PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله توسعه؛ تعالي اخلاق



MR_Jentelman
17th January 2010, 01:37 PM
مقدمه:
وقتي آرتورکستلر در 1933 به شوروي سفر مي‌کند، جامعه‌اي مي‌بيند به‌کلي آشفته و درهم ريخته. اين کمونيست مومن به چشم مي‌بيند که در جامعه آرماني‌اش هيچ چيز سرجايش نيست و هيچ سازمان يا دستگاه اداري درست کار نمي‌کند. کستلر در جايي از خود مي‌پرسد که اين جامعه با اين همه آشفتگي چرا اصلا زنده و پابرجا مانده است. اما در جوابي که خودش مي‌دهد نه پاي همبستگي جهاني را به‌ميان مي‌کشد، نه از ارتش سرخ حرف مي‌زند و نه رهبري حزب را عامل بقاي اين جامعه مي‌داند. کستلر از چند آدم ساده و معمولي ياد مي‌کند که در طول سفر ديده و توجه‌اش را برانگيخته‌اند. افسري که زن و بچه‌اش را در شهري گذاشته و به ماموريتي در سيبري مي‌رفته است. کارمندي که در نبود امکانات به کار خود چسبيده بوده است.... و کستلر در اينجا مي‌گويد، همه اين «آدم‌ها» يک صفت مشترک داشتند. «همه کار خود را خوب مي‌شناختند و در شرايط دشوار خوب انجام مي‌دادند. به نظر او همين «آدم‌ها» بودند که جامعه شوروي را زنده نگاه داشته بودند_»


تجربه و مشاهده اين کمونيست مومن از کمونيسم بي‌ايمان و امنيتي که شوروي آن زمان باشد در يک کلام خلاصه مي‌شود: اگر آن آدمهاي ساده و معمولي کار و وظيفه خود را خوب نمي شناختند و خوب انجام نمي‌‌دادند، آن نظام مدتها پيش در همان اوان ظهور شايد سقوط مي‌کرد. به‌بيان ديگر، و به سخن پنج جامعه‌شناس برجسته‌اي که کتاب «جامعه مطلوب» را نوشته‌اند‌‍، شاه‌کلمه مورد بحث چيزي نيست مگر «مسئوليت» يعني آن چيزي که مستقيم و مرتبط با موضوعهاي ديگر، در آفريدن جامعه‌اي مطلوب نقشي سرنوشت‌ساز دارد. و مسئوليت باتوجه آغاز مي‌شود. ريچارد نيبور، عالم کلام‌شناس (theologian)، در کتاب «خويشتن مسئول» (1936) بحث مي‌کند که: «تمام عمل ما پاسخي است در برابر عملي که از جانب ما سر مي‌زند، چرا که ما در احاطه شبکه‌اي از روابط گزيرناپذير به‌سر مي‌بريم و در آن وصل مي‌شويم به انسانهاي ديگر، به جهان طبيعي، و نيز به آن واقعيت غايي که همه چيز را در بر مي‌گيرد (خدا)». به تعريف نيبور مفهوم مسئوليت عبارت است از کنش يک عامل به منزله پاسخ‌گويي در برابر عملي که از ناحيه او سرزده و بر ديگران آثاري گذارده است. اين تعريف در اصل روايتي از همان اصل کهن شرقي – کارما – است که به‌موجب آن هر عملي پيامدهايي به‌بار مي‌آورد که شخص عامل به احتمال با آنها روبه‌رو خواهد شد پس به قطع بايد پاسخ‌گو هم باشد: «به‌جز کشته ندروي_»
بااين‌حال اما، باز هم به‌عقيده آن جامعه‌شناسان، موفقيت و کامروايي فردي در زمانه ما گويا اغلب مانع از آن مي‌شود که افراد تعهد و وظيفه خود در برابر ديگران را مدنظر داشته باشند، چه در روابط بي‌واسطه يا ميان – فردي و چه در فضاي عمومي. در هرصورت، مسئوليت شاه واژه‌اي است که در واژه‌نامه اخلاق بايد خوانده شود. نبود يا نارسايي اخلاقيات بنياد بسياري بديها و نابسامانيها و جفاکاريها است.

انسان اقتصادي معقول
ضعف اخلاق فردي يعني سستي و کاستي اعتماد عمومي و هرچه اعتماد عمومي در جامعه‌اي کمتر باشد و تبعات آن بيشتر، پادرمياني و مداخله دولت بيشتر مي‌شود. يعني هرچه کمتر بتوانيم با يکديگر سازگاري و مدارا کنيم و کنار بياييم، دولت به‌ناگزير زيادتر دخالت مي‌کند تا ما را با يکديگر به‌راه آورد. ناگفته روشن است که دخالت بيشتر يعني مقررات و قوانين عديده و پيچيده و اعمال جبر و تحکم. بررسيهايي که نظريه‌پردازان اجتماعي کرده‌اند. از جمله جوزف نيدهام و فرانسيس فوکوياما، و دومي در کتابش «اعتماد» بحث کرده است همه گوياي آن است که مقررات و احکام پرشماري که براي تنظيم امور عمومي و روابط اقتصادي و اجتماعي پديد مي‌آيند، هزينه‌هاي معاملاتي را افزايش مي‌دهند و کارايي را کاهش. هزينه‌هايي که در رقم کلان سربه فلک مي‌کشد. و اين تنها يک وجه قضيه است.
اجازه دهيد به اين موضوع از زاويه‌هاي گوناگون نگاه کنيم و وجوه ديگر را ببينيم. فوکوياما اين‌طور آورده است: «اگر افراد تنها بر گرايش نفع فردي (به‌اصطلاح معقول، که بعد به حساب اين کلمه هم خواهيم رسيد) عمل کنند، آنگاه چيزهاي سرنوشت‌ساز ديگري چون تهور و سرزندگي، از خودگذشتگي، غرور، نيکوکاري، يا هرگونه فضايل ديگري که به اجتماع‌ها قابليت زيست و بقا و تکامل تاريخي مي‌دهند، در ميان نخواهد بود.» و اين وضعيت وقتي به تمامي خود را نشان مي‌دهد که ديده مي‌شود «انسان، اقتصادي، معقول» که عقيده اقتصاددانان کلاسيک از سده هجدهم و هم‌انديشان امروزي آنها بوده است، و بنابرهمان عقيده اين انسان در پس بيشينه‌سازي نفع شخصي است و در عمل کسي از آب درمي‌آيد که جز نفع‌جويي فردي پرواي ديگري ندارد و نفع فردي‌شان هم با منفعت جمعي و خيرعام سازگاري نمي‌کند. فوکوتساوايوکيچي که او را از دلاوران فکري ژاپن عصرميجي شناخته‌اند، در کتاب «نظريه‌ي تمدن»، تمدن را چنين موجز و جامع تعريف کرده است: «تمدن ترکيبي است از سطح معرفت و فضيلت جامعه در هر دوره يا مقطعي از تاريخش.» اما اين فضيلت از کجا مي‌آيد؟ فضيلت، مسئوليت، ازخود گذشتگي، عدالت و نيکوکاري، يا هرگونه صفات و سجاياي نيک و انساني ديگري در کل برکات و موهبتهايي است که از آستين متبرک اخلاق جامعه در مي‌آيند. آستيني که هرچه گشاده‌تر و پاکيزه‌تر، عدالت پابرجاتر و خيرعام گسترده‌تر_ از همين روست که نابخردانه و گاه خطرناک است. آن‌طور که مدافعان، پروپاقرص تکنولوژي سنگش را به سينه مي‌زنند، ساده‌انديشي کنيم و بپنداريم که تکنولوژي تمام مسائل ريز و درشت جامعه را حل خواهد کرد. آن هم مسائلي مزمن که چون کلافي درهم بافته يکي در ديگري فروبسته است. آن جامعه‌شناساني که اشاره کرديم، جاي ديگري چنين مي‌گويند:
اين را مي‌دانيم که وابستگي متقابل جامعه‌هاي امروزين در عين پيچيده‌بودن سست و شکننده هم هست. از همين رو ماندگاري، خيلي بيشتر از گذشته، بر اعتماد دوجانبه و نيک‌خواهي تمامي شهروندان استوار است و اين امر در مورد آن گروههاي جامعه که کارکردهاي اساسي دارند صادق‌تر است، از جمله بازرگانان و صاحبان کسب وکار، نيروي انساني، دستگاه دولت، افراد کارشناس و اهل فن وحرفه. در شرايط موجود زمانه ما اقتصاد جامعه و توسعه اجتماعي در اصل بر مدار توانايي، حفظ نهادهايي مي‌چرخند که اعتماد متقابل و مسئوليت اجتماعي و مدني را به ما منتقل مي‌کنند.

اخلاق و تکنولوژي
اين را مي‌دانيم که توسعه اقتصادي امروز حاصل نسبتي از «داده‌‌ها» است که در آن ميان مواد اوليه کمتر سهم دارد و درعوض نوآوريهاي تکنولوژيک و سازماني اهميت و ارزش فزاينده مي‌يابند (مثلا، در يک اتومبيل که نماد صنعت در نيمه اول قرن بيستم بود، مواد اوليه 30 تا 40 درصد ارزش آن را تشکيل مي‌داد؛ در يک تراشه‌ي الکترونيکي، که محصول نمادي امروز است، مواد اوليه به‌زحمت يک درصد ارزش آن را تشکيل مي‌دهد). ولي اين راهم بايد دانست که موسسات اقتصادي را نه بر پايه چنداني ثروتي که توليد مي‌کنند بلکه براساس چگونگي توليد و توزيع آن ثروت بايد داوري کرد: آيا در جريان توليد ثروت، توانسته‌اند افراد اجتماع را به مشارکت در کار توليدي، يادگيري و امور عمومي درآورند؟ بله، مي‌دانيم که تکنولوژي امکان بسياري برايمان فراهم مي‌کند و گاه تواني بي‌همتا در کار و توليد و توسعه کمي مي‌بخشد. اما تکنولوژي از هر رقم که بگيريم – حتي پولکهاي سيليسيوم – چگونه مي‌تواند اخلاق ما را اصلاح کند؟ اعتماد، دلسوزي و نيت خير بياموزد؟ وانگهي، تکنولوژي تيغ دو دم است، ممکن است همين بازمانده اخلاق پيشيني هم که داشته‌ايم از بيخ ببرد و دور بريزد. دراينجا نمي‌خواهيم تفصيل دهيم که همين اقتصاد الکترونيک، چه بي‌اخلاقيها و بلاهايي را مي‌تواند نازل کند، اما براي آنکه بحث را ابتر نگذاريم، يکي دو نمونه از يافته‌هاي جوئل کورتزمن مي‌آوريم.
کورتزمن که اقتصادداني انسان‌گرا و دبير اجرايي نشريه‌ي «Harvard Business Review» است در کتاب کم‌نظيرش، «مرگ پول»، چنين داد دل درآورده است:

اکنون قضيه اين است که سيستم الکترونيک هرمد و هوس و هيستري و جنوني را در هوا مي‌قاپد و به سرتاسر دنيا پخش مي‌کند. در نتيجه، عاملهاي اساسي اقتصادي، يعني توان يک شرکت، کشش و برگشت‌پذيري اقتصاد يک کشور و ديگر عوامل عيني، ديگر چندان به‌حساب آورده نمي‌شوند و در عوض موج‌آفريني‌هاي دروغين است که بازارها را به حرکت درمي‌آورند. و بساط معرکه چندان پهن است که گاه حتي چيزهايي چون طالع‌بيني و اعدادشناسي و موج‌اليوت(ELLIOT WAVE) بيشتر به‌حساب آورده مي‌شوند.» و جاي ديگر اين‌طور ادامه مي‌دهد که «انديشه بنياديني که در اقتصاد به‌روال ريشه کرده همچنان مدافع آن است که بازار فقط يک سازوکار کشف قيمت است. اما اين انديشه ديگر بااوضاع و احوال غريب امروز نمي‌خواند زيرا اين انديشه طبيعت واهي رفتاري را که بسياري معامله‌گران در پيش مي‌گيرند يا بسياري خريداران خريد مي‌کنند، ناديده مي‌گيرد. اين انديشه غافل است که افکار بي‌خود، موج‌آفريني وسياه‌بازيهاي همه‌جور چه آثار و پيامدهاي ناموجه و مخربي بر حرکتهاي بازار دارند.» کورتزمن نمونه بارز براي حرف خود مي‌آورد به‌اين شرح: «در روز 15 نوامبر 1991 که بازار سهام 3/120 واحد پايين افتاد هيچ اتفاقي در پهنه جهان رخ نداده بود که موجب شده باشد وضعيت اقتصادي جهان نسبت به 14 نوامبر تفاوت اساسي کرده باشد. هيچ شرکت بزرگي ورشکست نشده بود، هيچ کار و اطلاعاتي را دولت منتشر نکرده بود، هيچ ادغامي صورت نگرفته بود و هيچ معامله کلاني به هم نخورده بود. فقط اين بود که آن روز براي تکان خوردن بازار روز به نسبت مساعدي بود، گو که براي عده‌اي هم پريشان‌کننده. همين بود که دست نامرئي از آستين بيرون آمد.» و اين وضعيت در جامعه‌اي رخ مي‌دهد مثل آمريکا که مکتب اقتصادي هايک – فريدمن (HAYEK-FRIEDMAN) شکل نونواري از رقابت دارويني را وارد صحنه بازار کرده است. رقابتي که در هيچ جا عملي نيست مگر به قيمت پيامدهاي تباهي که دير يا زود مي‌رسند. چنين وضعيتي يعني معامله به خاطر معامله و سفته بازي براي شکار بي‌پروايانه ‌سود: و در بنياد، نبود اخلاق_
مويت رو اسميت سير انديشه پيشرفت در آمريکا را بررسي کرده و نشان داده که مفهوم پيشرفت از زمان تامس جفرسون تا به امروز دگرگون شده است، ليکن نه در جهت تحولي بالنده و ابعادگستر بلکه بعدزدا و کاهنده. به‌سخن ديگر، بينش جفرسوني زوال يافته است. او که از معماران اوليه نظام حکومتي آمريکا بود پيشرفت را در نهايتش رشد جامعه‌اي مي‌ديد که ارزشهايش بيش از همه براي آزادي و فضيلت باشد و ادب و روح و روان انسان را بپرورد و پالايش بخشد و نه تنها از نظر او و ديگر همقطارانش در سالهاي 1780 بلکه در نظر آمريکاييان اواخر قرن هجدهم نيز خطوط نازکي بود که فضيلت را از فساد، آسايش را از انحطاط و تمدن را از توحش جدا مي‌کرد.
اينجاست که ديده مي‌شود جامعه‌اي آن همه تکنولوژي‌اش پيشرفت مي‌کند اما معناي پيشرفتش مستحيل و فسرده مي‌شود. پس، علم و تکنولوژي به ما نمي‌گويند که زندگي يعني چه. پاسخ به اين پرسش را بايد در ادبيات، هنر و معنويت جست.

اصل بي‌استثنا
اخلاق، اخلاق و اخلاق بايد درتنيده هرکاري باشد که مي‌کنيم. هر عملي که از ما سر مي‌زند، خواه جنگ‌کردن باشد، خواه عشق ورزيدن. نمونه بدهيم؟ اگرنه همه دست کم عده‌اي از خوانندگان اين نوشته از جنگ الجزاير با فرانسويان مي‌دانند. در آن جنگ که به‌خاطر استقلال بود، دليرزن ميهن پرستي، که جميله پوپاشا بود، در يک پادگان ارتش فرانسه در الجزاير بمبي ساعتي مي‌گذارد اما وقتي بيرون مي‌آيد جلوي در پادگان زني فرانسوي را مي‌بيند که دست دختربچه‌اي در دستش وارد پادگان مي‌شوند. دغدغه‌اي انساني به ذهن آن چريک مي‌افتد که مبادا دو انسان بي‌گناه (آن زن و بچه‌اش) نيز در انفجار بمب او قرباني شوند. وقتي بر مي‌گردد بمب را بردارد دستگيرش مي‌کنند و بعد هم آن اسارت و شکنجه‌هايي که بر او مي‌گذرد. پس اخلاق در جنگ چه مي‌تواند باشد؟ اريک‌هارث فيزيکدان در بحثي پيرامون «آگاهي» به داستاني که در کتابي خوانده اشاره مي‌کند تا نوعي دغدغه برآمده از حساسيت اخلاقي را نشان دهد. داستان در حوالي منطقه‌اي روستايي در لهستان مي‌گذشته و از زماني در قرن نوزدهم بوده است که مبارزان لهستاني در کارزار پيکاري آزادي‌بخش با روس‌هاي سلطه‌گر بوده‌اند:
گروهي چريک لهستاني عده‌اي افسر روس را اسير کرده، در برابر درختان حاشيه جنگلي به خط کرده‌‍‌اند و قصد دارند آنها را به گلوله ببندند. اقدام لحظاتي به تعويق انداخته مي‌شود چون يکي از لهستاني‌ها خاطرنشان مي‌کند که مي‌توانند لباسهاي نونوار روس‌ها را از سرتاپا درآورند و خودشان بپوشند و حيف است که آن لباسها با گلوله سوراخ سوراخ شود. ديگر همرزمان هم موافق‌اند. به اسيران گفته مي‌شود لباسشان را درآورند. جوخه آتش دوباره موضع مي‌گيرد. اما دوباره کار به تعويق مي‌افتد. اين بار موضوع آن است که لهستانيهاي فاتح مي‌بينند به تيربستن عده‌اي آدم لخت و لرزان ديگر چيزي نيست که بشود همچون تکه‌اي از عظمت پيکار در جنگي آزادي‌بخش به‌حساب آورد. دوباره تفنگهاي سرپر پايين آورده مي‌شود و به اسيران مي‌گويند لباس بپوشند، و بعد تيربارانشان مي‌کنند».
همه جا مي‌توان بااخلاق رفتار کرد. حتي در 1664 جان ميلتون تربيت را چنين تعريف کرده است: «تربيت فرايندي است که به انسان ياد مي‌دهد چه در جنگ چه در صلح، ماهرانه، عادلانه و بلندنظرانه عمل کند.» در عرصه باشکوه و بي‌بديل عشق هم که فداکاري و ايثار و اخلاق فراوان بوده است. مثلا، جک لندن، رمان‌نويس پرآوازه‌اي که محبوب‌ترين نويسنده کارگري آمريکا در قرن بيستم مي‌شناسندش، و هم اوکه حوادث رمانهايش در مناطقي سخت و يخ‌بندان از سرزمين آمريکا مي‌گذرد، رمان کوتاهي دارد به‌نام «جيزاوک»، خواندني است_ جيز اوک زن جوان و سرخ‌پوستي است که به مردي سفيد، دل مي‌بندد و شور و عشق مي‌ورزد، اما وقتش که مي‌رسد براي حفظ زندگي موجود مرد محبوبش فداکاري مي‌کند و خود را محروم. و اينها از قابليتهاي انسان حکايت مي‌کند و فضايل انسان.
گاندي چند چيز را به‌‍‌عنوان گناهان بزرگ برشمرده است، که چهارتايش اينها است: عشق بدون ايثار، لذت، بي‌وجدان، سياست بدون اصول، تجارت، بي‌اخلاق. اين چهارمي از آن رو بسيار در خور توجه و چشم‌پوشي ناپذير است که عمده حوزه‌هاي فعاليت ودلمشغوليهاي انسان امروز به اقتصاد (اگر نگوييم تلاش معاش) ختم مي‌شود. همان‌گونه که زماني در تاريخ همه راهها به رم. و درست از همين روست که ما موضوع اخلاق در اقتصاد و تجارت را به دفعاتي بيشتر از بقيه موضوعها به بحث مي‌سپاريم.
همين‌جا و پيش از ادامه بحث اجازه دهيد اشاره‌اي کنيم تا از برداشتي که از نظر منطقي احتمالش هست پيش‌گيري شود و آن اين است که نگارنده مدافع ايدئولوژي يا دبستان فکري يا نظام اقتصادي خاصي نيست، که اين گفته البته به معني نداشتن نظام فکري منسجم هم نيست. وي نه طرفدار اقتصاد برنامه‌اي است نه سرسپرده اقتصاد بازار. چون معتقد است که نه هيچ جادويي در برنامه‌ريزي هست و نه برکات و کراماتي از آستين بازار خيلي آزاد درمي‌آيد. آنچه دلمشغولي اوست و نيز مايه دلگرمي و اميدش، چيزي نيست مگر عقيده‌اي خوش‌بينانه به تعالي تبار انسان و کمال پذيري‌اش. ولي اگر خوش‌بيني فقط نتيجه انديشه برآمده از وضعيت موجود بود، پس آنقدر بدبين و نوميد مي‌شد که شايد ديگر جايي براي بحث نمي‌ماند. آري، دليل براي نوميدي بسيار است اما براي نوميدي وقت هم بسيار است. اکنون بياييد به اخگر ذهن انسان اميد داشته باشيم، زيرا همان‌گونه که آنتونيوگرامشي گفته است: «خوش‌بيني موضوعي مربوط به انديشه نيست، موضوع اراده است.

دستهاي نامرئي يا آزاد
هر شيوه اجتماعي که کيفيت هستي انسان را بپرورد يا بازآفريند و برايش زندگي شايسته و در شان فراهم سازد، درست است، خواه برنامه‌پذير باشد خواه بازارپسند. البته اين هم هست که اقتصاد بازار يک چيز است و رهاکردن زندگي جامعه به‌دست بازار چيزي ديگر. دويست سال پيش آدام اسميت کاشف «دست نامرئي»اي بود که در عرصه اقتصاد و اجتماع نفع فردي را با خيراجتماع هماهنگ مي‌کرد. جورج براک وي، اقتصاددان، انسان‌گراي روزگار ما، مي‌گويد: «اين دست در آن تاريخ دستي آزادي‌بخش بود که نياکان ما را از قيدوبند و سيطره خودکامگان حکومتي و کليسايي درآورد و به زندگي‌شان رشد و بهبود بخشيد. اما اکنون به دست کرختي تبديل شده که بر فعاليتهايمان سنگيني مي‌کند و محيط زيست‌مان را تباه.» مي‌توان گفت فراتر از اين است. اين دست نامرئي امروز فقط سنگيني نمي‌کند، سنگدلي و بي‌رحمي هم مي‌کند. اقتصادداناني که مدافع بازار بي‌قيد وشرط هستند يا کساني که هنوز مي‌انديشند مي‌توان از«بگذار بکنند، بگذار بگذرند» (LAISSER FAIRE, LAISSER PASSER) بازهم پيروي کرد. به‌احتمال هم اين حرف را نمي‌پسندند و هم شايد به يافته بديع آماريتاسن به ديده غفلت مي‌نگرند. آماريتاسن، اقتصاددان هندي و برنده نوبل اقتصاد در 1998 پس از چهل سال غوطه‌وري در فقرشناسي جهان، درآورده است که: «در تمام فقر و فلاکت‌هايي که بر سر و روي انسان مي‌بارد و به‌ظاهر به‌سبب قهر عوامل طبيعي است، درواقع دست پنهان انسان در کار است.» حال، اين‌طور به‌نظر مي‌رسد که اين دو دست، دست نامرئي آدام اسميت و دست پنهان آماريتاسن – اکنون يکي و يگانه شده باشد و هردو از يک کاسه مي‌خورند- دستي که به سوداگري بي‌امان تبديل شده و از آستين معامله به‌خاطر معامله در مي‌آيد. باز بايد نقلي از کورتزمن بياوريم: «مثلا، دست نامرئي موجب مي‌شود بورس سهام در روزي مانند 19 اکتبر 1987 به‌طرزي غيرمنتظره دستخوش آشوب و اغتشاش شود و سهام سقوط کند، حال آنکه در آن دوشنبه نسبت به جمعه 16 اکتبر (يعني پس از تعطيلات هفتگي) هيچ رويدادي يا عاملي عيني اتفاق نيافتاده بود تا موجب نابساماني اقتصادي شود. اما شاخص داوجونز 508 واحد در بازار سهام سقوط کرده بود.» و آيا نديده‌ايم و نيانديشيده که چگونه در جايي ديگر مثل همين‌جا ظرف چند روز سکه پنجاه درصد افزايش بها پيدا مي‌کند. شمار اندکي به درهم و دينار بادآورده مي‌رسند و خيلي بي‌شمار بايد با سختي بيشتري سر کنند؟ اين‌طور بگوييم، دست نامرئي يا پنهان مي‌تواند موج بيافريند و مي‌آفريند و موج هم بازارها را تکان مي‌دهد (تکاني مهلک براي عده‌اي و مبارک براي عده‌اي ديگر). اگر دست نامرئي از آستين «انسان اقتصادي معقول آزمند» (rationally greed economic man) درآمده باشد، نوسانات کم دامنه‌تر و مهارپذيرتر است، اما چنانچه از سوداگر و سفته‌باز قهار باشد به قيمت پايمال شد‌گي و خانمان‌سوزي افراد ضعيف و ناتوان تمام مي‌شود و چندان که مپرس.
نمونه ديگر از اين اوضاع بياوريم و بحث اخلاق يا بي‌اخلاقي در جهان اقتصاد و تجارت را ببنديم. اين دستهاي نامرئي در دهکده مک لوهان اکنون مي‌کوشند روان‌شناسي توده(mass psychology) را بشناسند و بازنمايي کنند. يعني به تعبير عاميانه، لم کار بازار و رگ قِلقلک خلايق را پيدا کنند تا باز هم بازارها را تکان دهند و بي آنکه خودشان از جا تکان خورده باشند يا قطره‌اي عرق ريخته، هنگفتي پول به کيسه بريزند و ثروت بادآورده ببرند. پس، از قرار ظاهر، انسان اقتصادي «معقول» آزمند، يکي از صفتهايش را از دست داده است. معقوليتش را. در نتيجه مي‌ماند، انسان اقتصادي آزمند.

نتيجه :
همان‌گونه که براک‌وي مي‌گويد: «اين بلايي در دنياي اقتصاد است که عاقبت گريبان هر جامعه‌اي را مي‌گيرد که ميان پاداشهاي ممتاز و محروم نابرابري بسيار زياد ايجاد مي‌کند. در نظريه حقوق مسلم دانسته مي‌شود که يک قانون نه‌تنها بايد عادلانه باشد بلکه عادلانه هم ديده شود. در اقتصاد اين قضيه طور ديگر است. يعني در آنجا در مورد يک سياست يا شيوه، منصفانه بودن در عمل مهم‌تر است تا منصفانه شناخته‌شدن در نظر. اين امر به‌ويژه وقتي صادق‌تر است که موضوع بر سر سياستها يا سيستم‌ها و روشها و يا هرشرايطي باشد که نتيجه نهايي‌اش بي‌عدالتي در توزيع پاداشهاست.

منبع: ماهنامه تدبير-سال هفدهم-شماره 176

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد