PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : در عشق اتفاقات مرموزی می‌ا‌فتد



MR_Jentelman
2nd November 2010, 09:55 PM
شهر کوچکی بود به اسم آدریاناپولیس، شصت مایلی یالتا در طرف خشک رشته‌کوه‌های کریمه. از ساحل با تاکسی رفته بودم آنجا و در فرودگاه منتظر هواپیمای مسکو بودم که به یک آمریکایی برخوردم. هر دویمان طبیعتاً از دیدن کسی که انگلیسی حرف می‌زد خوشحال شدیم و به سالن غذاخوری رفتیم و نوشیدنی سفارش دادیم. او مهندس شرکت تولید‌کننده‌ کود شیمیایی در کوهستان بود و برای تعطیلاتی شش ماهه به آمریکا برمی‌گشت.
میزی کنار پنجره گرفته بودیم که رو به باندِ فرودِ کم‌پرواز بود، شبیه آن فرودگاه‌های خصوصی وطنی که در حومه می‌بینی و بیشتر پروازهای اختصاصی از آنها استفاده می‌کنند. سالن، سیستم بلندگوی عمومی داشت و زن جوانی با صدای صاف و آهنگ‌دار به روسی اعلان می‌خواند. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید اما فکر کنم از ایگور واسیلیویچ کریوکوف می‌خواست که لطفا به باجه بلیت آئروفلوت مراجعه بفرمایند.
آمریکایی گفت: «منو یاد زنم می‌اندازه این صدا. الان مطلقه‌ام اما پنج سال پیش زنم بود. هر چی بخوای داشت. زیبا بود، ، باهوش، عاشق، آشپزِ تموم عیار، پول و پله‌ای هم داشت. می‌خواست بازیگر شه ولی وقتی نشد، مایوس نشد و تلخی نکرد. فهمید از پسِ رقابت برنمی‌آد، ول کرد، همین. منظورم اینه که از اون زنا نبود که مدعی شه یه شغل خوب رو ول کرده. ما یه آپارتمان کوچیک توی بی‌ساید داشتیم و اون دنبال کار می‌گشت و به‌خاطر تمریناش، تو فرودگاه نیوآرک به عنوان گوینده استخدامش کردن.
منظورم اینه که بلد بود چطور از صداش استفاده کنه. صدای خیلی قشنگی داشت. ساختگی و اینا نبود، خیلی آروم و شاد و آهنگی. سه شیفت کاری چارساعته داشت و چیزایی می‌گفت مثلِ «مسافرین محترمِ پرواز سیاتل ایالات متحده، لطفاً از خروجی شانزدهم سوار شوید»، «آقای هنری تاویستوک، لطفاً به باجه بلیت امریکن ایرلاینز...» فکر کنم این دختره هم از همینا می‌گه. »
با سر به طرف بلندگو اشاره کرد «شغل محشری بود، فقط با چارساعت کار تو روز بیشتر از من پول درمی‌آورد و کلی وقت واسه خرید و آشپزی و خونه‌داری داشت که خیلی هم خوب بلد بود. خب، ما حدودا پنج‌هزار دلار تو حساب پس‌اندازمون داشتیم. تصمیم گرفتیم بچه‌دار شیم و اسباب‌کشی کنیم حومه. اون موقع پنج سالی بود تو فرودگاه نیوآرک گویندگی می‌کرد. خب، یه شب قبلِ شام وقتی داشتم روزنامه می‌خوندم شنیدم از آشپزخونه می‌گفت بیا سر میز لطفاً، شام آماده است. بیا سر میز لطفاً.
با من با همون صدا و آهنگی حرف می‌زد که تو فرودگاه اعلان می‌گفت و این عصبانیم می‌کرد. گفتم: «عزیزم، با من این‌طوری حرف نزن.» با این لحن صدام نزن. بعد اون گفت: «می‌آی سر میز لطفاً؟» درست همون‌طوری که می‌گفت:‌«آقای هنری تاویستوک، لطفاً به باجه‌ بلیت امریکن ایرلاینز.» بعد من گفتم:‌«عزیزم، یه کاری می‌کنی فکر کنم منتظر هواپیمایی چیزیم. منظورم اینه که صدات قشنگه ولی خیلی غیرشخصیه. » اون گفت که صداش خیلی درست تنظیم شده و «فکر نمی‌کنم ازش گزیری باشه» و یکی از لبخندهای زورکی و شیرینی‌رو تحویلم داد که وقتی پروازت چارساعت تاخیر داره و هواپیمای پشت‌بندش رو از دست دادی و مجبوری یه هفته کپنهاگ بمونی مهماندارای هواپیما تحویلت می‌دن.
بعد سرِ میز شام نشستیم و همه‌ وقتِ شام خوردن با همین صدا قشنگه باهام حرف زد. انگار با صفحه‌ گرامافون شام می‌خوردم. انگار با نوار ضبط هم‌غذا شده بودم. بعدِ شام تلویزیون دیدیم و بعد رفت توی اتاق خواب و صدا کرد «الان می‌آی بخوابی لطفاً؟»، «الان می‌آی بخوابی لطفاً؟» درست مثل اینکه بگه «مسافران سان فرانسیسکو لطفاً از گیت هفتم سوار ‌شوند.» رفتم تو تختخواب و امیدوار بودم فردا صبح اوضاع بهتر شه. به هر حال، شب بعد که خونه اومدم، داد زدم «سلام عزیزم» یا چیزی شبیه این و همون صدای همگانی از آشپزخانه اومد که «داروخونه سر نبش می‌ری برام یه خمیردندون پپسودنت بگیری لطفاً؟»، «داروخونه سر نبش می‌ری برام یه خمیردندون پپسودنت بگیری لطفاً؟»
رفتم آشپزخانه و گفتم: «بس کن عزیزم، بس کن.» زد زیر گریه و فکر کردم لابد یه قدم درست برداشته‌ایم. ولی همون‌جور گریه‌کرد و گریه‌کرد و گفت من بی‌عاطفه‌و سنگدلم و درباره صداش خیالاتی می‌کنم که درست نیست و می‌خوام دعوا راه بندازم. خب، شیش ماه دیگه با هم موندیم ولی دیگه تهش رسیده بود. واقعا عاشقش بودم. دخترِ حیرت‌آوری بود تا وقتی به‌ام حسِ یه مسافر احمق رو ‌داد؛ یکی از اون صدنفرِ سالن انتظار که باید به خروجی درست و پرواز درست رسوندشون. بعدِ اون تمام‌وقت دعوا می‌کردیم تا حکمِ طلاق توافقی رو تو رنو گرفت.
هنوز هم تو نیوآرک کار می‌کنه. طبیعیه که فرودگاه کندی رو ترجیح بدم ولی گاهی مجبورم برم نیوآرک و صداش رو می‌شنوم که می‌گه «آقای هنری تاویسوک، لطفا به باجه بلیت امریکن ایرلاینز» ولی فقط تو نیوآرک نیست که صداش رو می‌شنوم، همه جا هست؛ اورلی، لندن، مسکو، دهلی‌نو. مجبورم هوایی سفر کنم و تو همه‌ فرودگاهای این دنیای بزرگ صداش رو می‌شنوم یا یه صدایی شبیهش که از آقای هنری تاویستوک می‌خواد بره باجه بلیت لطفا. نایروبی، لنینگراد، توکیو، همه‌جا همین‌طوره، حتی اگه زبونشون رو نفهمم و یادم می‌اندازه که اون سال چقدر خوشبخت بودم و چه دختر دوست‌داشتنی‌ای بود. واقعا دوست‌داشتنی بود. تو عشق چه اتفاقات مرموزی می‌افته. می‌شه یه نوشیدنی دیگه بخوریم؟ پولش با من. اونا چند روبل بیشتر از هزینه سفر به من می‌دن و بقیه‌اش رو باید لبِ مرز پس بدم.»



منبع:تبيان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد