراغ‌ِ دستی را به من داد و كُلنگ را از گوژپشت گرفت و شروع ‌به كندن‌ِ زمین كرد. وقتی به نفس‌نفس افتاد كُلنگ را به گوژپشت داد.
گفتم: من هم می‌توانم بِكَنم.
غفور گفت: من هم نباید بكنم. به اندازة كندن‌ِ سی قبر بهش پول داده‌ام.
گفتم: از كجا پیداش كردی؟
ـ این آخرین امیدِ ماست. دَم‌ِ چندین مرده‌شوی و گوركن و مرده‌خور و دلال را دیده‌ام تا به این بابا رسیده‌ام.

چشمم به گوشه‌ای از یك پلاستیك‌ِ ضخیم افتاد كه نوك‌ِ كُلنگ در آن گیر كرده بود. غفور با دست اشاره كرد كه گوژپشت كنار بایستد و خم شد خاك‌ِ نرم روی‌ِ پلاستیك را كنار زد. آب‌ِ دهنم را قورت دادم.
غفور گفت: چراغ را روشن كن.
چراغ‌ِ دستی را روشن كردم و دایره كوچك‌ِ نور را انداختم روی‌ِ پلاستیك. غفور با تیغه كاسه بیل خاك‌ها را كنار می‌زد. بعد پلاستیك را گرفت و كشید. زانوانش را روی‌ِ زمین گذاشته بود و هن‌هن‌كنان خاك را باكاسه بیل و هر دو دستش كنار می‌زد. سگ پوزه‌اش را در خاك فرو برده بود. غفور با آرنجش به گُردة سگ زد و حیوان نالید و عقب رفت. آن‌قدر خاك و كلوخه‌های‌ِ نرم را كنار زد تا پنجه سیاه شده یك پا پیدا شد. چشم‌هایم را بستم و خواستم رویم را برگردانم كه گردنم نچرخید. ماهیچه گردنم سفت شده بود. وقتی چشم‌هایم را باز كردم دو پا، تا بالای‌ِمچ‌، از زیرِ خاك پیدا بود. پای‌ِ چپ را جورابی تا روی‌ِ قوزك پوشانده بود.
غفور گفت: نیست.
گفتم: چی؟
ـ باید پلاك یا شماره‌ای به مچ‌ِ پاش باشد.
ـ كی گفته؟
ـ متصدی‌ِ متوفیات‌ِ پزشكی‌ِ قانونی گفت.


پشت‌ِ سرم صدایی شنیدم. گوژپشت روی‌ِ زمین‌ِ برف‌پوش، دراز به‌دراز، افتاده بود و دست و پایش می‌لرزید. نور را به صوتش انداختم. كف‌به دهن آورده بود و از ته‌ِ حلقش خرخر می‌كرد. غفور پا شد و با نوك‌ِ كُلنگ دورش‌، روی‌ِ زمین، خط كشید.
گفتم: چه كار می‌كنی؟
گفت: همان كاری كه با آدم‌های‌ِ غشی می‌كنند. عجب چاخانی است این بابا! می‌گفت با دست‌ِ خودش جسدهای‌ِ زیادی را از زمین‌های‌ِ این‌دور و اطراف درآورده.
ـ نكند تلف شود روی‌ِ دست‌مان بماند. كاش دكتر باران را خبر می‌كردیم.
ـ نه. الان حالش جا می‌آید.

غفور بالای‌ِ سرش چمپاتمه زده بود و شانه‌هایش را می‌مالید. سگ دستش را بو می‌كشید. وقتی چشم باز كرد رنگش مثل‌ِ گچ سفید شده بود.
غفور گفت: پاشو. برو دَم‌ِ در. نمی‌خواهد این‌جا بمانی.
كمكش كردم تا سر پایش واایستاد. تلوتلوخوران به طرف‌ِ دروازه راه افتاد. سگ همراهش رفت.
غفور گفت: تو هم برو ادریس.
ـ چرا؟
ـ تا همین جاش هم كافی است تا شب‌هات از كابوس پُر شود.
ـ اگر نمانم دچارِ عذاب‌ِ وجدان می‌شوم.
ـ بمان، اما نگاه نكن.
ـ چرا او را كفن نكرده‌اند؟
ـ برای‌ِ آدم‌هایی مثل‌ِ او آداب‌ِ كفن و دفن را رعایت نمی‌كنند.
ـ از كجا معلوم كه خودِ حماد باشد؟
ـ باید صورتش را ببینم.

با بیل شروع به كنار زدن‌ِ خاك‌ها كرد. یك شلوارِ گرم‌كُن‌ِ سیاه پای‌ِجسد بود. پلاستیك را از رویش كنار زد.
ـ چراغ را بده به من.
نور را روی‌ِ سینه جسد انداختم. غفور آه‌ِ بلندی كشید.
ـ خدای‌ِ من!
ـ چی شده؟
خاك‌ِ روی‌ِ پیش‌سینه‌اش را كنار زد.
ـ می‌بینی!
ـ چی را؟
ـ پیرهنش صحیح و سالم است.
ـ خوب كه چی؟
با كف‌ِ دست‌هایش خاك‌ِ روی‌ِ چهره جسد را كنار زد. خم شده بود روی‌ِ او.
ـ پناه بر خدا!


داشت حالم به هم می‌خورد. جمجمه شكسته و اسباب‌ِ صورتش درهم ریخته بود. رویم را برگرداندم. غفور چراغ را از دستم گرفت.
ـ اثری از تیرِ خلاص هم نیست.
گلویم خشك شده بود و زبانم توی‌ِ دهنم نمی‌گشت. دلم می‌خواست‌ می‌نشستم روی‌ِ زمین.
ـ انگار با ضربه‌ای سنگین، با پتك یا سنگ، به سرش كوبیده‌اند.
گفتم: شاید جسدِ حماد نباشد.
زیرِ لب گفت:
ـ خودش است.
ـ بگذار سعدون بیاید یك نظر او را ببیند.
ـ خودِ حماد است. این پیرهنی كه تن‌ِ اوست خودم از بندر براش آوردم. سرجیب‌ها و دكمه‌های‌ِ صدفش را ببین! لنگه‌اش را خودم هم دارم. عیدِ سال‌ِ پیش، در آخرین باری كه ایران به دیدنش رفته بود، راضی‌شان كرده بود تا پیرهن را به او بدهند.

شب‌پره‌ای از بالای‌ِ سرمان گذشت. غفور دست كرد توی‌ِ جیبش‌چاقوی‌ِ كوچكی درآورد. سرم گیج می‌رفت. دیدم كه با تیغه چاقو داردآستین‌ِ پیرهن‌ِ جسد را تا بالای‌ِ مچ می‌بُرَد.
ـ چه كار می‌كنی؟
ـ باید یك نشانی براشان ببرم تا باور كنند.
ـ مراقب باش زخمی‌اش نكنی!

برگشت نگاهم كرد. گونه‌هایش خیس بود.
ـ چرا خودِ پیرهن را براشان نمی‌بری؟
ـ بگذار خیال كنند كه او را با گلوله زده‌اند. این طور كم‌تر درد می‌كشند. اگر پیرهن را براشان ببرم انگارِ یك بارِ دیگر حماد را كشته‌ایم.


آستین‌ِ دست‌ِ راست‌ِ او بود. آن را تكاند و تا زد و توی‌ِ جیب‌ِ شلوارش گذاشت. بعد روی‌ِ جسد را با پلاستیك پوشاند و با بیل خاك‌ها را رویش ریخت. دانه‌های‌ِ برف درشت‌تر می‌بارید. شقیقه‌هایم تیر می‌كشید. غفور مقداری برف روی‌ِ خاك‌ِ گور پاشید و با پشت‌ِ كاسه بیل برف‌ها را صاف كرد.
گفت: یادت باشد این راز باید پیش‌ِ من و تو بماند.
گفتم: چه رازی؟
گفت: نبودن‌ِ جای‌ِ گلوله روی‌ِ پیرهن‌ِ حماد.
به طرف‌ِ دروازه راه افتاد. دلم می‌خواست فریاد بكشم. دكمه زیرِ یقه‌ام ‌را باز كردم و ریه‌هایم را از هوای‌ِ سرد انباشتم.
منبع: dibache.com

GUNNER_2020
29th June 2011, 06:50 AM
هر وقت حسن آقا را می‌بینیم می‎گوییم: «خب چه طور شد؟ موفق شدی؟»
می‎گوید: « نه نشد باز غار غار کرد .»
می‎گوییم: «آخر مرد حسابی مگر مجبوری؟»
می‎گوید: «من فقط یک طوطی می‌خواهم که باش حرف بزنم، درد دل کنم .اما این طوطی ‎های حسین آقا، آدم چه بگوید؟ دریغ از یک کلمه دریغ از یک حسن آقای خشک و خالی همین طور که من و شما می‎گوییم! این‎ها فقط بلدند غار غار کنند: غار غار!

آن وقت باز می‌رود سراغ حسین آقا یک طوطی تازه می‌خرد. چند هفته ای یا حتی یکی دو ماهی سالی پیداش نمی‌شود که نمی‌شود. بعد یکدفعه می‌آید، چشم‌هاش سرخ سرخ، کاسه خون و ریشش نتراشیده چمباتمه می‌نشیند کلاهش را بر می‌دارد می‌گذارد روی کاسه زانویش و با مشت می‌کوبد روی زمین که: « باز هم نشد! »
می‎گوییم: این دفعه هم؟»
می‎گوید: «هر چه بگویید برایش خریدم با دست خودم بش قند و نبات دادم روزی دو سه ساعت باش حرف زدم، نشاندمش رو به روی آینه. اما نشد که نشد.
می‎گوییم : «غار غار که نکرد؟»
می‎گوید: «پس خیال می‌کنید گفت، سلام؛ یا گفت صبح به خیر حسن آقا، همین طور که من و شما می‎گوییم؟»
می‎گوییم: «آخر این دفعه دیگه چرا گذاشتی کلاه سرت برود؟»

می‎گوید: «والله خیلی حواسم را جمع کردم: بالهایش را دیدم، پنجه‌هاش را، نوکش را، هیچ عیبی نداشت. حسین آقا قسم می‌خورد که طوطی است، اصل اصل، حرف هم می‌زد به فارسی اما حالا دو سه روز است تو لاک رفته. اگر یکی پیدا بشود وقت صرفش کند، راه می‌افتد زبان باز می‌کند. »
بعد اشک تو چشم‌هاش حلقه می‌زند. و تا ما نبینیم سیگاری سر مشتوک می‌زند. ما هم کبریتی می‌کشیم، یا یک چای قند پهلو جلوش می‌گذاریم و از در و بی در حرف می‌زنیم، از کسادی کارمان می‎گوییم یا مثلا از خواب نما شدن محسن آقا که کم کم دارد فکر می‌کند خود حضرت آمده اند سر وقتش دست گذاشته اند روی شانه اش و فرموده اند دیگر نشستن بس است بعد هم بالاخره حرف را می‌کشانیم به چین و ماچین به اعراب … اما مگر می‌شود؟ حسن آقا عین خیالش نیست. اگر بگویید گندم یاد سبزیش می‌افتد، یاد بال‎های سبز طوطی، حتی اگر بگوییم جنگل یا کوه، یاد قفس می‌افتد قفس طوطیش که تازگی‌ها از کجا و از کی خریده است، آن هم… دست آخر هم نمی‌خواهد اعتراف کند که حواسش سر جا نبوده، که زیر و روی کار را درست ندیده. طوطی بودن یک پرنده که فقط به بالش نیست یا به نوکش. اما حرفی نمی‌زنیم خاطر حسن آقا را می‌خواهیم، ساده است، پاک است، نمی‌دانیم، بی غل و غش است، اما فراموشکار است. اگر امروز سرش را بشکنند، پولش را بالا بکشند، فردا یادش می‌رود. می‎گوییم : «آخر حسن آقا مگر یادت نیست؟ مگر همین دیروز نبود که جلو در و همسایه آبرو برایت نگذاشت؟»

می‎گوید: «کی کجا؟»
می‎گوییم: «ما خودمان دیدیم همه شاهدیم.»
می‎گوید: «هر کس آب قلبش را می‌خورد . »
آن چیز سیاه و سبز غار غار کن نوک کج را برده بود پیش حسین آقا که حرف نمی‌زند که یک کلمه نمی‌تواند بگوید. گفته بود: «ای مردم خودتان گوش دارید چشم دارید آخر این طوطی است؟»
می‎گوییم : «مگر تو نبودی که می‌گفتی؟ آخر لامذهب، اقلا نگاه کن، ته بال‌هاش را نگاه کن، همه اش دارد سیاه می‌شود، کی دیده که بال طوطی سیاه باشد؟»
می‎گوید : «شاید عصبانی شده بود،م خون جلو چشم‌هایم را گرفته بود. حسین آقا که گفت، بیچاره توضیح هم داد. »

بعد هم حتما می‌رود سراغ حسین آقا تا از دلش در بیاورد. حتما هم چای خورده و نخورده یک چیزی مثل طوطی می‌خرد می‌برد خانه اش. می‎گوییم: « تو را به خدا ، این دفعه دیگر حواست را جمع کن.
می‎گوید: «دیگر می‌فهمم. استاد شده ام. بالش را می‌بینم، نوکش را هم می‌بینم .»
می‌بیند واقعا می‌بیند، چند بار هم. حتی دست می‌کند زیر بالهاش، زیر هر پر کوچک که مبادا ته یک پر سیاه بزند. سر قیمتش هم حسابی چانه می‌زند تا این دفعه دیگر دولا پهنا باش حساب نکنند. می‎گوییم: «نکند دزدی کسی می‌آید طوطیت را می‌برد، کلاغی، چیزی، جاش می‌گذارد؟»
می‎گوید : «مگر می‌شود؟ در خانه بسته است. تازه از بالای دیوار هم که بیاید پیداش نمی‌کند. توی اتاق است، بالای سر خودم. مگر در اتاق را بشکند یا مرا بکشد همه ما را بکشد. »
مشتش را توی هوا تکان می‌دهد، خیره رو به دزدی که نیامده فریاد می‌زند: « مگر از روی نعش ما در بشوی! »
بعد هم آهسته می‎گوید: «مادر بچه‌ها خوابش آن قدر سبک است که نگو! همه‎اش می‎گوید ‎این چیز که نمی‌گذارد من بخوابم!
می‎گوییم: « آخر پس چرا؟»
می‎گوید : «من که دیگر عقلم قد نمی‎دهد، مادر بچه‎ها می‎گوید، شاید این دفعه یک کلاغ گرفته بالهاش را رنگ کرده، سبز سبز. »
می‎گوییم: «نوکش چی؟ نوک کلاغ که کج نیست.»
می‎گوید: «من هم همین را می‌گویم. اما مادر بچه‌ها می‎گوید شاید نوک این زبان بسته را گرفته روی شعله پریموس یا چراغ، همچین که نرم شده کجش کرده.»
می‎گوییم: «چی؟ یعنی حسین آقا نوک کلاغ را کج می‎کند؟ آن هم با شعله پریموس؟»

می‎گوید: «خب شما بگویید مگر می‌شود؟ حسین آقا آن قدرها هم بد نیست، دل رحم است. تازه کلاغ مادر مرده که گناهی نکرده. »
می‎گوییم: «خب گیریم یک بار این کار را بکند، دوبار بکند،. اما آخر مگر می‌شود؟ حسین آقا آن قدر طوطی دارد که نگو تازه چه طور می‎شود نوک نرم شده را طوری کج کرد و خم داد تا درست بشود عین نوک یک طوطی؟»
می‎گوید: «من هم همش همین را می‌گویم. از حسین آقا هم پرسیده ام، می‎گوید اگر این طور است چرا خودتان دست به کار نمی‌شوید؟ چرا می‌آیید سراغ من؟ کلاغ که فراوان است؛ یکیش را بگیرید، بالش را رنگ بزنید، نوکش را هم بگیرید رو شعله پریموس‎تان … می‌گویم ما این کار را بکنیم آن هم به خاطر جیفه دنیا؟ می‎گوید به خودت بگو! »
آه می‌کشد. ته سیگارش را می‌اندازد روی زمین. رویش پا می‌کشد. کلاهش را از روی کاسه زانویش بر می‌دارد، یکی دو تا تلنگر بهش می‌زند که یعنی دیگر باید بروم. می‎گوییم: «حالا کجا؟ نشسته بودید…»
می‎گوید: «باید بروم با حسین آقا حرف بزنم، از دلش در بیاورم. به خاطر جیفه دنیا که آدم با همسایه‌هاش در نمی‌افتد.»
می‎گوییم: «این دفعه دیگر مواظب باش، خوب چشم‌هات را باز کن.»
پوزخند می‌زند که: «خیال کردید! »
بعد هم که می‎گوییم: «خودت انتخاب کن نگذار خودت بهت بدهد»، می‎گوید: «خیالتان راحت باشد. من دیگر استاد شده ام. اگرهم یکیش را توصیه بکند بالهاش را می‌بینم. یکی یکی، اگر یکیش، ته یک پرش حتی سبز سبز نبود می‌فهمم که کلاغ است. تازه نوکش چی؟ طوطی‎ها که، می‌دانید، نوک‎شان کج است، یک جور خوش ریختی کج است که آدم از دور هم که ببیند می‌فهمد طوطی است. »
می‎گوییم : «حسن آقا تو را به خدا… »
کلاهش را می‌گذارد سرش دستی تکان می‌دهد؛ یعنی که خونسرد باشید، یا که به من اعتماد داشته باشید، می‎گوییم: «پس اقلا این دفعه گوشت را هم باز کن.»
می‌ایستد، خیره نگاه‎مان می‌کند، همان طور که حسین آقا حتما نگاهش خواهد کرد. بعد بالاخره می‎گوید: «شما دیگر چرا؟ آمدیم و گفت حسین آقا، یا حالا دم غروبی گفت صبح به خیر، یا دست بر قضا به من گفت: بی بی … بی بی؟»
می‎گوییم: «خب مگر چه عیبی دارد؟»
می‎گوید: «البته که دارد. من طوطی می‌خرم که هر روز صبح فقط بگوید، صبح به خیر حسن آقا.»
خب چه می‌شود گفت؟ اینجا دیگر حق با حسن آقا است. آدم طوطی می‌خرد که باش درد دل کند، باش حرف بزند و صبح و ظهر و شب سرش بشود، نه که میان بی بی یا حسین آقا و حسن آقا یا سید محسن رضوی تفاوت قائل نشود، حالا اگر بهترین طوطی دنیا هم نباشد؛ نباشد.
منبع: madomeh.com

GUNNER_2020
30th June 2011, 03:27 PM
فاطمه رهبر متولد: 1362، بندر انزلی است از او تا امروز اثر داستانی با عنوان مرد‌ها با سلیقه ی خودشان روفرشی نمی‌خرند در سال 88 منتشر شده است. در این داستان نویسنده با برگزیدن نگاهی واقعگرایانه درگیر گفتگویی دو لایه است که توام با ذهنیت و عینیت می‌باشد.


یعنی چه آقا! بعد از این همه معطل کردن می‌گویید نمی‌آیم! مگر می‌شود؟ مگر می‌خواهم شما را به پارک و سینما ببرم که می‌گویید دلم نمی‌خواهد بیایم. اِ ... اِ! چرا گریه می‌کنید؟ اگر کسی هق هق تان را بشنود، فکر می‌کند پسر بچه ای هستید که مادرتان وقت کش رفتن شیرینی مچ تان را گرفته. التماس نکنید آقا! من مأمورم و معذور. بله؟ یک ربع دیگر هم فرصت بدهم؟ نه آقا شما یک ساعت پیش هم همین را گفتید. به من چه که شما آمادگی ندارید! مگر برای افراد دیگر کارت آماده باش فرستاده بودم؟ حالا شما اینقدر گریه نکنید از موهای سفیدتان خجالت بکشید. ای آقا! دیگر با ما هم بله؟ من که می‌دانم شما سه شنبه ی هر هفته وقتی خانم تان می‌رود صف شیر، موهایتان را رنگ می‌کنید. گیرم موهایتان را پر کلاغی می‌کنید و ابرو‌هایتان را با دقت منظم و کوتاه می‌کنید، آن چین‌های صورت و چروک‌های زیر چشم را چطور می‌خواهید از بین ببرید؟
هنوز هم که آقای فرامرزی را مقصر می‌دانید! شما فکر می‌کنید اگر آن روز که فرامرزی چانه می‌انداخت، کنارش نبودید، من شما را نمی‌شناختم و دنبالتان نمی‌آمدم؟ مرد حسابی! فرامرزی یک سال پیش فوت کرده، آن وقت من حالا یاد شما افتادم و آمدم دنبالتان؟!
این فرضیه ی شما اصلا با عقل جور در نمی‌آید، شما که ادعا می‌کنید نویسنده اید و روشنفکر، نباید این طور فکر کنید.


راضی به زحمت شما نیستم ... نه، اصلاً صحبت نمک گیر شدن نیست، مثل اینکه کاملا مرا نمی‌شناسید‌ها! باشد، تا شما چای را آماده کنید، من روی آن صندلی می‌نشینم، فقط امیدوارم قصد فرار نداشته باشید؛ شما هر جا بروید من پیدایتان می‌کنم، مطمئن باشید!
دست شما درد نکند، به به! عجب چای خوشرنگی. می‌گویم این پنجره ی اتاقتان چه چشم انداز زیبایی دارد، آدم با دیدن هیجان و هیاهوی این بچه‌ها روحش جوان می‌شود. تشریف بیاورید پشت پنجره، چرا از من دوری می‌کنید؟ نترسید، می‌خواهم چیزی نشانتان بدهم. چقدر رنگتان پریده، سردتان است که می‌لرزید؟! آن بچه‌ها را ببینید، آن دختر بچه را می‌گویم، همان که با دوپا رفته روی تاب، بلوز بی آستین پوشیده و موهایش را خرگوشی بسته، دیدید؟ اِ روبروی چشمتان است که.. زیر آن درخت تبریزی را می‌گویم دامن چین دار قرمز پوشیده.. بله تاپش سفید آبی رنگ است. ببینید چه با دل و جرأت است و تابش تا کجا سینه ی هوا را می‌ترکاند بیچاره مادرش دارد از ترس سکته می‌کند. بر عکس آن پسرک را ببینید همان که بلوز راه راه پوشیده، سر زانو‌های شلوارش پاره است، دیدید آفرین... آفرین! زیر چشم چپش خال سیاهی دارد، ماشاالله چه چشم دقیقی دارید‌ها! ببینید چطور دو زنجیر تاب را چسبیده و با هر تکانی که آن جوانک به تاب می‌دهد جیغش بلند می‌شود. از جثه ا ش پیداست از آن دخترک بزرگ تر است، اما دل و جرأت این با آن ... بعد هم عده ای سینه سپر می‌کنند که چه؟ مرد‌ها شیرند! بعضی از همان بچگی شیرند، شما هم یکی از همان شیر‌ها هستید دیگر؟!

این سر و صدای هر روزه شما را اذیت نمی‌کند؟ اِ! کجا رفتید؟ آه پشت میز نشستید. آن طور که شنیده ام شما نویسنده‌ها آرامش را بیشتر دوست دارید، پس چطور .... واقعاً؟ نیمه شب نوشتن سخت نیست؟ اما نشستن روی این صندلی لق لقو، شیطنت‌های بچه‌هاو آدم‌های رنگارنگ می‌تواند سوژه‌های جالبی برای نوشتن دستتان بدهد، این طور نیست؟
چه جالب! یک کتاب با داستان‌هایی که از اتفاقات این بچه‌هاست. حالا کر چاپ می‌کنید؟ عجب! باز که گریه می‌کنید... به من نگاه کنید، با شما هستم، سرتان را از روی میز بردارید.. چقدر شلخته اید! این همه کاغذ و کتاب را روی میز تلمبار کردید که چه؟ اگر چیزی بخواهید می‌توانید پیدا کنید؟


ببینید، از بس گریه کرده اید چشمتان شده دو کاسه ی خون. من نمی‌دانم چرا شماها این طور هستید؟! یکی مرا می‌بیند با بی تابی در آغوشم می‌گیرد و دیگری برای فرار از دستم به پشت بام خانه اش می‌رود، از همان جا سکندری می‌خورد و تالاپ! یکی هم مثل شما هی التماس می‌کند و اشک می‌ریزد. آخر چقدر؟! ای آقا! من تا چند ساعت دیگر به این عکس‌های ساه و سفید نگاه کنم. بله، آن را هم دیدم. جداً هنوز این کت و شلوار سرمه ای را دارید؟ بروید بیاوریدش تا من باور کنم. نه، حرف شما سند است. صبر کنید، باز که دارید از خودتان می‌گویید. ببینید آقا، در این یک ساعت، من با تمام خصوصیات و زیر و بم زندگیتان آشنا شدم، مثلاً می‌دانم عیالتان از بادمجان بدش می‌آید اما شما عاشق میرزا قاسمی‌هستید و هفته ای یک بار به بهانه خرید کرده می‌روید رستوران سر میدان، دو پرس میرزا قاسمی‌با برنج کته می‌خورید. می‌دانم هیچ ناشری برای نوشته‌های شما سرمایه گذاری نمی‌کند اما شما به دوست و آشنا گفته اید، چون فکر می‌کنید کسی متوجه ی محتوا نمی‌شود و زحمتتان هدر می‌رود، چاپ نمی‌کنید. دخترتان بعد از ده سال باردار شده و پسرتان لکنت زبان دارد. شب‌ها وقتی زنتان می‌خوابد دوتا لیوان چای با قند زیاد می‌خورید، بعد هم لیوان‌ها را نشسته سر جایشان می‌گذارید و کلی هم کیف می‌کنید که عیال نمی‌فهمد. با سبزی فروش محله قهرید، چون گل به سبزی‌هایش قاطی می‌کند.
آخر دعوای اقدس خانم و عروسش چه دخلی به من دارد! ببینید آقا، من می‌روم... نه باور کنید جدی می‌گویم، احتیاجی به بدرقه نیست، خودم راه را بلدم. به به! خنده چه به صورت گرد و تپلتان می‌آید. مثل اینکه تلفن تان زنگ می‌زند، راحت باشید، به کارتان برسید. فعلاً با اجازه، راستی.. اِ! آقا چه شد؟ چرا رنگتان پرید؟ قلبتان تیر می‌کشد؟ کی پشت خط بود؟ کمی‌بلند تر، ناشر؟ تبریک می‌گویم! چرا چشمتان را بستید؟ آقا آقا نبضتان هم که نمی‌زند، کوبش قلبتان هم که تمام شد، مثل اینکه روحتان از بدن خارج شد! من واقعاً متأسفم که گفتم اسمتان در آمده... .
منبع: asreadineh.com

0014
9th July 2011, 09:53 AM
معجزه

وقتي هشت سالم بود ، شنيدم كه پدر و مادرم درباره ي برادر كوچك ترم صحبت مي كنند.
فهميدم كه برادرم سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي آن ندارند.
پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه ي جراحي پر خرج برادرم را بپردازد.
شنيدم كه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي توا ند پسرمان را نجات دهد.
با ناراحتي به اتاق خوابم رفتم و از زير تخت قلك كوچكم را در آوردم . قلك را شكستم .
سكه ها را روي تخت ريختم و آنها را شمردم. فقط پنج دلار بود.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شدم و چند كوچه بالا تر به دارو خانه رفتم.
جلوي پيشخوان انتظار كشيدم تا دارو ساز به من توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه
یه بچه ي هشت ساله شود. پاهايم را به هم زدم و سرفه مي كردم ولي داروساز توجه اي نمي كرد.
بالا خره حوصله ي من سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه ي پيشخوان ريختم.
داروساز جا خورد ، رو به من كرد، و گفت چه مي خواهي؟
جواب دادم برادرم خيلي مريض است. مي خواهم معجزه بخرم.
دارو ساز با تعجب پرسيد: ببخشيد!!!؟؟؟
توضيح دادم : برادر كوچك من داخل سرش چيزي رفته و بابايم مي گويد:
فقط معجزه مي تواند او را نجات دهد.
من هم مي خواهم معجزه بخرم قيمتش چه قدر است؟
دارو ساز گفت: متا سفم دختر جان ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمانم پر از اشك شد و گفتم شما را به خدا ، او خيلي مريض است ، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد.
اين هم تمام پول من است. من كجا مي توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت ، از من پرسيد: چه قدر پول داري؟
پولهام را كف دستم ريختم و به مرد نشان دادم . مرد لبخندي زد و گفت:
آه چه جالب!!! فكر مي كنم اين پول براي خريد معجزه براي برادرت كافي با شد.
بعد به آرامي دستم را گرفت و گفت:
من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم ، فكر مي كنم معجزه ي برادرت پيش من باشد.
آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با مو فقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي ، پدر نزد دكتر رفت و گفت از شما متشكرم ، نجات پسرم يك معجزه ي واقعي بود،
مي خواهم بدانم بابت هزينه ي عمل جراحي چه قدر بايد پر داخت كنم؟
دكتر لبخندي زد و گفت: فقط پنج دلار.
بیایید ما هم معجزه هایی که در توانمون هست رو برای دیگران انجام بدیم

0014
28th November 2011, 12:03 AM
خودکشی



کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه ی

خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:

وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم....

زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم
و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و
بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم
درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد
شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که
گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.


منبع:http://dastanak.com

0014
28th November 2011, 12:05 AM
اشتباه لپی

میگفتن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد یه عمری خودمونو کشتیم شیرین ترین علف دنیا بشیم غافل از اینکه اصلا طرف بز نبود . . .

گاو بود به خوردن مقوا عادت کرده بود


منبع:http://dastanak.com

0014
28th November 2011, 12:12 AM
یادگیری



روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند. به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. این افسر نامش "برق آسا" است و آنچنان حرکات رزمی را به سرعت اجرا می کند که حتی قوی ترین رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم می آورند. من چگونه می توانم از خودم و حریم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!

شیوانا تبسمی کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه او را سرجایش بنشان!"

پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت:" چه می گوئید؟! او "برق آسا" است و سریع تر از برق ضربات خود را وارد می سازد. من چگونه می توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!"
...

شیوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه سر جایش بنشان! برای تمرین ضربه زنی برق آسا هم فردا نزد من آی تا به تو راه سریع تر جنگیدن را بیاموزم!"

فردای آن روز پسر جوان لباس تمرین رزم به تن کرد و مقابل شیوانا ایستاد. شیوانا از جا برخاست به آهستگی دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهایش ژست مردی را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اینجا بود که شیوانا حرکت ضربه زنی را با سرعتی فوق العاده کم و تقریبا صفر انجام داد. یک ضربه شیوانا به صورت پسر نزدیک یک ساعت طول کشید. پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به این بازی آهسته شیوانا خیره شد و سپس با بی تفاوتی در گوشه ای نشست. یک ساعت بعد وقتی نمایش ضربه زنی شیوانا به اتمام رسید. شیوانا از پسر خواست تا با سرعتی بسیار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند.

پسر با اعتراض فریاد زد که حریف او سریع ترین مبارز سرزمین امپراتور است. آن وقت شیوانا با این حرکات آهسته و لاک پشت وار می خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟ اما شیوانا با اطمینان به پسر گفت که این تنها راه مبارزه است و او چاره ای جز اطاعت را ندارد."

پسر به ناچار حرکات رزمی را با سرعتی فوق العاده کم اجرا نمود.

یک حرکت چرخیدن که در حالت عادی در کسری از ثانیه قابل انجام بود به دستور شیوانا در دو ساعت انجام شد. روزهای بعد نیز شیوانا حرکات جدید را با همین شکل یعنی اجرای حرکات چند ثانیه ای در چند ساعت آموزش داد. سرانجام روز مبارزه فرا رسید. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ایستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسر امپراتور خشمگین بدون هیچ توضیحی دست به شمشیر برد و به سوی پسر جوان حمله کرد. اما در مقابل چشمان حیرت زده سربازان و ساکنین دهکده پسر جوان با سرعتی باور نکردنی سر و صورت افسر را زیر ضربات خود گرفت و در یک چشم به هم زدن برق آسا را بر زمین کوبید.

همه حیرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گریخت. پسر جوان نزد شیوانا آمد و از او راز سرعت بالای خود را پرسید. او به شیوانا گفت:" ای استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعی این قدر سریع عمل کردم؟"

شیوانا خندید و گفت:" تک تک اجزای وجود تو در تمرینات آهسته تمام جزئیات فرم های مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافی ریزه کاری های تک تک حرکات را برای خود تحلیل کردند. به این ترتیب هنگام رزم واقعی بدن تو فارغ از همه چیز دقیقا می دانست چه حرکتی را به چه شکل درستی باید انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در واقع سرعت اجرای حرکات تو به خاطر تمرین آهسته آن بود. هرچه تمرین آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرایط واقعی بیشتر است. در زندگی هم اگر می خواهی بهترین باشی باید عجله و شتاب را کنار بگذاری و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوی. فقط با صبر و حوصله و سرعت پایین است که می توان به سریع ترین و پیچیده ترین امور زندگی مسلط شد. راز موفقیت آنها که سریع ترین هستند همین است. تمرین در سرعت پایین. به همین سادگی!"



منبع:http://dastanak.com

0014
29th November 2011, 10:39 AM
بهترین خبر

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.

پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.

دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.

یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!

دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.

دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.

منبع:http://www.takbarg.ir

0014
29th November 2011, 10:46 AM
امید

روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آيا می‏ توانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آيا درخت سرخس و بامبو را می بينی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دير زمانی نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر ‏رشد كردند و زيبايی خيره كننده ای به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمايان شد. در ‏مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت ‏رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.. ريشه هايی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نياز داشت را فراهم می ‏كرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آيا می‏ دانی در تمامی اين سالها كه تو درگير مبارزه با ‏سختيها و مشكلات بودی در حقيقت ريشه هايت را مستحكم می ‏ساختی. من در تمامی اين مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.
‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايی جنگل كمك می كنن. ‏زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد می ‏ كنی و قد می كشی!
‏از او پرسيدم : من ‏چقدر قد مي‏ كشم.
‏در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند. ‏گفت: تو نيز بايد رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی...

منبع:http://www.takbarg.ir

0014
24th July 2012, 09:00 PM
كشاورز و زن غرغرو (http://da3tan.blogveb.com/More/251618-%D9%83%D8%B4%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%B2%20%D9%88%20%D 8%B2%D9%86%20%D8%BA%D8%B1%D8%BA%D8%B1%D9%88)





مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت…
یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!!!http://da3tan.blogveb.com/

0014
24th July 2012, 09:08 PM
مردانگي(داستان واقعي) (http://da3tan.blogveb.com/More/251589-%D9%85%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%8A%28%D8%A F%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D9%88%D8%A7%D9% 82%D8%B9%D9%8A%29)

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود . ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد . خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,, همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,, من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,, ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,, یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم …

http://da3tan.blogveb.com/

0014
25th July 2012, 12:27 PM
چشمه


در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.
آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟...
تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید .
فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود.
خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.


http://www.dastanak.com/

0014
25th July 2012, 12:29 PM
استاد اصولا منطق چیست ؟



معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : ....
نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام
عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم
تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
و از دیدگاه هر کس متفاوت است


http://dastanak.com/

0014
25th July 2012, 12:30 PM
حمام رفتن بهلول


روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....
این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.


http://dastanak.com/

0014
28th July 2012, 09:51 PM
پیر مرد ناشنوا

یيرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.

بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه.

دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه.

دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه:

خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید.

پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته ام!

هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم…

فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که

توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام!

http://da3tan.blogveb.com/

0014
28th July 2012, 09:54 PM
پاسخ دکتر حسابی

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند


http://da3tan.blogveb.com/

0014
28th July 2012, 10:01 PM
از الاغ درس بگیریم

کشاورزي الاغ پيري داشت که يک روز
اتفاقي به درون يک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد.
براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشد،
کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد.
مردم با سطل روي سر الاغ هر بار خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش را مي تکاند وزير پايش ميريخت و وقتي خاک زير پايش بالا مي آمد سعي مي کرد روي خاک ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينکه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد.

**نکته:*
*مشکلات، مانند تلي از خاک بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم:*
*اول: اينکه اجازه بدهيم مشکلات ما را زنده به گور کنند.*
*دوم: اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود.*

http://da3tan.blogveb.com (http://da3tan.blogveb.com/)

0014
29th July 2012, 09:09 PM
حق تقدم!!!

کشتي درحال غرق شدن بود.ناخدا فرمان خروج از کشتي را صادر کرد.مردها براي خروج هجوم آورده بودند.ناخدا مانع خروج مردها شد و گفت: خجالت بکشيد حق تقدم با زنان است.زنان بسيار خوشحال شدند و ضمن تشکر از ناخدا به خاطر رعايت حق خانم ها يکي يکي از کشتي خارج شدند ... پنج دقيقه بعد ناخدا گفت: آقايان بفرمائيد پياده شويد.کوسه ها به اندازه کافي سير شدند.

http://dastanak88.blogfa.com/

0014
29th July 2012, 09:12 PM
داستان صداقت


دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم. هر کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید. بالاخره روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالیش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند: گل صداقت. همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.


http://dastanak88.blogfa.com

0014
30th July 2012, 08:45 PM
درمان پادشاه


پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.

تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!

لئو تولستوی

http://tanhaghasremandastan.persianblog.ir/

0014
30th July 2012, 08:53 PM
گاهی احمق ترین ها باهوشترین هستند



معلم: هرکی سوال بعدی منو جواب بده میتونه بره خونه.شاگرد نخاله کیفشو از پنجره میندازه بیرون...-معلم با عصبانیت: کی اون کیفو انداخت بیرون؟من بودم آقا..خداحافظ



http://tanhaghasremandastan.persianblog.ir/

0014
30th July 2012, 08:55 PM
پادشاه و تخته سنگش

زمان‌های قدیم، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس‌ِالعمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت ازکنار تخته سنگ می‌گذشتند.
بسیاری هم غرولند می‌کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای استو… با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه برنمی‌داشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیج.........ا ت بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه‌ای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.



http://tanhaghasremandastan.persianblog.ir/

0014
30th July 2012, 08:58 PM
فرعون

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می کرد
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه ی انگوری به او داد
و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن
فرعون یک روز از او فرصت گرفت
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد
و همچنان عاجز مانده بود
که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد
فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد
شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست!!
سپس وردی بر خوشه ی انگور خواند و خوشه ی انگور طلا شد
بعد خطاب به فرعون گفت
من با این همه توانایی «لیاقت بندگی خدا» را نداشتم
آن وقت تو با این همه حقارت ادعای «خدایی» می کنی؟!
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت
چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد
زیرا می دانستم که از نسل او همانند «تو» به وجود می آید




http://tanhaghasremandastan.persianblog.ir/

0014
30th July 2012, 09:01 PM
یک سرباز

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم((


پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم((.

پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی کند((.

پدرش گفت: ((ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند((.

پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند)). آنها در جواب گفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی((.

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.

با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.

پسر آنها یک دست و پا نداشت.

0014
31st July 2012, 08:51 PM
بازی با سیب زمینی!!!





معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند؛ او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند.


فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه‌ی بعضی ها۲، بعضی ها ۳ و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.

معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را باخود ببرند.

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.

معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟

بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید.بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟؟






http://www.stefan.ir/post/326

0014
31st July 2012, 08:54 PM
نصیحت پدربزرگ

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.
در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری؟!


http://www.stefan.ir/post/326

0014
2nd August 2012, 08:51 PM
آرزو های یک زن!!!

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد......





قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد

[nishkhand][nishkhand][nishkhand]

http://shanameh1.persianblog.ir/

0014
2nd August 2012, 08:58 PM
روزی که امیرکبیر گریه کرد

در سال 1264 قمری، نخستین برنامه‌ی دولت ایران برای واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبله‌کوبی می‌کردند.
اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبی به امیر کبیر خبردادند که مردم از روی ناآگاهی نمی‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان می‌شود
هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته‌اند، امیر بی‌درنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور می کرد که با این فرمان همه مردم آبله می‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شماری که پول کافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان می‌شدند یا از شهر بیرون می‌رفتند روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ی شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط سی‌صد و سی نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده می‌شود. امیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمی‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین های‌های می‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه‌ی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع می‌کنند. تمام ایرانی‌ها اولاد حقیقی من هستند و من از این می‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند


http://shanameh1.persianblog.ir

0014
2nd August 2012, 09:00 PM
عکس یادگاری

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد.

معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و

بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.

یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده...


http://www.tanziran.com

0014
3rd August 2012, 08:24 PM
یک آرزو


(((در داستان های قدیمی آورده اند که، روزی خداوند فرشته ای از فرشتگان بارگاه خویش را به زمین فرستاد و گفت در هر قاره ای، یکی از بندگان را بیاب و هر آنچه میخواهد مستجاب کن.)))

فرشته نخست بار بر کالیفرنیای آمریکا فرود آمد. مردی را دید که در خیابان قدم میزند. گفت ای مرد، حاجت چه داری تا روا کنم از برای تو؟ مرد گفت: خانه ای بزرگ میخواهم. ماشینی بسیار بزرگ و مقدار زیادی پول. آنقدر که هر چه خرج کنم به پایان نرسد...
خواسته مرد مستجاب شد.

فرشته بر سر اروپا چرخی زد و بر روی پاریس فرود آمد. زنی را پیدا کرد. آرزوی زن را پرسید. زن گفت: مردی میخواهم زیبا رو. و لباسی که هیچ زنی تا کنون نپوشیده باشد. و عطری که هیچ انسانی تا کنون نبوییده باشد...
خواسته زن مستجاب شد.

فرشته به قاره آسیا روان شد و از قضا در میانه یکی از کویرهای ایران فرود آمد. مردی را دید نشسته در کپر خود. تنها و بی کس. پرسید: ای مرد چه میخواهی از من؟
مرد گفت: آرزویی ندارم. من به آنچه دارم راضیم.
فرشته به حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزویی بکن! مرد گفت: راضیم و چیزی نمیخواهم. هر چه فکر میکنم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد.
فرشته ناامیدانه پرگشود. اما در آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن!
فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟ گفت: بله! کمی آن طرف تر، پیرمردی دیگر است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن !


http://iraniangraphic.com

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد