PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : جايي براي گريستن



Only Math
15th February 2011, 07:13 PM
جايي براي گريستن
اوايل دهه‌ي شصت، وقتي چهارده سالم بود و در شهر كوچكي در جنوب «اينديانا» زندگي مي‌كرديم، پدرم فوت كرد. درست زماني كه من و مادرم براي ديدن بستگان‌مان از شهر خارج شده بوديم، پدر ناگهان دچار حمله‌ي قلبي غيرمنتظره‌اي شد و درگذشت. وقتي به خانه برگشتيم، ديديم پدرم رفته است. هيچ فرصتي نبود كه به او بگوييم «دوستت دارم» يا با او خداحافظي كنيم. او مرده بود، براي هميشه. خواهر بزرگ‌ترم به كالج مي‌رفت و بعد از مرگ پدر، خانه‌ي ما از حالت يك خانواده‌ي شاد و پرجنب و جوش به خانه‌اي تبديل شده بود با دو آدم متحير كه درگير غم خاموش خود بودند.
سعي كردم با غم و تنهايي ناشي از مرگ پدرم، دست و پنجه نرم كنم. در عين حال، بسيار نگران حال مادرم بودم. مي‌ترسيدم مبادا گريه‌ي من به خاطر مرگ پدرم، باعث تشديد ناراحتي او شود. در مقام «مرد» جديد خانواده، احساس مي‌كردم مسئوليت حمايت از او در مقابل ناراحتي‌هاي بزرگ‌تر با من است. به همين دليل، راهي يافتم كه با استفاده از آن، بدون آزردن ديگران بتوانم دلم را خالي كنم. در شهر ما، مردم، زباله‌هايشان را توي مخازن بزرگي كه پشت حياط خانه‌هايشان بود مي‌ريختند. هفته‌اي يك‌بار، يا آن‌ها را مي‌سوزاندند يا رفتگرها آن‌ها را جمع مي‌كردند. هر شب بعد از شام، داوطلبانه زباله را بيرون مي‌بردم. يك كيسه‌ي بزرگ دستم مي‌گرفتم و دور خانه مي‌گشتم و تكه‌هاي كاغذ يا هر چيزي كه پيدا مي‌كردم، توي آن مي‌ريختم، بعد به كوچه مي‌رفتم و زباله‌ها را توي مخزن مي‌ريختم. سپس ميان سايه‌ي بوته‌هاي تاريك پنهان مي‌شدم و آن‌قدر همان‌جا مي‌ماندم تا گريه‌ام تمام شود. بعد از آن‌كه به خودم مي‌آمدم و مطمئن مي‌شدم كه مادرم نمي‌پرسد چه كار مي‌كرده‌ام، به خانه برمي‌گشتم و براي خواب آماده مي‌شدم.
اين ترفند، چند هفته‌اي ادامه پيدا كرد. يك شب بعد از شام، وقتي زمان كار فرا رسيد، زباله‌ها را جمع كردم و به مخفيگاه هميشگي‌ام توي بوته‌ها رفتم، ولي زياد نماندم. وقتي به خانه برگشتم، رفتم سراغ مادرم تا ببينم كاري هست كه بتوانم برايش انجام بدهم يا نه. تمام خانه را گشتم تا بالاخره پيدايش كردم. توي زيرزمين تاريك، پشت ماشين لباس‌شويي داشت تنهايي گريه مي‌كرد. غمش را پنهان مي‌كرد تا مرا ناراحت نكند.
نمي‌دانم كدام درد بزرگ‌تر است؛ دردي كه آن را بي‌پرده تحمل مي‌كني يا دردي كه به خاطر ناراحت نكردن كسي كه دوستش داري، توي دلت مي‌ريزي و تاب مي‌آوري. اما مي‌دانم كه آن شب توي زيرزمين، ما همديگر را در آغوش كشيديم و بدبختي‌مان را - كه هر كدام‌مان را به جاهايي دور و تنها كشيده بود - گريستيم. ديگر بعد از آن، هيچ وقت نياز به تنها گريستن پيدا نكرديم.

تيم گيبسون
سينسيناتي، اوهايو



برگرفته از كتاب:
استر، پل؛ داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق 1387.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد