PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : 22=2+2 !



neginekimiya
27th May 2010, 12:09 PM
http://img.tebyan.net/big/1389/02/2361321232519277217222831851958314271156205.jpg
بسيار عصباني به نظر ميرسيد؛ لرزش صدا، صورت برافروخته، دانههاي عرق روي پيشاني و حرفهاي تندي كه از پشت گوشي با مخاطب رد و بدل ميكرد، اين گمان را در شنونده تقويت مينمود كه لابد چيزي شده است.
بعد از كلّي جرّ و بحث، گوشي را محكم سر جايش گذاشت و گفت: «اي لعنت بر اين بيقانوني. شد ما يه وقت كاري انجام بديم ولي...»
پرسيدم: «ديگه چي شده؟ بازهم كه داد و فرياد راه انداختي و از قانون و بيقانوني حرف ميزني. برو يهباره قانون رو به نفع خودت قانونيزه كن تا اينقدر دچار بيقانوني نشي!...»
گفت: «قانونيزه ديگه چه صيغهاييه؟»
گفتم: «چه ميدونم. چيزي مثل استرليزه و يا پاستوريزه!... در ضمن اگه ممكنه يه قدري آهسته حرف بزن. تو كلاسِ مجاور معلم كلاس سوم داره درس ميده و ممكنه...»
داشتم ادامه ميدادم كه جلوي دهنم را گرفت و نگذاشت حرفم را تمام كنم. مثل يك بچه مظلومِ حرفگوشكن فقط يك كلمه گفت: «چشم.»
http://img.tebyan.net/big/1389/02/112138911123588162153102331371082022279536.jpg
سپس روي صندلي پايه كرمخوردهاي نشست. پايه صندلي شكست و قبل از اينكه با مخ به زمين بخورد، مستخدم دستش را گرفت و مانع از افتادنش شد. برخلاف مواقع عادي كه براي كمترين موضوعي به ما اعتراض ميكرد، سعي كرد موضوع را كماهميت نشان دهد و با ما اظهار همدردي كند كه بودجه نيست و از اين حرفها.
بعد كيفش را برداشت و اينپا و آنپا ميكرد كه حرفي بزند. ميدانستم كه چه مرضي دارد. تا آنجايي كه يادم ميآيد، هميشه همينطور بوده است. هروقت ميخواست به قول معروف جيم بشود، قبلاً با همين ادا و اطوار زمينهاش را فراهم ميكرد و به هواي ده دقيقه بيرون رفتن چند ساعت غيبت ميكرد و يا اصلاً نميآمد و بعد خودش و اغلب زنش تلفن ميزد كه نميتواند به مدرسه برگردد؛ كار دارد و از اين حرفها.هنوز از دهانش حرفي درنيامده بود كه دانشآموزي در زد و گفت: «آقا اجازه؟»

قبل از اينكه بگويم «بفرما»، ديدم كه آقاي قانوني مثل آدم مارگزيده و يا بهتر بگويم كاردخوردهاي پيشدستي كرد و جيغ بنفشي كشيد و گفت: «اِ، پسر، بازهم كه تو پيدات شد؟ مگه نگفتم تو كلاس ساكت بتمرگيد، الآن مييام؟ ذليلمرده، بازهم كه واستادي برّوبرّ ما رو نيگاه ميكني؟ دِ برو بيرون. آخه يه نفر تو اين روستاي صاحبمرده نيست به من بگه كه قانوني، تو اينجا چي كار ميكني؛ اون هم با اين بچههاي كر و كور و لنگ و لوكي كه هِر رو از بِر تشخيص نميدن! تازه اسمش رو هم گذاشتن روستاي سرسبز دانشياران. باباجان، چه دانشي؟!... چه يارياي؟!... اينا هنوز نميدونن دانش خوردنييه يا آموختني و...»
http://img.tebyan.net/big/1389/02/94199871402351872151115436415215522349146.jpg
ديگر طاقتم طاق شده بود. ديدم نميتوانم جلوي خودم را بگيرم و به او حرفي نزنم. درس و مدرسه جاي خود، داشت به محل و آب و خاكم نيز توهين ميكرد. به رگ غيرتم برخورده بود. هرطوري شد، سعي كردم بر خودم مسلط شوم و جلوي خشمم را بگيرم. بالاخره دانشآموز بود و محيط كاري و مدرسه.
بچه را كه از ترس مثل بيد ميلرزيد و مثل زردچوبه زرد شده بود، صدا زدم و گفتم: «پسر، بيا ببينم چي ميگي؟»
پسر كه زيرچشمي به آقاي قانوني نگاه ميكرد، گفت: «آقا، ب... ب... بچهها ميگ... گ... گن اگر آقاي قانوني با ما كا... كا... كار نداره ما بريم فو... فو... فوتبال.»
ـ فوتبال؟ براي چي؟ به بچهها بگو آقاي قانوني همين الآن ميآد كلاس.
ـ آقا، ولي...
ـ ولي نداره، همينكه گفتم!
دانشآموز رفت كلاس و در را از پشت سر خود بست. آقاي قانوني سعي كرد از در لبخند وارد شود. با صداي نرم و ليّن ـ طوري كه انگار ميخواهد بچهاش را براي صرف نظر كردن از خريد اسباببازي راضي كند ـ زبان گشود و گفت: «آخه ميدوني مدير جان، من همينطور كه ميبيني كار مهمي برام پيش اومده. بايد برم انجامش بدم. زن و بچه و خرج و قرض و...»
داشت همينطور ادامه ميداد كه پريدم وسط حرفش و گفتم: «درس ندادنه و از زير كار دررفتنه و... لابد به بچهها هم گفتي كه همينجا تو كلاس بنشينن و تا مشقشون رو ننوشتن، از در كلاس خارج نشن. كار شما هم كه معلومه، يا بايد معاملهاي رو جوش بدي و يا...»
قاهقاه خنديد و گفت: «آي زدي تو خال. به تو ميگن يك مدير روانشناس. بچهها و معلمهات رو خوب ميشناسي. تو از من قبولي ميخواي اون هم رو چِشم. به قول شاعر عليهالرحمه: برو كار ميكن مگو چيست كار كه...»
هنوز مصراع دوم را تمام نكرده بود كه مثل بمب منفجر شدم و زدم به سيم آخر.
ـ آخه مرد حسابي، الآن يه ماهه كه سال تحصيلي شروع شده و تو فقط يه درس دادي؛ اونوقت داري براي من از كار و شاعر و قانون حرف ميزني؟»

خودش فهميد كه اوضاع مساعد نيست. كيفش را برداشت و رفت كلاس. صداي غر و لُندش از پشت در كلاس شنيده ميشد. به در ميگفت تا ديوار بشنود. حتي نياز به فالگوش ايستادنم در پشت در نبود. شنيدم كه به يكي از بچهها ميگفت: «هَمَش تقصير توئه. تو مخ بچهها رو شستي. يه آشي برات بپزم كه يك وجب روغن روش باشه.» و آن بيچاره گريه ميكرد و ميگفت: «آقا معلم، اجازه، به خدا من مخ كسي رو نشستم.»
خندهام گرفته بود. به بهانه دادن گچ و پاككن در زدم. آقاي قانوني بيتوجه و بدون اينكه به من فرصت حتي يك كلمه حرف زدن را بدهد، گچ و پاككن را از دستم ربود و در را محكم از پشت سرش بست و بعد از چند لحظه سكوت، مطابق عادت قبل از درس شروع كرد به بيان حكايتي از گلستان و اين جمله را بلندبلند و براي چندمين بار براي آنها تكرار ميكرد و از آنها هم ميخواست كه آن را تكرار كنند و به خاطر بسپارند: «هركه با بزرگان ستيزد، خون خود ريزد.»
رفتم دفتر تا جواب نامههاي رسيده را بدهم كه كسي در زد؛ مبصر كلاس چهارم بود.
ـ آقا اجازه، آقاي قانوني ميگن ايشون (به دانشآموز خپلهاي كه همراهش بود اشاره كرد) نظم كلاس رو به هم ريخته و اجازه نميده درس بدم.
گفتم: «باشه. تو برو خودم با اين پسر صحبت ميكنم.»
خواستم از جايم بلند شوم و چنان گوشي از او بكشم كه مرغان آسمان به حالش گريه كنند؛ اما سخنان مشاور، آييننامه اجرايي و هزاران كوفت و زهرمار ديگر از خاطرم گذشت و مرا از كاري كه قصد انجامش را داشتم منصرف كرد. بهخصوص وقتي حس كردم كه صدايي از اعماق درياي سياهِ متصل به مرمره و مديرانه وجودم ميگفت: «اگه سرت درد ميكنه، بزن به ديوار.»
به پسر گفتم برود گوشهاي بنشيند. با آستينِ لباسش دماغش را پاك كرد و يك برگ دستمال كاغذي از روي ميز برداشت و با آن به قول خودش خاك صندلي را پاك كرد و رويش نشست.
صورت كه نگو، زبالهداني شهر بود. چنان به چرك و كثافت مزين شده بود كه هركه او را ميديد، پيش خود فكر ميكرد كه اين بچه لااقل يك ربع قرن به حمام نرفته است.
نامهها و كاغذهاي رسيده از اداره را كنار گذاشتم و كتاب گلستان را كه پيشم بود، باز كردم. نميدانم چرا؟ شايد تحت تأثير شعر خواندنهاي آقاي قانوني قرار گرفته بودم و يا شايد ميخواستم از سعدي استمداد بطلبم كه به اين بچه زباننفهم چه بگويم. از دستش كلافه شده بودم. به قول يكي از همكاران گاهي وقتها روانشناسي آدم ته ميكشد. هر راهي كه ميدانستم، در مورد او انجام داده بودم. پاشنه آشيل مديريتم در سال جاري همين بچه بود. هر معلمي ميخواست ناتوانيام را به رخم بكشد، از همين بچه شروع ميكرد.
حكايت گلستان را خواندم؛ با صداي بلند. چنانكه آن پسر هم ميشنيد.
ـ حكيمي را پرسيدند از سخاوت و شجاعت كدام بهتر است؟ گفت: آن كه را سخاوت است، به شجاعت حاجت نيست.
نماند حاتم طايي و ليك تا به ابد/بماند نام بلندش به نيكويي مشهور


به پسر كه مثل جغد زل زده بود و به من مينگريست، گفتم: «امير جان (و اصلاً نميدانم كه چطور شد به او گفتم امير جان)، ميدوني منظور سعدي چيه؟»
گفت: «آره آقا، خيلي روشنه؛ يعني، مثلاً اگه آقاي مدير، و اگه ممكن نشد، آقاي معلم، هر روز يك نمره بيست به صرف صبحانه و در صورت امكان با عسل و كره، به من بده، نام نيكش همه جا پخش ميشه؛ مثل حاتم طايي!...»
پيش خودم گفتم كه اين پسر عجب رويي دارد و با همه شرارتش و آن ظاهر ناسازش ـ كه به قول آقاي قانوني در نوع خود يك وحش گوريل است ـ چقدر خوب بلد است كلام سعدي را به نفع خودش تفسير كند. راستش را بخواهيد از يك جهت نسبت به او حسوديام ميشد كه اينقدر راحت حرف دلش را به زبان ميآورد؛ بدون اينكه از كسي واهمه داشته باشد و يا براي داد و فريادهاي ما تره خرد كند!
خواستم به او بگويم كه اگر چيز ديگري ميخواهد، بگويد و خجالت نكشد!... اما هنوز حرف از دهانم درنيامده بود كه زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشي را برداشتم. آقاي محمودي بود كه از پشت خشخشِ تلفن صدا ميزد: «هرچه زودتر خودت رو برسون وگرنه مرغ از قفس ميپره.»
گفتم: «آخه...»
گفت: «آخه نداره. زود باش بيا.»
ديدم چارهاي ندارم. پسر را فرستادم پي نخود سياه. به مستخدم مدرسه سپردم كه نيم ساعت بعد زنگ را بزند و به همكاران بگويد كه اگر با بچهها كاري ندارند، ساعت آخر آنها را مرخص كنند. روز پنجشنبه كسي به كسي نيست.

با سرعت برق سوار ماشين شدم. حسابي گرسنهام بود. فرصتِ گرفتن ساندويچ را نداشتم. سر كوچه از توي ماشين به اصغر نانوا، پدر همان دانشآموزي كه آقاي قانوني او را اخراج كرده بود، اشاره زدم كه يك قرص نان برايم بياورد. بالاخره از كلوچه و شيريني كه بهتر بود. اصغر آقا دست به سينه و چشمچشمگويان و بيتوجه به صف طولاني، دستي به سبيل كلفتش كشيد و جاي يكي، دو قرص نان شخصاً برايم آورد. هرچه اصرار كردم، پولش را حساب كند، نكرد. مردمي كه داخل صف ايستاده بودند؛ زير لب غر ميزدند و لابد فحش هم ميدادند.
نيم ساعت بعد، درحاليكه فقط چند دقيقهاي مانده بود تا به مغازه آقاي محمودي برسم، تلفن همراهم زنگ زد. گوشي را برداشتم. مستخدم مدرسه بود. با صداي لرزان از پشت گوشي گفت: «آقاي اميني، هرچه زودتر خودتون رو برسونين. رئيس سازمان همراه رئيس اداره براي سركشي به مدرسه اومدن.»
اصلاً نفهميدم كِي گوشي را گذاشتم كنار و كِي از ميان آن ترافيك گذشتم و كي خودم را به مدرسه رساندم. يك ساعت تمام از زمان رفتنم گذشته بود. دانشآموزان مرخص شده بودند و يا لااقل از سكوت مدرسه اينطور به نظر ميرسيد كه دانشآموزي در مدرسه نيست. رئيس و همراهان هم رفته بودند. كلاغي بالاي تنها درختِ به پاييز گرفتار آمده دبستان قارقار ميكرد. نامهاي را برايم نوشته و روي ميز گذاشته بودند. پاكت نامه را باز كردم.
باسمه تعالي
آقاي اميني،
با عرض سلام و احترام
به اطلاع ميرساند با توجه به اينكه جنابعالي براي چندمين بار بيموقع مدرسه را تعطيل نموده و به هشدارهاي مكرر مسئولان توجهي نكردهايد، خواهشمند است براي روشن شدن وضعيت خود ساعت نُه صبح روز شنبه به بخش حراست اداره آموزش و پرورش تشريف بياوريد.
والسلام.
سرم را كه بلند كردم، آقاي قانوني را ديدم كه بهسختي خندههاي موزيانه خود را مخفي ميكرد. براي اينكه به قول خودش مرا دلداري بدهد، گفت: «مهم نيست. به قول سعدي چون در امضاي كار متردّد باشي آن طرف اختيار كن كه بيآزارتر است.»
چيزي نگفتم؛ يعني، واقعاً چيزي نداشتم كه بگويم. او هم ادامه نداد. صدايش در گورستان سكوت مدرسه دفن شد.
آرنج دو دستم را گذاشتم روي ميز. كف دو دستم را ستون سرِ داغ و سنگينم كردم. چشمانم را بستم. صداي معلم كلاس سوم در سكوت وهمانگيز مدرسه پيچيده بود كه هنوز برخلاف تصورم كلاس درسش را تعطيل نكرده بود و به بچهها رياضي درس ميداد و ميگفت: «دو به اضافه دو مساوي است با دو ضربدر دو.»

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد