PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : انار شگفت



تووت فرنگی
23rd February 2011, 06:02 AM
* لباسهايش را جمع كرد و كنار جوي باريك وسط باغ نشست. دستش را به خنكاي آب سپرد. حرير نازك آب موج برداشت. سردي آب تنش را مور مور كرد. كف دستش را به كاشي هاي آبي و ليز كف جوي چسباند. دستش را آرام در آب تكان داد. آب موهاي پشت دستش را به بازي گرفته بود. از اين كار لذّت برد. دوباره و دوباره اين كار را تكرار كرد. موهاي دستش مثل علفهاي سياه و نازكي ميان آب تكان مي خورد. مشتي آب برداشت و به صورتش پاشيد. قطره هاي آب از لابلاي ريشهايش راه جستند و پايين چانه اش جمع شدند.
چشمانش را بست و گوش سپرد به صداي برخورد شاخه هاي درختان و گنجشكاني كه ميان برگها سر و صدا راه انداخته بودند. باد دلچسبي كه از سوي درختها مي وزيد، سرحالش آورد. صداي خش خش ملايمي شنيد. برگشت و پشت سرش را نگاه كرد. وزير بود، با لبخند مرموزي بر لب. به طور محسوسي چيزي را پشتش پنهان كرده بود. از زير سايه روشن تاريك درختان گذشت و آرام به او نزديك شد.
ـ چه شده وزير؟! اميدوارم كاري پيش نيامده باشد، چون مي داني كه الآن ساعت استراحت من است.
ـ مي دانم جناب امير! امّا براي شما تحفه اي دارم كه ساعت استراحت شما را خيلي شيرين تر خواهد كرد.
امير به آب جوي خيره شد و با دستش آن را به بازي گرفت.
ـ چه تحفه اي وزير؟! لياقت اين همه تعريف را دارد؟
ـ جناب امير مي توانند خودشان حدس بزنند.
امير به چشمان وزير دقيق شد. سعي كرد از چشمان او بخواند كه چه چيزي را پشت خود پنهان كرده. برقي در چشمان وزير مي درخشيد. نمي دانست در آن چشمان ريز ميشي رنگ كه زير سايه باني از ابروان انبوه جا خوش كرده بودند و قِي زرد رنگي هميشه گوشه هاي آنها را پر كرده بود، چه چيزي وجود داشت كه او را نگران مي كرد. هميشه وقتي براي مدّتي به چشمان وزير خيره مي شد، احساس بدي مثل تنفّر و دلزدگي در دلش مي شكفت. سعي كرد به چشمان وزير نگاه نكند. نگاهش را دزديد و به كاشي هاي برّاق كف جوي دوخت. با دستش موجهاي كوچكي در آب ايجاد كرد.
ـ نمي توانم حدس بزنم، حوصله اش را هم ندارم.
وزير جلو آمد. برابر امير زانو زد. مثل شعبده بازي كه قصد دارد شاهكارش را به نمايش بگذارد، با ظرافت يك دستش را از پشتش بيرون آورد و جلوي امير گرفت. انار درشتي توي دستش بود كه پوست ارغواني رنگش مي درخشيد. امير به انار نگاه كرد و گفت: «خُب كه چه؟»
وزير انار را ميان انگشتانش چرخاند و گفت: «خودتان مي توانيد ملاحظه بفرماييد». امير انار را گرفت. نگاهش افتاد به نوشته اي كه به طور برجسته و خيلي طبيعي روي پوست انار به چشم مي خورد. چشمانش را ريز كرد و آن را آهسته زير لب خواند:
ـ لا اله الا اللّه ، محمّدا رسول اللّه ، ابوبكر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسول اللّه .
نوشته را دوباره خواند. بي اختيار لبخندي روي لبش نشست. نوك انگشتش را روي نوشته كشيد.
ـ خيلي شگفت انگيز است. تو اين انار را چگونه به دست آورده اي؟
ـ خيلي اتّفاقي قربان! قبول داريد ما بهترين دليل را عليه شيعيان بحرين به دست آورده ايم؟
ـ البتّه وزير! ولي تو در مورد شيعيان بحرين چه فكر مي كني؟
ـ آنها مردماني متعصّب هستند كه هر دليلي را انكار مي كنند. شما مي توانيد دانشمندان شيعه را حاضر كنيد و اين انار را به آنها نشان بدهيد. اگر آن را قبول كردند و به آئين ما درآمدند كه چه خوب، ولي اگر اين دليل را هم انكار كنند، سه راه بيشتر براي آنها وجود ندارد.
امير انار را كنار جوي گذاشت و مشتي آب برداشت و روي انار خالي كرد. حالا انار بيشتر از قبل مي درخشيد.
ـ از كدام سه راه حرف مي زني؟
ـ سه راهي كه خودم انتخاب كرده ام، آنها يا بايد مانند مسيحيان و يهوديان، خفّت و خواري را به جان بخرند و به حكومت جزيه بپردازند.
يا اينكه دليلي محكم بياورند كه اين معجزه بزرگ را رد كند.
يا اينكه شما دستور دهيد مردان شيعه را بكشند و زن و فرزندانشان را به اسيري بگيرند و اموال آنها را به غنيمت بگيريم.
چند دقيقه اي به سكوت گذشت. به غير از صداي شُرشُر ملايم آب، صداي ديگري به گوش نمي رسيد. امير داشت فكر مي كرد. وزير با دو انگشتش قِي را از دو گوشه چشمانش گرفت و سر انگشتانش را در آب جوي شست. امير چندشش شد. دوباره همان حس به سراغش آمد. با عجله گفت: «پيشنهاد خوبي است، پس زودتر بلند شو و ترتيب كار را بده. من همه كار را به عهده تو مي سپارم».
وزير از جا بلند شد و به راه افتاد. يك دفعه ايستاد و چند لحظه اي با ترديد نگاهي به امير و نگاهي به انار كرد.
ـ راستي ...
ـ نگران انار نباش. پيش من مي ماند. فقط تو زودتر برو و كارها را مرتّب كن.
وزير لبخندي زد و به راه افتاد. امير همانطور كه دور شدنش را نگاه مي كرد با خود گفت: «نمي دانم چرا نگاه اين مرد اينجوري است، دلم را آشوب مي كند».
* * * *
بوي عود و روغن چراغ به هم آميخته بود. نور چراغهايي كه روي ديوارهاي قصر مي سوختند، به آيينه كاري هاي سقف مي تابيد و منعكس مي شد. امير حالتي جدّي به چهره اش داده و روي تخت نشسته بود. دستش را به دو طرف تخت گرفته و به عقب تكيه داده بود.
وزير دستانش را روي شكم به هم قلاّب كرده بود. ايستاده بود كنار تخت و نگاه تيزش علماي شيعه را زير نظر گرفته بود، صدايش را بلند كرده بود و تقريبا فرياد مي زد:
ـ ... توجه كنيد و به راه رستگاري برگرديد. اين معجزه بزرگي است. دليل آشكاري است بر حقيقت انديشه ما و باطل بودن انديشه شما. اين فرصت خوبي است. خوب فكر كنيد. خداوند با فرستادن اين معجزه راه سعادت را به شما نشان داده است. وقت را غنيمت بدانيد و به باطل بودن عقيده خويش اعتراف كنيد ...
علماي شيعه وسط سالن ايستاده بودند. ده نفري مي شدند. بيشترشان سالخورده و پير بودند. لباسهاي سفيد و بلندشان ميان لباسهاي رنگي درباريان توي چشم مي زد. با پريشاني و اضطراب انار را دست به دست مي گرداندند و زمزمه اي آرام و گنگ بينشان جريان داشت. همه چهره در هم كشيده و فكر مي كردند.
امير با انگشت مگسي را كه روي زانويش نشسته بود، پس زد و با خود فكر كرد: «خوب سردر گم شده اند، چه دليلي بهتر از اناري كه آفريده خداست، مي تواند باطل بودن عقيده شان را آشكار كند؟»
وزير گويي فكر او را خوانده بود، خم شد و در گوش او زمزمه كرد: «قربان! مي بينيد چطور به هم ريخته اند؟ به زودي پيروز مي شويم».
امير خودش را كنار كشيد. نفس داغ وزير لاله گوشش را قلقلك داده بود. لاله گوشش را گرفت و خاراند. احساس كرد از بوي دهان وزير، از بوي عود و روغن چراغ حالش دارد به هم مي خورد.
بي توجّه به حرف وزير، به علماي شيعه نگاهي كرد و گفت: «خوب چه مي گوييد؟ اگر عقيده ما را نپذيريد، بايد همچون كفّار جزيه بپردازيد وگرنه شما را كشته و زنان و فرزندان را اسير خواهيم كرد».
پيرمردي از علماي شيعه كه انار را در دست داشت، جمع را كنار زد و عصازنان جلو آمد:
ـ مهلتي مي خواهيم تا درباره اين كار با هم مشورتي كنيم.
وزير قدمي جلو گذاشت و گفت: «اين كاري نيست كه نياز به مشورت داشته باشد، شما هم وقت خودتان و هم وقت امير را تلف مي كنيد».
پيرمرد شيعه بدون اينكه نگاهي به وزير بكند، به امير گفت: «يك مهلت سه روزه به ما بدهيد، بعد از آن در اختيار شما خواهيم بود».
وزير به سوي امير رفت و آهسته گفت: «قربان! قبول نكنيد. بهتر است كار در همين مجلس تمام شود». امير صورت وزير را كنار زد تا بوي دهان او، آزارش ندهد. با خشم به چشمهاي وزير خيره شد. چشمهايش گستاخ و بي پروا بود.
ـ وقتي كه حق با ماست، چرا بايد از مهلت خواستن آنها بترسيم؟ بالاخره حق آشكار مي شود.
صدايش را بلند كرد و گفت: «باشد، سه روز مهلت مي دهم، به شرط اينكه صبح روز چهارم در اينجا باشيد».
پيرمرد جلو آمد و انار را روي ميز كوچكي كه جلوي تخت بود، گذاشت.
ـ قول مي دهيم بعد از سه روز حاضر شويم و نتيجه را به عرض برسانيم.
* * * *
خورشيد كم كم غروب مي كرد. سينه آسمان به رنگهاي سرخ و نارنجي درآمده بود. «محمّد بن عيسي» به سرعت از خم كوچه گذشت. دو مرد كه در پناه ديوار ايستاده بودند، مشغول حرف زدن شدند.
ـ او چه كسي بود كه سر و پاي خويش را برهنه كرده بود؟
ـ «محمّد بن عيسي بحريني» بود، رو به سوي بيابان داشت.
ـ بيابان؟ بيابان براي چه؟
ـ مگر نمي داني؟ ماجراي انار معجزه آسا را نشنيده اي؟
ـ شنيده ام. امّا چرا او به بيابان مي رود؟ براي چه كاري؟
مرد سرش را به ديوار تكيه داد و نگاهش را به فضا خيره كرد:
ـ براي مدد جستن از آقا امام زمان! علماي شيعه سه نفر از پرهيزكارترين شيعيان را انتخاب كرده اند. براي اينكه هر شب يكي از آنها به بيابان برود و از آقا ياري بجويد. امشب شب سوم است. دو نفر قبلي كه نتيجه اي به دست نياوردند، اكنون همه چشم اميد به محمّد بن عيسي دوخته اند. ديدي چه درمانده و پريشان راه مي سپرد؟ اطمينان دارم دست خالي برنمي گردد و بعد از چند روز نور اميد را به دل شيعيان بحرين مي تاباند.
محمّد بن عيسي كوچه هاي خاكي بحرين را به سرعت پيمود. خورشيد غروب كرده بود و ستاره ها زلال و شفّاف توي آسمان مي درخشيدند كه به بيابان رسيد. به هر طرف نگاه مي كرد، بيابان خشك را مي ديد و بوته هاي خار را و افقي كه انتها نداشت. باد گرمي كه مي وزيد، شنهاي بيابان را از زمين بلند مي كرد. نشست و خاك گرم را در مشت فشرد.
بيابان و تنهايي!
ـ امشب به تو پناه آورده ايم، بايد كه پناهمان دهي. مي دانم كه صداي فريادمان را مي شنوي.
و بعد فرياد زد. فريادش سينه سياه بيابان را شكافت.
ـ يا امام زمان! يا مهدي!
سرش را ميان دستهايش فرو برد و رو به قبله زار زد. نفهميد تا كِي زار زد و نام او را به زبان آورد. ماه و ستاره ها رفته بودند و حالا خورشيد كم كم داشت از افق سر بيرون مي آورد. محمد بن عيسي صداي قدمهاي آرامي را روي شن شنيد. سرش را بلند كرد. صورتش خيس بود. اشك و عرق و غبار به هم آميخته بود. ته گلويش از شنهايي كه در گلو داشت، مي سوخت.
جواني جلو مي آمد كه چهره اي گندمگون داشت و لبخندي شيرين كه پهناي لبانش را پر كرده بود. خورشيد از پشت سر به او مي تابيد و او غرق در نور جلو مي آمد.
محمد بن عيسي آب دهانش را قورت داد:
ـ يعني او همان كسي است كه ما به دنبالش هستيم؟
صداي مرد همراه نسيم صبحگاهي به محمّد بن عيسي وزيد:
ـ اي محمّد بن عيسي! چه شده است كه تو را به اين حالت مي بينم؟
محمّد بن عيسي چند بار پلك زد و پرده اشك را از روي چشمانش پس راند، حضور مرد به او دلگرمي بخشيده بود.
ـ اي مرد! مرا به حال خودم واگذار كن، من آمده ام دست به دامن كسي شوم كه جهان سالهاست انتظار او را مي كشد. راز دل خويش را فقط براي او مي گويم.
مرد غريبه كنار محمّد بن عيسي نشست.
ـ من همان كسي هستم كه تو او را مي جويي.
تمام تن محمّد لرزيد. سرش گيج رفت. چند لحظه طول كشيد تا به حال عادي برگردد.
ـ اگر تو كسي هستي كه او را مي جويم، ديگر نيازي نيست كه من گرفتاريم را شرح دهم.
مرد غريبه دستان محمّد را در دست گرفت و گفت: «آري، اكنون خوب گوش كن كه چه مي گويم».
و حرفهايي زد كه محمّد را به دنياي ديگري برد.
* * * *
خانه وزير بوي خودش را مي داد. بوي دهانش را و بوي نفسش را. امير به در و ديوار آجري خوشرنگ خانه و به درهاي چوبي با شيشه هاي كوچك و بزرگ رنگارنگ نگاه كرد. انگار از پشت هر درخت و از پس هر در و ديواري يك جفت چشم ريز ميشي رنگ به او خيره شده بود، دلش آشوب شد.
محمّد بن عيسي دور تا دور حياط را با چشم گشت. به در كوچك و چوبي كه از آن سوي درختها، خودنمايي مي كرد، اشاره كرد و گفت: «بايد وارد آن اتاق شويم».
وزير كه دستپاچه به نظر مي رسيد و لبهايش سفيد شده بود، جلو دويد و گفت: «نه ديگر، ببينيد من اجازه دادم كه وارد خانه ام شويد، ولي ديگر اجازه نمي دهم وارد آن اتاق شويد. آنجا اتاق كوچكي است كه گاهي بچّه هايم براي بازي به آنجا مي روند، آنجا چيزي كه به درد شما بخورد، پيدا نمي كنيد».
امير با خشم نگاهش كرد. چشمانش قي كرده بود، امّا خبري از گستاخي و بي پروايي هميشگي در آنها نبود. عوضش ترس و التماس بود كه در آنها موج مي زد.
«محمّد بن عيسي» گفت: «تمام دلايلم را فقط در آن اتاق كوچك ذكر مي كنم». امير گفت: «باشد برويم».
امير و محمّد بن عيسي بدون توجّه به وزير كه با نگراني دستهايش را به هم مي ماليد، از كنار درختهاي تنومند وسط حياط گذشتند و به كنار درِ چوبي رسيدند. محمّد بن عيسي در را هل داد. در باز شد و هر سه نفر در حالي كه گردنشان را خم كرده بودند، وارد شدند.
اتاق تاريكي بود كه بوي نم مي داد و غير از صندوق بزرگي كه گوشه آن بود و فرشي كه كف اتاق پهن شده بود، چيز ديگري به چشم نمي خورد.
محمّد بن عيسي با شوق به طرف صندوق رفت. در كلفت و فلزي آن را به زحمت باز كرد و لا به لاي لباسهايي را كه درون آن روي هم تلنبار شده بود، جستجو كرد. وزير با شتاب بالاي سرش رفت و فرياد زد:
ـ لا به لاي لباسهاي كهنه ما دنبال چه مي گردي؟
محمّد بدون توجّه به او، كيسه كوچك و سفيدي را كه پيدا كرده بود، بيرون آورد و با شادماني به سوي امير رفت، وزير فرياد كشيد و شروع كرد به فحش دادن.
محمّد بن عيسي ميان فريادهاي او فرياد كشيد:
ـ جناب امير! شما مي توانيد خودتان داخل كيسه را نگاه كنيد.
امير بند كيسه را كشيد. دستش را داخل كيسه كرد و قالبي گِلي را درآورد. قالبي كه به شكل انار بود. محمّد بن عيسي ادامه داد:
ـ در هر نصف از اين قالب همان كلماتي نوشته شده است كه روي انار نقش بسته. اين قالب را روي اناري كه در حال رشد بوده، قرار داده و محكم بسته اند. همانطور كه انار رشد مي كرده، نوشته ها هم روي پوست انار اثر مي گذاشته و اكنون به صورتي كه مي بينيد، درآمده است. و همه اين كارها به دست وزير دغلكار شما انجام شده. امير نگاهش را از قالب گرفت و خشمناك و زيرچشمي به وزير كه حالا ساكت شده و كنار ديوار سر به زير ايستاده بود، نگاه كرد.
محمّد انار را به سوي امير گرفت و گفت: «ما معجزه ديگري هم داريم. داخل اين انار چيزي غير از دود و خاكستر نيست. شما مي توانيد خودتان آن را بشكنيد».
امير انار را گرفت و سرپنجه هاي خود را به آن فشرد. انار با صداي خشكي شكست و ذرّات سياه و خاكستري داخل آن به هوا پاشيد.
اكنون سكوت فضاي اتاق كوچك را پر كرده بود. امير ذرّات انار را كه به لباسش پاشيده بود، با دست پاك كرد و رو به محمّد بن عيسي پرسيد:
ـ چه كسي راز اين انار را براي تو فاش كرد؟
چشمان محمد درخشيد. با مايه اي از خوشي در كلام گفت: «حجّت خداي ما، امام زمان ما، سرور و مولاي ما».
ـ امام شما كيست؟
ـ ما دوازده امام داريم. علي(ع) امام اوّل ماست و فرزندان او امامان بعدي ما هستند. آخرين حجّت خدا كسي است كه راز اين انار را براي ما فاش كرد و او همنام پيامبر بزرگ ما و هم اوست كه جهان را پر از عدل و داد مي كند.
امير با علاقه به محمّد بن عيسي نگاه كرد. احساس تازه اي درونش را پر كرده بود. احساس راحتي مي كرد. دوست داشت هر چه زودتر آنچه را كه درونش بود، بيرون بريزد.
ـ من گواهي مي دهم كه خدايي جز خداي يكتا نيست. محمّد رسول اوست و خليفه و جانشين بعد او علي(ع) است ...
اشكها روي صورتش دويدند. دستهاي محمّد را در دست گرفت و چشم در چشم او ادامه داد.
ـ بعد از علي نيز، فرزندان او امام و جانشين پيامبر هستند. من به تمام آنها ايمان آورده و امام زمان را حجّت پروردگار تا زمان ظهورش مي دانم.
محمّد از سر شوق و شادماني خنديد. دستهايش را گشود و امير بحرين را در آغوش گرفت.
ـ خدا را شكر كه توطئه دشمنان، گمراهي را به راه باز آورد.



نسرين اميني

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد