PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نثر نوروزنامه خیام نیشابوری



چکامه91
24th January 2014, 09:18 PM
نوروزنامه عنوان کتابی است به زبان فارسی منسوب به عمر خیام.
این کتاب درباره ی پیدایش جشن نوروز و آداب آن نوشته شده‌است.
با توجه به اشاراتی که خیام به مبدأ تقویم جلالی و کبیسه‌های پیش از آن می‌کند،
نگاشتن کتاب باید در حدود سال ۴۹۵ هجری قمری (۴۸۰ خورشیدی) صورت گرفته باشد.
اگر چه گزارش جشن نوروز و مهرگان و تاریخ این دو روز در کتاب‌های ادبی و تاریخی عربی مکرر آمده و در ادبیات فارسی نیز پیش از خیام،
در کتاب‌های التفهیم و زین‌الاخبار از آن نام برده‌ شده،
اما تنها کتاب فارسی که مستقلاً درباره‌ی نوروز سخن گفته باشد، همین کتاب است.


نوروزنامه به سبک قرن پنجم هجری تحریر یافته و بنیاد آن بر پایه ی بلعمی و بیهقی است،
یعنی از حیث ایجاز و عدم مترادفات و موازنه و کم‌ داشتن لغات تازی و انشای جمله‌های کوتاه و زیبا از پیروان سبک قدیم است
و به طور کلی از سیاست نامه و قابوسنامه به سبک قدیم نزدیک‌تر است.
با این حال در متن نوروزنامه، برخی خصوصیات نثر جدیدتر مانند به کارگیری «در» به جای «اندر» و حذف افعال قرینه به چشم می‌خورد.

همراه می شویم با این اثرمنثور از خیام نیشابوری.

چکامه91
24th January 2014, 09:33 PM
بسم الله الرحمن الرحيم

سپاس و ستايش مرخدای را جل جلاله، که آفريدگار جهان است، و دارنده زمين و زمان است، و روزی ده جانوران است،

و داننده ی آشکارا و نهان است، خداوند بی همتا و بی انباز، و بی دستور و بی نياز، يکی نه از حد قياس و عدد، قادر و مستغنی از ظهير و مدد.

و درود بر پيغمبران او از آدم صفی تا پيغمبر عربی محمد مصطفی صلي الله عليهم اجمعين، و بر عترت و اصحاب و برگزيدگان او،

چنين گويد(خواجه حکيم فيلسوف الوقت سيد المحققين ملک الحکماء) عمربن ابراهيم الخيام(رحمه الله عليه) که چون نظر افتاد از آنجا که کمال عقل است هيچ چيز نيافتم

شريف تر ازسخن و رفيع تر از کلام، چه اگر بزرگوارتر از کلام چيزی بودی حق تعالی با رسول صلي الله عليه خطاب فرمودی، و گفته اند بتازی و خير جليس فی الزمان کتاب،

دوستی که بر من حق صحبت داشت و در نيک عهدی يگانه بود از من التماس کرد که سبب نهادن نوروز چه بوده است و کدام پادشاه نهاد است.

التماس او را مبذول داشتم و اين مختصر جمع کرده آمد به توفيق جل جلاله.

چکامه91
25th January 2014, 12:03 AM
اغاز کتاب


دراين کتاب که بيان کرده آمد در کشف حقيقت نوروز که به نزديک ملوک عجم کدام روز بوده است و کدام پادشاه نهاده است و چرا بزرگ داشته اند آن را

و ديگر آيين پادشاهان و سيرت ايشان در هر کاری مختصر کرده آيد ان شاءالله تعالی، اما سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون بدانستند که آفتاب را دو دور بود،

يکی آنک هر سيصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانروز به اول دقيقه حمل باز آيد به همان وقت و روز که رفته بود بدين دقيقه نتواند آمدن،

چه هر سال از مدت همی کم شود، و چون جمشيد آن روز را دريافت نوروز نام نهاد و جشن آيين آورد، و پس از آن پادشاهان و ديگر مردمان بدو اقتدا کردند،

و قصه آن چنان است که چون گيومرت اول از ملوک عجم به پادشاهی بنشست خواست که ايام سال و ماه را نام نهد و تاريخ سازد تا مردمان آن را بدانند،

بنگريست که آن روز بامداد آفتاب به اول دقيقه حمل آمد، موبدان عجم را گرد کرد و بفرمود که تاريخ ازاينجا آغاز کنند، موبدان جمع آمدند و تاريخ نهادند،

و چنين گفتند موبدان عجم که دانا آن روزگار بوده اندکه ايزد تبارک و تعالی دوازده فرشته آفريده است، از آن چهار فرشته بر آسمان ها گماشته است

تا آسمان را به هر چه اندروست از اهرمنان نگاه دارند، و چهار فرشته را بر چهار گوشه جهان گماشته است تا اهرمنان را گذر ندهند

که از کوه قاف بر گذرند، و چنين گويند که چهار فرشته در آسمان ها و زمين ها می گردند و اهرمنان را دور می دارند از خلايق،

و چنين می گويند که اين جهان اندر ميان آن جهان چون خانه ای است نو اندر سرای کهن برآورده، و ايزد تعالی آفتاب را از نور بيافريد و آسمان ها

و زمين ها را بدو پرورش داد، و جهانيان چشم بروی دارند که نوری است از نورها ايزد تعالی، و اندر وی با جلال و تعظيم نگرند که در آفرينش وی

ايزد تعالی را عنايت بيش از ديگران بوده است، و گويند مثال اين چنان است که ملکی بزرگ اشارت کند به خليفتی از خلفای خويش که او را بزرگ دارند

و حق هنر وی بدانند که هر که وی را بزرگ داشته است ملک را بزرگ داشته باشد، و گويند چون ايزد تبارک و تعالی بدان هنگام که فرمان فرستاد

که ثبات بر گيرد تا تابش و منفعت او به همه چيزها برسد آفتاب از سر حمل برفت و آسمان او را بگردانيد و تاريکی از روشنايی جدا گشت

و شب و روز پديدار شد و آن آغازی شد مر تاريخ اين جهان را، و پس از آن به هزار و چهارصد و شصت و يک سال به همان دقيقه و همان روز باز رسيد،

و آن مدت هفتاد(و سه بار قرآن) کيوان و اورمزد باشد که آن را قرآن اصغر خوانند، و اين قران هر بيست سال باشد،

و هر گاه که آفتاب دور خويشتن سپری کند و بدين جای برسد و زحل و مشتری را به همين برج که هبوط زحل اندروست قرآن بود با مقابله اين برج

ميزان که زحل اندروست يک دور اينجا و يک دور آنجا بدين ترتيب که ياد کرده آمد،و جايگاه کواکب نموده شد، چنانک آفتاب از سر حمل روان شد،

و زحل و مشتری با ديگر کواکب آنجا بودند، به فرمان ايزد تعالی حال های عالم ديگرگون گشت، و چيزها، نو بديد آمد،

مانند آنک در خورد عالم و گردش بود، چون آن وقت را دريافتند ملکان عجم، از بهر بزرگ داشت آفتاب را و از بهر آنکه هر کس اين روز را

در نتوانستندی يافت نشان کردند، و اين روز را جشن ساختند، و عالميان را خبر دادند تا همگنان آن را بدانند و آن تاريخ را نگاه دارند،

و چنين گويند که چون گيومرت اين روز را آغاز تاریخی کرد هر سال آفتاب را (و چون يک دور آفتاب بگشت در مدت سيصد و شصت و پنج روز)

به دوازده قسمت کرد هر بخشی سی روز، و هر يکی را از آن نامی نهاد و به فرشته ای باز بست از آن دوازده فرشته که ايزد تبارک و تعالی

ايشان را بر عالم گماشته است، پس آن گاه دور بزرگ را که سيصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانروزيست سال بزرگ نام کرد و به چهار قسم کرد،

چون چهار قسم ازاين سال بزرگ بگذرد نوروز بزرگ و نوگشتن احوال عالم باشد، و بر پادشاهان واجب است آيين و رسم ملوک بجای آوردن از بهر مبارکی

و از بهر تاريخ را و خرمی کردن به اول سال، هر که روز نوروز جشن کند و به خرمی پيوندد تا نوروز ديگر عمر در شادی و خرمی گذارد،

و اين تجربت حکما از برای پادشاهان کرده اند.

.......

چکامه91
29th January 2014, 09:52 PM
فروردين ماه، به زبان پهلوی است، معنيش چنان باشد که اين آن ماه است که آغاز رستن نبات در وی باشد، و اين ماه مر برج حمل راست

که سر تا سر وی آفتاب اندرين برج باشد.

ارديبهشت ماه، اين ماه را در ارديبهشت نام کردند يعنی اين ماه آن ماهست که جهان اندر وی به بهشت ماند از خرمی، وارد به زبان پهلوی مانند بود.

و آفتاب اندرين ماه بر دور راست در برج ثور باشد و ميانه بهار بود.

خردادماه، يعنی آن ماه است که خورش دهد مردمان را از گندم وجو و ميوه، و آفتاب درين ماه در برج جوزا باشد.

تيرماه، اين ماه را بدان تيرماه خوانند که اندرو جو و گندم و ديگر چيزها را قسمت کنند، و تير آفتاب از غايت بلندی فرود آمدن گيرد، و اندرين ماه آفتاب در برج سرطان باشد،

و اول ماه از فصل تابستان بود.

مردادماه، يعنی خاک داد خويش بداد از برها و ميوه ها پخته که در وی به کمال رسد، و نيز هوا در وی مانند غبار خاک باشد و اين ماه ميانه تابستان بود

و قسمت او از آفتاب مر برج اسد(را) باشد.

شهريورماه، اين ماه را از بهر آن شهريور خوانند که ريو دخل بود يعنی دخل پادشاهان دراين ماه باشد، و دراين ماه برزگران را دادن خراج آسان تر باشد.

و آفتاب درين ماه در سنبله باشد و آخر تابستان بود.

مهرماه، اين ماه را از آن مهرماه گويند که مهربانی بود مردمان را بر يکديگر ، از هر چه رسيده باشد از غله و ميوه نصيب باشد بدهند، و بخورند به هم.

و آفتاب دراين ماه در ميزان باشد. و آغاز خريف بود.

آبان ماه، يعنی آب ها درين ماه زيادت گردد از باران ها که آغاز کند، و مردمان آب گيرند از بهر کشت، و آفتاب دراين ماه در برج عقرب باشد.

آذر ماه، به زبان پهلوی آذر آتش بود، و هوا دراين ماه سرد گشته باشد، و به آتش حاجت بود، يعنی ماه آتش، و نوبت آفتاب دراين ماه مر برج قوس را باشد.

دی ماه، به زبان پهلوی دی ديو باشد، بدان سبب اين ماه را دی خوانند که درشت بود و زمين از خرمی ها دور مانده بود، و آفتاب در جدی بود، و اول زمستان باشد.

بهمن ماه، يعنی اين ماه بهمان ماند و ماننده بود به ماه دی بسردی و به خشکی، و به کنج اندر مانده، و تير آفتاب اندرين ماه به خانه زحل باشد به دلو با جدی پيوند دارد.

اسفندارمذماه، اين ماه را بدان اسفندارمذ خوانند که اسفند به زبان پهلوی ميوه بود يعنی اندرين ماه ميوه ها و گياه ها دميدن گيرد، و نوبت آفتاب به آخر برج ها رسد به برج حوت.

پس گيومرت اين مدت را بدين گونه به دوانزده بخش کرد، و ابتدای تاريخ بديد کرد، و پس از آن چهل سال بزيست، چون از دنيا برفت هوشنگ بجای او نشست،

و نهصد و هفتاد سال پادشاهی راند، و ديوان را قهر کرد. و آهنگری و درود گری و بافندگی پيشه آورد، و انگبين از زنبور و ابريشم از پيله بيرون آورد، و جهان به خرمی بگذاشت،

و بنام نيک از جهان بيرون شد، و از پس او طهمورث بنشست، و سی سال پادشاهی کرد، و ديوان را در طاعت آورد، و بازارها و کوچه ها بنهاد، و ابريشم و پشم ببافت.

و رهبان بزسپ در ايام او بيرون آمد، و دين صابيان آورد، و او دين بپذيرفت، و زنار بر بست، و آفتاب را پرستيد، و مردمان را دبيری آموخت، و او را طهمورث ديو بند خواندندی،

و از پس او پادشاهی به برادرش جمشيد رسيد، و ازاين تاريخ هزار و چهل سال گذشته بود، و آفتاب اول روز به فروردين تحويل کرد و به برج نهم آمد،

چون از ملک جمشيد چهار صدو بيست و يک سال بگذشت اين دور تمام شده بود، و آفتاب به فروردين خويش به اول حمل باز آمد، و جهان بروی راست گشت، ديوان را مطيع خويش گردانيد

و بفرمود تا گرمابه ساختند. و ديبا را ببافتند، و ديبا را پيش از ما ديو بافت خواندندی اما آدميان به عقل و تجربه و روزگار بدين جا رسانيده اند که می بينی.

و ديگر خرد را بر اسب افگند تا استر پديد آمد، و جواهر از معادن بيرون آورد، و سلاح ها و پيرای ها همه او ساخت. و زر و نقره و مس و ارزيز و سرب ازکان ها بيرون آورد

و تخت و تاج و ياره و طوق انگشتری او کرد. و مشک و عنبر و کافور و زعفران و عود و ديگر طيب ها او بدست آورد.

پس دراين روز که ياد کرديم جشن ساخت و نوروزش نام نهاد.

......

چکامه91
30th January 2014, 10:07 PM
و مردمان را فرمود که هر سال چون فروردين نو شود آن روز جشن کنند، و آن روز نو دانند تا آنگاه که دور بزرگ باشد، که نوروز حقيقت بود.

و جمشيد در اول پادشاهی سخت عادل و خدای ترس بود، و جهانيان او را دوست دار بودند و بدو خرم. و ايزد تعالی او را فری و عقلی داده بود که چندين چيزها بنهاد و

جهانيان را به زر و گوهر و ديبا و عطرها و چهار پايان بياراست، چون از ملک او چهارصدو اند سال بگذشت ديو بدو راه يافت، و دنيا در دل او شيرين گردانيد،

و در دنيا در دل کسی شيرين مباد، منی در خويشتن آورد. بزرگ منشی و بيدادگری پيشه کرد و از خواسته مردمان گنج نهادن گرفت. جهانيان ازو به رنج افتادند،

و شب و روز از ايزد تعالی زوال ملک او ميخواستند.

آن فر ايزدی ازو برفت، تدبيرهاش همه خطا آمد، بيوراسپ که او را ضحاک خوانند از گوشه ای در آمد، و او را بتاخت.

و مردمان او را ياری ندادند از انک ازو رنجيده بودند. به زمين هندوستان گريخت. بيوراسپ به پادشاهی بنشست و عاقبت او را بدست آورد و پاره بدونيم کرد.

و بيوراسپ هزار سال پادشاهی کرد. به اول دادگر بود و به آخر بی داد گشت، و هم به گفتار و به کردار ديو از راه بيفتاد، و مردمان را رنج می نمود، تا افريدون از هندوستان بيامد

و او را بکشت و به پادشاهی بنشست.

و افريدون از تخم جمشيد بود و پانصد سال پادشاهی کرد. چون صد و شصت و چهار سال از ملک افريدون بگذشت دور دوم از تاريخ گيومرت تمام شد. و او دين ابراهيم عليه السلام

پذيرفته بود، و پيل و شير و يوز را مطيع گردانيد، و خيمه و ايوان او ساخت. و تخم و درختان ميوه دار و نهال و آب های روان در عمارت و باغ ها او آورد،

چون ترنج و نارنج و بادرنگ و ليمو و گل و بنفشه و نرگس و نيلوفر و مانند اين در بوستان آورد. و مهرگان هم او نهاد و همان روز که ضحاک را بگرفته و ملک بر وی راست گشت

جشن سده بنهاد. و مردمان که از جور و ستم ضحاک برسته بودند پسنديدند، و از جهت فال نيک آن روز را جشن کردندی و هر سال تا امروز آيين آن پادشاهان نيک عهد در ايران

و توران بجای می آرند، چون آفتاب به فروردين خويش رسيد آن روز آفريدون به نوجشن کرد، و از همه جهان مردم گرد آورد، و عهدنامه نبشت، و گماشتگان را داد فرمود،

و ملک بر پسران قسمت کرد ترکستان از آب جيحون تا چين و ماچين تور را داد، و زمين روم مرسلم را. و زمين ايران و تخت خويش را به ايرج داد، و ملکان ترک و روم و عجم همه

از يک گوهرند و خويشان يکديگرند و همه فرزندان آفريدون اند و جهانيان را واجبست آيين پادشان بجای آوردن، از بهر آنک از تخم وی اند، و چون روزگار او بگذشت و

آن ديگر پادشاهان که بعد از او بودند تا به روزگار گشتاسپ. چون از پادشاهی گشتاسپ سی سال بگذشت زردشت بيرون آمد، و دين گبری آورد،

و گشتاسپ دين او بپذيرفت و بران می (رفت)، و از گاه جشن افريدون تا اين وقت نهصد و چهل سال گذشته بود،

و آفتاب نوبت خويش به عقرب آورد، گشتاسپ بفرمود تا کبيسه کردند.

و فروردين آن روز آفتاب به اول سرطان گرفت و جشن کرد و گفت اين روز را نگاه داريد و نوروز کنيد که سرطان طالع عمل است و مر دهقانان را و کشاورزان را بدين وقت

حق بيت المال دادن آسان بود و بفرمود که هر صد و بيست سال کبسه کنند تا سال ها بر جای خويش بماند و مردمان اوقات خويش به سرما و گرما بدانند.

پس آن آيين تا به روزگار اسکندر رومی که او را ذوالقرنين خوانند بماند و تا آن مدت کبيسه نکرده بودند و مردمان هم بران می رفتند تا بروزگار اردشير پاپکان.

.....

چکامه91
4th February 2014, 08:10 PM
پس آن آيين تا به روزگار اسکندر رومی که او را ذوالقرنين خوانند بماند و تا آن مدت کبيسه نکرده بودند و مردمان هم بران می رفتند تا بروزگار اردشير پاپکان.

که او کبيسه کرد و جشن بزرگ داشت و عهدنامه بنوشت، و آن روز(را نوروز) بخواند، و هم بران آيينمی رفتند تا به روزگار نوشين روان عادل،

چون ايوان مداين تمام گشت نوروز کرد و رسم جشن بجا آورد چنانک آيين ايشان بود، اماکبيسه نکرد و گفت اين آيين بجا مانند تا به سر دور که آفتاب به اول سرطان آيد

تا آن اشارت (که) گيومرت و جمشيد کردند از ميان برخيزد. اين بگفت و ديگر کبيسهنکرد تا به روزگار مامون خليفه، او بفرمود تا رصد بکردند و هر سالی که آفتاب بهحمل آمد نوروز فرمود کردن،

و زيج مامونی برخاست و هنوز از آن زيج تقويم ميکنند، تا بروزگار المتوکل علی الله.متوکل وزيری داشت، نام او محمد بن عبدالملک، او را گفت افتتاح خراج در وقتی میباشد

که مال دران وقت از غله دور باشد و مردمان را رنج می رسد، و آيين ملوک عجم چنانبوده است که کبيسه کردند تا سال بجای خويش باز آيد، و مردمان را به مال گزاردن

رنج کمتر رسد چون دستشان به ارتفاع رسد. متوکل اجابت کرد و کبيسه فرمود، و آفتابرا از سرطان به فروردين باز آوردند و مردمان در راحت افتادند و آن آيين بماند

و پس از آن خلف بن احمد امير سيستان کبيسه ديگر بکرد که اکنون شانزده روز تفاوت ازآنجا کرده است، و سلطان سعيد معين الدين ملکشاه را انارالله برهانه ازين حال معلومکرد.

بفرمود تا کبيسه کنند و سال را به جايگاه خويش باز آرند، حکمای عصر از خراسانبياوردند. و هر آلتی که رصد را به کار آيد بساختند از ديوار و ذات الحلق و ماننداين.

و نوروز را به فرودين بردند و ليکن پادشاه را زمانه زمان نداد و کبيسه تمام ناکردهبماند، اينست حقيقت نوروز و آنچ از کتابهای متقدمان يافتيم و از گفتار دانايانشنيده ايم.

اکنون بعضی از آيين ملوک عجم ياد کنيم بر سبيل اختصار، و باز به تفصيل نوروز بازگرديم بعون الله و حسن توفيقه.

چکامه91
7th February 2014, 08:05 PM
اندر ایین پادشاهان عجم


ملوک عجم ترتيبی داشته اند در خوان نيکو نهادن هر چه تمام تر به همه روزگار، و چون نوبت به خلفا رسيد در معنی خوان نهادن نه آن تکلف کردند که وصف توان کرد،

خاصه خلفای عباسی از اباها و قليها و حلواهای گوناگون و فقاع حرو اينان نهادند و پيش ازايشان نبود. و اغلب حلواهای نيکو چون هاشمی و صابونی و لوزينه و اباها و طبيخ های نافع

هم خلفای بنی عباس نهادند. و آن همه رسم های نيکو ايشان را از بلند همتی بود، و ديگر آيين ملوک عجم اندر داد دادن و عمارت کردن و دانش آموختن و حکمت ورزيدن و

دانا آن را گرامی داشتن همتی عظيم بوده است. و ديگر صاحب خبران را در مملکت به هر شهری و ولايتی گماشته بودندی تا هر خبری که ميان مردم حادث گشتی پادشاه را خبر کردندی

تا آن پادشاه بر موجب آن فرمان دادی، و چون حال چنين بودی دست های تطاول کوتاه بودی و عمال بر هيچ کس ستم نيارستندی کردن، و يک درم از کس به ناحق نتوانستندی ستدن.

و غلامان بيرون از قانون قرار و قاعده هيچ از رعايا نيارستندی خواست، و خواسته و زن و فرزند مردمان در امن و حفظ بودی و هر کس به کار و کسب خويش مشغول بودندی از بيم پادشاه.

و ديگر نان پاره که حشم را ارزانی داشتند ازاو باز نگرفتندی، و به وقت خويش بر عادت معهود سال و ماه بدو ميرسانيدندی. و اگر کسی در گذشتی و فرزندی داشتی

که همان کار و خدمت توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتندی. و ديگر بر کار عمارت عظيم حريص و راغب بودندی. و هر پادشاه که بر تخت مملکت بنشستی شب و روز

دران انديشه بودی که کجا آب و هوای خوش است تا آنجا شهری بنا کردندی تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندی.

و عادت ملوک عجم و ترک و روم که از نژاد آفريدون اند چنان بودست که اگر پادشاهی سرايی مرتفع بنا افگندی يا شهری ياديهی يا رباطی يا قلعه ای، يا رود براندی،

و آن بنا در روزگار او تمام نشدی پسر او(و) آن کس که به جای او بنشستی بر تخت مملکت، چون کار جهان بروی راست گشتی، بر هيچ چيز چنان جد ننمودی که آن بنای

نيم کرده ی آن پادشاه تمام کردی، يعنی تا جهانيان بدانند که ما نيز بر آبادان کردن جهان و مملکت همچنان راغبيم، اما پسر پادشاه دراين معنی حريص تر بودی از جهت چند سبب را،

گفتی بر پسر فريضه تر که نيم کرده پدر خويش را تمام کند که چون تخت پادشاهی پدر ما را باشد سزاوارترم. و ديگر گفتی پدرم اين عمارت يا از جهت آبادانيیجهان همی کرد

يا از بلند همتی و نام نيکو، يا از جهت تقرب بالله تعالی، يا از جهت نزهت و خرمی، مرا نيز آبادانی مملکت همی بايد، و همت بزرگ دارم، و رضا و خشنودی خدای تعالی همی خواهم،

و نزهت و خرمی دوست دارم، پس در تمام کردن بنا فرمان دادی، و به جد بايستادی تا آن شهر و بنا تمام گشتی، و اگر بردست او تمام نشدی ديگر که به جای او نشستی تمام (کردی)،

و مردمان آن پادشاه را مبارک و ارجمند داشتندی، گفتندی خدای تعالی اين بنا بر دست او تمام گردانيد، و ايوان کسری به مداين که شاپور ذوالاکتاف بنا افگند

و از بعد او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست نوشين روان عادل تمام شد، و پل انديمشک همچنين. و مانند اين بسياراست.

.....

چکامه91
9th February 2014, 07:15 PM
ديگر عادت ملوک عجم آن بوده است که هر کس پيش ايشان چيزی بردی، يا مطربی سرودی گفتی، يا سخنی نيکو گفتی در معانی که ايشان را خوش آمدی،گفتندی زه، يعنی احسنت،

چنانک زه بر زبان ايشان برفتی از خزينه هزار درم بدان کسدادندی، و سخن خوش بزرگ داشتندی.

و ديگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهاندر گذشتندی الا از سه گناه، يکی آنک راز ايشان آشکارا کردی. و ديگر آن کس که يزدانرا ناسزا گفتی،

وديگر کسی(که) فرمان را در وقت پيش نرفتی و خوار داشتی، گفتندهرکه راز ملک نگاه ندارد اعتماد ازاو برخاست و هر که يزدان را ناسزا گفت کافر گشت،و هر که

فرمان پادشاه را کار نبندد با پادشاه برابری کرد و مخالف شد. اين هر سه رادر وقت سياست فرمودندی، و گفتندی هر چيز که پادشاهان دارند از نعمت های دنيامردمان ديگر دارند.

فرق ميان پادشاهان و ديگران فرمان روايی است، چون پادشاه چنانباشد که فرمانش بر کار نگيرند چه او و چه ديگران، و ديگر در بيابان ها و منزل هارباط فرمودندی و چاه های آب کندندی، و

راه های از دزدان و مفسدان ايمن داشتندی، وهر کسی را رسمی و معيشتی فرمودندی، و هر سال بدو رسانيدندی بی تقاضا.

واگر کسی ازعمال چيزی بر ولايتی يا ديهی بيرون از قرار قانون در افزودی آن عمل بدو ندادندی بلکه او را مالش دادندی تا کسی ديگر آن طمع نکردی

که زيادت(از) مردم بستاند و ملک خراب گردد.

و هر که از خدمتگاران خدمتی شايسته به واجب بکردی، در حال، او را نواختو انعام فرمودندی بر قدر خدمت او تا ديگران بر نيک خدمتی حريص گشتندی.

و اگر ازکسی گناهی و تقصيری آمدی به زودی تاديب نفرمدندی، از جهت حق خدمت او را به زندانفرستادندی، تا چون کسی شفاعت کردی عفو فرمودندی.

ازاين معنی بسياراست اگر همه ياد کنيم دراز گردد، اين مقدار کفايت باشد.

اکنون به ذکر نوروزنامه که مقصود ازين کتاب است باز گرديم.

چکامه91
10th February 2014, 08:03 PM
آمدن موبد موبدان و نوروزی آوردن


آيين ملوک عجم از گاه کيخسرو تا به روزگار يزدجرد شهريار، که آخر ملوک عجم بود چنان بوده است که روز نوروز، نخست کس از مردمان بيگانه

موبد موبدان پيش ملک آمدی با جام زرين پُر مِی، و انگشتری، و درمی و ديناری خسروانی و يک دسته خويد سبز رسته، و شمشيری، و تير و کمان، و دوات و قلم.

و اسپی، و بازی، و غلامی خوب روی. و ستايش نمودی و نيايش کردی او را به زبان پارسی به عبارت ايشان.

چون موبد موبدان از آفرين بپرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی و خدمت ها پيش آوردندی.

چکامه91
10th February 2014, 08:12 PM
آفرين موبد موبدان به عبارت ايشان


شها به جشن فروردين به ماه فروردين آزادی کزين بردان و دين کيان.

سروش آورد تو را دانایی و بينایی به کاردانی. و دير زيو باخوی هژير. و شاد باش بر تخت زرين. و انوشه خور به جام جمشيد.

و رسم نياکان در همت بلند و نيکوکاری و ورزش داد و راستی نگاه دار. سرت سبزباد و جوانی چو خويد، اسپت کامگار و پيروز، و تيغت روشن و کاری به دشمن،

و بازت گيرا (و) خجسته به شکار.

و کارت راست چون تير، و هم کشوری بگيرنو، بر تخت با درم و دينار، پيشت هنری و دانا گرامی، و درم خوار. و سرايت آباد، و زندگاني بسيار.

چون اين بگفتی چاشنی کردی و جام به ملک دادی. و خويد در دست ديگر نهادی. و دينار و درم در پيش تخت او بنهادی.

و بدين آن خواستی که روز نو و سال نو هرچه بزرگان اول ديدار چشم برآن افگنند تا سال ديگر شادمان و خرم با آن چيزها در کامرانی بمانند، و آن بريشان مبارک گردد،

که خرمی و آبادانی جهان دراين چيزهاست که پيش ملک آوردندی.

اکنون فايده و صفت و خاصيت زر آغاز کنيم و سخن از وی گوييم که زر شاه همه گوهرهای گدازنده است و زينت ملوک چنان که گفته اند.

چکامه91
12th February 2014, 10:38 PM
اندر ياد کردن زر و آنچه واجب بود درباره او

زر اکسير آفتاب است و سيم اکسيرماه، و نخست کس که زر و سيم از کان بيرون آورد جمشيد بود.

و چون زر و سيم از کان بيرون آورد فرمود تا زر را چون قرصه آفتاب گرد کردند، و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند، و گفتند اين پادشاه مردمان است اندرين زمين چنانک آفتاب اندر آسمان.

و سيم را چون قرصه ماه کردند، و بر هر دو روی صورت ماه مهر نهادند، و گفتند اين کدخدای مردمان است اندر زمين چنانک ماه اندر آسمان.

و مر زر را که خداوند کيمياست شمس نهار الجد خوانده اند يعنی آفتاب روز بخت و مر سيم را قمر ليل الجد يعنی ماه و شب.

و مرواريد را کوکب سماء الغنی يعنی ستاره آسمان توانگری.

و گروهی زيرکان مر زر را نارشتاء الفقر خوانده اند يعنی آتش زمستان درويشی. و گروهی قلوب الاجله يعنی خرمی های دل بزرگان.

گروهی نرجس روضه الملک يعنی نرگس بوستان شاهی.

و گروهی قره عين الدين يعنی روشنايی چشم دين. و شرف زر بر گوهرهای گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمی بر ديگر حيوانات.

و از خاصيت های زر يکی آن است که ديدار وی چشم را روشن کند، و دل را شادمان گرداند، و ديگر آنک مرد را دلاور کند، و دانش را قوت دهد. و سه ديگر آنک نيکويی صورت افزون کند،

و جوانی تازه دارد، و به پيری دير رساند، و چهارم عيش را بيفزايد، و به چشم مردم عزيز باشد،

و از بزرگی (ای) که زر را داشته اند ملوک عجم دو چيز زرين کسی را ندادندی يکی جام و ديگر رکاب.

و در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون به دارودان زرش شيردهند آراسته سخن آيد، و بر دل مردم شيرين آيد، و به تن مردانه، و ايمن بود از بيماری صرع، و در خواب نترسد.

و چون به ميل زرين چشم سرمه کنند از شب کوری و آب دويدن چشم ايمن بود، و در قوت بصر زيادت کند و خلاخل زرين چون بر پای بازبندند بر شکار دليرتر و خرم تر رود.

و هر جراحتی که به زر افتد زود به شود وليکن سر به هم نيارد و از بهر اين زنان بزرگان دختران و پسران خويش را گوش به سوزن زرين سوراخ کنند تا آن سوراخ هرگز سر به هم نيارد،

و به کوزه زرين آب خوردن از استسقا ايمن بود و دل را شادمانه دارد.

و ازين سبب اطبا به مفرح اندر زر و سيم و مرواريد افگنند و عود و مشک و ابريشم، به حکم آنک هر ضعفی که دل را افتد از غم يا انديشه آن را به گوهر زر و سيم توان برد.

و آنچ از جهت انقباض افتد به مشک و عود و ابريشم به صلاح توان آورد، و آنچه از غلبه خون افتد به کهربا وند، و آنچه از سطبری خون افتد به مرواريد و ابريشم.

چکامه91
13th February 2014, 09:14 PM
اندر علامت دفين ها

هر زمينی که درو گنجی يا دفينی باشد آنجا برف پای نگيرد و بگدازد. و ازعلامتهای دفين يکی آنست که چون زمينی خراب باشد بی کشتمند

و اندر ان سپر غمی رسته بود بدانند که آنجا دفين بود.

و چون شاخ کنجد بينند يا شاخ بادنجان به دامن کوه که از آبادانی دور بود بدانند که آنجا دفينی است.

و چون زمينی شورناک باشد و بر ان به قدر يک پوست گاو خفتن خاک خوش باشد يا گلی که مهر را شايد بدانند که آنجا دفينی است.

و چون انبوهی کرگسان بينند و آنجا مردار نباشد بدانند که آنجا دفينی است. و چون بارانی آيد و بر پاره ای زمين آب گرد آيد بی آنک مغاکی باشد بدانند که آنجا دفينی است.

و چون به زمستان جايگاهی بينند که برف پای نگيرد و زود می گدازد و ديگر جای ها بر حال خويش باشد بدانند که آنجا دفينی است.

و چون سنگی بينند لعرر و چنانک روغن برو ريخته اند و باران و آب که به روی آيد بوی اندر نياويزد و تری نپذيرد بدانند که آنجا دفينی است.

و چون تذرو را بينند و دراج را که هر دو بيک جا فرو می آيند و نشاط و بازی می کنند، يا مگس انگبين بينند بی وقت خويش که بر موضعی گرد آيند، يا درختی بينند

که از جمله شاخ های او يک شاخ بيرون آمد جداگانه روی سوی جايی نهاده و از همه شاخ ها افزون باشد بدانند که آنجا دفينی است.

اين همه زيرکان بچاره نشان کرده اند تا به وقت حاجت بر سر اين دفينه توانند آمد.

و هر که زر را بی آنک در خنبره يا چيزی مسين يا آبگينه نهد هم چنان در زير زمين دفن کند چون بعد از سالی بر سر آن رود زر را باز نيابد پندارد که کسی برده است،

ندزديده باشند ليکن به زير زمين رفته باشد، از بهر آنک زر گران باشد هر روز فروتر همی رود تا به آب رسد. و اندر قوت زر حکايت ها اندکی ياد کنيم.

چکامه91
14th February 2014, 04:18 PM
حکايت

روزی نوشين روان به باغ سرای اندر حجام را بخواند تا موی بردارد.

چون حجام دست بر سر وی نهاد گفت ای خدايگان، دختر خويش به زنی به من ده تا من دل (تو) از جهت قيصر فارغ گردانم. نوشين روان با خود گفت اين مردک چه می گويد.

از ان سخن گفتن وی عجب داشت وليکن از بيم آن استره که حجام به دست داشت هيچ نيارست گفتن. جواب داد چنين کنم تا موی، نخست برداری.

چون موی برداشت و برفت بزرجمهر را بخواند و حال با وی بگفت. بزرجمهر بفرمود تا حجام را بياوردند.

وی را گفت تو به وقت موی برداشتن با خدايگان چه گفتی. گفت هيچ نگفتم.

فرمود تا آن موضع را که حجام پای به روی داشت بکندند. چندان مال يافتند که آن را اندازه نبود. گفت ای خدايگان آن سخن که حجام گفت نه وی گفت چه اين مال گفت،

بران چه دست بر سر خدايگان داشت و پای بر سر اين گنج، و به تازی اين مثل را گويند: «من يری الکنز تحت قدميه يسال الحاجه فوق قدره»

چکامه91
16th February 2014, 09:18 PM
حکايت

به پنا خسرو برداشتند اين خبر که مردی بآمل (زمينی) خريد ويران و برنجستان کرد.

اکنون از ان زمين برنج می خيزد که هيچ جای چنان نباشد و هر سال هزار دينار از ان بر می خيزد.

پناخسرو آن زمين را بخريد به چندانک بها کرد. و بفرمود تا آن زمين را بکندند.

چهل خم دينار خسروانی بيافت اندران زمين، و گفت قوت اين گنج بود که اين برنجستان براين گونه می دارد.

چکامه91
16th February 2014, 09:25 PM
حکايت



از دوستی شنيدم که مرا بر قول او اعتماد بودی که به بخارا زنی بود ديوانه که زنان وی را طلب کردندی و با او مزاح و بازی کردند، و از سخن او خنديدندی.

روزی در خانه ای جامه ای ديباش پوشانيدند، و پيرای های زر و جوهر بر او بستند، و گفتند ما تو را به شوهر خواهيم داد.

ان زن چون در ان(زر) و جوهر نگريد، و تن خويش را آراسته ديد، آغاز سخن عاقلانه کرد چنان که مردم را گمان افتاد که وی بهتر گشت از ديوانگی.

جدا کردند، به همان حال ديوانگی باز شد.

و گويند که بزرگان چون با زنی يا کنيزکی نزديکی خواستندی کردن کمر زرين بر ميان بستندی، و زن را فرمودندی تا پيرايه بر خويشتن کردی؛

گفتندی چون چنين کنی فرزند دلاور آيد و تمام صورت و نيکو روی و خردمند، و شيرين بود در دل مردمان. و چون پسری زادی درستی زر و سيم بر گهواره او بجنبيدی،

گفتندی کدخدای مردمان اين هر دو اند.

چکامه91
18th February 2014, 09:40 PM
ياد کردن انگشتری و آنچه واجب آيد درباره او


انگشتری زينتی است سخت نيکو و بايسته انگشت.

و بزرگان گفته اند نه از مروت باشد که بزرگان انگشتری ندارند. و نخستين کسی که انگشتری کرد و به انگشت در آورد جمشيد بود.

وچنين گفته اند که انگشت بزرگان بی انگشتری چون نور است بی علم. و انگشتری مر انگشت را چون علم است مرميان را، و ميان با کمر نيکوتر آيد.

و انگشتری در انگشت بزرگان خبر را بود بر مروت تمام و رای قوی و عزيمت درست، چه هر که را مروت تمام بود خويشتن ار از مهر بی بهره ندارد،

و چون برای قوی بود بی عزيمت نبود، و چون با عزيمت درست بود بی مهر نبود.

چه نامه بزرگان بی مهر از ضعيفی رای و سست عزمی بود، و خزانه بی مهر از خوارکای و غافلی بود.

و از جهت آنک سليمان عليه السلام انگشتری ضايع کرد ملک از وی برفت.

شرف آن مهر را بود که بر وی بود نه انگشتری را، و پيغامبر صلی الله عليه و سلم انگشتری به انگشت اندر آورد، و نامه ها که فرستادی به هر ناحيتی به مهر فرستادی.

سبب آن بود که نامه او بی مهر به پرويز رسيد پرويز ازان درخشم شد نامه را بر نخواند و بدريد و گفت نامه بی مهر چون سر بی کلاه بود و سر بی کلاه انجمن را نشايد.

و چون نامه مهر ندارد هر که خواهد بر خواند و چون مهر دارد آن کس خواند که بدو فرستاده باشند.

و خردمندان گفته اند که تيغ و قلم هر دو خادمان انگشتری ملک اند، که ملک ايشان بگيرند و راست کنند در زير حکم انگشتری ملک اندر آيد، که تا وی نخواهد ايشان به وی نرسند.

و هر زنيتی که مردم را بود شايد که به وقتی باشد و به وقتی نباشد مگر زينت انگشتری.

و به هيچ وقت نبايد که بی وی بود، چه وی زينت انگشت است که به وی يکی گيرند که رهنمونی بود بر يگانگی ايزد جل جلاله. و اين زينت مرورا چون کرامتیست از خاصيت اين حال.

و اين همچنانست چون مبارزی که هنری بنمايد و بدان سبب به بزرگی نزديک گردد که وی را کرامتی کند کز ياران ديگر بدان کرامت جدا گردد،

و طوق زرين در گردن وی کند يا کمر زرين دهد تا بر ميان بندد، چه هنرکی نموده باشد.

و انواع انگشتري بسيارست وليکن ملوک را به جز دو نگينه روا نبود داشتن، يکی ياقوت که از گوهرها است قسمت آفتابست، و شاه گوهرهای ناگدازه است.

و هنر وی آنک شعاع دارد و آتش بر وی کار نکند. و همه سنگ ها ببرد مگر الماس را. و نيز خاصيتش آنک و به او مضرت تشنگی باز دارد.

و در خبر چنان آمده است که پيغامبر عليه السلام آن وقت که به مدينه بود و حرب خندق خواست کردن در مدينه وبا افتاده بود.

مصطفی عليه السلام ياقوتی با خويشتن داشت به قيمت افزون از دو هزار دينار. و ديگر از پيروزه از بهر نامش را و از بهر عزيزی و شيرينی ديدارش.

و خاصيتش آنک چشم زدگی باز دارد. و مضرت ترسيدن در خواب. و مر انگشتری را به علامت فال و تعبير رويا علامتها است و دران سخن ها گفته اند،

ملوک را به ولايت و ملک گزارش کنند. و ديگر مردمان را بر عمل و صناعت. و گروهی را بر کرامت بزرگان، و گروهی را بر عافيت آنچه به وی در باشند.

چکامه91
19th February 2014, 06:53 PM
حکايت



گويند اسکندر رومی پيش از انک گردجهان بگشت خواب های گوناگون می ديد که همه راه بدان می برد که اين جهان او را شود.

و از ان خواب ها يکی آن بود که جمله جهان يکی انگشتری شدی و به انگشت وی اندر آمدی وليکن او را نگين نبودی.

چون از ارسططاليس بپرسيد گفت: اين جهان همه ملک تو گردد و تو را بس از ان برخورداری نبود، چه انگشتری ولايت است تو نگين سلطان وی.

چکامه91
20th February 2014, 08:30 PM
حکايت

گويند يزدجرد شهريار روزی نشسته بود بر دکان باغ سرای و انگشتری پيروزه در انگشت داشت.

تيری بيامد و برنگينه انگشتری زد و خرد بشکست و از وی بگذشت و به زمين در نشست.

و کس ندانست که آن تير از کجا آمد هر چند تجسس کردند پديد نيامد.

وی از ان غمناک و به انديشه شد که اين چه شايد بود.

چون از دانايان و نديمان خويش بپرسيد کس آن تاويل نمی دانست، و آنک لختی دانست نيارست گفت.

پس از ان بس روزگار نيامد که بمرد، ملک از خاندان او برفت.

چکامه91
22nd February 2014, 07:36 PM
حکايت

گويند محمد امين بدان روزگار که اميرالمومنين بود به باغ اندر بر لب حوض نشسته بود و انگشتری از ياقوت در انگشت می گردانيد و بدين بيت مثل ميزد:

نفلق هاما من رجال اعزه / علينا و هم کانوا اعق واظلما

و بدين معنی، مامون را می خواست که او را خلاف کرده بود. در ان ميان از کنيزکيش خشم آمد آن انگشتری به خشم بر وی زد.

نگينش بجست و انگشتری و نگين هر دو در حوض افتادند. هر چند کسانی فرو رفتند و طلب کردند و حوض از آب تهی کردند نگينه باز نيافتند.

به جای نگين يکی سنگ سپيد اندر وی نشسته بود.

بس روزگار بر وی بر نيامد که طاهر اعور بيامد و با او حرب کرد و هم در ان سرای مر او را بکشت.

اين قدر در معنی انگشتری گفته آمد.

چکامه91
25th February 2014, 09:11 PM
ياد کردن خويد و آنچه واجب آيد درباره او


جو رسته را ملوک عجم به فال سخت بزرگ داشتندی به حکم آنک در وی منافع بسيارست و از حبوب که پيوسته غذا را شايد وی زودتر رسد .

و بدو مثل زنند که چهل روز از انبار به انبار رسد، هر کجا بيندازی برآيد و زودتر از همه دانه ها بالد. وجوست که هم دارو را وهم غذا را شايد و حکما و زهاد غذا خويش جو اختيار کرده اند.

و چنين گفته اند که از خوردن وی خون کثيف و فاسد نخيزد که به استفراغ حاجت افتد. و نيز از بيماری دموی و صفرای بيشتر ايمن بود.

و اطبای عراق وی را ماء مبارک خوانند و وی آن چيزيست که بيست و چهار گونه بيماری معروف را سود دارد: از ان سوحه، و ذات الحه، و حمی مطبقه، وحمی محرقه، و سرفه، و سرسام،

و دق، و سل، و سس جگر، و يبوست معده، و عطش کاذب، وطلی خايه، و طلی سر، وطلی سينه، وطلی پهلو، وطلی جگر، وطلی معده، وطلی شکستگی،

وطلی خلع، وطلی سوختگی، وطلی نقرس، و کرم را.

و روغن جو قوبای صفرا را ببرد. و روغن گندم قوبای سودا را ببرد،.و سبوس جو در ديگ کنند و نيک بجوشانند کسی را که پی های پای سست شود و بر نتواند خاست.

و يا پيوندهای پای و زانو بگيرد. و پای را در ميان آب جو بنهند تا به صلاح باز آيد.و سبوس گندم همين معنی کند،مجربست.

و به بغداد جو را بجوشانند و آب او بپالايند و با روغن کنجيد ديگر باره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. و آن روغن را به اماس صفرای اندرمالند.

و زنان از بهر درد و آماس رحم پنبه بدان ترکنند و بر گيرند عظيم سود کند.

و چنين گويند چون شب خسوف ماه جو توان کاشت جو بکارند و نان وی ديوانگان را دهند سود دارد. و چون ماه به زيادت باشد و به زهره نگران بدان وقت جو کارند هر اسب لاغر

که ازان جو بخورد فربه شود. و نيکی و بدی سال اندر جو پديد آيد، که چون جو راست برآيد و هموار دليل کند که آن سال فراخ سال بود. و چون پيچنده و ناهموار برآيد تنگ سال بود.

و خبر(است) از رسول عليه السلام که گفت :نعم الرغفان رغفان الشعير فمن قنع بها و شبع منها فانها خبزی و خبز غيری من الانبياء.

گفت نيکاگردها که گردها، جو بود و آن کس را که به وی خرسند باشد و از وی سير گردد که وی نان من است و نان پيغامبران ديگر.

و گند پيران به جو منجمی کنند و فال گيرند و از نيک و بد خبر گويند.

و خداوندان فسون آژخ را به وی افسون کنند به ماه کاس و بپوشانندش تا آژخ فرو ريزد.

و گروهی زنان به ماه فروردين اربال جو را بر کنند و به نام دختران بکارند تا آن لب بر سر نهند مو دراز شود.

چکامه91
27th February 2014, 10:42 PM
حکايت

شنيدم که روزی هرمز، پدر خسرو، (به) يکی خويد زار جو بگذشت.

خويد را آب داده بودند و آب از کشت زار بيرون می آمد و راه می گرفت. و ماه فروردين بود.

فرمود که آن آب از جو بيرون می آيد يک کوزه پر کردند تا بخورد، و گفت جو دانه ای مبارک است و خويدش خويدی خجسته.

و آب که بر وی گذرد و از وی بيرون آيد ماندگی را کم کند و خستگی معده بر دارد، و ايمن بود تا سال ديگر که جو رسد از رنج تشنگی و بيماری.

چکامه91
4th March 2014, 07:45 PM
حکایت


روزی به شمس الملوک قابوس و شمگير برداشتند که مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده و می گويد که بکشت خويش اندر بگرفته ام.

پرسيد که جو بود يا گندم. گفت جو. بفرمود تا خداوند اسپ را بياوردند.

و چندانک قيمت جو بود. به وقت رسيدگی تاوان بستد. و به خداوند زمين داد و گفت :خداوند زمين را بگويند که دهقانان چون خواهند که جو نيکو آيد بدين وقت باسپان دهند.

و ما اين تاوان مرداب را بستديم تا خداوند اسپ را نگه دارند تا بکشت کسان اندر نيايد، که جو توشه پيغامبران است و توشه پارسا مردمان که دين بديشان درست شود

و توشه چهارپايان و ستوران که ملک برايشان به پای بود.

چکامه91
4th March 2014, 08:31 PM
حکایت



چنين گويند که آدم عليه السلام گندم بخورد و از بهشت بدر افتاد.

ايزد تعالی گندم غذای او کرد، هر چند از وی می خورد سيری نيافت.

به ايزد تعالی بناليد، جو بفرستاد تا از ان نان کرد و بخورد و به سيری رسيد.

آنگه وی را به فال داشتی که او را ديدی سبز و تازه.

و از انگه باز اندر ميان ملوک عجم بماند که هر سال جو به نوروز بخواستندی از بهر منفعت و مبارکی که در اوست.

چکامه91
4th March 2014, 09:01 PM
ياد کردن شمشير و آنچه واجب آيد درباره او

شمشير پاسبان ملک است، و نگاهبان ملت. و تا وی نبود هيچ ملک راست نايستد. چه حدهای سياست به وی توان نگاه داشت.

و نخستين گوهری که از کان بيرون آوردند آهن بود، زيرا که بايسته ترين آلتی مر خلق را او بود. و نخست کس که از وی سلاح ساخت جمشيد بود.

و همه سلاح با حشمت است و بايسته، وليکن هيچ از شمشير با حشمت تر و بايسته تر نيست، که وی ماننده آتش است با شعاع و ذوحدين.

و زيرکان گفته اند که جهان بی آهن چون مردی جوانست بی ذکر که از او هيچ تناسل نيايد.

و چون از روی خرد بنگرند مصالح جهان همه زير بيم و اوميداست، و بيم و اوميد به شمشير باز بسته است، چه يکی به اهن بکوشد تا اميدش بر آيد،

و يکی از آهن بگريزد تا بيمش نگهبان او شود.

و تاج بر سر ملوک که می ايستد به اهن می ايستد. و گنجشان که پر می شود به اهن می شود. و ايزد تعالی منفعت همه گوهرها به ارايش مردم باز بست

مگر منفعت آهن که جميع صنايع را به کاراست، و جهان آراسته و آبادان بدوست.

و از مرتبت شمشير بهترين آن است که پيغامبر عليه السلام را آلت فتح شمشير دادند چنانک فرمود بعثت بالسيف، و مر او را بتورات رب المللحمه صاحب السيف خوانده اند.

و اين آلت که مرتبت می گيرد بدان است که وی آلت شجاعت است که بزرگترين فضيلتی بود اندر مردم و اندر حيوان ديگر. و حد اين شجاعت که نهاده اند:

هی قوه غضبيه تستعلی بها النفس علی من يعاديها، معنيش چنان است که وی نيرويی است خشمی که نفس بدوی برتری جويد برانک با وی دشمنی سازد.

و چنين گفته اند که فضيلت شجاعت طبيعی بود نه اکتسابی وليکن به اکتساب آرايش پذيرد. و مر شجاعت را خانه جگر نهاده اند که خانه خونست.

و ازين سبب مرد شجاع بر خون ريختن دليرتر بود، چه شجاعت به خون نيرو گيرد چون چراغ به روغن.

و چنين گفته اند که فاعل شجاعت قوت حيوانی دل است و منفعل وی قوت طبيعی جگر، که ازاين هر دو چون حاجت آيد فضيلت شجاعت پديد آيد،

چون آتشی کز ميان سنگ و پولاد بجهد، سوخته بايد تا به وی اندر آويزد. و چنان نهاده اند که چون جرم دل قوی بود و جرم جگر ضعيف خداوندش را اول جنگ با دليری و حريصی بود

و آخر با کاهلی و سستی. و چون جرم دل ضعيف بود و جرم جگر قوی، خداوندش را به اول جنگ با کاهلی و سستی بود و به اخر به تيزی و حريصی بود.

و مثال بايستگی(شجاعت بايستگی)قوت هاضم نهاده اند اندر معده و جگر. و گفته اند همچنانک ضعيفی اين قوت عيش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد

(ضعيفی نيروی شجاعت نيز عيش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد)، چه پيوسته ترسان بود و از هر چيزی گريزان.

و مر شجاعت را براين مثال صورت کرده اند چو نخجيری با قوت، سر او چون سرشيری که آهن می خايد، پای وی چون پای پيلی که سنگ می کوبد،

و دم وی چون سر اژدهایی که آتش می دمد.

و گفته اند مرد شجاع چنان بايد که به اول جنگ چون شير باشد به دليری و روی نهادن، و به ميانه جنگ چون پيل باشد به صبر کردن و نيرو آوردن و به هيبت بودن،

و به اخر جنگ چون اژدها باشد به خشم گرفتن و رنج برداشتن و گرم کشتن.

......

چکامه91
9th March 2014, 06:46 PM
...اکنون انواع اين شجاعت که ياد کرده شد آلت او شمشيراست، و آن چهارده گونه است:

يکی يمانی، دوم هندی، سوم قلعی، چهارم سليمانی، پنجم نصيبی، ششم مريخی، هفتم سلمانی، هشتم مولد، نهم بحری، دهم دمشقی، يازدهم مصری، دوازدهم حنيفی،

سيزدهم نرم آهن، چهاردهم قراجوری. و باز اين نوع به ديگر انواع بگردد که گر همه ياد کنيم دراز گردد.

از يمانی يک نوع آن بود که گوهر وی هموار بود به يک اندازه و سبز بود و متن او به سرخی زند و نزديک دنبال نشان های سپيد دارد از پس يکديگر مانند سيم، آن را کلاغی خوانند.

و ديگر نوع مشطب، و اين مشطب چهارگونه بود با چهار جو. يکی آنک نشان جوب ها ژرف نبود و گوهر وی مانند پای های مورچه بود زبانه زنان.

و ديگر آتک نشان های جوی ژرف باشد و گوهر او گرد نمايد چون مرواريد، آن را لؤلؤ خوانند. و سه ديگر چنانک جوی چهارسوی بود و گوهر آن زمان نمايد که کژداری.

و چهارم آنک ساده باشد و اندک مايه اثر جو دارد و درازی او سه به دست و چهارانگشت بود و چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی به سياهی زند، آن را بوستانی خوانند.

و ديگر بود ساده سه به دست و نيم درازی او و چهارانگشت پهنا وزن او دو من و نيم ياسه من کم ده ستير.

و يکی گوهرست که ارسططاليس ساخته است مر تيغ ها را از بهر اسکندر، آن نيز ياد کنيم چه سخن بديع است.

ارسططاليس چنين فرموده است که يک جزو منغيسيا ببايد گرفت با يک جز و به صد و يک جزو زنگار. آنگه هر مه را خرد بسايد و با يکديگر بياميزد آنگه يک من آهن نرم بياورد

و پيوسته اندر کند و ازين دارو دوانزده اوقيه برافگند و به اتش برد تا بگدازد و به بوته اندر بگردد. پس جزوی حرمل و جزوی مازو و جزوی بلوط و جزوی صدف و هم چندهمه ذراريح گيرد

و خرد بسايد و بر هم آميزد، و دو اوقيه بر من آهن افگند و بدمد تا همه يکی شود و آهن اين داروها را بخورد. آنگه سرد بايد کردن و از وی تيغ ها زدن، تيغ های پاکيزه باشد.

و به سلاحنامه بهرام اندر چنين گفته است که چون تيغ از نيام برکشند و از وی ناله آيد علامت خون ريختن بود،

و چون تيغ خود از نيام برآيد علامت جنگ، و چون تيغ برهنه پيش کودک هفت روزه بنهند آن کودک دلاور برآيد.

چکامه91
9th March 2014, 07:08 PM
ياد کردن تير و کمان و آنچه واجب بود درباره ايشان

تير و کمان سلاحی بايسته است، و مر آن را کار بستن ادبی نيکوست. و پيغامبر عليه السلام فرموده است: عامواصبيانکم الرمايه و السباحه،

گفت بياموزيد فرزندان را تيراندازی و شنا. و نخست کس که تير و کمان ساخت گيومرت بود. و کمان وی بدان روزگار چوبين بود بی استخوان، يکپاره چون درونه حلاجان،

و تير وی گلگين با سه پر، و پيکان استخوان.

پس چون آرش و هادان بيامد به روزگار منوچهر کمان را به پنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی، و به سريشم بهم استوار کرد، و پيکان آهن کرد.

پس تيراندازی به بهرام گور رسيد. بهرام کمان را با استخوان بار کرد و بر تير چهار پر نهاد، و کمان را توز پوشيد، و مر صورت کمان را از صورت بخش های فلک برداشته اند.

هر چه خداوندان علم بخشهای دايره فلک را قسی خوانده اند يعنی کمان های. و اين خط ها که از کرانه هر بخشی تا ديگر کرانه خيزد به راستی آن را اوتار خوانند يعنی زه ها.

و اين خط ها که از ميان دايره فلک برآيد و بر ميانه اين بخش بگذرد بر پهنای وی آن را سهام خوانده اند يعني تيرها.

و چنين گفته اند که هر نيک و بدی که از تاثير کواکب سياره بر زمين آيد، به تقدير و ارادت باری تعالی، و به شخصی پيوندد، بدين اوتار و قسی گذرد.

چنان چون پديدست اندر دست تيرانداز که هر آفتی که به شکار وی رسد از تير وی رسد که به زه و کمان وی گذرد،

و به يک روی کمان بر صورت مردم نگاشته است از رگ و پی و استخوان و پوست و گوشت. و زه وی چون جان وی (بود) که بوی زنده بود،

چه کمان تا با زه است زنده است با جان که از هنرمند بيابد.

و چون به حقيقت نگاه کنی کمان سينه و دست مردم است: يکی دست باز کشد و پشت دست باز خماند، سينه چون قبضه گاه، و بازو و ساعد دو خانه، و دو دست دو گوشه،

و وزن کمان بلندترين ششصد من نهاده اند و مر آن را کشکنجير خوانده اند. و آن مرقلعها را بود، و فروترين يک من بود و مر آن را بهر کودکان خرد سازند،

و هر چه از چهارصد من تا دويست و پنجاه من چرخ بود. و هر چه از دويست و پنجاه من فرود آيد تا به صد من نيم چرخ بود. و هر چه از صدمن فرود آيد تا به شصت من از کمان بلند بود.

و اما مقدار قوه هر کمان که باشد از برتر تا فروتر همه بر يک درجه فلک نهاده اند هر درجی شصت دقيقه، و آغاز آرد از دو گروهه چنانک در گوشه کمان است تا فسانگاه زه.

و باز به تضعيف بر رفته اند تا به شانزده. هر خانه ای به سه بخش. و مر قبضه را چون مرکز نهاده اند که از جای نجنبد، و گوش ها و خانها به وی به پای بود.

اکنون بدين بخشی که فرود از گوشه بود قوت دو چندان بود که به گوشه، و بدوسک فرود از وی بود و عدد وی چهارده است و شانزده سی و سک نيمه و سی ديگر نيم جمله هزار و شصت بود.

و دو خانه کمان به شش(بخش)کرد، از بهر آنک صورت کمان چون نيم دايره است و نيمه داير فلک به شش برج قسمت پذيرد. و همچنانک انواع کمان هرچ مر او را نام چرخ است

سه است بلندست و پست و ميانه همچنين انواع تير وی سه است دراز و کوتاه و ميانه، دراز پانزده قبضه، ميانه ده قبضه، کوتاه هشت قبضه و نيم.

و هر کمانی را تير وی چندان و چند بايد اگر همه گفته شود دراز گردد.

و غرض اينجا نه دراز کردن سخن است چه بر نيت هنر تير و کمان پديد کردن است که ملوک عجم آن چيزها را به نوروز چرا خواستند.

و از طريق علم نجوم گفته اند خداوندان کمان آنچه تير انداز بود و بيشتر سلاحشان تيراندازی بود هرگز تنگ روزی نباشد.

و هر سپاهی که غلبه ايشان در سلاح تير بود و تيرانداز باشند غالب آيند.

و حجت آنک گفته اند قسمت اين سلاح بر برج قوس است به طبع آتشی، و خانه مشتری سعد بزرگ، و مثلثه برج حمل، و اسد يکی خانه آفتاب و شرفش با انک خانه مريخ است.

و از روی طب اندر دانستن تير و کمان چند منفعت ظاهر است، رياضت توان کرد به وی، اعصاب و اعضا را قوی کند، و مفاصل را نرم کند و فرمان بردار گرداند، و حفظ را تيز گرداند،

و دل را قوت دهد، و از بيماری سکته و فالج و رعشه ايمن دارد.

چکامه91
9th March 2014, 07:16 PM
حکايت

سام نريمان(را) پرسيدند که ای پيروز گر سالار، آرايش رزم چيست؟

جواب داد که حميد شاه، و دانش سپهبد بارای، و مبارز هنری که زره دارد و با کمان جنگ جويد.

چکامه91
10th March 2014, 09:26 PM
حکايت

گويند بهرام گور روزی پيش بعمان مندز ايستاده بود که پروردگار او بود.

به يک کمان دو تير انداخت و دو مرغ را بدان دو تير از هوا فرود آورد.

نعمان گفت ای پسر تا جهان بوده است نه چون تو تير انداز بود و نه تا جهان باشد خواهد بود.

چکامه91
10th March 2014, 09:32 PM
حکایت

گويند روزی حکيمی پسر خويش را پند می داد.

گفت ای پسر، اسپ دوست دار و کمان عزيز دار و بی حصار مباش و حصار بی مترس مدار.

گفت ای پدر، اسپ و کمان دانستم، حصار و مترس از کجا؟

گفت حصار مبارزاست و مترس زره؛ يعنی بی زره مباش تا توانی.

چکامه91
10th March 2014, 09:40 PM
حکایت

سيف ذی يزن گويد که آن وقت که سپهسالار ايرانی را بفرستاد انوشين روان، و او ابرهه صباح را به تير زد، و از اشترفرود انداخت، گفت:

تعالوا اخواني الی معوج مستقيم يرسل الريح، و ميت طائر ياخذ الروح، و هما القوس و السهم، فعليکم بادبهما،

فانهما، حکماء الاسلحه، يحاربان من القرب و يقاتلان بالبعذ.

گفت ای برادران، بياييد سوی کژی راست که باد راند، و مرده ای که از زنده جان ستاند، و آن هر دو تير و کمان اند.

ادب ايشان نگاه داريد، که ايشان حکيم سلاح ها اند، به نزديک جنگ کنند و از دور دشمن کشند.

چکامه91
11th March 2014, 07:16 PM
حکایت

گويند روزی نوشين روان از بابک عارض پرسيد؛ گفت :از سلاحداران کدام نام بردارتراند؟

گفت: خداوندان کمان و تير.

نوشين روان از وی شگفت ماند. خواست که اين معنی به شرح باز گويد. گفت چگونه بايد که باشند اين مردمان؟

گفت چنانک همه تنشان دل باشد، و همه دلشان بازو، و همه بازوشان کمان، و همه کمانشان تير، و همه تيرشان دل دشمن.

گفت چگونه بايد دانست اين معنی را؟

گفت چنانک دل قوی دارند و سخت چون بازو، و زه هموار و سخت چون کمان، و تير راست و موافق چون زه. تا هرگاه که چنين بود جای تير خويش در دل دشمن بينند.

اين قدر در معنی تير و کمان گفته آمد.

چکامه91
11th March 2014, 07:41 PM
ياد کردن قلم و خاصيت او و آنچه واجب آيد درباره او

قلم را دانايان، مشاطه ملک خوانده اند و سفير دل.

و سخن، تا بی قلم بود چون جان بی کالبد بود، و چون به قلم باز بسته شود با کالبد گردد و هميشه بماند.

و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نيابد نگيرد و چراغ نشود که از او روشنایی يابند.

و مامون خليفه گفت: لله در القلم، کيف يجول راسی المملکه، يخدم الاراده و لا يميل لبسکه و ايفا، و ينطق سايرا علي ارض بياضها مظلم و سوادها مضی.

و نخست کسی که دبيری بنهاد طهمورث بود. و مردم اگر چند با شرف گفتارست چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود چون يک نيمه از مردم.

زيرا که فضيلت نوشتن است فضيلتی سخت بزرگ که هيچ فضيلتی بدان نرسد، زيرا که وی است که مردم را از مردمی به درجه فرشتگی رساند،

و ديو را از ديوی به مردمی رساند. و دبيری آنست که مردم را از پايه دون به پايه بلند رساند تا عالم و امام و فقيه و منشی خوانده شود.

و همچنان مردمان به فضيلت مردمان به فضيلت سخن از ديگر حيوانات جدا گردد و برايشان سالار شود، دين ايزدجل ذکره که به پای می بود و مملکت که بر ملک نظام گيرد به قلم می گيرد.

و هر چند اجتماع مردم برآنند که مصطفی عليه السلام امی بود و آن او را معجز بود که تمامی قوت او بدان بود،

آنچه نويسندگان به وقت نبشتن کردند و آنچه بدانستند او بهتر از همه بکرد و بدانست.

و بعضی از علما برآنند که او را در هيچ علم دانا نگوييم، و او نادان نبود در دانستن خط، اما ايزد تعالی او را گفت ولا تخطه بيمينک، و آنگاه فرمان را نبشتن فرموده است،

و همه صحف که ايزد تعالی از آسمان به زمين فرستاد همه وحی ها به قلم نگاه داشتند و به وی ادا کردند و به وی پذيرفتند.

و آيين های ملک و قانون و قاعده ولايت ها بدو نگاه دارند و ترتيب دهند. و از مرتبت نبشتن بود که دست را به زينت انگشتری و مهر بياراستند،

چه ملوک عجم چون ديدند که تيغ ولايت گرفت و ارکان سياست به پای کرد، و قلم ملک ضبط کرد و حد سياست نگاه داشت. و فعل اين هردو از هنر دست آيد.

(و) عاقله حواس پنج اند: سمع و بصر و شم و ذوق و لمس. و مدار اين پنج برسراست که چون روح است مر کالبد را. پس تاج فرمودند و بر سر نهادند، و گوشوار فرمودند و از گوش در آويختند.

و ياره فرمودند و در ساعد کشيدند. و انگشتری فرمودند و در انگشت کردند. گفتند(شمشير) به هنر و قوت ساعد کار کند.

عزياره او را پسنديده بود. و قلم به قوت (و) هنر انگشت روان باشد. شرف انگشتری وی را دادند، تا چون نامه نويسد و اسرار صورت کند مهر بدو بر نهد تا چشم خاينان و ناسزا آن از وی دور بود.

.....

چکامه91
11th March 2014, 07:44 PM
.... پس نامه را فرمودند تا نخست سخت بپيچند، پس مهر برنهادند، و مهر را به پرده نيز بپوشانيدند، تا اين حال نشانی بود بر نامه مهر اين عالم؛

چه مردم نامه مهر اين عالست به ايات مذکور خالق آسمان و زمين نوشته و به بند طبيعت بسته و به مهر انگشتری ارواح مهر نهاده و به اختيار سر به خرد پوشيد کرده.

و دانا آن مرقلم را التی نهاده اند به ديدار حقير، و به يافتن آسان. وليکن نبشته اش با مرتبت، و کار بستن دشوار.

چون مثال مگس انگبين و کرم پيله که به ديدار حقيراند، و ليکن از ايشان چيزها پديدار آيد عزيز و با قيمت در ملوک، و اندران منافع بسيار.

و اين آلت که ياد کرده بود سه گونه نهاده اند: يکی محرف تمام، و آن خط کزان قلم آيد آن را لجينی خوانند يعنی خط سيمين.

و ديگر مستوی، و آن خط کزان قلم آيد آن را عسجدی خوانند يعنی خط زرين.

و سوم محرف تمام و مستوی، و آن خط کزان قلم آيد آن را لؤلؤی خوانند يعنی خط مرواريدين.

و خط چنان خواسته اند که چهار چيز با وی بود: اول آنک قرارشان برجای بود به خردی و بزرگی.

ديگر آنک اندام دارد چنانک به صورت نهاده اند، ديگر آنک با رونق و آب بود و آن از تيزی قلم باشد و بستگی دست نويسند. و همچنين تناسب نگاه دارند.

نبايد که را چند نون باشد، و يا نون به ری ماند. و چشم های واو و قاف و فا در خور يکديگر و بر يک اندازه بود نه تنگ و نه فراخ. و کشش نون و قاف و صاد همچنين.

و درازی لام و الف چند يکديگر. چون اين قياس نگاه داشته بود اگر چه خط بد باشد نيکو نمايد و هموار و مستقيم.

و خط خواننده بايد، که دانا آن گفته اند احسن الخط مايقرا، و سه چيز نيکو بايد تا خط نيک آيد. و اگر از اين سه چيزی يکی نيکو نباشد اگر چه خطاط و استاد باشد خط نيکو نيايد؛

يکی قلم، دوم مداد، سوم کاغذ.

و خطی که از خطاطان آموخته باشند هرگز حروف و کلماتش از حال خويش بنگردد، چه قاعده مقادير حروف و کلمات در دل وی مصور شده باشد.

هر گاه که چيزی خواهد نبشت دست بدل راست کند خطش همچنان آيد که آموخته باشد. به نادر حرفی يا کلمه ای بد آيد.

و خط نيکو چون صورت تمام چهره و تمام قد است که آن را نيکو رو خوانند. و خط بد چون روی زشت و قامت نامعتدل هر اندامش نه در خور يکديگر.

چکامه91
12th March 2014, 07:49 PM
حکايت

هم اندرين معنی فضيلت قلم، چنان خوانده ام از اخبار گذشتگان که وقتی اميری، رسولی فرستاد به ملک فارس با تيغی برهنه، گفت اين تيغ (ببر) و پيش او بنه و چيزی مگو.

رسول بيامد و همچنان کرد. چون تيغ بنهاد و سخن نگفت ملک وزير را فرمود جوابش بازده.

وزير سر دوات بگشاد و يکی قلم سوی وی انداخت گفت اينک جواب. رسول مرد عاقل بود بدانست که جواب برسيد.

و تاثير قلم صلاح و فساد مملکت را کاری بزرگ است. و خداوندان قلم را که معتمد باشند عزيز بايد داشت.

چکامه91
12th March 2014, 07:54 PM
حکايت

فخرالدوله برادر پناخسرو آنگاه که بگريخت و به نشابور آمد صاحب زبان بر وی دراز کرد. و بنام ها وی را نکوهيد و عاقش خواند.

وی فصلی نبشت و به صاحب فرستاد و گفت تو را شمشير و مرا قلم، فانظر ايهما اقوی.

صاحب در جواب نبشت السيف اقوی و القلم اعلی فانظر ايهما اکفی.

فخرالدوله آن رقعه را بر شمس المعالی عرضه کرد قابوس وشمگير زير آن نبشت «قدافلح من تزکی و قد خاب من کذب و تولی».

چکامه91
12th March 2014, 08:05 PM
حکايت

شنيدم که در ايران ملکی بود، و آيين او چنان بود که چون جنگی کردی سپاهی داشتی آراسته و ساخته. و ايشان را همه جامه سياه پوشانيده.

راست که جنگ سخت گشتی. بفرمودی تا ايشان پيش سپاه آمدندی و آن جنگ به سر بردندی. پس چنان افتاد که وقتی از ترکستان سپاهی گران بيامدند به قدر پنجاه هزار مرد.

کار بجنگ افتاد. و اين ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خويش. دلش چنان خواست که آن روز جنگ با ديگر روز افگند.

دوات و قلم خواست و بر پاره ای کاغذ نبشت که «سياه داران سپاه را بگويند تا باز گردند» و به نزديک وزير خويش فرستاد. وزير بخواند، پسنديده نداشت.

دوات در موزه داشت بر گرفت و «سياه» را يک نقط زيادت کرد تا سپاه داران شد، و «گردند» را نونی بر سر زيادت کرد تا نگردند شد و پيش لشکر فرستاد.

ايشان رقعه بخواندند، و خويشتن را بر سپاه زدند و سپاه ترکستان را بشکستند واين اندر سيرالملوک نبشتند. که بيک نقط قلم پنجاه هزار شمشير هزيمت شد.

و به زمين عراق دوانزده قلم است هريکی را قد و اندام و تراشی ديگر. و هر يکی را به بزرگی از خطاطان باز خوانند.

يکی مقلی بابن مقله باز خوانند، و ديگر مهلهلی که بابن مهلهل باز خوانند. سه ديگر مقفعی که بابن مقفع باز خوانند. و ديگر مهلبی، وديگر مهرانی و ديگر عميدی.

و ديگر بوالفضلی، و ديگر اسمعيلی، وديگر سعيدی، و ديگر شمسی.

هر يکی را قدری و اندازه و تراشی است که به صفت آن سخن دراز گردد. وليکن از ان جمله يکی را صفت کنيم و آن قلم شمسی است:

و قلم شمس المعالی از قصب رمحی بود يا از قصب بغدادی، يا از قصب مصری. و گفت آن قصب که با نيرو بود دبيران ديوان را شايد که قلم به قوت رانند تا صرير آرد.

و نبشتن ايشان را حشمت بود.

و گفتی قلم ملوک چنان بايد که به وقت نبشتن بديشان رنج نرسد و انگشتشان نبايد افشرد.

چه ملوک را نشايد که کاغذ بر سر زانو گيرند و دبير وار نشينند تا چيزی نويسند، بلکه ايشان را گرد بايد نشست و کاغذ معلق بايد داشت.

و قد قلم او به درازا سه مشت بايد؛ دو مشت ميانه و يک مشت سر قلم.

و بسيار بايد نبشت تا خط نيکو و پسنديده آيد.

چکامه91
13th March 2014, 09:01 PM
ياد کردن اسپ و هنر او و آنچه واجب آيد درباره او

چنين گويند که از صورت چهارپايان هيچ صورت نيکوتر از اسپ نيست، چه وی شاه همه چهارپايان چرنده است.

و رسول عليه السلام فرموده است «الخير معقود فی نواصی الخيل». گفت نيکی در پهلوی پيشانی اسپ بسته است.

و مر اسپ را پارسيان باد جان خوانده اند. و روميان آن را باد پای. و ترکان گام زن کام ده. و هندوان تخت پران. و تازيان براق برزمين.

و گويند آن فريشته که گردون آفتاب کشد به صورت اسپ است الوس نام. و در حديث اسپ بزرگان را سخن بسيارست.

چنين گويند روزی بر سليمان عليه السلام اسپ عرض کردند. وی گفت شکر خدای تعالی(را) که دو باد را فرمان بردار من کرد؛ يکی باجان و يکی بی جان.

تا به يکی زمين می سپرم و به يکی هوا.

و آفريدون را پرسيدند که ای ملک چرا بر اسپ ننشینی؟ گفت ترسم که يزدان را شکر به واجبی نتوانم گزارد.

و کيخسرو گفت هيچ چيز در پادشاهی برمن گرامی تر از اسپ نيست.

چکامه91
13th March 2014, 09:11 PM
حکايت

خسرو پرويز را اسپ شبديز پيش آوردند تا بر نشيند.

گفت اگر برتر از آدمی يزدان را بنده بودی جهان به ماندادی. و اگر برتر از اسپ چهارپايی بودی اسپ را بر نشست ما نکردی.

و هم او گويد که پادشاه، سالار مردان است و اسپ، سالار چهارپايان.

حق سبحانه و تعالی می فرمايد:« من مثلی و قد خلقت الفرس».

و افراسياب گويد آت ايرکا اندغ کم گوگ کاآی. يعنی اسپ مرملوک را چنان است که آسمان مرماه را.

و بزرگان گفته اند اسپ را عزيز بايد داشت که هر که اسپ را خوار دارد بر دست دشمن خوار گردد.

و مامون خليفه گويد نعم الشی الفرس سماء يجری و سريريمشی. گفت نيک چيزی است اسپ آسمان گردان و تخت روان.

و اميرالمومنين علی بن ابی طالب رضی الله عنه گفت: «ما خلق الله الفرس الا ليعتز به الانسان و يذل به الشيطان».

گفت ايزد تعالی اسپ را نيافريد الا از بهر آن تا مردم را به وی عزيز گرداند و ديو را خوار کند.

و عبدالله بن طاهر گفت رکوب الفرس احب الی من رکوب عنق الفلک. گفت بر اسپ نشستن دوست تر دارم که بر گردن فلک.

و نعمان منذر گويد الخيل حصون رجال الليل ولولا الخيل لم تکن الشجاعه اسما يستحق به الشجاع. گفت اسپان حصارها، مردان شب اند

و اگر اسپ نبودی نام شجاعت کی اندر خور نام مردان جنگی بودی.

و نصربن سيار گويد الفرس سرير الحرب و الاسلحه انوارها و الصياح غناء الحرب و الدم عقارها. گفت اسپ تخت جنگ است و سلاح گل های وی.

و مهلب بن ابی صفره گويد الفرس سحاب الحرب لايمطر ببرق السيف الامطردم. گفت اسپ ابر جنگ است نبارد به درخشيدن شمشير مگر باران خون.

اکنون بعضی از نامهای اسپان ياد کرده شود که پارسيان در صفت اسپانی گفته آنچه به تجربه ايشان را معلوم شده است از عيب و هنر ايشان و آنک به فال نيک باشد.

چکامه91
13th March 2014, 09:27 PM
نام های اسپان به زبان پارسی

الوس، چرمه، سرخ چرمه، تازی چرمه، خنگ، باد خنگ، مگس خنگ، سبزخنگ، پيسه کميت، کميت، شبديز، خورشيد، گور سرخ، زرد رخش،

سيارخش،خرماگون،چشينه، شولک، پيسه، ابرگون، خاک رنگ، ديزه، بهگون، می گون، بادروی، گلگون، ارغون،

بهارگون، آبگون، نيلگون،ابرکاس، ناوبار، سپيد زرده، بورسار، بنفشه گون، ادس،

زاغ چشم،سبز پوست، سيمگون، ابلق، سپيد، سمند.

اما الوس آن اسپ است که گويند آسمان کشد. و گويند دور بين بود و از دور جايی بانگ سم اسبان شنود. و به سختی شکيبا بود،

وليکن به سرد سير طاقت ندارد. و به داشتن خجسته بود، وليکن نازک بود.

چرمه بدحشم و دوربين بود. سياه چرمه خجسته بود.

کميت رنج بردار بود. شبديز روزی مند و مبارک بود. خورشيد آهسته و خجسته بود. سمند شکيبا و کارگر بود. پيسه خداوند دوست و مهربان بود.

سپيد زرده بر نشست ملوک را شايد. پيسه کميت رنجور و بدخو بود.

و مر اسپان را رنگ های غريب است که کم افتد بدان رنگ. ارسططاليس به کتاب حيوان لختی ياد کرده است.

و گويند هراسپی که رنگ او رنگ مرغان بود، خاصه سپيد، آن بهتر و شايسته تر بود و خداوندش به حرب هميشه به پيروزی

. و اين چنين اسپ مرکب پادشاه را شايد، زرده زاغ چشم و عنبر رنگ که رنگ چشم او به زردی زند.

و آن اسپی که بر اندام او نقطه های سپيد بود، يا زرد، و چون خنگ عقاب يا سرخ خنگ پای او بس سپيد بود، يا کميت رنگ با روی سپيد،

يا چهار دست و پای او سپيد، اين همه فرخ و خجسته (بود).

واسپی که ملوک را نشايد آن اسپ بود که رنگش به رنگ تذرو بود، يا بر روی، نشان های کلان دارد.

اما آنچه فرخنده بود از نشان های اسپ يکی آن است که بر جای حکم نشان دارد که پارسيان آن را گرديا خوانند، مبارک بود و فرخ.

و هر اسپی که مويش زرد بود يا سرخ به سرما طاقت ندارد. و رسول عليه السلام گفت رونده ترين اسپان اشقر بود.

و امير المومنين علی رضی الله عنه گفته است دلاورترين اسپان کميت است، و بی باک تر سياه، و با نيروتر و نيکوخوتر خنگ، و باهنرتر سمند.

و از اسپان خنگ آن به که پس سرو ناصيه و پا و شکم و خايه و دم و چشم ها همه سياه بود.

و اين مقدار جهت شرط کتاب ياد کرده شد.

به روزگار پيشين در اسپ شناختن و هنر وعيب ايشان دانستن هيچ گروه به از عجم ندانستندی؛ از بهر آنک ملک جهان ازان ايشان بود.

و هر کجا در عرب و عجم اسپ نيکو بودی به درگاه ايشان آوردندی.

و امروز هيچ گروه به از ترکان نمی دانند؛ از بهر آنک شب و روز کار ايشان با اسپ است، و ديگر آنک جهان ايشان دارند.

چکامه91
14th March 2014, 02:18 PM
اندر ذکر باز و هنر او و آنچه واجب آيد درباره ی او

باز مونس شکارگاه ملوک است، و به وی شادی آرند. و وی را دوست دارند.

و در بازخوی ها بود چنانک اندر ملوک بود؛ از بزرگ منشی، و پاکيزگی. و پيشينگان چنين گفته اند که شاه جانوران گوشتخوار، باز است، و شاه چهارپايان گياه خوار، اسپ.

و شاه گوهرهای ناگدازنده ياقوت، و شاه گوهرهای گدازنده زر.

و از بهر اين حال باز به ملوک مخصوص تر است که به ديگر مردمان. و مر باز را حشمتی است که پرندگان ديگر را نيست.

و عقاب از وی بزرگ تر است وليکن وی را آن حشمت نيست که باز را.

و پادشاهان ديدار وی را به فال دارند. و چون باز بی تعبی سبک بردست وی نشيند، و رو سوی پادشاه کند، دليل آن باشد که وی را ولايتی نو بدست آيد.و بر خلاف اين به عکس.

و چون به وقت برخاستن سر فرود آرد و باز بردارد دليل کند که ضعفی به کار ملک در آيد. و چون شکار بگيرد و برگرفته بانگ کند، تشويش سپاه باشد.

و چون به وقت برخاستن اهار نکند نقصانی پديد آيد. و چون به چشم راست سوی آسمان نگرد کارهای(ملک) بلندی گيرد.

و چون به چشم چپ نگرد خللی باشد.و چون (بر) آسان بسيار نگرد دليل ظفر و نصرت بود.

و چون به زمين بسيار نگرد مشغولی باشد. و چون باز آسوده باشد و به شکارگاه با بازی ديگر جنگ افتد دشمنی نو پديد آيد.

چکامه91
14th March 2014, 07:19 PM
اندر گزيدن باز

انواع بسيار است، وليکن از همه سپيد چرده بهتر و باز سرخ فام و يا زرد تمام.

و به شکار حريص تر سپيد چرده بود. وليکن بيمارناک بود و بدخو. و پس از وی زرد حريص تر و تندرست تر. و از اين هر دو سرخ فام درست تر، ليکن بدخو بود.

و به کالبد از همه بزرگ تر بود. و شنودم از بازرگانی که در ايام ما بودند که هيچ کس از ماهان مه و شمگير بهتر شناخته اندر اشکره را، که کار ايشان سالی دوانزده ماه شکار کردن بود.

و علی کامه که سپاهسالار بدرخستو بود نيز نيکو شناختی وليکن همه متفق بودند که هيچ کس از ماهان مه به ندانستی.

و او را به زبان کوهی کتابی شکره نام است بزرگ تصنيف وی. و او چنين گفته است که همه جانوران يک رنگ به از آميخته ناتمام،

وليکن شرط اندر اختيار بازآن است که سخت گوشت بود و گرد و پيوسته. و اندام هایش در خور يکديگر، چنانک سر کوتاه و خرد بود، و پيشانی و چشم هایش فراخ بود،

و حوصله فراخ، و سينه پهن و پست، و دمچه و ران ستبر. و گوشت وی سخت، و ساق هایش ستبر و گرد و کوتاه، و پنجه نيکو انگشتان قوی، و ناخنان سياه و پای سبز.

هر بازی که بدين صفت بود آن بيشتر سپيد چرده يا زرد تمام يا سرخ تمام بود.

و نادر افتد و به همه قيمتی ارزد.

چکامه91
14th March 2014, 07:30 PM
حکايت

چنين گويند که ماهان پادشاهی بزرگ بوده است عاقل و کافی.

يک روز باز دار خويش را(ديد) باز بر دست، آب می خورد. بفرمود تا صد چوبش بزدند. گفت ای عجب باز به تن خويش پادشاه پرندگان است. و غمگسار و عزيز دست پادشاهان است.

روا بود که تو اين چنين بی ادبی کنی؟ عزيز ملوک بر دست و تو آب خوری؟ يا جز آب چيزی ديگر؟

بازدار گفت زندگانی خداوند دراز باد چون به شکارگاه تشنه گردم چون کنم که باز با من بود.

گفت به کسی ديگر ده که اهل آن بود که باز تواند داشت که تو آب خوری يا چيزی ديگر که تو را بدان حاجت باشد.

چکامه91
15th March 2014, 04:46 PM
حکايت

شنيدم که بوعبدالله، خطيب مودب امير ابوالعباس بود برادر فخرالدوله. بر منظره نشسته بود. و امير ابوالعباس کودک بود، از پيش وی فرود آمده بود.

خادمی باشه بر دست داشت، آن باشه بخواست و بر دست نشاند. دران ميان از دهن خيو بينداخت.

چون سوی عبدالله خطيب آمد او را ملامت نمود، و روی ترش کرد و گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی و اين ادب نياموخته. من تو را امروز مالشی دادمی که بازگفتندی.

آن گاه گفت ای سبحان الله تو ملک و ملک زاده ای، عزيز ملکان بر دست تو چنين بی ادبی کنی کز دهان خيو بيندازی؟

اين بگفت، پس نعلين برداشت و آن خادم را نعلينی چند بر گردن زد و گفت شما ملک زادگان را، چنين می پروريد کز ايشان بی ادبی می آيد که اشکره بر دست دارند و خيو اندازند.

چکامه91
15th March 2014, 05:07 PM
گفتار اندر منفعت شراب

دانا آن طب چنين گفته اند، چون جالينوس و سقراط و بقراط و بوعلی سينا و محمد زکريا که هيچ چيز در تن مردم نافع تر از شراب نيست، خاصه شراب انگوری تلخ و صافی.

و خاصيتش آن است که غم را ببرد، و دل را خرم کند، و تن را فربه کند، و طعام های غليظ را بگذارد، و گونه، رو سرخ کند، و پوست تن را تازه و روشن گرداند،

و فهم و خاطر را تيز کند، و بخيل را سخی و بد دل را دلير کند، و خورنده شراب را بيماری کم کند و اغلب تندرست باشد.

از جهت آنک تب ها و بيماری که از خلط های لزج و فاسد تولد کند و سبب آنک می خواره را گاه گاه می افتد. و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آيد.

و گروهی زيرکان، شراب را محک مرد خوانده اند، و گروهی ناقد عقل، و گروهی صراف دانش، و گروهی معيار هنر. و بزرگان شراب را صابون الهم خوانده اند و گروهی مفرح الغم.

و هر که پنج قدح شراب ناب بخورد آنچه اندروست از نيک و بد از او سرآيد و گوهر خويش پديد کند. و بيگانه را دوست گرداند و اندر دوستی بيفزاید.

و اگر خود او را همين خاصيت است که دوستان را به هم بنشاند بسياراست. و از لطيفی که شراب است از همه خوردنی ها که در جهان است

از چرب و شيرين و خوش و ترش بيش از يک سيری نتوان خورد، و اگر بيش خوری طبع نفور گيرد. و باز مر شراب را هر چند بيش خوری بيش بايد، و مردم از او سير نگردد و طبع نفرت نگيرد،

که وی شاه همه شرابها است.و در بهشت نعمت بسيار است و شراب بهترين نعمت های بهشت است، و اگر نبودی (ايزد آن را) به خود مخصوص نکردی

(هر چند نعمت های دو جهانی به تقدير و ارادت اوست) . چنانک در محکم کتاب خود ياد فرموده است که «و سقيهم ربهم شرابا طهورا».

و ديگر جای می فرمايد «و منافع للناس واثمهما اکبر من نفعهما»، مردمان را منفعت بسيارست در وی و ليکن بزه او از نفع بيشتر است.

خردمند بايد که چنان خورد که مزه او بيشتر از بزه بود تا بر او وبال نگردد.

و اين چنان باشد که به رياضت کردن نفس، خود را به جايی رساند که از اول شراب خوردن تا آخر هيچ بدی و ناهمواری از او در وجود نيايد به گفتار و به کردار الا نيکويی و خوشی.

چون بدين درجه رسد شراب خوردن او را زيبد. و فضيلت شراب بسيار است.

.....

چکامه91
15th March 2014, 05:28 PM
.... اکنون فصلی در منفعت شراب و مضرت و دفع مضرت شراب ها ياد کنيم از گفتار جالينوس حکيم و محمد بن زکريای رازی و خواجه ابوعلی سينا و اطبای بزرگ.

منفعت شراب مست کننده، طعام را هضم کند، و حرارت اصلی يعنی حرارت غريزی را بيفزايد. و تن را قوی کند و پاک گرداند به بول و عرق و بخار.

مضرتش، نشايد کودکان را که سخت گرم مزاج باشند. دفع مضرتش، اگر آيد حاجت مردم گرم مزاج را بخوردن اين شراب به آب و گلاب ممزوج کنند تا زيان نکندو السلام.

منفعت شراب سپيد و تنگ، غذای کمتر دهد، و مردمان گرم مزاج را بشايد. و صفرا براند به بول اندک اندک.

مضرتش، خداوند معده سودايی را از وی شکم پر باد گردد و درد مفاصل آرد.

دفع مضرتش با سپيد باها وتوابل و تباهه خشک کنند تا زيان ندارد و منفعت کند.

منفعت شرابی که نه تيره بود و نه تنک، چون نيکو آيد موافق ترين شراب ها است. مردمان معتدل مزاج را شايد.

مضرتش، مردمان گرم مزاج را زيان دارد.

دفع مضرتش، ممزوج کنند به آب و گلاب و به علی باروای تا زيان ندارد.

منفعت شراب تلخ و تيره، باد بشکند، و بلغم را ببرد. و درد معده و درد شکم را سود دارد.

دفع مضرتش، به آب ممزوج و با طعام ها، ترش خورند. و نقل ميوه ها، ترش کند تازيان ندارد.

منفعت شراب ريحانی، دل و معده را قوی کند، و بادها بشکند و تب ها که از بيماری خاسته بود سود دارد.

مضرتش، درد چشم و درد سر آورد و زود بر سر رود.

دفع مضرتش، به کافور و گلاب و بنفشه، نقل ميوهای ترش گردانند.

منفعت شراب نو، خون در تن بيفزايد، و رگ ها پر کند و بخار از او بر سر شود.

مضرتش ، نشايد مردمان را که تری دارند، و باد بر ايشان غلبه دارد و تن های پر خلط دارند.

دفع مضرتش، قليه ها، خشک با افزار بايد خورد، و نقل ميوه خشک کند.

شراب، خداوندان باد و بلغم را نيک است، و معده و جگر گرم را بشايد، و آن را(که) از بخار در رنج باشد.

مضرتش، مردمان لاغر را خشک و نزار را زيان دارد.

دفع مضرتش، با آب بياميزند و کشکاب خورند، و طعام های سرد و ميوه های تر زيان دارد.

....

چکامه91
15th March 2014, 05:43 PM
...شراب ممزوج و مروق کسی را که خمار سخت کند، و يا از درد سر رنج باشد نيک است، و مردمان گرم مزاج را شايد.

مضرتش، باد در شکم انگيزد، و درد بندها آرد و معده و جگر را سرد کند.

دفع مضرتش با گوشتابه و قليه با توابل و افزار بسيار کند، و نقل ميوه خشک کند.

شرابی که به ترشی زند، مردمانی را که معده ها و جگرهای گرم دارند شايد.

مضرتش، آرزوی مجامعت ببرد و پی ها را سست کند.

دفع مضرتش با سپيد باهای حرف و حلوا و شيرينی خوردن تازيان ندارد.

شرابی که آفتاب پرورده باشد، لطيف تر و زودگوارتر از همه شراب ها بود.

مضرتش، خون را به زودی عفن گرداند.

دفع مضرتش باسکبا و سماق و ناربا کنند، و نقل ريباس و انار کنند، و از پس او سکنجبين خورند تازيان ندارد.

شراب مويزی، آن چه از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد، ميل به خشکی دارد و موافق است محروران را.

مضرتش، آن چه تيره بود مانند شراب سياه باشد و بد گوارد، و سودا انگيزد. و باد در شکم افگند، و شکن برآورد. و راه های جگر ببندد.

دفع مضرتش، سکنجبين و آب کاسنی و تخم خيار با خيار بادرنگ.

شراب خرمايی، تن را فربه کند، و خون بسيار راند، خاصه که نو باشد.

مضرتش، غليظ و بدگوار است. و راه جگر ببندد و خون سودايی انگيزد.

دفع مضرتش، شراب انار و سکنجبين و داروهایی که سودا را براند به کار دارد تازيان ندارد.

و در اين باب اين مقدار کفايت باشد.

اکنون پيدا کنيم که انگور ازکجا پديد آمد و می چگونه ساخته اند.

چکامه91
16th March 2014, 03:21 PM
حکايت اندر معنی پديد آمدن شراب

اندر تواريخ نبشته اند که بهراه پادشاهی بود کامگار و فرمانروا، باگنج و خواسته بسيار، و لشکری بی شمار.

و همه خراسان در زير فرمان او بود. و از خويشان جمشيد بود. نام او شميران. و اين در شميران کی بهر است، و هنوز برجاست، آبادان او کرده است.

و او را پسری بود، نام او بادام. سخت دلير و مردانه و با زور بود، و در ان روزگار تيراندازی چون او نبود.

مگر روزی شاه شميران بر منظره نشسته بود، و بزرگان پيش او، و پسرش بادام پيش پدر. قضا را همايی بيامد و بانگ می داشت و برابر تخت، پاره ای دورتر به زير آمد و به زمين نشست.

شاه شميران نگاه کرد ماری ديد در گردن همای پيچيده و سرش در آويخته و آهنگ آن می کرد که همای را بگزد.

شاه شميران گفت ای شير مردان، اين همای را از دست اين مار که برهاند و تيری به صواب بيندازد. بادام گفت ای ملک کار بنده است .

تيری بينداخت چنانک سر مار در زمين بدوخت و به همای هيچ گزندی نرسيد، همای خلاص يافت و زمانی آنجا می پريد و برفت.

قضا را سال ديگر همين روز شاه شميران بر منظره نشسته بود، آن همای بيامد و بر سر ايشان می پريد و پس بر زمين آمد،

همان جا که مار را تير زده بود چيزی از منقار بر زمين نهاد و بانگی چند بکرد و بپريد.

شاه نگاه کرد و آن همای را بديد. با جماعت گفت پنداری اين همان است که ما او را از دست آن مار برهانيديم و امسال به مکافات آن باز آمده است و ما را تحفه آورده،

زيرا که منقار بر زمين ميزند. برويد و بنگريد و آنچه بيابيد، بياريد.

دو سه کس برفتند و به جملگی دو سه دانه ديدند آنجا نهاده. برداشتند و پيش تخت شاه شميران آوردند. شاه به کار کرد. دانه ای سخت ديد.

دانایان و زيرکان را بخواند، و آن دانه ها بديشان نمود و گفت هما اين دانه ها را به ما به تحفه آورده است. چه می بينيد اندراین؟ما را با اين دانه ها چه می بايد کردن؟

متفق شدند که اين را ببايد کشت و نيک نگاه داشت تا آخر سال چه پديدار آيد. پس شاه تخم را به باغبان خويش دادو گفت در گوشه ای بکار. و گرداگرد او پرچين کن تا چهارپا اندر او راه نيابد.

و از مرغان نگاه دار و به هر وقت احوال او مرا می نمای. پس باغبان همچنين کرد.

نوروز ماه بود. يک چندی برآمد، شاخکی از اين تخم ها برجست. باغبان پادشاه را خبر کرد. شاه با بزرگان و دانایان بر سر آن نهال شد. گفتند ما چنين شاخ و برگ نديده ايم و بازگشتند.

چون مدتی برآمد شاخه هایش بسيار شد، وبرگ ها پهن گشت، و خوشه خوشه به مثال گاورس از او در آويخت.

باغبان نزديک شاه آمد و گفت در باغ هيچ درختی از اين خرم تر نيست. شاه دگر باره با دانایان به ديدار درخت شد. نهال او را ديد درخت شده، و آن خوشه ها ازاو درآويخته. شگفت بماند.

گفت صبر بايد کرد تا همه درختان را بر برسد تا بر اين درخت چگونه شود.

چون خوشه بزرگ کرد و دانه های غوره به کمال رسيد، هم دست بدو نيارستند کرد تا خريف در آمد. و ميوه ها چون سيب و امرود و شفتالو و انار و مانند آن در رسيد.

شاه به باغ آمد. درخت انگور ديد چون عروس آراسته، خوشه ها بزرگ شده و از سبزی به سياهی آمده. چون شبه می تافت و يک يک دانه ازاوهمی ريخت.

.....

چکامه91
16th March 2014, 03:35 PM
....همه دانایان متفق شدند که ميوه اين درخت اين است و درخت به کمال رسيده است. و دانه از خوشه ريختن آغاز کرد.

و بر ان دليل می کند که فايده اين در آب اين است؛ آب اين ببايد گرفتن و درخمی کردن، تا چه ديدار آيد. و هيچ کس دانه در دهان نيارست نهادن؛

ازان همی ترسيدند که نبايد که زهر باشد و هلاک شوند. همانجا در باغ خمی نهادند و آب آن انگور بگرفتند، و خم پر کردند. و باغبان را فرمود هر چه بينی مرا خبر کن و بازگشتند.

چون شيره در خم به جوش آمد باغبان بيامد و شاه را گفت اين شيره همچون ديگ بی آتش می جوشد، و به نرمی اندازد. گفت چون بيارامد مرا آگاه کن.

باغبان روزی ديد صافی و روشن شده چون ياقوت سرخ می تافت و آراميده شده. در حال شاه را خبر کرد. شاه با دانایان حاضر شدند.

همگنان در رنگ صافی او خيره بماندند و گفتند مقصود و فايده از اين درخت اين است. اما ندانيم که زهر است يا پادزهر. پس بران نهادند که

مردی خونی را از زندان بيارند واز اين شربتی بدو دهند تا چه پديدار آيد.

چنان کردند و شربتی ازاين به خونی دادند. چون بخورد اندکی روی ترش کرد. گفتند ديگر خواهی؟ گفت بلی. شربتی ديگر بدو دادند.

در طرب کردن و سرود گفتن و کون و کچول کردن آمد و شکوه پادشاه در چشمش سبک شد و گفت يک شربت ديگر بدهيد، پس هر چه خواهيد به من بکنيد که مردان مرگ را زاده اند.

پس شربت سوم بدو دادند. بخورد و سرش گران شد و بخفت و تا ديگر روز به هوش نيامد.

چون به هوش آمد پيش ملک آوردندش. از او پرسيدند که آن چه بود که دیروز خوردی؟ و خويشتن را چون می ديدی؟

گفت نمی دانم که چه می خوردم، اما خوش بود. کاشکی امروز سه قدح ديگر از ان بيافتمی. نخستين قدح به دشخواری خوردم که تلخ مزه بود.

چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی ديگر کرد. چون دوم قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت و جهان پيش من سبک آمد.

پنداشتم ميان من و شاه هيچ فرقی نيست و غم جهان بر دل من فراموش گشت. و سوم قدح بخوردم به خواب خوش در شدم.

شاه وی را آزاد کرد از گناهی که کرده بود. بدين سبب همه دانایان متفق گشتند که هيچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نيست،

از بهر آنک در هيچ طعامی و ميوه ای اين هنر و خاصيتی نيست که در شراب است.

شاه شميران را معلوم شد شراب خوردن، و بزم نهادن آيين آورد، و بعد از ان هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند.

و آن باغ که در او تخم انگور بکشتند هنوز برجاست، آن را بهرا غوره می خوانند و بر در شهراست.

و چنين گويند که نهال انگور از هر راه به همه جهان پراگند، و چندان انگور که به هراه باشد به هيچ شهری و ولايتی نباشد؛

چنانک زيادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگويند. و فضيلت شراب بسيار است.

چکامه91
16th March 2014, 11:01 PM
گفتار اندر خاصيت روی نيکو

روی نيکو را دانایان سعادتی بزرگ دانسته اند و ديدنش را به فال فرخ داشته اند. و چنين گفته اند که سعادت ديدار نيکو در احوال مردم همان تاثير کند که سعادت کواکب سعد بر آسمان.

و مثال اين چنان نهاده اند چون مثل جامه که عطر اندر صندوق بود که از وی بوی گيرد و بی عطر آن بوی به مردم برساند.

و چون مثال عکس آفتاب که بر آب افتد و بی آفتاب به ديگر جای عکس برساند، زيرا که نيکويی صورت مردم بهری است از تاثير کواکب سعد که به تقدير ايزد تعالی به مردم پيوندد.

و نيکویی به همه زبانها ستوده است و به همه خردها پسنديده. و اندر جهان، چيزهای نيکو بسياراست که مردم از ديدارشان شاد گردد و به طبع اندر تازگی آرد.

وليکن هيچ چيز به جای روی نيکو نيست؛ زيرا که از روی نيکو شادی آيد، چنان که هيچ شادی به ان نرسد. و گفته اند روی نيکو دليل نيکبختی اين جهان است.

و چون روی نيکو با خوی نيکو يار شود آن نيکبختی، به غايت رسيده باشد. و چون به ظاهر و باطن نيکو بود، محبوب خدا(و) خلق گردد.

و مر ديدار نيکو را چهار خاصيت است: يکی آنک روز خجسته کند بر بيننده. و ديگر آنک عيش خوش گرداند. و سه ديگر آنک به جوانمردی و مروت راه دهد.

و چهارم آنک به مال و جاه زيادت کند، زيرا که مردم چون به اول روز از روث نيکو شادث يافت دليل بهره اث بود از بهرها، خجستگی، که آن روز جز شادی نبينند.

چون با وی نشست عيش بر وی خوش گردد و بی غم شود. و چون اين حال بر وی قرار گرفت و ديدار نيکو يافت، اگر چه بی مروت و سفله کسی بود، مروت و جوانمردی در وی بجنبد.

و چون مردمان وی را با روی نيکو ديدند به تعظيم نگرند. او نيز از بهر عيش خويش به مال ورزيدن کوشش بيش کند.

و چنين گفته اند که روی نيکو ، پير را جوان کند. و جوان را کودک. و کودک را بهشتی.

و رسول عليه السلام گفته است اطلبوا حاجاتکم من حسان الوجوه، گفت حاجت خويش از نيکو رويان بخواهيد.

و هرکس از روی شطارت مر روی نيکو را صفت کرده اند و لقبی نهاده؛ گروهی ميدان عشق نهاده اند. و گروهی صحرای شادی و روشه مهر و پيرايه آفرينش. و نشانه ی بهشت گفته اند.

اما خداوندان علم فلاسفه گفته اند که سبب آفرينش ايزد است، و طلب علم بدو. و از آفريدگار خويش اثراست که راه نمايد به خوی ذات او.

و طبيعيان گفتند که همه چيزها را زيادت و نقصان و اعتدال است و آراستگی هموار به اعتدال است. پس چون بنگريد صورت اعتدال خوب تر بود، که خويشتن را به ترکيب می نمايد.

و اين عالم که به پای بود به اعتدال بر پای بود. و به وی آبادان باشد. و تناسخيان گويند که وی خلعت آفريدگار است که به مکافات آن پاکی و پرهيزگاری که بنده کرده بود اندر پيش،

آن به نور خويش او را کرامت کند. فاما خداوندان معرفت گفته اند که وی شوق شمع است که شمع را برافروزاند.

و گروهی گفته اند که وی منشور سرا است و باران رحمت است که روضه ی معرفت را تازه می گرداند و درخت شوق را بشکفاند.

و گروهی گفته اند که وی آيت حق است که حقيقت بر محققان عرضه همی کند تا به حقيقت وی ه بحق بازگردند.

و در ديدار نيکو سخن های بسيار گفته اند. اگر همه ياد کنيم دراز گردد.

و حکايتی از عبدالله طاهر ياد کنيم.

چکامه91
17th March 2014, 07:56 PM
حکايت

چنين گويند که عبدالله طاهر يکی را از بزرگان سپاه خويش باز داشته بود. هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت.

پس چون حال بدان جا رسيد و هرکس از کار او نا اميد گشتند، اين بزرگ را کنيزکی بود فصيحه، قصه ای نوشت و آن روز که عبدالله طاهر به مظالم نشست آن کنيزک روی بربست

و به خدمت وی رفت و قصه بداد و گفت يا امير خذالعفوفان من استولی اولی و من قدر غفر. گفت ای امير، هر که بيابد بدهد، و هر که بتواند بيامرزد.

عبدالله گفت يا جاريه ان ذنب صاحبک اعظم مما يرجی عفوه. ای کنيزک، گناه مهتر تو بزرگوارتر از آن است (که) آن را آمرزش توان کرد.

کنيزک گفت ايها الامير و ان شفيعی اليک اعظم مما. يعنی شفيع من به تو بزرگتر از آن است که باز توان زد. گفت و ما شفيعک الذی لايرد.

گفت کدام است اين شفيع تو که باز نتوان زد؟ کنيزک دست از روی برداشت، و روی بدو نمود و گفت هذا شفیعی. اينک شفيع من.

عبدالله طاهر چون روی کنيزک بديد تبسم کرد و گفت شفيع ما اکرمه و من يوتيک ما اعظمه. گفت بزرگا شفيعی که تو آوردی و عزيز خواهشی که تو راست.

اين بگفت و بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند و خلعت داد. و بنواخت و به جای او کرامت ها کرد.

و اين بدان ياد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نيکو تا کجاست و حرمت او چند است.

چکامه91
17th March 2014, 08:23 PM
حکايت

گويند سلطان محمود روزی به تماشا شده بود. و از صحرا سوی شهر همی آمد. و دران حال هنوز امير بود و پدرش زنده بود. چون به در دروازه شهر رسيد چشمش در ميان نظارگيان

بر پسری افتاد چرکين جامه به قدر دوانزده ساله. اما سخت نيکو روی و طرفه و زيبا بود تمام خلقت، معتدل قامت.

عنان باز کشيد و گفت اين پسرک را پيش من آريد. چون بياوردند گفت ای پسر تو چه کسی و پدر کيست؟ گفت پدر ندارم وليکن مادرم به فلان محلت نشيند.

گفت چه پيشه می آموزی؟ گفت قرآن حفظ می کنم. فرمود تا آن پسرک را به سرا بردند، چون سلطان فرود آمد پسرک را پيش خواند و از او هر چيزی پرسيد و چند کارش فرمود.

سخت زيرک و رسيده بود و اقبالش ياری داد. فرمود تا مادرش را بياوردند. و گفت پسر تو را قبول کردم. من او را بپرورم. تو دل از کار او فارغ دار. مادرش را نيکویی ها فرمود

و پسر را جامه های ديبا پوشانيد و پيش اديب نشاند تا خط و دانش آموخت و سلاح و سواری. و پسر را گفت هر روز بامداد که من هنوز بار نداده باشيم بايد که پيش من ايستاده باشی.

پسر هر بامداد پگاه به خدمت آمدی. سلطان چون از حجره خاص بيرون آمدی نخست روی او ديدی.

و مقصود سلطان آزمايش خجستگی ديدار او بود، سخت خجسته آمد. چون بيرون آمدی از حجره چشم بر روی افگندی، هر مرادی داشتی آن روز حاصل شدی و اين پسر را از جامه

و نيکو داشت جمالش يکی صد شد. سلطان هر روز او را به خويشتن نزديکتر کرد و شايستگی ها از وی پديد می ايد. و سلطان او را نعمت و خواسته می داد و اعتماد بر

او زيادت می کرد و می نواخت. نعمت و تجمل اين (پسر) بسيار شد، و سلطان از عشق او چنان گشت که يک ساعت شکيبا نتوانست بود.

اين پسر را سالش به هجده رسيد و جمالش يکی ده شد.

و از مبارکی ديدار او سلطان را بسيار کارها و فتح های بزرگ دست داد و چندين ولايت هندوستان بگشاد. و شهرهای خراسان بگرفت و به سلطانی بنشست،

مگر روزی اين پسر به عذری ديرتر به خدمت آمد. و سلطان بی او تنگدل گشته بود. چون او بيامد از سر خشم و عتاب گفت هان و هان، خويشتن را می شناسی؟

هيچ دانی که من تو را از کجا برگرفته ام و به کجا رسانيده؟! و از خواسته و نعمت چه داری؟! تو را زهره آن باشد که يک ساعت از پيش من غايب شوی؟!

چون سلطان خموش گشت گفت سلطان بفرمايد شنيدن. همچنان است که می فرمايد. من بنده را از خاک بر گرفت و بر فلک رسانيد. من يک فرومايه بودم اکنون به دولت خداوند پانصد

هزار دينار زيادت دارم بی ضياع و چهار پا و بنده و آزاد. و ملک، بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پايه هيچ کس از پايه بنده بلندتر نيست و با اين همه کرامت

که با بنده کرده است و اين نعمت داده و بدين درج رسانيده هيچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خويش نهد، که بنده را از جهت دل خويش نيکو می دارد به دو معنی.

يکی از جهت آن که ديدار بنده به فال گرفت. و ديگر که من بنده تماشاگاه و باغ و بوستان دل ملکم، اگر ملک تماشاگاه خويش را بيارايد منت بر کسی نبايد نهاد،

هر چند من بنده به شکر و دعا مقابله می کنم.

ملک را جواب آن پسر عجب خوش آمد، و او را بنواخت، و تشريف داد.

و سخن بزرگان و اهل حقيقت در معنی روی نيکو بسيار است.

اين مقدار بدان ياد کرده شد تا بدانی که مرتبت اين عطا و خلعت ايزد تعالی تا به چه جايگاه است. و بزرگان مر روی نيکو را چه عزيز داشته اند.

و اين کتاب را از برای فال خوب بر روی نيکو ختم کرده آمد، مبارک باد بر نويسنده و خواننده.




تمت بعون الله و حسن توفيقه


رب اختم بالخير و السعاده و السلامه و الصحه

چکامه91
17th March 2014, 08:27 PM
منابع:

1- دانشنامه ازاد ویکی پدیا

2- نوروزنامه خیام نیشابوری


تهیه و تنظیم:

سایت علمی نخبگان جوان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد