PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : درون کوچه ها دیگر کسی بازی نمیکند



7raha7
6th October 2010, 06:15 AM
وقتی یه گربه می اومد روی دیوار ، توی آفتابی هوای پک روزهای خوب از درخت سیب بوی تازگی فواره می زد ، مرغ ها گربه رو می دیدند چشمکی به هم می زدند و ریسه می رفتند ، جوجه ها همدیگر رو خبر می کردن و می دُویدن پیش مرغشون .
گربه نیگا می کرد به اوضاع مشکوک حیاط و آروم می پرید پائین ، خروسه می اومد می گفت چه تونه گربه هه داره میاد ! مرغا می گفتن می دونیم ، سگ پشمالوی تازه وارد نوه آقا بزرگ چشاش بسه بود ، سرشو که بلند میکرد می دید همه دارن می خندن پا می شد و میرفت تو حیاط ، گربه سگو که میدید شوکه می شد سگه می پرید میگرفتش گربه میخواست در بره ، ولی گیر می افتاد ... سگه چشمکی به جوجه ها میزد . بعد به گربه می خندید ، جوجه ها دمر می شدن پا رو به هوا می خندیدن ، خروسه دلش درد می گرفت از خنده زیاد سگ پشمالو دستاشو دراز می کرد گربه می خندید و دستشو می گرفت همه می خندیدن ، حتی گربه هم می خندید .
کنار اون باغچه قشنگ ، خانم بزرگ سبزی کاشته بود همسایه با دو تا بنه سیر می اومد در بزنه در باز بود می اومد تو خانم بزرگ سبزی می چید براش ، سیرا رو هم همسایه به زور می داد به خانم بزرگ .
بعد از ظهر ها آقا بزرگ می شست پی کرسی تو حیاط واسه نوه کوچولش قصه میگفت گربه هه و سگه با کاموای خانم بزرگ بازی می کردن . بچه ها قصه آقا بزرگو واسه هم دوباره تعریف می کردن . یه کبوتر یه روزی اتفاقی می اومد تو اتاق زیر شیربونی همه می دُیدن دنبال کبوتر آقا بزرگ زود تر می رسید ولی نوه کوچول کبوتر و ور میداشت نازش می کرد ، هورا کشون می رسیدن پائین خانم بزرگ آب می آورد مرغا لونه شونو واسه یه مهمون جارو می زدن . از فرداش کبوتر بالش خوب می شد و دیگه از اونجا نمی رفت .
خانم بزرگ لباس می شست نوه کوچول از پشت آب می ریخت روش ، خانم بزرگ نوه کوچولو رو مینداخت توی تشت کف ، آقا بزرگ می خندید نوه کوچول لباساشو همونجا در می آورد و لخت می شد خانم بزرگ هم همونجا می شستش و بعد لباس تازه شو می آورد بپوشه .
نوه کوچولو بزرگ می شد کم کم ، جوجه ها داشتن تخم میذاشتن ساعت نیمه شب همه جا روشن بود نوه کوچولو جوون کتاب می خوند ، داستان قهرمانی دلاوری کهنه کار . خانم بزرگ چند وقته مریضه نمازشم رو تختش خوابیده می خونه آقا بزرگ میگه کی میری می خوام نامزدم و بیارم خانم بزرگ می خندید اشک از تو چشای آقا بزرگ سر می خورد . همسایه می اومد با یه قیمه پلو تو چادر می گفت اینو تو خونه ما جا گذاشتین آقا بزرگ می گفت پس تو برده بودیش خانم پاشو غذا پیدا شد .
سفره رو نوه کوچولو مینداخت سبزی باغچه کم مونده بود آب رو هم همین امروز صبح از چشمه آورده بود قاشق ، قاشق قیمه میداد به خانم بزرگ و می گفت مکه چه خبر بود دیگه ؟ خانم بزرگ مثل هفت سال پیش دوباره با آب و تاب تعریف از هتل می کرد . می گفت سیاهه منار و گرفته بود می گفت برین کنار .
یه چند سال بعد خانم بزرگ و آقا بزرگ رو ، نوه کوچولو با نوه هاش سر خکشون میدید . تو حیاط خونه واحد رو واحد ساختن گربه ها رو با اثاثیه مرغا دور انداختن خروسه رو پختن .
امروز دیگه گربه رو دیوار نمیاد . توی محل یه خونه با حیاط هنوز باقی مونده ! صدی مرغ میاد از تو حیاط تلویزیون ولی سبزی نکاشتن جائی . همسایه سلام رو علیک نمی گیره . دری خونه ها رو قفل می زنن ، آقا بزرگا نمی خندن .
آقا کوچولو واسه نوه هاش قصه می خواد بگه ، نوه هاش خوابشون میاد ، آقا کوچولو میره می خوابه بعد نوه هاش میرن تو کوچه کسی رو نمی بینن باهاش بازی کنن بر میگردن می خوابن . واسه یه کبوتر دیروز دو نفر رو کشتن مادر یکیشون شکایت کرده از اون یکی . از خونه پائینی صدای کتک میاد بچه گریه میکنه ، مادره طلاق می خواد پدر بچه مهریه رو نمیده بچه شیر می خواد ... !
پسر خاله آقا کوچولو مریضه بچه هاش بردنش بیمارستان مهر و امضاش رو گرفتن خونه رو فردا بکوبن . رئیس پلیس میگه به بابات پول دادی رسید بگیر . یه ستاره میاد تو آسمون نگاش کنی تو درو می بندی نیاد تو یه دفعه . توی حیاط یه غریبه پاورچین را میره می پرسی : شما ؟ خواهش میکنه چیزی نگی ... در می ره .
وضع آشفته شده است ، درون کوچه ها دیگر کسی بازی نمی کند شوری پیدا نمی شود جایی ، انتظار این که شاید مهربانی بیاید دیگر نیست و خوب بودن تبدیل به اسطوره می شود کم کم ...
نویسنده : کاوه روحانی

هیچ فکرکردی چرا؟؟!!!!!

7raha7
8th October 2010, 06:02 AM
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:

" فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟" استاد اندکی تامل کرد و گفت:

"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"

آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین

نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "

دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و

همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت." اآندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:

" وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.

بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد