PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تابلوی قلب قرمز



AreZoO
6th September 2010, 03:15 PM
تابلوی قلب قرمز

یک بستنی ساده

http://img.tebyan.net/big/1388/01/591691180112893216021623721178768620131.jpg
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یك لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یك بستنی میوه ای چند است ؟ پیشخدمت پاسخ داد:۵۰ سنت.
پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن كرد. بعد پرسید:یك بستنی ساده چند است؟
در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: ۳۵ سنت.
پسر دوباره سكه هایش را شمرد و گفت: لطفأ یك بستنی ساده. پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال كار خود رفت . پسرك نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوكه شد .

آنجا در كنار ظرف خالی بستنی، ۲ سكه ۵ سنتی و ۵ سكه ۱ سنتی گذاشته شده بود . برای انعام پیشخدمت!!!
تابلوی قلب قرمز


مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد . پسر بزرگش منتظرش بود جلو دوید و گفت :مامان ! مامان ! وقتی من در حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگ زده بودید نقاشی کرد !
مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت .
تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود مادر فریاد زد : تو پسر خیلی بدی هستی و تمام ماژیک هایش را در سطل آشغال ریخت . تامی از غصه گریه کرد.
ده دقیقه بعد وقتی مادروارد اتاق پذیرایی شد قلبش گرفت . تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود : مادر دوستت دارم !
مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپز خانه برگشت و یک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد .
تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است !
شانس

سال ها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها
شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود . او فقط یک برادر ۵ ساله داشت دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد . پسرک از دختر پرسید : آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند ؟ دکتر جواب داد : بله و پسرک قبول کرد .
پسرک را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم . پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد به دکتر گفت : آیا من به بهشت می روم ؟ پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند !
ساحل


http://img.tebyan.net/big/1388/01/411044334909825366163236196207558380232.jpg
پیر مردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آنجا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که ستاره های دریایی را می گرفت و یکی یکی آن ها را به دریا می انداخت . پیرمرد به دخترک گفت : دختر کوچولوی احمق تو که نمی توانی همه این ستاره های دریایی را نجات بدهی آنها خیلی زیاد هستند . دخترک لبخند زد و گفت : می دانم ولی این یکی را که می توتنم نجات بدهم و یک ستاره دریایی را به دریا انداخت و این یکی و به دریا انداخت و این و این و ...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد