PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پل



AreZoO
6th September 2010, 01:21 PM
پل




http://img.tebyan.net/big/1385/08/15253377020524045187113168322081214913245.jpg




روزگاری دو برادر که در همسایگی هم در مزرعه شان زندگی می کردند با هم اختلاف پیدا کردند. این اولین اختلاف جدی آنها در این چهل سال بود. آنان در این مدت بدون هیچ گیر و گرهی دوش به دوش هم کار کرده بودند، ماشین آلات شان را به هم می دادند، کارگر و محصولات شان را با هم شریک می شدند. اما حالا، بعد از این همه همکاری، اولین شکاف جدی بین شان ایجاد شده بود.
اول با یک سوءتفاهم ساده شروع شد بعد به یک اختلاف اساسی تبدیل شد، سرانجام کار به دعوا کشید و به هم ناسزا گفتند و اکنون چند هفته بود که با هم حرف نمی زدند.یک روز صبح در خانه "جان" را زدند در را باز کرد، نجاری با جعبه ابزارش پشت در بود. نجار گفت: دنبال یک کار چند روزه می گردم. گفتم شاید شما کارهای جزیی داشته باشید که بتوانم انجام دهم.برادر بزرگ تر گفت: بله. اتفاقاً دارم. مزرعه آن طرف نهر را می بینی؟ مزرعه همسایه من است. در واقع او برادر کوجک تر من است.تا هفته پیش علفزاری بین ما بود. اخیراً با بولدوزرش خاکریز رودخانه را برداشته و حالا فقط یک نهر بین ماست. شاید او این کار را از سر لجبازی کرده باشد. اما می دانم چه طور تلافی کنم. آن کپه الوار را نزدیک انبار می بینی؟ می خواهم با آنها نرده ای بسازی به ارتفاع دو متر و نیم که دیگر نه خانه اش را ببینم نه قیافه اش را.نجار گفت: گمانم فهمیدم اوضاع از چه قرار است. جای میخ و چاله کن را نشانم بده تا کاری کنم که خوشت بیاید.برادر بزرگ تر باید به شهر می رفت. لوازم کار نجار را در اختیارش گذاشت و رفت. نجار تمام روز را سخت کار کرد. اندازه گرفت، اره کرد، میخ کرد، حوالی غروب هنگام بازگشت مزرعه دار، نجار تازه کارش را تمام کرده بود.
مزرعه دار با دیدن حاصل کار نجار چشم هایش از تعجب گرد شد و دهانش باز ماند. نه تنها نرده ای وجود نداشت. بلکه یک پل درست کرده بود... پلی که این طرف نهر را به آن طرف وصل می کرد. کاری هنرمندانه، با دست انداز روی پل و همه چیزهای لازم یک پل.
همسایه اش، یعنی برادر کوچک ترش، دست ها را باز کرد و به طرف آنها آمد: تو واقعاً رفیق خوبی هستی که بعد از آن حرف ها و کارهایم باز این پل را ساختی.
دو برادر در دو سوی پل ایستادند و بعد در میانه پل به هم رسیدند و دست هم را گرفتند برگشتند و دیدند که نجار دارد جعبه ابزارش را برمی دارد که برود.برادر بزرگ تر گفت: نرو صبر کن. چند روز دیگر بمان. کلی کار برایت دارم. نجار گفت: دلم می خواهد بمانم.اما پل های زیادی مانده که باید بسازم.
فقط این را به یاد داشته باشید که خدااز شما نمی پرسد چه اتومبیلی داشتید، اما از شما خواهد پرسید که با اتومبیل تان چند نفر را به مقصد رساندید.
خدا از شما نمی پرسد خانه تان چه قدر بزرگ بود، اما از شما خواهد پرسید چند نفر را با روی خوش در خانه تان پذیرفتید.
خدا از شما نمی پرسد چند دست لباس در کمدتان داشتید، اما از شما خواهد پرسید چند بی لباس را پوشاندید.
خدا از شما نمی پرسد چند دوست داشتید، اما از شما خواهد پرسید که شما در حق چند نفر دوستی کردید.
خدا از شما نمی پرسد در کدام محله زندگی می کردید، اما از شما خواهد پرسید که با همسایه تان چه رفتاری داشتید.
خدا از شما نمی پرسد پوست تان چه رنگ بود، اما از شما خواهد پرسید که چه خصوصیات اخلاقی داشتید.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد