PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رفيق و بهشت



خودم
29th June 2010, 04:29 PM
يك روز يك مرد بيايانگرد به همره الاغ و سگش در حال حركت در راه دور و درازی بودند كه در ميانه های راه بی آنكه متوجه شوند به خاطر خستگی و تشنگی و گرسنگی هر سه جان سپردند ولی همچنان به راه خود ادامه ميدادند.
پس از طی مسافتی بسيار زياد به باغ سر سبز و آباد و بسيار زيبايی رسيدند كه با حصاری پوشيده شده بود و يك در بزرگ در ورودی آن قرار داشت و نگهبان خوش قيافه ای نيز آنجا حضور داشت،پيش رفتند و بعد از سلام به نگهبان از او پرسيدند كه اينجا كجاست؟
نگهبان جواب داد كه اسم اين باغ بهشت است.
مرد بسيار خوشحال شد و گف آقا ما ميتوانيم به داخل باغ رفته و گرسنگی و تشنگی خود را برطرف كنيم و خستگی را از تن در كنيم؟
نگهبان به مرد گفت تو خود ميتوانی وارد شوی اما بايد حيوانهای همراهت را همينجا ببندی و وارد نكنی.
مرد به سرعت پاسخ داد كه هرگز بدون دوستانش وارد نميشود و آنجا را ترك كرد.
باز هم رفتند و رفتند تا اينكه پس از مدتی دراز به دشت زيبايی رسيدند كه رودخانه ای از درونش عبور ميكرد و درختان ميوه ی زيادی داشت.
زير يكی از اين درخت ها يك نفر دراز كشيده بود
مرد پيش رفت و از كسی كه آنجا دراز كشيده بود پرسيد آيا ميتواند همراه حيواناتش از ميوه های درخت ها بخورند و اينجا استراحت كنند؟
مرد زير درخت با گشاده رويی به آنها سلام كرد و گفت حتما،چرا نميشود،هر سه تان راحت و آزاد باشيد.
مرد خوشحال شد و پرسيد اسم اين منطقه چيست؟
جواب شنيد كه اينجا بهشت است.
كلی تعجب كرد و بعد با قيافه ای حق به جانب گفت آقا سر راه ما باغی وجود داشت كه اسم منطقه شما را بر خود داشت،حتما پيگيری كنيد تا با رفتار بدشان شما را بدنام نكنند.
مرد زير درخت خنده ای كرد و گفت نگران نباش دوست من،
آنجا كه تو ديدی جهنم بود و كسانی كه حاضر باشند از دوستان خود بگذرند همانجا ميمانند و پايشان به بهشت نميرسد...!!!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد