PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قلبش مرا لو داد



تووت فرنگی
8th February 2011, 02:56 PM
درست است .عصبی ام . من بسیار بسیار عصبی بودم و هستم .ولی حق ندارید بگویید من دیوانه ام این رنج قوای حسی را قوی كرده است جای اینكه ضعیف یا خراش كند. از همه بیشتر حس صداهای تیز را . من همه ی صداهای آسمان و زمین را می شنوم . صداهای بسیاری را از جهنم می شنوم پس چگونه می توانم دیوانه باشم؟ گوش كن ! ببین كه چقدر درست و آرام و همه ی داستان را می توانم برایت بگویم .
نمی توانم بگویم چگونه اولین بار این فكر به ذهنم خطور كرد .ولی دائما اذیتم می كرد و تمام روز و شب می آمد و می رفت . هیچ چیز خاصی درمیانه نبود. او هیچ احساسی نداشت ولی من آن مرد پیر را دوست داشتم . او هیچ وقت با من بد تا نكرده بود. هیچ وقت به من توهین نكرده بود. من هیچ چشمی به ثروت او نداشتم .فكر كنم چشم های او بود، بله چشم هایش اذیتم می كرد. او چشم های یك لاشخور را داشت . یک چشم آبی بی روح. هر وقت چشمش به من می افتاد ، یخ می كردم .كم كم به تدریج تصمیم گرفتم كه زندگی اش را ازش بگیرم . و خودم را برای همیشه از شر آن چشم ها خلاص كنم .
حالا مسئله این است. شما تصور می كنید من دیوانه ام .آدم دیوانه كه چیزی نمی داند .ولی شما باید مرا می دیدید. شما باید می دیدید كه من چقدر هوشمندانه عمل كردم. و چقدر احتیاط و دور اندیشی و ظاهر سازی كردم. من با آن پیرمرد هیچ وقت به اندازه ی هفته ی پیش از كشتنش مهربان نبودم. هر شب ، حدود نیمه های شب قفل در را می چرخاندم اوه ! آن را به آرامی باز می كردم . فانوس را كم می كردم تا هیچ نوری نتابد. همه را .همه را .همه را و سرم رابه زور تو می بردم . (اوه ،حتما اگر می دیدید كه چقدر زیركانه سرم را به زور تو می بردم ، خنده تان می گرفت ) طوری كه پیرمرد را ازخواب نپرانم، آرام بسیار بسیار آرام تو می رفتم .یك ساعت طول می كشید تا من سرم را از در تو ببرم چنان با احتیاط ،اوه بله بسیار نور ضعیفی بر چشم های آن لاشخور بیفتد . این كار را هفت شب وهر شب نیمه شب انجام می دادم ولی همیشه چشمهایش بسته بود .بنابراین نمی توانستم كارم را انجام دهم چون پیرمرد مرا نمی رنجاند بلكه چشم های شیطانی اش آزارم می داد . هر روز صبح وقتی خورشید طلوع می كرد ،با وقاحت تمام به اتاق خوابش می رفتم و با كمال پررویی با او حرف می زدم او را به اسم صدا می كردم و می پرسیدم كه شب را چطور گذرانده. ببینید او بهتر از این بود كه حدس بزند كه هر شب درست راس ساعت 12 وقتی خواب است نگاهش می كنم .
هشتمین شب من برای باز کردت در . از همیشه بیشتر احتیاط كردم .دقایق ساعت خیلی كندتر از من حركت می كرد. پیش از آن شب هرگز تمام ذكاوتم را به كار نبرده بودم.
وقتی فكر می كردم این منم كه هر شب آرام آرام در را باز كرد و او حتی این فكر و اعمال مخفیانه ام راتصورهم نمی تواند بكند به زحمت می توانستم حس پیروزمندانه ام را كنترل كنم .حسابی به این فكر می خندیدم .شاید او صدای مرا شنید. چون ناگهان در تختخوابش تكان خورد .انگار كه ترسیده باشد.حالا شما ممكن است فكر كنید كه من برگشتم ولی نه. اتاق او بسیار تاریك بود چون كركره ها از ترس دزدها بسته بود.آن قدر تاریك كه می دانستم او نمی تواند در باز را ببیند .پس در جایم بی حركت ماندم .بی حركت.
سرم را تو برده بودم .سرم نزدیك چراغ انگشتم روی قفل حلبی چراغ لغزیده پیرمرد از جا پرید.
داد زد: كی اونجاست؟
من بی حركت ماندم و چیزی نگفتم. یك ساعت همان جا ماندم بی اینكه حتی یك عضله ام را تكان بدهم و تمام این مدت صدای دراز كشیدنش را نشنیدم . او هنوز در تخت خوابش نشسته بود و گوش می داد .به صدای مرگ آور ساعت گوش می داد همانطور كه من هر شب این كار را كرده بودم .شبی بعد از شب دیگر.
در همین حال صدای ناله ی ضعیفی را شنیدم .می دانستم این صدا از شدت ترس است.صدای ناله از درد یا رنج نبود اوه! نه صدای ضعیف خفه ای بود كه وقتی آدم بسیار ترسیده است از اعماق روح بر می خیزد . من این صدا را خوب می شناختم .شبهای بسیاری درست در نیمه شب وقتی همه ی دنیا خوابیده بود ترسی كه آشفته ام كرده بود از درون من بر می خاست انعكاس وحشت آورش زیاد می شد. گفتم كه خوب می شناختمش . من می دانستم پیرمرد چه می كشد دلم برایش می سوخت و در عین حال به او می خندیدم . می دانستم با اینكه به رختخوابش برگشته ولی از زمانی كه آن صدای ضعیف را شنیده بیدار است . از آن موقع ترس بر او مستولی شده بود. او تلاش می كرد برای صدا علت تراشی كند.
با خودش می گفت: این صدای باد است كه توی دودكش می پیچد . نه فقط صدای موشی است كه دارد راه می رود . یا فقط یك جیرجیرك است كه به تنهایی جیرجیر می كند.
بله او تلاش می كرد خودش را با این ها قانع كند . ولی می دانست همه شان بیهوده است . همه شان بیهوده است .چون مرگ آهسته آهسته با سایه ای سیاه مقابلش ظاهر می شد و قربانی اش را در بر می گرفت. این تاثیر غمبار آن سایه ی نامرئی بود كه باعث می شد او بدون اینكه مرا ببیند یاصدایم را بشنود حضورم را در اتاق حس كند.
بعد از آن كه مدت بسیاری حوصله كردم و منتظر ماندم و نشنیدم كه به جایش برگردد تصمیم گرفتم كه نور چراغ را کمی فقط كمی بیشتر كنم. نمی توانستید تصور كنید كه چقدر دزدكی واقعا دزدكی اینكار را كردم تا نور بسیار ضعیفی مثل نخ عنكبوت از چراغ بیرون آمد و برچشمان لاشخوری اش افتاد .چشمهایش باز بود كاملا باز بود وقتی نگاهم به چشمانش افتاد دیوانه شدم. من آنها را به وضوح دیدم. آن آبی بی روح را با نقابی نفرت انگیز كه تا مغز استخوان را یخ می كرد .ولی از چهره ی خود پیرمرد چیزی نمی توانستم ببینم. چون نور را ناخودآگاهانه درست انداخته بودم روی آن نقطه.
نگفته بودم كه شما بین دیوانگی و تیزی قوای حسی من دچار اشتباه شده اید؟ حالا می گویم كه صدای بسیار ضعیف ،آرام و كمی به گوشم رسید مثل این كه یك ساعت را توی پنبه مخفی كرده باشند. من این صدا را هم به خوبی می شناختم .این صدای تپش قلب پیرمرد بود.صدا خشم مرا بیشتر كرد درست همانطور كه صدای طبل سربازان را برمی انگیزد . با این حال من خودم را كنترل كردم و برجای ماندم .به زحمت نفس می كشیدم .چراغ را بی حركت نگه داشته بودم و تلاش می كردم كه نور را روی چشم هایش ثابت نگهدارم. در همین حال آن تپش شیطانی قلب افزایش یافت. هر لحظه تندتر و تندتر می شد. و بلند و بلندتر . پیرمرد باید خیلی ترسیده باشد . بلندتر دارم می گویم هر لحظه بلندتر . درست می فهمی چه می گویم؟ من گفته بودم كه عصبی بودم . همانطور كه الان هم هستم. همان موقع تپش بیشتر شد، در میان سكوت وحشتناك آن خانه ی قدیمی صدایی به این زیادی ترس و بسیار زیادی ایجاد می كند . با این حال من چند دقیقه ی دیگر نیز همانطور ماندم. ولی تپش بلندتر وبلندتر می شد. فكر كردم الان است كه قلبش بتركد. حالا یك نگرانی دیگر هم داشتم ، صدا را همسایه ها می شنوند .اجل پیرمرد فرا رسیده بود .جیغ بلندی كشیدم و چراغ را روشن كردم و بعد پریدم توی اتاق . او یك جیغ كشید فقط یك جیغ. در یك لحظه روی زمین انداختمش و رختخواب سنگین را رویش پرت كردم. از اینكه كارم را انجام شده می دیدم لبخند زدم. برای دقایقی صدای خفته ی ضربان قلبش به گوش می رسید. ولی دیگر عصبانی ام نكرد. چون دیگر از پس دیوارها شنیده نمی شد . بالاخره تمام شد. پیرمرد مرد من رختخواب را برداشتم و او را نگاه كردم. بلكه سنگ شده بود. یك سنگ مرده دستم را روی قلبش گذاشتم و چند دقیقه فشاردادم. هیچ ضربانی نداشت . اویك سنگ مرده بود. دیگر چشم هایش آزاری به من نمی رساند.
هنوز فكر می كنید من دیوانه ام ؟البته اگر برایتان بگویم كه برای پنهان كردن جسد چقدر احتیاط به خرج دادم دیگر این طور فكر نخواهید كرد . شب داشت به پایان می رسید . و من با عجله كارمی كردم ولی در سكوت. اوه! جسد را مثله كردم . سرو دستها و پاهایش رابریدم بعد الوارهای كف اتاق خواب را برداشتم و تكه ها را میان چوبهای كف اتاق قرار دادم . بعد بسیار مكارانه و هوشمندانه چوبها را به سر جایشان برگرداندم. آن قدر كه هیچ چشمی حتی چشم خود او متوجه چیزی نشود .
چیزی برای شسستن وجود نداشت نه روی سنگها و نه جای دیگر نه خونی و نه لكه ای .خیلی نگران این مسئله بودم .
آن مرد خیكی بالاخره گیر افتاده بود .ها !ها!
وقتی كارهایم تمام شد ساعت 4 بود وهوا مثل نیمه ی شب تاریك بود . وقتی كه ساعت زمان را اعلام كرد صدای زنگ در بیرونی بلند شد. با آرامش پایین رفتم تا در را باز كنم چون چیزی برای ترسیدن وجود نداشت. سه مرد وارد خانه شدند و بسیارمودبانه خودشان را معرفی كردند ؛ پلیس .(موضوع این بود) صدای جیغ را همسایه ها شنیده بودند و این اشتباه شک آنها را برانگیخته بود. به اداره ی پلیس گزارش داده بودند و اینها یعنی پلیسها مامور شده بودند قضایا را بررسی كنند.
من لبخند زدم .چراباید می ترسیدم؟ آنها را به داخل دعوت كردم .گفتم كه آن جیغ ،صدای خودم بوده است چون كابوس دیده ام و گفتم كه پیرمرد نیست، به خارج شهر رفته است.. همه جای خانه را به آنها نشان دادم. گذاشتم بگردند خوب بگردند. و در آخر آنها را به این اتاق خواب آوردم .گنجه ی پیرمرد را که دست نخوره و مطمئن بود به آنها نشان دادم. و وقتی حسابی به من اعتماد كردند، چند صندلی به اتاق آوردم و پیشنهاد كردم كه بنشیند وخستگی در كنند. و در همین حال با كمال وقاحت – كه از این پیروزی به دست آورده بودم- صندلی ام را روی لكه ای كه از جسد قربانی به جا مانده بود قرار دادم.
پلیسها قانع شده بودند. رفتار من آنها را مجاب كرده بود. من بسیار راحت بودم. گفتند كه می خواهند در مورد مسائل دوستانه ای صحبت كنند و من به گرمی جوابشان را دادم. ولی خیلی زود احساس كسالت كردم و آرزو كردم كه ای كاش بروند. سرم درد می كرد و احساس می كردم گوشهایم زنگ می زند .ولی آنها هنوز نشسته بودند و گپ می زدند . صدای زنگ آشكار تر شد. ادامه پیدا می كرد و بیشتر می شد. من تند حرف می زدم تا از شر این صدا راحت شوم . ولی صدا ادامه داشت و واضح تر می شد . و بالاخره فهمیدم كه این صدا توی گوش من نیست!
بدون شك من الان آرام هستم ولی آن موقع راحت تر و با صدای بلندتری حرف می زدم .ولی صدا زیاد می شد. چه می توانستم بكنم؟ صدای ضعیف، زیر وكمی بود –انگار كه ساعت را توی پنبه كرده باشی. به نفس نفس افتاده بودم . و هنوز پلیسها داشتند حرف می زدند .من تند تر و بلندتر حرف زدم ولی هنوز صدا زیاد می شد. بلند شدم و درباره چیزهای مزخرفی بحث كردم دست هایم را وحشیانه حركت می دادم ولی صدا هنوز زیاد می شد، چرا آنها نمی روند؟ از این طرف اتاق به آن طرف قدم می زدم تا پلیسها را عصبانی كنم ولی صدا هنوز بلندتر می شد. اوه خدای من ! چه می توانستم بكنم ؟ به شدت عصبانی بودم .داد وبیداد كردم فحش دادم .صندلی را كه رویش نشسته بودم تكان دادم و روی آن چوبها گذاشتم .ولی صدا در تمام این مدت ادامه داشت و زیاد می شد. بلندتر عربده كشیدم .بلندتر باز هم بلندتر !و هنوز پلیسها گپ می زدند و می خندیدند .مگر می شود آنها نشنوند؟ خدای بزرگ! نه نه ! آنها می شنوند. آنها می دانستند ،شك كرده بودند ،آنها داشتند مرا مسخره می كردند. اینطوری فكر می كنم آن موقع هم اینطور فكر می كردم .ولی هر چیزی بهتر از این زجر بود .هر چیز قابل تحمل تر از این ریشخند بود. من این لبخندهای مزورانه را بیش از این نمی توانستم تحمل كنم.احساس كردم یا باید جیغ بكشد یا بمیرم . و حالا ، گوش كن دوباره . بلندتر ! بلندتر! بلندتر! بلندتر! فریاد كشیدم : تبهكارها! بیش از این پنهان نمی كنم . می گویم چه كرده ام . الوارها را بردارید اینجاست .اینجاست این صدای ضربان قلب نفرت انگیز اوست.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد