AHB
26th September 2010, 06:07 PM
روزی فردی که خیلی زود عصبانی میشد میره پیش پدرش. پدرش میگه هر دفعه که
عصبانی شدی و کسی رو ناراحت کردی یک میخ به دیوار بکوبون.
پسر میره و بعد از مدتی برمیگرده پیش پدرش و میگه روز به روز داره از میخ هایی که
به دیوار میکوبم کم میشه چون دیوارمون داره نابود میشه[khande]
پدره میگه : خوب حالا سعی کن محبت کنی و با هر محبتی که کردی یک میخ از دیوار
بکن.
پسره میره و بعد از یه مدت برمیگرده و میگه : انقد خوبی کردم که همه میخ ها رو کندم
پدرش میگه : باریک[shaadi] ولی دیوار رو ببین. روش زخم و جای خراشه. هیچ جوری نمیشه
دیوار رو مثل اولش کرد.[khanderiz][nadidan][negaran][sootzadan]
عصبانی شدی و کسی رو ناراحت کردی یک میخ به دیوار بکوبون.
پسر میره و بعد از مدتی برمیگرده پیش پدرش و میگه روز به روز داره از میخ هایی که
به دیوار میکوبم کم میشه چون دیوارمون داره نابود میشه[khande]
پدره میگه : خوب حالا سعی کن محبت کنی و با هر محبتی که کردی یک میخ از دیوار
بکن.
پسره میره و بعد از یه مدت برمیگرده و میگه : انقد خوبی کردم که همه میخ ها رو کندم
پدرش میگه : باریک[shaadi] ولی دیوار رو ببین. روش زخم و جای خراشه. هیچ جوری نمیشه
دیوار رو مثل اولش کرد.[khanderiz][nadidan][negaran][sootzadan]