PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : طناب(داستان)



AreZoO
7th September 2010, 05:37 PM
طناب(داستان)

Katherine Anne porter



http://img.tebyan.net/big/1388/11/131631237120110223110553101231532301178963.jpg
بعد از سه روز که به حومه ی شهر اثاث کشی کرده بودند، با یک سبد پر از خواربار و یک کلاف طناب 24 متری، قدم زنان از روستا به خانه بر می گشت. زن در حالی که دست هایش را با پیشبند سبزش خشک می کرد از خانه بیرون آمد؛ انگار منتظرش بود. موهایش به هم ریخته و بینی اش از آفتاب سوختگی قرمز شده بود؛ مرد می گفت که او شبیه زن های دهاتی است. زن هم می گفت که او شبیه شخصیت های روستایی نمایش نامه هاست، چون پیراهن پشمی خاکستری رنگش به تن اش چسبیده بود و کفش های سنگین اش هم همیشه خاکی و کثیف بود.
آیا قهوه را می آورد؟ زن تمام طول روز منتظر قهوه بود. آن ها فراموش کرده بودند که همان روز اول، سفارش شان را از فروشگاه تحویل بگیرند.
ای وای، نه، یادش رفته بود. خدای من، مجبور بود دوباره برگردد. درست است، اگر نداشتن قهوه این قدر آزار دهنده بود. مجبور بود دوباره برگردد؛ اگر چه مرد فکر می کرد که بقیه چیزها را خریده است. به نظر زن علت فراموشی این بود که مرد اصلاً قهوه نمی خورد. اگر خودش قهوه خور بود، امکان نداشت آن را فراموش کند. اگر سیگارشان تمام می شد چه؟ ناگهان زن طناب ها را دید. طناب برای چه؟ مرد فکر کرده بود که ممکن است برای پهن کردن لباس و چیزهای دیگر مورد استفاده قرار گیرد. مسلماً زن از او می پرسید که آیا آن ها می خواهند رخت شورخانه راه بیندازند؟ 50 متر طناب، آن جا، جلوی چشمانش آویزان بود. واقعاً چرا به آن توجهی نکرده بود؟ آن ها مانند لکه ای در مقابل چشمان زن خودنمایی می کرد.
مرد می گفت که او شبیه زن های دهاتی است. زن هم می گفت که او شبیه شخصیت های روستایی نمایش نامه هاست ...

مرد فکر می کرد طناب ممکن است برای خیلی چیزها مورد استفاده قرار گیرد. زن می خواست بداند مثلاً در چه مواردی. مرد چند ثانیه فکر کرد ولی بی نتیجه بود. می توانستند منتظر بمانند و ببینند، این طور نیست؟ در جایی که آن ها زندگی می کنند، ممکن است به همه نوع خرت و پرت عجیب و غریب نیاز پیدا کنند. زن گفت همین طور است؛ اما همان لحظه فکر کرد: وقتی که هرپنی برای آن ها ارزش فوق العاده ای دارد، خریدن بیش از اندازه ی طناب، خنده دار به نظر می رسد. همین، منظور دیگری نداشت. بالاخره هم متوجه نشد که چرا مرد فکر کرده بود که به طناب احتیاج دارند.
آها، هارت و پورت ، طناب خریده بود فقط به این دلیل که دلش می خواست، همین. زن فکر می کرد که همین دلیل کافی بود و نمی توانست بفهمد که چرا مرد، از ابتدا این را نگفته بود. بدون شک 24 متر طناب، مورد نیاز است، صدها مورد دیگر پیش خواهد آمد که زن در حال حاضر حتی فکرش را هم نمی تواند بکند. البته، همان طور که مرد گفته بود، در مناطق اطراف شهر، همیشه چنین موارد غیرمنتظره ای وجود دارد.
http://img.tebyan.net/big/1388/11/14191151107248942261174416623172831283893.jpg
اما زن از داشتن قهوه کمی ناامید شده بود. وای، نگاه کن، تخم مرغ ها را ببین! خدای من، همه ی آن ها شکسته اند! مرد چه چیزی را روی آن ها قرار داده بود؟ آیا او نمی دانست که تخم مرغ نباید فشرده شود؟ شکسته؟ مرد می خواست بداند که چه کسی آن ها را شکسته است. چه حرف احمقانه ای! او آن ها را همراه با چیزهای دیگر داخل سبد آورده بود. اگر آن ها شکسته اند، حتماً تقصیر فروشنده بوده است. او بهتر می دانست که نباید هیچ چیز سنگینی روی تخم مرغ ها بگذارد. زن مطمئن بود که آن چیز سنگین، طناب بوده است. طناب ها سنگین ترین چیز داخل سبد بودند. وقتی مرد از راه رسید، زن خودش دید که طناب ها در یک بسته ی بزرگ، روی چیزهای دیگر بود. مرد آرزو می کرد که ای کاش تمام دنیای پهناور شهادت بدهد که این موضوع حقیقت ندارد؛ او طناب ها را در یک دست و سبد را در دست دیگرش گرفته بود، پس فایده آن دو چشم برای زن چه بود؟ به هر حال، تنها چیزی که زن می توانست ببیند این بود که هیچ تخم مرغی برای صبحانه نداشتند. حالا مجبور بودند تمام آن ها را برای شام بپزند. خیلی بد شد، چون او تصمیم گرفته بود که برای شام استیک درست کند. از آن گذشته، یخ نداشتند که گوشت را در آن نگه دارند. مرد می خواست بداند که چرا زن دست از شکستن تخم مرغ ها بر نمی دارد و آن ها را در یک جای خنک نمی گذارد.
جای خنک! اگر مرد می توانست یک جای خنک پیدا کند، زن خوشحال می شد که تخم مرغ ها را در آن جا قرار دهد. مرد فکر کرد: در این صورت آن ها می توانند گوشت را همزمان با تخم مرغ ها درست کنند و سپس دوباره آن را برای فردا گرم کنند. این حرف، زن را عصبانی کرد. گوشت گرم شده، آن هم وقتی که می توانستند آن را تازه بخورند. وای! حتی استیک هم باید دست دوم و از شب مانده باشد. مرد قدری شانه های زن را ماساژ داد. «خیلی مهم نیست عزیزم، این طور نیست؟» بضی اوقات که سرحال بودند، مرد شانه های زن را ماساژ می داد و زن هم زیر لب احساس رضایت خود را نشان می داد. ولی این بار زن عصبانی شد و تقریباً به سمت او چنگ انداخت. مرد می خواست بگوید که آن ها مطمئناً می توانند قضیه را به سادگی حل کنند که زن ناگهان به سمت او حمله ور شد و گفت اگر بگوید که می تواند مسئله را به سادگی حل کنند، سیلی محکمی به او خواهد زد.
مرد چه چیزی را می خواست بداند؟ این که آیا زن متوجه بود که داشت احمقانه رفتار می کرد؟ چرا زن، او را یک ابله سه ساله فرض می کرد؟ تمام مشکل زن این بود که خیلی سر و صدا و داد و قال می کرد؛

مرد که از عصبانیت برافروخته و سرخ شده بود، حرفش را خورد، طناب ها را برداشت و آن ها را روی تاقچه گذاشت. ولی زن اجازه نمی داد که طناب ها روی تاقچه باشند. آن جا جای شیشه ها و قوطی ها بود؛ به هیچ وجه او اجازه نمی داد که آن جا پر از طناب شود. هنگامی که در شهر بودند، تمام به هم ریختگی های آپارتمان شان را تحمل کرده بود، ولی الان می خواست که هر چیزی مرتب و منظم، سر جای خود باشد.

پس در این صورت، مرد می خواست بداند که چرا میخ و چکش آن جا بود؟ و این که چرا زن آن ها را آن جا گذاشته بود، در صورتی که می دانست که مرد برای تعمیر پنجره ها به آن ها نیاز داشت؟ زن خیلی آهسته کار می کرد و با عادت احمقانه ی تغییر دادن جای وسایل و پنهان کردن آن ها، همه چیز را به هم می ریخت.
اگر زن واقعاً مطمئن بود که مرد، همین تابستان، قصد تعمیر کردن پنجره ها را دارد، از مرد عذرخواهی می کرد و حتی میخ و چکش را همان جا وسط اتاق رها می کرد؛ جایی که در تاریکی، خیلی راحت در پای شان فرو رود. الان هم اگر مرد، آن جا را مرتب نمی کرد، زن تمام آن وسایل را به درون چاه می ریخت.
بسیار خب، بسیار خب – آیا می توانست آن ها را داخل کمد قرار دهد؟ البته که نه، آن جا جای جارو و خاک انداز و زمین شوی بود. چرا مرد جای دیگری بیرون از آشپزخانه ی زن، برای طناب هایش پیدا نمی کرد؟ آیا او فراموش کرده بود که در این خانه، هفت اتاق متروک وجود داشت و فقط یک آشپزخانه؟
http://img.tebyan.net/big/1388/11/2148915424217162115208823820715242235.jpg
مرد چه چیزی را می خواست بداند؟ این که آیا زن متوجه بود که داشت احمقانه رفتار می کرد؟ چرا زن، او را یک ابله سه ساله فرض می کرد؟ تمام مشکل زن این بود که خیلی سر و صدا و داد و قال می کرد؛ او باید کمی ملایم تر برخورد می کرد. مرد آرزو کرد که ای کاش چند تا بچه داشتند و زن می توانست کمی از عصبانیت اش را سر آن ها خالی کند. شاید در این صورت او می توانست کمی آرامش داشته باشد.
در این هنگام چهره ی زن تغییر کرد و به مرد یادآوری کرد که قهوه را فراموش کرده و به جای آن یک تکه طناب به دردنخور خریده است. وقتی به همه ی چیزهایی که برای آبرومند ساختن محل زندگی شان نیاز داشتند، فکر کرد، دلش می خواست فریاد بزند، همین. زن آن چنان ناراحت، شکست خورده و ناامید بود که مرد باورش نمی شد که فقط یک تکه طناب باعث این همه سر و صدا شده باشد. به خاطر خدا، موضوع چیست؟
وای، ممکن بود، لطفاً، مرد برای مدت فقط پنج دقیقه ساکت شود و از جلوی چشمانش دور شود؛ البته اگر می توانست؟ بله البته که می توانست تا هر زمانی که او می خواست، مرد بیرون از خانه می ماند. خدای من، هیچ چیز برای مرد بهتر از این نبود که برود و هرگز هم بازنگردد. زن نمی توانست بفهمد که چه چیز همسرش را در خانه نگه داشته است. فرصت خوبی بود. زن، این جا، کیلومترها دور از راه آهن، با جیب خالی، در یک خانه ی نیمه خالی گیر افتاده بود؛ دنیایی از کار هم روی سرش ریخته بود که باید انجام می داد. فرصت خوبی برای مرد به نظر می رسید تا از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند. زن متعجب بود که چرا مرد، مثل همیشه تا وقتی که همه ی کارها انجام شود و همه چیز مرتب و منظم شود در شهر نمانده بود. این عادت همیشگی اش بود.
ادامه دارد ...

نوشته ی کاترین آن پورتر/ترجمه ی مریم خردمند – فاطمه فولادی

AreZoO
7th September 2010, 05:42 PM
طناب(داستان)2

Katherine Anne porter


بخش اول ، بخش دوم (پاياني)

http://img.tebyan.net/big/1388/11/16418014217241423972158177109985524982253.jpg
مرد با خودش فکر کرد: «قضيه ديگه داره خيلي کشدار ميشه»؛ اگر زن از اين گفته ي او ناراحت نشود، او معتقد بود که فقط مدت کمي دور از خانه مانده بود. چرا تابستان گذشته در شهر مانده بود؟ براي اين که بيشتر کار کند و پول بيشتري براي زن بفرستد. دليلش اين بود. زن به خوبي مي دانست که نمي توانستند طور ديگري عمل کنند. اين بار، او کاملاً موافق مرد بود. مرد قسم مي خورد که آن اولين باري بود که زن را موقع انجام آن همه کار تنها مي گذاشت.

مرد مي توانست حتي به جان مادربزرگش هم قسم بخورد، ولي زن تصور خودش را از دليل ماندن او در شهر داشت؛ البته در صورت تمايل مرد به دانستن، چيزي بيشتر از يک تصور ساده بود. پس او مي خواست همه چيز را دوباره از اول شروع کند، اين طور نيست؟ چون فقط مي توانست به چيزهايي که دلش مي خواست فکر کند. مرد از توضيح دادن خسته شده بود. شايد خنده دار به نظر برسد اما او گير افتاده بود؛ چه کار بايد مي کرد؟ باور نکردني بود که زن موضوع را جدي گرفته باشد. بله، درست است، او مي دانست که مردها چگونه اند: به محض اين که يک دقيقه تنها بمانند، مطمئناً زن ديگري آن ها را از راه بدر خواهد کرد. طبيعتاً مردها هم نمي توانند با رد کردن خواسته ي آن زن ها، احساسات آن ها را جريحه دار کنند!

زن، با اين همه شور و حرارت از چه حرف مي زد؟ آيا فراموش کرده بود که به او گفته بود که آن دو هفته تنهايي، شادترين روزهاي زندگي اش در چهار سال اخير بوده است؟ روزي که اين حرف را زد، چه مدت از ازدواج شان گذشته بود؟ کافيه، خفه شو! البته اگر فکر نمي کرد که حرف نگفته اي در دلش باقي مانده باشد. منظور زن اين نبود که به خاطر دوري از او خوشحال بوده، منظورش اين بود که از اين که [در آن دو هفته] خانه ي کثيف و نامرتب را براي مرد، آراسته و روبراه کرده بود، خوشحال بود. منظور زن اين بوده، اما حالا نگاه کن! با آوردن چيزهايي که يک سال پيش به او گفته بود، مي خواست به راحتي خودش را از بابت فراموش کردن قهوه، شکستن تخم مرغ ها و خريدن يک تکه طناب بدرد نخور تبرئه کند.
زن فکر کرد:«الان درست موقع عوض کردن موضوع است.» و حالا تنها دو چيز در جهان مي خواست. مي خواست که مرد طناب را از زير پا جمع کند و براي خريدن قهوه به روستا برود و اگر يادش بود، دسته ي فلزي براي ديگ ها، دو چوب پرده و دستکش پلاستيکي – اگر در روستا پيدا شود – هم بخرد و چون دست هايش خيلي زود خشک مي شود، يک شيشه اکسيد منيزيم هم از داروخانه.

مرد از پنجره نگاهي به بيرون انداخت، به آن بعدازظهر آبي تيره که گرماي سوزاني را روي دشت پهن مي کرد. پيشانيش را با دستمالي پاک کرد، آه عميقي کشيد و گفت: اگر [زن] مي توانست لحظه اي براي هر کاري صبر کند، او بر مي گشت. او اين را گفته بود، نگفته بود؟ آيا او واقعاً همه چيز را ناديده مي گرفت؟
مرد مي خواست برود اما تا وقتي که زن اين چنين غمگين و نااميد بود و نمي خواست بفهمد که نبودن مرد تنها چند روز طول مي کشد، نمي توانست او را ترک کند. واقعاً مي توانست به چيزهاي خوشايندتر تابستان گذشته فکر کند؟

http://img.tebyan.net/big/1388/11/1331936157207523524621851144566100249202.jpg
بله، خب. عجله کن. قرار بود زن پنجره ها را بشويد.
منطقه ي ييلاقي، خيلي زيبا بود زن شک داشت که حتي لحظه اي از زندگي شان لذت ببرند. مرد مي خواست برود اما تا وقتي که زن اين چنين غمگين و نااميد بود و نمي خواست بفهمد که نبودن مرد تنها چند روز طول مي کشد، نمي توانست او را ترک کند. واقعاً مي توانست به چيزهاي خوشايندتر تابستان گذشته فکر کند؟ يعني تا حالا هيچ لحظه خوشي با هم نداشته اند؟ زن وقت صحبت کردن درباره ي آن ها را نداشت و حالا مي شد لطفاً، طناب ها را از روي زمين جمع کند تا پاي زن به آن ها گير نکند؟ مرد طناب ها را برداشت، انگار يک جوري از روي ميز افتاده بود و در حالي که آن ها را زيربغلش گرفته بود، بيرون رفت.
مرد داشت مي رفت؟ مطمئناً همين طور بود. زن اين طور فکر کرد. او فکر مي کرد که بعضي وقت ها حس ششم مرد بهش مي گفت که دقيقاً چه زماني او را ترک کند. زن مي خواست تشک ها را بيرون زير آفتاب بگذارد. اگر همين الان شروع مي کردند، بيرون گذاشتن آن ها حداقل سه ساعت طول مي کشيد. مرد بايد حرف زن را در مورد اين که مي خواست آن ها را بيرون بگذارد شنيده باشد. معلوم است که مي رود و زن را براي انجام اين کار تنها مي گذارد. به نظر زن اين طور آمد که مرد فکر کرده ورزش براي او (زن) خوب است.

خب، مرد، تنها براي خريد قهوه به راه افتاد. چهار مايل پياده روي براي خريد دو پوند قهوه مسخره بود، اما مرد واقعاً مي خواست آن را انجام دهد. اين عادت زن او را نابود مي کرد اما اگر زن قصد نابودي خودش را داشت، مرد نمي توانست جلويش را بگيرد. اگر مرد واقعاً فکر مي کرد که قهوه باعث نابودي زن مي شود، زن به او تبريک مي گفت؛ بالاخره او بايد يک جوري وجدان لعنتي اش را راحت کند.

با وجدان يا بي وجدان، مرد نمي فهميد که چرا تشک ها نمي توانند تا فردا صبر کنند. تو را به خدا، آيا آن ها [واقعاً] در خانه زندگي مي کردند يا اجازه داده بودند که خانه آن ها را تبديل به خاکستر کند؟ رنگ از صورت زن پريد، لب هايش کبود شده بود، خيلي ترسناک به نظر مي آمد و [در همين حالت] به مرد يادآوري کرد که خانه داري همان قدر که وظيفه ي اوست، وظيفه ي مرد نيز هست: او کارهاي ديگري هم دارد؛ اصلاً مرد کي به اين مسئله فکر مي کرد که زن چه طور وقت پيدا مي کند که اين همه کار را انجام دهد؟

يعني زن دوباره داشت شروع مي کرد؟ زن به خوبي مي دانست که کار مرد، خرج زندگي شان را تأمين مي کرد ولي کار زن اين طور نبود و آن ها نمي توانستند به آن متکي باشند – زن مي خواست يک بار براي هميشه درباره ي اين مسئله حرف بزند!

اما مطمئناً موضوع اين نبود. مسئله اين بود که وقتي هر دوي آن ها کار مي کردند، بايد تقسيم کاري در کارهاي خانه صورت مي گرفت، اين طور نيست؟ [زن] واقعاً مي خواست اين را بداند، او بايد برنامه ريزي مي کرد، چرا مرد فکر مي کرد که همه چيز مرتب و منظم است؟ معلوم بود که او مي خواست کمک کند. آيا هميشه، در تابستان، اين کار را نکرده بود؟ فقط همين، هيچ کاري نکرده بود؟ کي، چه کاري انجام داده بود؟ خدايا عجب شوخي مسخره اي!

اين قدر شوخي مسخره اي بود که صورت زن کمي کبود شد. از خنده جيغ مي کشيد. آن قدر خنديد که از شدت آن به زمين نشست و در آخر هم اشک از چشمانش به سمت گوشه هاي لبش که بالا آمده بودند، سرازير شد. مرد به سوي او دويد، او را بلند کرد و سعي کرد مقداري آب روي سرش بريزد. سپس ملاقه را که به وسيله يک تکه طناب به ميخ وصل شده بود، از جا کند. بعد در حالي که زن در يک دستش دست و پا مي زد، سعي کرد با دست ديگرش آب را پمپ کند. ولي بعد از چند لحظه تسليم شد و به جاي آن شروع به تکان دادن زن کرد.

زن ناگهان بلند شد و بر سر مرد فرياد زد که طنابش را بردارد و به جهنم برود. زن خيلي راحت دست از سر مرد برداشت و به بيرون دويد. مرد صداي کفش هاي پاشنه بلند زن را شنيد که محکم به کف زمين و پله ها مي خورد.
http://img.tebyan.net/big/1388/11/1366471536622082125235871632102086883.jpg
مرد به محوطه ي اطراف خانه رفت؛ ناگهان متوجه يک تاول در پاشنه ي پايش شد و اين طور حس کرد که انگار لباسش در آتش مي سوزد. همه چيز به طور غيرمنتظره اي دگرگون شده بود، به طوري که آدم خودش را گمشده حس مي کرد. زن خيلي راحت، سر کوچکترين چيزي از کوره در مي رفت. اخلاقش خيلي مزخرف بود، لعنتي؛ حتي بدون کوچکترين دليل. وقتي زن مي رود، مي تواني حتي با يک الک هم حرف بزني. لعنت به او، اگر بخواهد زندگي را صرف مسخره کردن زن بکند. خب، الان چه کار کند؟ او مي تواند طناب را برگرداند و آن را با چيز ديگري عوض کند. همه چيز خراب شده بود، هيچ راه حلي براي مشکلات روي هم انباشته شده وجود نداشت، به هيچ وجه نمي توان از شرّشان خلاص شد. اوضاع حسابي به هم ريخته بود. مرد آن را بر مي گرداند. به جهنم، چرا بايد اين کار را بکند؟ مرد مي خواست آن را انجام دهد. مگر اين چيست؟ يک تکه طناب. تصور کن که کسي بيشتر از احساسات و عواطف يک مرد، به يک تکه طناب توجه کند. زن چه حقي داشت که حتي کلمه اي درباره ي آن حرف بزند؟ مرد تمام چيزهاي بي خودي و بي فايده اي را که زن براي خودش مي خريد، به خاطر آورد. چرا؟ براي اين که دلم مي خواست، اين جواب چراست. مرد ايستاد و يک سنگ بزرگ در کنار جاده انتخاب کرد. او مي توانست طناب را پشت آن پنهان کند و وقتي که برگشت، آن را بردارد و در جعبه ابزار بگذارد. [او] آن قدر حرف شنيده بود که تا آخر عمرش بس بود.
مرد به محوطه ي اطراف خانه رفت؛ ناگهان متوجه يک تاول در پاشنه ي پايش شد و اين طور حس کرد که انگار لباسش در آتش مي سوزد. همه چيز به طور غيرمنتظره اي دگرگون شده بود، به طوري که آدم خودش را گمشده حس مي کرد.

وقتي مرد به خانه بر مي گشت، زن به صندوق پست کنار جاده تکيه داده بود و انتظار مي کشيد. دير شده بود، بوي استيک کباب شده دماغ آدم را در آن هواي خنک قلقلک مي داد. صورت زن، جوان و تر و تازه به نظر مي رسيد. موهاي سياهش ديگر نامرتب و خنده دار نبود. از فاصله ي دور براي مرد دست تکان داد و مرد سرعتش را بيشتر کرد. زن صدا زد که شام آماده است. آيا او گرسنه بود؟

البته که گرسنه بود. قهوه هم همين جا بود. مرد قهوه را به زن نشان داد. زن به دست ديگر مرد نگاه کرد. آن ديگر چيست؟
خب، دوباره طناب در دستش بود. مرد يک لحظه ايستاد. او مي خواست آن را عوض کند اما فراموش کرده بود. زن مي خواست بداند اگر واقعاً آن را لازم داشت، چرا بايد عوضش مي کرد؟ حالا هوا بهتر نبود و عالي نبود که آن ها در اين جا بودند؟
زن در حالي که دستش را دور کمربند چرمي مرد قلاب کرده بود، در کنار او راه مي رفت. در حين راه رفتن، زن به او تکيه داد. آن دو لبخندهاي محتاطانه اي رد و بدل کردند. قهوه، قهوه براي عزيز دلم! مرد چنان احساس کرد که انگار براي زن هديه اي زيبا آورده است.

مرد يک عشق [واقعي] بود، زن به آن ايمان داشت و اگر صبح قهوه اش را خورده بود، ديگر اين طور مسخره رفتار نمي کرد... يک بوف سياه برگشته، تصورش را بکن، خارج از فصل. در حالي که روي درخت سيب صحرايي نشسته، نظر همگان را به خود جلب مي کند. ممکن است محبوبش او را مجبور به اين کار کرده باشد. ممکن است او اين کار را کرده باشد. او اميدوار بوده که صدايش را يک بار ديگر بشنود. او عاشق بوف سياه بود... مرد او را خوب مي شناخت، اين طور نيست؟ مطمئناً زن را مي شناخت.

نوشته ي کاترين آن پورتر/ترجمه ي مريم خردمند – فاطمه فولادي

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد