PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آقا، من مسلمان نيستم!



تووت فرنگی
17th February 2011, 02:50 PM
خيابان شلوغ بود. گرماى مضاعف آن‏ها راخسته‏تر كرده بود. ايستادند و به هر تاكسى كه‏رسيدند، دست‏بلند كردند تا آن‏ها را سواركند. اما چه سود، كه دست هايشان‏نمى‏توانست ماشينى را از حركت‏باز دارد.تاكسى‏ها بى‏تفاوت از كنارشان رد مى‏شدند.انگار نه انگار كه دو مسافر خسته ايستاده‏اند.بعضى از ماشين‏ها پر از مسافر بودند اما بعضى‏ديگر خالى بودند. مسير آن قدر طولانى بودكه پياده رفتن هم شدنى نبود.
به ساعتش نگاه كرد. درست نيم ساعت‏بودكه آن جا ايستاده بودند. رو به همراهش كرد وگفت: «عجب شهرى پسر عمه! با اين همه‏ماشين، كسى نيست ما را سوار كند.»
پسر عمه سرى به علامت تاييد تكان داد.شلوغى خيابان و بى‏توجهى راننده‏ها آن قدرخسته‏اش كرده بود كه نتوانست‏حرفى بزند.بالاخره بايد كارى مى‏كردند. راه برگشتن كه‏نداشتند. كسى هم كه دلش به رحم نمى‏آمدكه آن‏ها را به مقصد برساند. بازهم به راه حل‏اول برگشتند; پياده رفتن. اما شدنى نبود.توى اين فكرها بودند كه يك سوارى جلو پايشان‏توقف كرد و صدايى از داخل آن بيرون آمد: «آقايان،بفرماييد سوار شويد.» هردو سرخم كردند تا راننده رانگاه كنند اما راننده آشنا نبود. هردو با تعجب به هم‏نگاه كردند. راننده ادامه داد: «هرجا كه خواستيد برويد،در خدمت‏شما هستم.»
مرد مقصدشان را گفت و راننده با مهربانى‏لبخندى زد و گفت: «بفرماييد...» هردو به‏صندلى تكيه دادند و نفس راحتى كشيدند.ماشين كه حركت كرد، هردو در دلشان خدا راشكر كردند كه بالاخره بعد از اين همه مدت، سوار تاكسى شدند. راننده نگاهش به جلو بود.مرد رو به پسرعمه‏اش كرد و طورى كه راننده‏هم بشنود، گفت: «خدا را شكر! بالاخره توى‏تهران يك راننده مسلمانى پيدا شد كه به ماتوجه كند و سوارمان كند.»
راننده با شنيدن اين حرف از آيينه ماشين‏نگاهى به آن دو نفر كرد و گفت: «حاج آقا! اتفاقا من مسلمان نيستم.»
هردو با تعجب نگاهى به راننده انداختند.مرد گفت: «مسلمان نيستى؟ پس...»
راننده لبخندى زد و گفت: «بله حاج آقا!بنده ارمنى هستم. سالهاست كه توى تهرانم.»
ديگرى پرسيد: «خب، ما كه مسلمانيم.خودت هم مى‏دانى و از ظاهر و لباسمان اين رافهميدى. پس چرا ما را سوار كردى؟»
راننده سرفه‏اى كرد و مثل سخنرانى كه‏بخواهد حرف‏هايى بزند، گلويى تازه كرد وگفت: «درسته كه من مسلمان نيستم; اما به‏كسانى كه روحانى هستند و لباس مقدس روحانى به تن دارند، معتقدم. من احترام اين‏آدم‏هاى بزرگوار را بر خودم لازم مى‏دانم.»
- چه طور؟ مگر چه اتفاقى افتاده؟
راننده آهى كشيد و گفت: «يادش به خير!همين چند سال پيش بود. آن سال حاج‏ميرزا صادق مجتهد تبريزى در تبعيد بود. من‏هم راننده بودم و بايد ايشان را از تبريز به‏سنندج مى‏بردم. همراه من هم سرهنگى بودكه از ايشان مراقبت مى‏كرد. ما كلى راه را طى‏كرديم. نزديك ظهر بودكه به يك جاى باصفايى رسيديم. هنوز هم در خاطرم هست;چه جاى‏با صفايى بود. پر از دار و درخت وسرسبز. چشمه آبى هم در كنار درختان بود.آقاى تبريزى به من گفت: «حالا كه اين جارسيديم، لطفا نگهدار تا نماز ظهر و عصرم رابخوانم.» اما سرهنگ كه چهره غضبناكى‏داشت، با عصبانيت و به تندى به ميرزا نگاه‏كرد و بعد رو به من كرده گفت: «اعتنا نكن. برو!»من هم مامور بودم و معذور. به حرف سرهنگ‏گوش دادم. خب هرچه باشد، وظيفه داشتم ومى‏ترسيدم برايم پاپوشى درست كند. نزديك‏چشمه كه رسيديم، ناگهان ماشين خاموش‏شد و از حركت ايستاد. هركارى كردم، ماشين‏روشن نشد. رو به سرهنگ كردم و گفتم: «بايدبروم بيرون ببينم اشكال از كجاست.» ازماشين پياده شدم و به موتور و جاهاى‏ديگرش نگاه كردم اما بازهم بى‏فايده بود.ماشين روشن شدنى نبود. ميرزا به آرامى‏گفت: سرهنگ هم حرفى‏نداشت كه بزند و هيچ بهانه‏اى

نداشت. ميرزارفت گوشه‏اى وضو گرفت. بعد به آرامى نمازخواند. من هم مشغول وارسى ماشين بودم.مدتى بعد ميرزا نمازشان تمام شد و سوارماشين شد. من هم سوار شدم تا دو باره‏ماشين را امتحان كنم كه ببينم روشن‏مى‏شود يانه؟ ناگهان با چرخاندن سويچ،ماشين روشن شد. اصلا برايم باور كردنى نبود.»
راننده دوباره از آيينه نگاهى به آن دو نفركرد و ادامه داد: «بله، آقايان! از آن موقع به بعدفهميدم كه اهل اين لباس، نه تنها پيش مردم، بلكه نزدپروردگار عالم هم محترم و آبرومند هستند.»
× داستانهاى شگفت، شهيدمحراب آية‏الله دستغيب،براساس خاطره‏اى از آقاى حاج آقا معين شيرازى.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد