PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دختر کوچولو خيلي دوستت دارم (داستان زيبا)



پارمیدا72
10th June 2010, 11:54 AM
روزي روزگاري،مرد بزرگي با زن رؤياهايش ازدواج کرد.ثمره ي عشق آنهادختر کوچولوي شاد و سرحالي بود و مرد بزرگ او را خيلي دوست داشت وقتي دختر کوچولو بود،مرد بزرگ بغلش مي کرد،برايش آواز مي خواند و به او مي گفت:((دختر کوچولو،خيلي دوستت دارم)) ...
http://www.negahak.com/album/fun/small/t-kmjkhdjhdgsjrf45dsd6f9s691783.jpg (http://www.negahak.com/album/fun/t-kmjkhdjhdgsjrf45dsd6f9s691783.jpg) دختر کوچولو که ديگر کوچولو نبود،از خانه ي مرد بزرگ رفت تا دنيا را ببيند و تجربه بيندوزد.هر چه درباره ي خود بيشتر مي آموخت،مرد بزرگ را بهتر مي شناخت.دختر کوچولو حالا خيلي خوب مي دانست که مرد بزرگ به راستي قوي و بزرگ است،چون اکنون ديگر توانايي هاي او را مي شناخت يکي از بزرگ ترين تواناهايي هاي مرد اين بود که مي توانست عشقش را نسبت به خانواده اش ابراز کند و دختر کوچولويش هرکجا باشد،او در هر شرايطي دختر کوچولويش را صدا مي زد و مي گفت:((دختر کوچولو،خيلي دوستت دارم.))
روزي به دختر که ديگر کوچولو نبود،کسي تلفن زد و گفت که مرد بزرگ بيمار شده،سکته کرده است و ديگر نمي تواند حرف بزند و شايد حتي متوجه ي حرفهاي ديگران هم نشود.مرد بزرگ ديگر نمي توانست بخندد،راه برود و به دختر کوچولو که ديگر کوچولونبود،بگويد که چقدر دوستش دارد .
دختر به ملاقات مرد بزرگ رفت.وارد اتاق که شد،ديد مرد بزرگ چقدر کوچک و ناتوان شده است.مرد بزرگ به او نگاه کرد و کوشيد حرف بزند،اما نتوانست دختر کوچولو با چشماني لبريز از اشک،کنار تخت مرد بزرگ نشست و دستهايش را دور شانه هاي ناتوان پدرش حلقه کرد.سرش را بر سينه پدر گذاشت و خاطرات به ذهنش هجوم آورد.
به ياد آورد که چه روزهاي شادي در کنار هم سپري کرده اند و چطور هميشه احساس مي کرد که مرد بزرگ از او حمايت مي کند و مايه شادي و امنيت خاطر اوست.
فکر از دست دادن مرد بزرگ و تحمل اين درد جانکاه،سيل اندوه را به جسم و روحش دواند.ديگر کسي نبود که با کلام محبت آميزش خاطر او را تسلي بخشد.ناگاه دختر کوچولو از ميان قفسه سينه مرد بزرگ،صداي قلب اورا شنيد که هميشه موسيقي و کلام عشق از آن بيرون مي تراويد.
قلب مرد بزرگ،بي توجه به ويراني جسمش،همچنان مي تپيد.دختر کوچولو سرش را روي قلب مرد بزرگ گذاشت .
به معجزه عشق گوش جان سپرد.اين همان صدايي بود که همواره مي شنيد.قلب مرد بزرگ آنچه را مي گفت که ديگر زبانش قادر نبود بگويد:
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دختر کوچولو
دختر کوچولو
دختر کوچولو.....
ودختر کوچولو تسلي يافت

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد