PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پینوکیو و امتحان دستیاری!!



AvAstiN
6th March 2010, 10:36 AM
پینوکیو! پینوکیو!
صدای پدر ژپتو بود.
- بیا غذا آماده‌س پسرم!
ولی پینوکیو میلی به غذا نداشت. پتو رو کشید رو سرش و به فکر فرو رفت…
دلش واسه پدر پیرش می‌سوخت. با چه زحمتی اونو درست کرده بود. بیچاره امید داشت تا وقت پیری، پسرش عصای دستش باشه.
هیچ‌جا استخدامش نمی‌کردن. همه پست‌ها مال پسر واقعیا بود.
- فعلاً کاری واسه تو نداریم پینوکیو! اولویت با پسرای واقعیه.
حرفای رییس اداره‌ی کار مث یه پتکی بود که تو سر پسر بیچاره می‌کوبیدن.
با چه زحمتی تونست تو یه کارگاه کار بگیره. واسه کار از ۸ شب تا ۸ صبح ۳ تا سکه‌ی مسی بهش می‌دادن ولی تو شیفت صبح که یه پسر واقعی کار می‌کرد ۵۰ تا سکه‌ی طلا می‌گرفت.
پس از چند ماه کار پس‌اندازش ۸۵ تا سکه‌ی مسی بود که آن را هم روباه مکار و گربه نره از چنگش درآوردن.
- اگه سکه‌هاتو توی زمین شرکت ما بکاری، درخت سکه درمیاد! اون وقت می‌تونی از یه سکه ۱۰۰ تا سکه برداشت کنی!
پینوکیو از رو تخت بلند شد و رفت کنار پنجره…
آهی از ته دل کشید و به دوردست خیره شد.
- نه! این‌طوری نمی‌شه، باید برم پیش فرشته‌ی مهربون. باید ازش درخواست کنم منو به یه پسر واقعی تبدیل کنه.
یادش اومد که چطور حرف فرشته‌ی مهربون رو گوش نکرد و کارشو تو کارگاه ول کرد رفت به شهر بازی‌ها. روزای اول همه‌چیز خوب بود. ولی وقتی یه روز گوشاشو تو آینه دید…
- باید برم! از فرشته‌ی مهربون خواهش می‌کنم. التماس می‌کنم تا منو واقعی کنه.
پینوکیو کلاهش رو سرش کرد و از خونه زد بیرون.
با عجله دوید به سمت جنگل… چه همهمه‌ای بود! هر چه آدمک چوبی بود همه تو حیاط بودن. پینوکیو بدون توجه به اطراف خودش رو رسوند به در و تق… تق… تق…
- چیه پینوکیو؟ چی می‌خوای؟
هر چند صدای فرشته‌ی مهربون، مهربونی سابق رو نداشت ولی پینوکیو با شور و شوق گفت:
- فرشته‌ی مهربون! خواهش می‌کنم مرا به یه پسر واقعی تبدیل کن.
فرشته‌ی مهربون لبخندی زد و گفت:
- پینوکیوی عزیز! اینا رو که می‌بینی همه همین درخواست رو دارن. من سالی یک نفر رو بیشتر نمی‌تونم واقعی کنم. تو هم اگه می‌خوای واقعی بشی برو مث بقیه هفته‌ی دیگه بیا تو امتحان شرکت کن.
فرشته‌ی مهربون این رو گفت و در را بست.
پینوکیو تاریخ امتحان و لیست رفرانس‌ها رو که پشت در نصب بود یادداشت کرد و با هزار امید و آرزو دوید به سمت خونه تا خودشو واسه امتحان آماده کنه.
- آهای پینوکیو! می‌خوای تو امتحان شرکت کنی؟
صدای گربه نره بود.
- اگه ۱۰ تا سکه بدی سوالات امتحان رو بهت می‌فروشم!
ولی پینوکیو بدون توجه به راهش ادامه داد. آخه اون دیگه به گربه نره اعتماد نداشت. تازه اگر هم می‌تونست اعتماد کنه دیگه پولی نداشت تا واسه خرید سوالات هزینه کنه!


http://rashtgpa.com/wp-content/uploads/pinokio-ali-reza-tarkibi.jpg
طرح از: علی‌رضا ترکیبی


پدر ژپتو پیپ‌شو گذاشت رو میز و به پینوکیو که رو کتاب خوابش برده بود خیره شد.
- امیدوارم فردا به آرزوش برسه.
و اما پینوکیو خواب می‌دید. خواب روزی رو که یه پسر واقعی شده بود.

پزشکان گیل: نویسنده‌ی این داستان اخیراً در آزمون دستیاری رشته‌ی قلب دانشگاه علوم پزشکی تهران پذیرفته شده است. «پسر واقعی» شدنش را صمیمانه تبریک می‌گوییم.


منبع (http://dastyari.ir/int_page.asp?page=84)

kab
6th March 2010, 02:43 PM
بعد ایشون که از گربه نره کمک نگرفتن؟ {big green}

AvAstiN
6th March 2010, 03:35 PM
بعد ایشون که از گربه نره کمک نگرفتن؟ {big green}


احتمالا
ولي شانس اورده ها ;)

تاری
6th March 2010, 07:07 PM
یارب
....
پینوکیو از اولش هم واقعی بود و از بس بهش گفته بودن چوبی، باورش شده بود.
دیدین که آخرش ثابت کرد که می شه با واقعیت جنگید

Amir
6th March 2010, 09:10 PM
اي ازمون دستياري هم فيلمي ه خيلي جالبه واقعان ... مديريت ازمون اينقد سخته يا ...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد