PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رازی بین دو دوست



MR_Jentelman
14th November 2010, 09:37 AM
مونترال شهر بزرگی است، اما مثل همه شهرهای بزرگ خیابانهای خیلی کوچکی دارد، مثل خیابان پرنس ادوارد که طول آن فقط چهار بلوک و بن بست است. هیچکس خیابان پرنس ادوارد را به اندازه پی یر دوپین نمی شناخت، چون پی‌یر سی سال بود که برای اهالی این خیابان شیر می‌برد. اسبی که پی‌یر در طی پانزده سال اخیر برای حمل شیر استفاده می کرد اسب سفید رنگی بود بنام جوزف. در شهر مونترال بخصوص در بخش فرانسو‌ نشین آن اسبها هم مثل بچه‌ها اغلب با اسامی مقدس نامگذاری میشوند.
اوایل که اسب سفید بزرگ به شرکت شیر پرو وینکال منتقل شد اسمی نداشت. مسئولین شرکت به پی‌یر گفتند که او میتواند از این به بعد از این اسب استفاده کند. پی‌یر به آرامی نرمی گردن اسب را نوازش کرد و به قسمت براق سینه حیوان دستی کشید و سپس به چشم‌های او نگاه کرد.
پی‌یر میگفت: «جوزف اسب مهربانیه، اسبی نجیب و وفادار، و من میتوانم روح زیبائی را که توی چشماش می درخشه را ببینم. اونو بخاطر نام جوزف مقدس که انسانی مهربان ، وفادار، نجیب و خوش چهره بود انتخاب میکنم.»
در طی مدت یکسال جوزف بخوبی پی یر مسیر فروش شیر را یاد گرفت. پی‌یر لاف میزد که جوزف نیاز به دهنه و افسار نداره و او هرگز از آنها استفاده نمیکنه. هر روز صبح ساعت پنج پی‌یر به اصطبل شرکت شیر پرووینکال میرسید. واگن شیر بار میشد و جوزف به آن بسته میشد. پی‌یر همانطور که سوار میشد داد میزد: »هی رفیق عزیز سلام، صبح بخیر»، و جوزف سرش را بر میگرداند، و بقیه رانندگان با خنده میگفتند: «اسب به پی‌یر لبخند میزنه.».
بعد از آن سرکارگر ژاک میگفت: «خیلی خوب پی‌یر راه بیفت»، و پی‌یر به جوزف میگفت: «به پیش دوست من.» و این زوج عالی به آهستگی و با غرور به سمت پائین خیابان حرکت میکرد. واگن بدون هیچگونه هدایتی از جانب پی‌یر سه بلوک به طرف پائین خیابان سن کاترین جلو میرفت سپس به سمت راست میپیچید و پس از گذشتن از دو بلوک در طول خیابان راسلین به سمت چپ می پیچید چون آنجا خیابان پرنس ادوارد بود.
اسب جلو اولین خانه توقف میکرد ، سی ثانیه ای به پی‌یر اجازه میداد تا پیاده شده و یک بطر شیر جلوی در قرار بدهد. بعد از آن دوباره ادامه می‌داد، دو منزل را رد می‌کرد و جلوی سومین منزل توقف می‌کرد. جوزف به همین صورت در طول خیابان به سمت پائین ادامه می‌داد و بعد از آن بدون آن که از جانب پی‌یر هدایت شود، دور میزد و از سمت دیگر خیابان و در امتداد طولی آن بر میگشت. بله جوزف اسب با هوشی بود. توی اصطبل پی‌یر در مورد مهارت جوزف داد سخن می‌داد. «من هیچوقت دهنه‌ی جوزف را نمی کشم، اون می‌دونه کجا بایسته. بله اگر جوزف واگن را بکشه، حتی یه آدم کور هم می‌تونه این مسیر را طى کنه.»
سالها از پس هم گذشت، پی‌یر و جوزف هر دو با هم پیر شدند. -البته یواش یواش و نه به یکباره- سبیل پر پشت پی‌یر کاملا سفید شده بود و زانوهای جوزف بخوبی بالا نمی آمد و دیگر مثل سابق با گردن افراشته راه نمی‌رفت. ژاک سرکارگر اصطبل هرگز متوجه پیر شدن آنها نشد. تا زمانی‌که یک روز پی‌یر را دید که عصای سنگینی را با خودش حمل می‌کرد. ژاک با خنده گفت:«هی، پی‌یر نکنه نقرس گرفتی؟»
پی یر با تردید گفت: «ممکنه. اما آدمی که پیر می‌شه، پاهاش خسته می‌شه.»
ژاک گفت: «تو باید به اسب یاد بدی که بجای تو شیر را جلوی خانه‌ها ببره، جوزف همه کاری انجام می‌ده.»
پی‌یر تمام اعضای چهل خانواده‌ای را که در خیابان پرنس ادوارد زندگی می‌کردند، می‌شناخت. آشپزها می‌دانستند که پی‌یر خواندن و نوشتن بلد نیست. به همین جهت وقتی‌که یک کوارت (1) شیر اضافی می‌خواستند بجای آن‌که طبق سنت معمول یادداشتی توی بطری خالی بگذارند با شنیدن صدای چرخهای واگن شیر بر روی سنگفرش خیابان فریاد می‌زدند: «پی‌یر، فردا صبح یک کوارت اضافی شیر بیار.» و پی‌یر به شوخی جواب می داد: «حتما امشب برای شام مهمان دارید.»
ژاک این چیزها را توی دفترچه کوچکی که همیشه همراه داشت یادداشت مى کرد. پی‌یر حافظه خیلی خوبی داشت. وقتی‌که به اصطبل بر می‌گشت همیشه یادش بود که به ژاک بگوید خانواده پاکواین یک کوارت اضافی شیر بردند و یا خانواده لمواین یک پینت (2) خامه خریدند.
بیشتر گاریچی ها می‌بایستی خودشان حساب‌های هفتگی‌اشان را بررسی و پول جمعآوری کنند، اما بخاطر اینکه ژاک پی‌یر را دوست داشت همیشه او را از این کار معاف می‌کرد. تنها کارى که پی‌یر می بایستی انجام بدهد، آن بود که ساعت پنج صبح به محل اصطبل رسیده به سمت واگن شیر که در نقطه اى از پیاده رو پارک شده بود رفته و سپس شیرها را به مشتری ها تحویل بدهد. پس از دو ساعت او بر می گشت و در حالیکه به سختی از جایش بلند می شد با شوخی با ژاک خداحافظی می کرد و لنگ لنگان و آهسته به سمت پائین خیابان می رفت.
یک روز صبح رئیس شرکت توزیع شیر پرو وینکال صبح زود برای بررسی چگونگی تحویل شیر به آنجا آمد. ژاک با انگشت پی یر را به او نشان داد و گفت: "نگاه کنید او چطور با اسبش حرف میزند. اسب را می بینید چطور به او گوش میدهد و سرش را به طرف او بر میگرداند؟ نگاه‌های اسب را میبینید؟ من فکر می‌کنم آن دو رازی با هم دارند. من بیشتر مواقع این موضوع را می‌بینم. بنظرم میرسد هر دوی آنها وقتی‌که دارند اینجا را ترک میکنند به ما می خندند. پی یر مرد خوبیه آقای رئیس، اما پیر و از کار افتاده شده"، و سپس به سرعت اضافه کرد: "از نظر شما اشکالی نداره پیشنهاد کنم بازنشسته بشه و یه مختصر حقوق بازنشستگی بگیره؟»
رئیس با خنده گفت: "البته که اشکالی نداره" و گفت: "من سابقه اونو می‌دونم، اون سی ساله که این مسیر رفته و آمده و حتی یکبار هم گله و شکایتی نکرده. بهش بگو وقتشه که استراحت کنه. حقوقش هم تمام و کمال پرداخت خواهد شد."
اما پی یر بازنشستگی را نپذیرفت. از تصور اینکه یک روز نتواند جوزف را ببیند بیمناک بود. به همین جهت به ژاک گفت: "ما هر دو پیریم، بگذار با هم از گردونه خارج بشیم. وقتی‌که جوزف آمادگى بازنشسته شدن را داشت من هم دست از کار می‌کشم.
ژاک که مرد مهربانی بود بخوبی این موضوع را درک کرد. چیزهایی درمورد پی یر و جوزف وجود داشت که هر آدمی را وادار می‌کرد که با مهربانی و دلسوزی به آنها لبخند بزند. گویی آن دو نیرویی پنهان از یکدیگر می‌گرفتند. وقتی که پی یر بر روى صندلیش م‌ نشست و جوزف به واگن بسته میشد هیچکدام مسن بنظر نمی‌رسیدند، اما پس از آن که کار آنها تمام می‌شد و پى یر لنگ لنگان طول خیابان را طی می‌کرد واقعاً پیر بنظر می‌رسید و اسب هم در حالیکه سرش پائین افتاده بود خسته و فرسوده به سمت اصطبلش می رفت.
یک روز صبح ژاک خبرهای بدی برای پی یر آورد. صبح خیلی سردی بود که پی یر به آنجا رسید، هوا هنوز تاریک بود. هوای آن روز صبح مثل شربتی یخزده بود و برفی که شب پیش باریده بود همچون میلیونها قطعه الماس که بر روی هم انباشته شده باشند می درخشید.
ژاک گفت: "پی یر اسبت جوزف امروز صبح بیدار نشد. اون خیلی پیر شده بود. می دونی بیست و پنج سالش بود، این یعنی هفتاد و پنج سال برای آدمها.
پی یر بآهستگی گفت: "بله من هفتاد و پنج سالمه و دیگه نمیتونم جوزف را ببینم."
ژاک با لحنی آرام گفت: "البته که می تونی. اون توی اصطبلشه. خیلی آروم بنظر میرسه، برو اونو ببین."
پى یر یک قدم جلو رفت، سپس برگشت. " نه...نه. تو نمی‌دونی ژاک".
ژاک دستی به شانه پی یر زد. "ما یه اسب دیگه برات پیدا میکنیم، اسبی بخوبی جوزف. بله در عرض یکماه تو به اون اسب یاد میدی که مسیر تردد تو را بهمان خوبى که جوزف می شناخت بره. ما"…
نگاه پی یر او را متوقف کرد. سالها بود که پی یر کلاه سنگین و بزرگی بر سر داشت که لبه آن روی چشم هاى او قرار می گرفت و از سرمای گزنده صبح محافظت میکرد. حالا ژاک به چشمان پی یر نگاه می‌کرد، چیزی را که میدید او را وحشتزده می‌کرد. او در چشم‌های پی یر نگاه مرده و بی فروغی را می‌دید. چشمهای پی یر اندوهی را که در دل و جان او وجود داشت، منعکس میکرد. بنظر میرسید که دل و جان او مرده است.
ژاک گفت: "پی یر امروز را استراحت کن." اما پی یر حالا داشت لنگ لنگان به سمت پائین خیابان میرفت. اگر کسی به او نزدیک میشد، ‌می توانست قطرات اشکی را که از گون‌ های او سرازیر بود را ببیند. و صدای خفه و گرفته نفس هایش را بشنود. پی یر قدم به خیابان گذشت. بوق اخطار کامیون بزرگی که به سرعت داشت جلو م‌ آمد، و سپس صدای جیغ ترمزهای آن شنیده شد. اما از قرار معلوم پی یر چیزی را نشنیده بود.
راننده آمبولانسی که پنج دقیقه بعد به آنجا رسید گفت که او مرده. او بلافاصله کشته شده بود.
ژاک و چند تایی از گاریچی‌هایی که به آنجا رسیدند، به پیکر بیجان پی یر چشم دوختند.
راننده کامیون گفت: "کاری از من ساخته نبود، او درست به سمت کامیون من می‌اومد. طوری راه میرفت که انگار نابیناست و چشمهایش جایی را نمی بینه".
دکتر آمبولانس گفت: "نابینا؟ البته که نابینا بوده. مردمک چشمهایش را ببین. این مرد پنج سالی هست که نابینا بوده". دکتر رو به ژاک کرد و گفت: گفتید که این مرد برای شما کار میکرده، نمی‌دانستید که او نابیناست؟
ژاک به آرامی گفت: نه... نه... هیچکدوم از ماخبر نداشتیم شاید یکی از دوستانش که اسمش جوزفه از این‌موضوع اطلاع داشته. من فکر میکنم این‌موضوع یک راز بوده، رازی بین دو دوست."


منبع:تبیان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد