PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کدام عشق آباد(سيف « قاسم » سيروس)



تووت فرنگی
13th February 2011, 05:45 AM
قسمت اول

"بانو" ، دختر "خان سالار"، خواب سواری را ديده بود که نشسته بر اسب سفيدش، تاخت کنان واردقلعه می شود. چند ماه بعد، در يک شب زمستانی که سرمايش استخوان را سياه می کرد، "غريبه" ای وارد دولت آباد شد. غريبه، با زدن چند ضربه بر در اولين خانه، صدای مرد خانه را شنيد که می گويد:
- کيستی؟!
- غريب هام. راه گم کرده ام.
- برو به قلعه. برو به مسجد.
- کدام قلعه؟ کدام مسجد؟
- قلع هی خان سالار. مسجد آخوند ملا محمد. آن بالای تپه. چراغ روشن است. سرت را بالا بگيری
می بينی. هم جا دارند و هم خوراک.
- يخ زده ام بی انصاف! نای حرکت ندارم!
- صبر کن. آمدم.
لحظه ای بعد، در خانه بازشد و مردی با شولايی نمدی، پای به بيرون گذاشت و اول مشتی خرما به
غريبه داد و بعد، شولای نمدی را روی شانه های او انداخت و گفت:
- خرما را بخور، گرمت می کند. شولا را هم به خودت بپيچان. می رسانمت، اما به يک شرط!
- چه شرطی؟
- از تو نم یپرسم که چه کسی هستی و از کجا آمده ای و کارت چيست. تو هم نه از من می پرسی و
نه از کس و کارم! باشد؟!
- باشد!
مرد راه افتاد و غريبه هم به دنبالش. به جلوی قلعه که رسيدند، مرد سرش را بالا گرفت و داد زد که:
- آهای! آهای! غريبه است. راه گم کرده است.
چندبار، پشت سر هم داد زد تا از بالای قلعه، کسی پاسخ داد که:
- آمدم!
مرد شولا را از غريبه گرفت و گفت:
- اگر فردا ماندنی شدی، بيا خانه ی ما. قدمت روی چشم. حالا ، خدا حافظ.
مرد رفت و در تاريکی گم شد. در قلعه باز شد و کسی غريبه را به درون خواند. غريبه به درون خزيد ودر، پشت سرش بسته شد.
در آن زمان، "دولت آباد"، هنوز "شهری" نشده بود. آبادی هائی بود به فاصل هی چند فرسخ، جدا از هم،ميان کوه های سر به فلک کشيده و رها شده به امان خدا، در سينه ی دشتی؛ دشتی که دراز کشيده بود و شانه هايش را تکيه داده بود به کوه های پشت سرش و پاهاهايش را دراز کرده بود به سوی کويری که می پيوست به درياهای آن سوی زمين.
ميان آن چند تکه آبادی، دولت آباد، آبادترينشان بود. مسافرانی که از سوی کوير می آمدند، دولت آباد را همچون غولی می ديدند که چمباتمه زده است ميان سه کوه و برشانه ای، "قلعه ی خان سالار" را نگهداشته است و بر شانه ای، "مسجد آخوند ملا محمد" را. قلعه و مسجد به وسيله ی رودخان های از هم جدا می شدند؛ رودخانه ای که در زمستان، جان می گرفت و هياهو کنان به سوی کوير می رفت و در بهار، کم جان می شد و آن وقت، کسی مجبور نبود که برای رفتن به قلعه ی خان سالار و مسجد آخوند ملا محمد، پای بر روی پل چوبی باريک و لغزان و لرزانی بگذارد که از زمان " شاه شهيد" به جای مانده بود. مردم دولت آباد، خواب های آبدار فراوانی ديده بودند که هيچکدام از آن خواب ها، دوای درد بی آبی شان نشده بود. خواب ديده بودند که خان با گرزی که دور سرش می چرخاند، چنان بر قله ی کوه بالای سردولت آباد کوباند که کوه به هزاران تکه مبدل شد. چند هفته بعد، خبر به خان رسيده بود که جائی از
کوه دهان باز کرده است و همين طور آب است که بيرون می زند. خان هم، فورا خودش را به آنجا
رسانده بود و نام آن را گذاشته بود چشمه ی "رستم" و دستور داده بود که جويی از آن چشمه بکشندبه سوی قلعه اش و جويی هم به سوی زمين های مزروعی و باغات ميوه اش.


ادامه دارد....

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد