PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های کوتاه



MOJTABA 77
10th September 2010, 01:15 AM
سلام[fardemohem]

اگه داستان كوتاه هاي خوبي بلدين اينجا بنويسين.
ممنون.[golrooz]

MOJTABA 77
10th September 2010, 01:18 AM
مردي، دير وقت، خسته و عصباني، از سر كار به خانه باز گشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
- بابا! يك سوال از شما بپرسم؟
- بله، حتماً. چه سوالي؟
- بابا، شما براي هر ساعت كار، چقدر پول مي‌گيريد؟
مرد با عصبانيت پاسخ داد: «اين به تو ربطي ندارد. چرا چنين سوالي مي‌كني؟»
فقط مي‌خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي‌گيريد؟
- اگر بايد بداني خوب مي‌گويم، 20 دلار.
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. سپس به مرد نگاه كرد و گفت: « مي‌شود 10 دلار به من قرض بدهيد؟»
مرد بيشتر عصباني شد و گفت: « اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري، سريع به اتاقت برو، فكر كن و ببين كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز، سخت كار مي‌كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه‌اي وقت ندارم.»
پسر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و بازهم عصباني‌تر شد: «چطور به خودش اجازه مي‌دهد براي گرفتن پول از من چنين سوالي بپرسد؟» بعد از حدود يك ساعت، مرد آرام‌تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعاً چيزي بوده كه او براي خريدش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي‌آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خواب هستي پسرم؟
- نه پدر، بيدارم.
- فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده‌ام، امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي‌هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.
پسر كوچولو نشست، خنديد و فرياد زد: «متشكرم بابا!» بعد دستش را زير بالشش برد و چند اسكناس مچاله در آورد.
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصباني شد و با فرياد گفت: « با اينكه خودت پول داشتي، چرا باز هم پول خواستي؟»
پسر كوچولو پاسخ داد: « براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. مي‌توانم يك ساعت از كار شمار را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ دوست دارم با شما شام بخورم...

MOJTABA 77
10th September 2010, 01:20 AM
كودك از مادرش پرسيد: چرا گريه مي‌كني؟ مادر پاسخ داد؟ چون مادرم. كودك گفت: نمي‌فهمم. مادر او را در آغوش كشيد و گفت: هرگز نخواهي فهميد. كودك از پدرش پرسيد كه چرا مادر بي هيچ دليلي گريه مي‌كند و تنها جوابي كه پدر داشت اين بود كه همه مادر‌ها همين طور هستند. كودك تصميم گرفت اين سوال را از خدا پرسد: خدايا چرا مادر‌هابه اين راحتي گريه مي‌كنند؟خداوند پاسخ داد: پسرم من بايد مادران را موجوداتي خاص خلق مي‌كردم. من شانه‌هاي آنها را طوري خلق كردم كه توان تحمل بار سنگين زندگي را داشته باشند و در عين حال آآرام و مهربان باشند. من به مادران نيرويي دادم كه طاقت به دنيا آورردن كودكانشان را داشته باشند. من به آنها نيرويي دادم كه توان ادامه دادن راه را، حتي هنگمي‌كه نزديكانشان رهايشان كرده اند، داشته باشند. توان مراقبت از خانواده هنگام بيماري، بي هيچ شكايتي. من به آنها عشق ورزيدن به فرزندانشان را آموختم، حتي هنگمي‌كه اين فرزندان با آنها بسيار بد رفتار كرده اند. و البته اشك را نيز به‌ها دادم، براي زماني كه به آن نياز دارند.

MOJTABA 77
10th September 2010, 01:21 AM
روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي‌كه در آنجا زندگي مي‌كنند چقدر فقير هستند. آن دو يك شبانه روز در خانه محقريك روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و در پايان سفر مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالي بود پدر. پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه كردي؟ پسر پاسخ داد: بله پدر. و پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟ پسر كمي‌انديشيد و بعد به آرمي‌گفت:فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياتمان يك فواره داريم و آنها يك رودخانه اي دارند كه نهايت ندارد. ما در حياطمان فانوسهاي تزييني داريم وآنها ستارگان را دارند . حياط ما به ديوارهايش محدود مي‌شود، اما باغ آنها بي انتهاست. با شنيدن حرفهاي پسر زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه كرد: متشكرم پدر، تو به من نشان دادي كه ما چقدر فقير هستيم.

MOJTABA 77
10th September 2010, 01:23 AM
پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هر بار كه عصباني مي‌شود يك ميخ به ديوار بكوبد. روز اول پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد. طي چند هفته بعد، همان طور كه ياد مي‌گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي‌شد. او فهميد كه مهار كردن عصبانيتش آسانتر از كوبيدن ميخها به ديوار است. او اين نكته را به پدرش گفت و پدرش هم پيشنهاد كرد كه از اين به بعد هر روز كه مي‌تواند عصبانيتش را كنترل كند يكي از ميخها را از ديوار بيرون آورد. روزها گذشت و پسر بچه سر انجام توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت: پسرم تو كار خوبي انجام دادي. اما به سوراخ‌هاي روي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر هرگز مثل گذشته اش نمي‌شود. وقتي تو در هنگام عصبانيت حرفهاي بدي مي‌زني، آن حرفها همچنين آثاري به جاي مي‌گذارند. تو مي‌تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد. آن زخم سر جايش است. زخم زبان هم به اندازه چاقو دردناك است.

MOJTABA 77
10th September 2010, 01:26 AM
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد. پسر بزرگش که منتظر بود، جلو دوید و گفت: مامان، مامان! وقتی من در حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد، تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید، نقاشی کرد!
تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد : تو پسر خیلی بدی هستی و تمام ماژیکهایش را در سطل آشغال ریخت. تامی از غصه گریه کرد.
ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داهلش نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر در حالیکه اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.
تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد