PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایت سرخ شدن بنفش



آبجی
7th June 2010, 06:08 PM
داستان "لبخند خدا" از مجموعه ی "حمام روح" اثر "جبران خلیل جبران" و ترجمه ی " سید حسن حسینی"



در میان گل ها و سبزه های باغی تنها و دور افتاده ، بنفشه ای خوشبو با گلبرگ های زیبا ، شاد و راضی زندگی می کرد .

یک روز صبح ، دانه ی بلورین شبنمی چون تاج بر فرق بنفشه نشست . بنفشه سربرداشت و به اطراف خود نگاهی انداخت . شاخه گلی دید قد کشیده با ساقه ای ظریف و بلند و سری برافراشته همچون شعله ی آتش بر چراغدانی از زمرد . بنفشه لب های نیلگونش را باز کرد ، آهی کشید و با حسرت گفت :


« در بین گیاهان چه گیاه کم اقبالی هستم و میان گل ها چه گل پست و حقیری ! طبیعت مرا کوچک و حقیر پرورانده ، به گونه ای که چسبیده به زمین زندگی می کنم و نمی توانم چون گل های بلند قامت به سوی آبی آسمان رشد کنم و صورتم را به سوی آفتاب بگردانم . »

گل سرخ حرف های همسایه اش ، بنفشه ، را شنید . از خنده تابی خورد و گفت :


« میان گل ها چه گل نادانی هستی ! تو قدر این نعمتی را که داری نمی دانی . طبیعت از زیبایی و ظرافت و بوی خوش به تو چیز هایی داده که به بیشتر گل ها و گیاهان دیگر نداده است . این آرزوهای منحرف و این تمایلات زیان آور را از سر بیرون کن و به آن چه قسمت تو شده راضی و قانع باش و بدان که هر کس افتادگی کند قدر و منزلتش بیشتر می شود و هرکس افزون طلبی و زیاده خواهی پیشه سازد ، گرفتار کمبود و نقصان می شود. »

بنفشه گفت :


« تو به من دلداری می دهی زیرا خود به آن چه من آرزویش را دارم رسیده ای و حقارت مرا با پند و نصیحت می پوشانی چرا که خود بزرگ و باشکوهی و چه تلخ است موعظه ای که خوش بختان به نگون بختان می کنند . و چه بی رحم است زورمندی که در میان ضعیفان این گونه زبان به پند و اندرز می گشاید . »

طبیعت حرف های بنفشه و گل سرخ را که شنید از تعجب تکانی خورد و گفت :


« دخترم بنفشه ! این چه حرفی ست که می زنی ؟ من تورا با لطف و تواضع و ظرافت و سادگی می شناسم . اما انگار هوس های زشت ، فکرت را پریشان کرده و عظمتی پوچ و توخالی عقلت را دزدیده است ؟»

بنفشه با التماس گفت :


« ای مادری که به واسطه ی جبروتت عظیمی و به واسطه ی مهربانی ات بزرگ و باشکوه ؛ با تمام قلبم از تو خواهش می کنم که تنها آرزوی مرا برآوری و برای یک روز هم که شده مرا مبدل به یک شاخه گل سرخ کنی .»

طبیعت گفت :




« تو نمی فهمی که چه می خواهی و نمی دانی که پشت این عظمت ظاهری چه بلاهایی نهفته است و اگر من ساقه ی تورا بلند کنم و صورتت را تغییر دهم و تورا به گل سرخ تبدیل کنم ، پشیمان می شوی و آن وقت پشیمانی سودی نخواهد داشت .»

بنفشه گفت :


« تو فقط مرا به گل کشیده قامت و سربلند بدل کن ... بعد از آن هربلایی برسرم آمد بر گردن خودم . »

طبیعت گفت :


« ای بنفشه ی نادان و سرکش ! خواست تورا اجابت کردم اما هر سختی و مصیبتی که به تو رسید باید از خودت شکوه کنی . »

پس طبیعت انگشتان نامرئی و سحرانگیزش را دراز کرد و دستی به ریشه های بنفشه کشید و در یک آن بنفشه تبدیل به گلی شد بلندتر از دیگر گل ها و گیاهان باغ . غروب آن روز ، ابرهای سیاه و پرباران هوا را تیره کرد. رعد و برقی شد و آسمان با لشکری جرار از باد و باران به جنگ باغ و بوستان رفت . شاخه ها را شکست ، گل ها را پرپر کرد و بوته ها را از ریشه به در آورد و جز گل های کوچکی ک به خاک چسبیده بودند یا در شکاف سنگ ها مخفی شده بودند گیاهی سالم بر زمین باقی نگذاشت .
اما آن باغ تنها و دورافتاده از دستبرد طوفان بیش از هر باغ و بوستان دیگری آسیب دید و جز یک دسته بنفشه ی کوچک که در پای دیوار باغ پناه گرفته بودند دیگر گیاه و گلی برجای نماند .
یکی از بنفشه های کوچک سربلند کرد و گل های پرپر شده و درخت های شکسته را دید . لبخندی زد و به دوستانش گفت :


« نگاه کنید ؛ ببینید طوفان با آن گل های سرکش و نادان چه کرده است . »



بنفشه ی دوم گفت :


« درست است که ما به خاک چسبیده ایم اما در عوض از خشم طوفان در امانیم »

و بنفشه ی سوم گفت :


« ما کوچک و حقیریم از این رو طوفان نمی تواند ما را شکست دهد .»

ملکه ی بنفشه ها چشم گرداند و در نزدیکی خود بنفشه ی آرزومند را که به گل سرخ بدل شده بود ، دید . طوفان ساقه اش را شکسته بود و باد گلبرگ هایش را به اطراف پراکنده بود و قامتش به تمامی هم چون کشته ای که دشمن به تیرش زده باشد ، روی علف های مرطوب افتاده بود .
ملکه ی بنفشه ها خطاب به بنفشه های دیگر گفت :


« دختران من ! به این بنفشه ای که فریفته ی هوا و هوس شد خوب نگاه کنید . او برای ساعتی بلند پروازی و غرور به گلی سرخ بدل شد ، اما سقوط کرد . خوب نگاه کنید که این برای شما آینه ی عبرتی ست . »

در آن حال بنفشه ی نیمه جان تمام نیرویش را جمع کرد و به سختی گفت :


« به من گوش کنید ای نادان های راضی و قانع که از طوفان و گردباد وحشت دارید . دیروز من هم مثل شما در میان برگ ها و شاخه های سبز ، قانع به آن چه قسمتم بود نشسته بودم . اما قناعت من هم چون دیواری بلند مرا از واقعیت زندگی جدا کرده بود . زندگی من با تمام آسایش و آرامشی
که داشت زندانی بود که دیوار های امن و امان داشت . من می توانستم مثل شما چسبیده به خاک زندگی کنم و منتظر بمانم تا زمستان از راه برسد و هم چون دیگر گل ها و گیاهان مرا در زیر کفنی از برف مدفون سازد . می توانستم مثل شما بی هیچ تلاش و کوشش و کشفی تازه و بی آن که نامعلومی را معلوم و پنهانی را آشکار کنم زندگی کنم و بمیرم . قبل از آن که چیزی غیر از آن چه تا به حال طایفه ی بنفشه ها دریافته اند ، دریابم . اما در سکوت یک شب شنیدم که عالم بالا به عالم ما می گفت : هدف از زندگی تلاش برای نیل به اسرار ماورای زندگی ست . پس بر خود شوریدم و عزم کردم به مقامی بالاتر از مقامی که داشتم برسم . از طبیعت خواستم مرا به گلی سرخ تبدیل کند و طبیعت خواسته ی مرا اجابت کرد . ساعتی بزرگوارانه در اوج زیستم . هستی را با چشم های گل سرخ دیدم زمزمه ی آسمان و عرش را با گوش های گل شنیدم و با برگ هایم نور را لمس کردم . اینک من می میرم . حال آن که در من چیزی ست که از این پیش در وجود هیچ بنفشه ای نبوده است . می میرم در حالی که از اسرار آن سوی محیط کوچکی که در آن زاده شده بودم ، آگاهی یافتم و هدف از زندگی همین است . »

آن گاه گل سرخ جان سپرد و در آن حال بر چهره اش نقش لبخندی آسمانی دیده می شد . لبخند کسی که به آرزوهای خویش دست یافته . لبخند فتح و پیروزی . لبخند خدا .

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد