PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : روياي يك ساعته



AreZoO
7th September 2010, 04:53 PM
روياي يك ساعته


http://img.tebyan.net/big/1388/10/6583185551351542205812025187118911096771.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/10/2511711216211139248201161373949173139255141.jpg)
چون مي‌دانستند كه خانم ملارد مبتلا به بيماري قلبي است، بسيار احتياط كردند كه خبر مرگ شوهرش را تا حد ممكن با مقدمه‌چيني به او بگويند.

خواهرش جوزفين بود كه مِن و مِن كنان خبر را گفت، آن هم با اشارات تلويحي كه نيمي از خبر را پوشيده نگه‌مي‌داشت. ريچارد دوست شوهرش نيز آنجا در كنارش بود. او بود كه وقتي گزارش سانحه‌ي قطار با اسم برنتلي ملارد در صدر فهرست «كشته شدگان» دريافت شده بود، در دفتر روزنامه حضور داشت، ريچاردز وقت را فقط صرف اين كرده بود كه با ارسال دومين تلگراف از صحت خبر مطمئن شود و بعد عجله كرده‌بود تا با پيش‌دستي مانع رسيدن خبر توسط دوستي با احتياط و شفقت كمتر شود.

وقتي خانم ملارد اين خبر را مي‌شنيد، برخلاف بسياري از زنان ديگر كه چنين خبري را مي‌شنوند بهت‌زده و عاجزانه نگفت كه باور نمي‌كند. در آغوش خواهرش با هق‌هقي جگرسوز بي‌درنگ گريه سرداد. وقتي توفان اندوه فرونشست‌بود، به تنهايي به اتاق خود رفت. نمي‌گذاشت كسي همراهش باشد.
خواهرش جوزفين بود كه مِن و مِن كنان خبر را گفت، آن هم با اشارات تلويحي كه نيمي از خبر را پوشيده نگه‌مي‌داشت.

آنجا در مقابل پنجره‌ي باز، صندلي راحتي جاداري قرار داشت. عاجز از فرط خستگي جسمي‌اي كه در جاي جاي بدنش محسوس بود و به‌نظر مي‌آمد به روحش رسوخ كرده بود، در صندلي فرو رفت.

درميدان فراخ روبه‌روي خانه‌اش، نوك درختاني را مي‌ديد كه همگي از نفس حيات‌بخش بهار تكان مي‌خوردند. عطرفرح‌بخش باران در فضا موج مي‌زد. آن پايين در خيابان، دست‌فروش دوره‌گردي جنس هايش‌را جار مي‌زد. نغمه‌ي خفيف ترانه‌اي كه كسي در دوردست‌ها سرداده‌بود به گوشش مي‌رسيد و گنجشكاني بي‌شمار زير شيرواني جيك جيك مي‌كردند.

از ميان ابرهاي به‌هم متصل شده و روي هم انباشته‌ شده‌ي باختر كه پنجره‌اش روبه آن باز مي‌شد، تكه‌هاي آسمان آبي اين جا و آن‌جا معلوم بود.

http://img.tebyan.net/big/1388/10/8695193201238331942292412342210414510219164.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/10/1595421435247117231150117341901538584216.jpg)
سرش را بر روي نازبالش مبل تكيه داده و نشسته بود؛ اصلا تكان نمي‌خورد، مگر موقعي كه بغض گلويش را مي‌گرفت و تكانش مي‌داد، مثل كودكي كه با گريه به خواب رفته باشد و هنگام خواب ديدن هق هق بگريد.

جوان بود، با چهره‌ي زيبا و آرامي كه خطوطش حكايت از آرزوهاي سركوب شده و حتي نيرويي خاص داشت. اما اكنون در چشم‌هايش نگاه خيره‌ي كسلي بود كه به يكي از تكه‌هاي آسمان آبي در آن دوردست‌ها دوخته شده بود. نگاهش نظري گذرا و حاكي از تامل نبود، بلكه بيشتر نشان‌دهنده‌ي تعليق انديشه‌ي هوشمندانه بود.

حسي در وجودش شكل مي‌گرفت و او هراسان انتظارش را مي‌كشيد. چه حسي بود؟ نمي‌دانست. رازآميزتر و زودگذرتر از آن بود كه بتوان نامي برآن گذاشت. اما احساس مي‌كرد كه از دل آسمان به بيرون مي‌خزد و از ميان صداها، رايحه‌ها و رنگي كه فضا را پركرده‌بود به سوي او مي‌آمد.
اما اكنون در چشم‌هايش نگاه خيره‌ي كسلي بود كه به يكي از تكه‌هاي آسمان آبي در آن دوردست‌ها دوخته شده بود. نگاهش نظري گذرا و حاكي از تامل نبود، بلكه بيشتر نشان‌دهنده‌ي تعليق انديشه‌ي هوشمندانه بود.

حالا ديگر سينه‌اش با هيجان و التهاب بالا و پايين مي‌رفت. آرام آرام مي‌فهميد كه چه چيزي به او نزديك مي‌شد تا تسخيرش كند و او مي‌كوشيد تا با توسل به اراده‌اش آن‌را عقب براند – اراده‌اي كه هم‌چون دستان سفيد باريكش ناتوان بود.

وقتي كه خود را كاملا تسليم كرد، كلمه‌ي نجواشده‌ي كوچكي از ميان لبان اندك بازشده‌اش بيرون ريخت. پياپي زير لب تكرارش كرد: «آزاد، آزاد!» بهت و هراسي كه به دنبال اين كلمه بر چشمانش نشسته‌بود، محو شد. نگاهش ثابت و پرفروغ بود. ضربانش شدت گرفت و جريان خون ذره ذره‌ي بدنش را گرم و لخت كرد.

ديگر ازخود نپرشيد كه آيا سرشار از شعف شده بود يا نه: ادراكي واضح و متعالي او را قادر ساخت كه فكر آن‌را كم‌اهميت تلقي كند.
http://img.tebyan.net/big/1388/10/7617326189491002408514777110143136250245149.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/10/96241301681994242254227223143711048350188.jpg)
مي‌دانست كه وقتي دستان مهربان و نرم را تا شده بر سينه‌ي جنازه ببيند، وقتي چهره‌اي را كه هميشه با عشق به او نگاه كرده بود، بي‌حركت و خاكستري و مرده‌ببيند، بازهم خواهد گريست، ولي پس از ان لحظه ي تلخ، صف طولاني سال‌هاي آتي را مي‌ديد كه تماما متعلق به او بودند و براي استقبال، دستانش را گشود و به طرف آنها گرفت.

كسي نخواهد بود تا در آن سال‌ها زندگيش را وقف او كند؛ ديگر مي‌توانست براي خودش زندگي كند. اراده‌ي نيرومندي نخواهد بود تا با پافشاري كوركورانه‌اي كه مردان و زنان تصور مي‌كنند محقق‌اند با توسل به آن اراده‌ي شخصي خود را بر همنوعانشان تحميل كنند. اراده‌ي او را مطيع خود كند. وقتي در آن لحظه‌ي كوتاهِ اشراق به اين كار فكر مي‌كرد، به نظرش آمد كه نيت مهربانانه يا بي‌رحمانه چيزي از جنايتكارانه ‌بودن آن نمي‌كاست.

با اين‌همه، او را دوست داشته بود – گه‌گاه؛ غالبا نه. ديگر چه اهميتي داشت! در برابر اين اثباتِ وجودِ خود كه او در يك آن فهميده‌بود مهم‌ترين انگيزه‌ي زندگيش است، عشق – اين راز سر به مهر – چه ارزشي داشت!

مدام با خود نجوا مي‌كرد: «آزاد! جسم و روح آزاد!»

جوزفين جلوي درِ بسته زانو زده، لبانش را به سوراخ كليد چسبانده بود و التماس مي‌كرد به داخل اتاق راه‌ داده‌شود. «لوئيز در را باز كن! تمنا مي‌كنم؛ در را باز كن – خودت را از بين مي‌بري. داري چه‌كار مي‌كني لوئيز؟ تو را به خدا در را باز كن.»

«برو تنهام بگذار. هيچ طوريم نيست.» نه؛ از آن پنجره‌ي باز، حقيقتا اكسير حيات مي‌نوشد.
كسي نخواهد بود تا در آن سال‌ها زندگيش را وقف او كند؛ ديگر مي‌توانست براي خودش زندگي كند. اراده‌ي نيرومندي نخواهد بود تا با پافشاري كوركورانه‌اي كه مردان و زنان تصور مي‌كنند محقق‌اند با توسل به آن اراده‌ي شخصي خود را بر همنوعانشان تحميل كنند.

از فكر آن روزهايي كه در پيش داشت در پوست خود نمي‌گنجيد. روزهاي بهاري و روزهاي تابستاني و انواع روزهايي كه متعلق به خود او مي‌بود. شتاب‌زده زير لب دعا كرد كه عمرش طولاني باشد. همين ديروز بود كه از فكر طولاني بودن عمر، لرزه به اندامش افتاده بود.

عاقبت بلند شد و در را بر روي خواهش‌هاي مكرر خواهرش باز كرد. در چشمانش تب و تاب پيروزي موج مي‌زد و راه رفتنش بدون اينكه خود بداند، به راه رفتن الهه‌ي پيروزي مي‌مانست. دستانش را دور كمر خواهرش حلقه كرد و آن‌گاه به اتفاق از پله‌ها پايين آمدند. ريچاردز پايين پله‌كان منتظرشان بود.

كسي داشت درِ ورودي خانه را با كليد باز مي‌كرد، برنتلي ملارد بود كه كم و بيش با غبار سفر بر چهره و در حالي‌كه با خونسردي ساك و چترش را حمل مي‌كرد، وارد شد. او بسيار دور از محل حادثه بوده‌است و اصلا از آن خبر نداشت. از گريه سوزناك جوزفين، از حركت سريع ريچاردز براي اينكه نگذارد زنش او را ببيند، مبهوت مانده‌بود.

وقتي پزشكان آمدند، گفتند كه خانم ملارد از بيماري قلبي مرده‌است – از شعفي كه مرگ‌آور است.

برگرفته از فصل‌نامه‌ي هنر، شماره‌ي 29، تابستان و پائيز 1374
كيت شوپن /برگردان: حسين پاينده

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد