PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : منتخبی از قابوسنامه؛ اثری ماندگار از کیکاوس بن اسکندر عنصر المعالی



م.محسن
26th July 2013, 11:50 AM
▪ کیکاوس بن اسکندر عنصر المعالی

▪ تاریخ و محل تولد : اوایل قرن پنجم هجری -

▪ تاریخ و محل وفات :

▪ اواخر قرن پنجم هجری

▪ تخصص : ادیب

▪ آثار : قابوس نامه

▪ زندگی نامه : کیکاوس بن اسکندر ملقب به عنصر المعالی از امرا و پادشاهان آل زیار است که یک چند نیز بر قسمتی از کوهستان‌های فراخ مازندران حکمرانی می‌کرده است. وی نوه شمس‌المعالی قابوس بن وشمگیر حاکم بزرگ آل زیار بود و در کودکی و نوجوانی علوم و فنون زمان خود را در دربار پدر و پدربزرگ فراگرفت و طبق رسوم آن روز آداب حکومت و ملک‌داری را نیز آموخت. کیکاوس ظاهرا اطلاعات عمیقی در ادبیات فارسی و عربی، منطق و حکمت، فلسفه و آئین حکومت واخلاق داشته‌است و در دوران حکومت خود بر بخشی از متصرفات دولت آل زیار، رعایت عدل و انصاف را سرلوحه اعمال خود قرار داده بود. امیرکیکاوس عنصرالمعالی در جوانی به سیر و سیاحت پرداخت و یک چند نیز در دستگاه سلطنت دوره دوم غزنویان، سلطان مودود غزنوی به سر برد و با این سلطان در جنگهای هند شرکت کرد. وی همچنین در جنگ‌های مسلمانان با رومیان نیز حضور یافت و به سفر حج رفت. این سفرها به همراه مطالعات عمیق علمی و ادبی و آشنایی با شیوه ملک‌داری و حکومت وی را بر آن داشت تا در اواخر عمر کتاب بزرگی به نام (قابوس نامه) را در اخلاق و رفتار و طریق رفتار با دیگران و... به رشته تحریر درآورد که این کتاب از لحاظ سبک نگارش و تنوع موضوعات در نوع خود بی‌نظیر است. حکیم کیکاوس قابوس نامه را در پند و اندرز و خطاب به فرزند عزیزش گیلان شاه نوشت و نصایح گوناگونی‌را که حاصل یک عمر تجربه وی بود در اختیار پسرش نهاد. در قابوس نامه، امیر عنصرالمعالی به ▪ نکات اخلاقی مختلفی نظیر: رعایت حقوق و احترام پدر ومادر، نحوه خوردن و آشامیدن اغذیه واشربه گوناگون، عشق و محبت، شکار، ورزش (چوگان بازی) نحوه مدیریت، رعایت حق و حقوق مردم، لزوم فراگیری دانش‌های روز و... اشاره کرده است. بیان جزئیات در مسائلی چون طب قدیم وجدید، نجوم و ستاره‌شناسی، بردگان، طبقات مختلف مردم، چگونگی تجارت و خرید و فروش وغیره حکایت از وسعت دید و دانش نویسنده دارد و رنج او را در فراهم آوردن این اطلاعات نشان‌می‌دهد. عنصرالمعالی در پندنامه بزرگ خود به صراحت از اشتباهات و خطاهای خود که در جوانی و بر اثر بی‌تجربگی انجام داده اظهار ندامت کرده و خواهان پند گرفتن خوانندگان از این خطاها شده است; لذادر بخش پایانی کتاب خود آورده است: (آنچه به خویشتن پسندیدم، اکنون تو را همان خواستم و آموختم. اگر تو بهتر از این خصلتی وعادتی همی داری، چنان باش که بهتر بود وگرنه این پندهای من به گوش دل شنو و کار بند). کتاب قابوس نامه که به سبب نصایح و اندرزهای فراوان آن به نصیحت نامه و پندنامه نیز معروف گشته است همواره محبت را اصل اساسی در ارتباط با دیگران دانسته است و نویسنده در اکثر فرازهای کتاب خطاب به فرزند خود مثالهایی از تاریخ گذشته ایران و در گذشتگان را ذکر کرده که هریک جنبه عبرت آموزی دارد و به حق حتی هم اکنون نیز خوانندگان خود را به تأملی عمیق واداشته و آنها را تحت تأثیر قرار می‌دهد. حکیم عنصرالمعالی در کتاب قابوس نامه، علاوه بر پند و اندرزهای فراوان، گذشته پرشکوه ایران‌قبل و بعد از اسلام را نیز ورق زده و در هر بخش و فصل حکایت و مثالی از تاریخ ایران پیش از عصر خود را ذکر نموده است. متن روان و شیوای قابوس نامه نشان دهنده پختگی قلم نویسنده و پیشرفت ادبی ایران در قرن پنجم هجری است به گونه‌ای که این کتاب از لحاظ محتوا و عمق بینش با بسیاری از کتب ادبی فعلی قابل مقایسه بوده و حتی برتر شمرده می‌شود. امیر عنصرالمعالی در اواخر قرن پنجم هجری و ظاهرا چندی پس از تألیف کتاب بزرگ خود درگذشته است. وی یکی از ستاره‌های بزرگ فرهنگ و هنر میهن کهنسال ما به شمار می‌رود که برگ‌زرین دیگری بر افتخارات ایران زمین اضافه نموده است.

م.محسن
27th July 2013, 05:51 AM
باب اول – در شناختن ایزد تبارک و تعالی

بدان ای پسر که هیچ چیز نیست از بودنی و نابودنی و شاید که بودآن شناخته مردم نگشت چنانکه اوست و تو در شناخت آفریدگار عاجزی، چه شناخت را در وی نیست. و جز او همه را شناخته گشت و شناسنده خدا آنگاه شوی که ناشناس شوی، و مثال شناختن چون منقوش است و شناسنده چون نقاش، که تا در منقوش قبول نقش نبود، هیچ نقاش بر وی نقش نتوان کرد. نه بینی که چون موم نقش پذیرتر از سنگ است، ازو مهر سازند و از سنگ سازند؟ پس در همه شناختن قبول شناس است و آفریدگار قابل شناختن نیست. و تو بگمان در خود نگر، در آفریدگار منگر، در ساخته نگر و سازنده را بشناس، و نگر تا درنگ شناخت راه سازنده را از تو نرباید، که همه درنگی از زمان بود و زمان گذارنده است، و گذرنده را آغاز و انجام بود. و این جهان را که بسته همی بینی، بند او خیره نمان و بی گمان باش که بند او ناگشاده ماند. و با آلا و نعمای آفریدگار اندیشه کن و در آفریدگار اندیشه مکن، که بی راه تر کسی بود که در جایی که راه نبود راه جوید؛ چنانچه پیغمبر (ص) گفت : ( تذکروا فی آلاء الله و لا تفکروا فی ذاته ) و اگر کردگار به زیان خداوندگار شرع، بندگان را گستاخی ندادی، هرگز کسی را دلیری آن نبودی که در شناخت راه خدای تعالی سخن گفتی، به هر نامی و به هر صفتی که خدای را بخوانی، موجب عجز ...

Outta_Breathe1020
28th July 2013, 08:36 PM
چنانچه پیغمبر (ص) گفت : ( تذکروا فی آلاء الله و لا تفکروا فی ذاته ) و اگر کردگار به زیان خداوندگار شرع، بندگان را گستاخی ندادی، هرگز کسی را دلیری آن نبودی که در شناخت راه خدای تعالی سخن گفتی، به هر نامی و به هر صفتی که خدای را بخوانی، موجب عجز و بیچارگی خویش دان نه بر موجب الوهیت و ربوبیت وی، که خدای را بسزای او نتوانی ستودن. پس چون او را چنانکه سزای اوست نتوانی ستودن، شناختن چون توانی؟ اگر حقیقت توحید خواهی، بدانکه هر یزی که در مجاز است، در ربوبیت صدق است. و هر که یکی را بحقیقت بدانست از محض شرک بری گشت؛ یکی بحقیقت خدای غز و جل است، باقی همه دو اند، که هر چه بصفت دو گردد یا بترکیب از دو بود چون جسم، یا بتفرقت دو بود چون عدد، یا بجمع دو بود چون صفات، یه بصورت دو بود چون مبسوطات، یا باتصال دو بود چون طبع و صورت، یا در مقابلۀ چیزی دو بود چون جوهر و عرض، یا بتولد تو بود چون اصل و فرع، یا بمکان دو بود چون مثل و شبه، یا از جوهر چیزی چیزی زاده بود چون هیولی و عنصر، یا از راه عدد دو بود چون مکان، یا از راه مد دو بود چون زمان، یا از راه حسد بود چون گمان و نشان، یا از راه قبول چیزی دو بود چون خاصیت، یا پیش و هم دو بود چون مشکوک تا هستی و نیستی، یا خود دو بود چون ضد و ند، و فرق این همه نشان دوئیست، جز از خدای بی مانند. و قیقت آنست که بدانی هر چه در تصور تو آید نه خدای بود، بلکه خدای عز و جل آفریدگار آن چیز بود، بری از شرک و شبه.

diana3
29th July 2013, 01:40 AM
باب دوم- در آفرینش پیغمبران و رسالت ایشان

بدان ای پسر! که ایزد تعالی این جهانرا نه از بهر نیازخویش آفرید و نه بر خیره آفرید،بلکه بر موجب عدل آفرید و بیاراست بر موجب حکمت.چون دانست که هستی به از نیستی و کون به از فساد و زیادت به از نقصان و نیکو به از زشت.و بر هر دو نوع توانا و دانا بود و آنچه نشاید بود نکرد و بر خلافدانش خود نکرد و بهنگام کرد و آنچه کرد بر موجب عدل بود،بر موجب جهل نشاید که بود،پس نهادش بر موجب حکمت آمد تا چنانکه زیباتر بود بنگاشت.چنانکه توانا بود که بی آفتاب روشنایی و بی ابر باران دادی و بی طبایع ترکیب کردی و بی ستاره تآخیر نیک و بد در عالم پدید آوردی،اما چون کار بر موجب حکمت بود،بی واسطه هیچ پیدا نکرد واسطه را سبب کون و فساد گردانید،زیرا که چون واسطه برخیزد،شرف و منزلت ترتیب برخیزد و چون ترتیب نبود نظام نبود.و فعل را از نظام لابدست و واسطه نیز لابد،پس واسطه نیز پدید و یکی قاهر بود و یکی مقهور و یکی روزی خوار و یکی روزی ده،و این دو کی بر یکی بودن ایزد تعالی گواه است،پس چون تو واسطه بینی،و غرض نه بینی،نگر تا بواسطه ننگری و کم و بیش از واسطه نه بینی ،از خداوند واسطه بینی.اگر زمین بر ندهد،تاوان بر زمین منه،واگر ستاره داد ندهد،تاوان ستاره منه که ستاره از داد و بیداد چندان آگاه است که زمین از بر دادن،چو زمین را آن توان نیست که

Sa.n
30th July 2013, 09:10 AM
از خداوند واسطه بینی.اگر زمین بر ندهد،تاوان بر زمین منه،واگر ستاره داد ندهد،تاوان ستاره منه که ستاره از داد و بیداد چندان آگاه است که زمین از بر دادن،چو زمین را آن توان نیست که تخم نوش در وی افکنی زهر بار آورد ، ستاره همین حکم دارد ، نیکی و بدی نتواند نمودن ، چون جهان بحکمت آراسته شد ، آراسته را اززینت دادن لابد بود ، پس نگر درین جهان تا زینت وی را بینی از نبات و حیوان و خورشها و پوششها و انواع خوبی ، که این همه زینتی است از موجب حکمت پدید کرده چنانکه در کتاب خود می فرماید ( ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عیین ما خلقنا هما الا بالحق )چون دانستی که ایزد در جهان هیچ نعمتی بیهوده نیافریده ، بیهوده آن باشد که داد نعمت و روزی نا داده ماند . و داد روزی آنست که بروزی خوار دهی ، چون داد چنین بود ، مردم آفرید تا بخورند ، چون مردم پدید کرد ، تمامی نعمت بمردم بود و مردم را لابدست از سیاست و ترتیب ، و سیاست و ترتیب بی رهنمائی خام بود ، که هر روزی خواری که روزی ترتیب و عدل خورد ، سپاس روزی دهنده را نداند ، و این عیب روزی دهنده را بود ، که روزی بی دانشان و نا سپاسان را داده باشد و چون روزی ده بی عیب بود ، روزی خوار را بی دانش نگذاشت ، چنانکه در کتاب خود یاد کرد ( وما ...

م.محسن
31st July 2013, 03:49 AM
و این عیب روزی دهنده را بود ، که روزی بی دانشان و نا سپاسان را داده باشد و چون روزی ده بی عیب بود ، روزی خوار را بی دانش نگذاشت ، چنانکه در کتاب خود یاد کرد ( وما خلقت انس و جن والانس الالیعبدون ) و در میان مردم پیغامبران فرستاد تا راه دانش و ترتیب روزی خوردن و شکر روزی گذاردن به مردم آموختند تا آفرینش جهان به عدل باشد و نمامی عدل به حکمت و تمامی حکمت به نعمت و تمامی نعمتبه روزی خواره و تمامی روزی خواره به پیغامبران راهنمای، که از این ترتیب هیچ کم نشاید تا به حقیقت راهنمائی باشد، پس از سر خرد نگری، چندان حرمت و فضیلت که روزی خوار، را به نعمت و روزیست، واجب کند که حق راهنمایی خویش بشناسد، و از روزی ده خویش منت دارد و فرستادگان او را حق شناس باشد و دست بدیشان زند و همه پیغامبران را به راست گویی داند، از آدم تا پیغامبر ما محمد(ص)، و فرمانبردار باشد در دین، و در شکر منعم تقصیر نکند و حق فرایض دین را نگاهدارد تا نیکنام و ستوده باشد.


باب سیوم – در سپاس داشتن از خداوند نعمت


بدان ای پسر که سپاس خداوند نعمت واجب است بر همه خلق، بر اندازه فرمان و نه بر اندازه استحقاق،‌که اگر هم همه همگی خود را شکر سازند، هنوز شکر یک جزو از هزار جزو نگزارده باشند، بدانکه اندازه طاعت در دین اسلام پنج است،دو از آن خاص منعمان و سه از آن عموم خلایق را، یکی از آن سه اقرار بر زبان و تصدیق به دل است و دوم نماز پنجگانه گزاردن و سیوم روزه سی روزه داشتن، اما شهادت دلیل نفی است بر حقیقت هر چه جز از حق است و نماز به صدق قول اقرار بندگی است و روزه سی روز تصدیق قول و اقرار دادن، به خداوندی خدا. و چون تو گفتی که من ...

Outta_Breathe1020
1st August 2013, 09:21 PM
یکی از آن سه اقرار بر زبان و تصدیق به دل است و دوم نماز پنجگانه گزاردن و سیوم روزه سی روزه داشتن، اما شهادت دلیل نفی است بر حقیقت هر چه جز از حق است و نماز به صدق قول اقرار بندگی است و روزه سی روز تصدیق قول و اقرار دادن، به خداوندی خدا. و چون تو گفتی که من بنده ام، در بندگی باید بود، اگر خواهی که بندۀ تو ترا اطاعت دارد، تو از اطاعت خداوند خویش مگریز، و اگر بگریزی، از بندۀ خویش چشم مدار، که نیکی تو بر بندۀ تو بیش از آن نیست که نیکی خداوند بر تو، و بندۀ بی طاعت مباش، که بندۀ بی طاعت خداوندی جوی باشد، و بندۀ خداوندی جو رود هلاک شود.



بیت

سزو گر بری بنده را گلو که آید خداوندیش آرزو


آگاه باش که نماز و روزه خاص خدای است، در و تقصیر مکن، که چون در خاص تقصیر کنی، ازعام جهان باز مانی. و بدان که نماز خداوند شریعت برابر کرد با همه دین، کسی که از نماز دست باز داشت، چنان دان که از همه دین دست باز داشت، و بی دین را درین جهان جزای کشتن است و بدنامی و در آن جبان عقوبت خدای تعالی، زینهار ای پسر! که بدل راه ندهی که در نماز تقصیر بتوان کرد، که اگر از روی دینیا از روی خرد بنگری، بدانی که فایده نماز چندست، اول آنست که هر که نماز فریضه بجای آورد تن و جامۀ او پاک باشد، و بهرخالی پاکی به از پلیدی و دیگر نماز کن از تکبر خالی باشد، از آنکه اصل نماز بر تواضع نهاده آمد، چون طبع بر تواضع عادت کند، تن نیز متابع گردد، و معلوم دانایان باشد که هر که خواهد که تابع گروهی گردد، صحبت با آن گروه باید کرد، و اگر کسی با بدبختان صحبت دارد، بدبخت شود، و اگر کسی نیکبختی و دولت جوید، متابع خداوندان دولت باید بود، و اجماع خردمندان آنست، که هیچ دولتی نیست قویتر از دوست دین اسلام و هیچ امری نیست روانتر از امر اسلام، پس اگر تو خواهی که مادام با دولت و نعمت باشی....

diana3
2nd August 2013, 12:34 AM
و اگر کسی نیکبختی و دولت جوید، متابع خداوندان دولت باید بود، و اجماع خردمندان آنست، که هیچ دولتی نیست قویتر از دوست دین اسلام و هیچ امری نیست روانتر از امر اسلام، پس اگر تو خواهی که مادام با دولت و نعمت باشی خداوندان دولت جوی،و فرمان بردار دولتیان باش،و خلاف این مجوی تا بدبخت نباشی،و زنهار ای پسر!که در نماز سبکی استهزا نکنی،بر ناتمامی رکوع و سجود و مطایبت کردن!ندر نماز،که این نه عادت دین دار بود.


فصل


و بدان ای پسر!که روزه طاعتیست که در سالی یکبار باشد،نامردی بود تقصیر کردن و خردمندان چنین تقصیر روا ندارند،و نگر تا گرد تعصب نکردی،از آنچه ماه روزه بی تعصب نبود،اندر گرفتن روزه و گشادن،تو تعصب مکن،هر گه که دانی که پنج مرد عالم متعقل روزه گرفتند،تو نیز با ایشان روزه بگیر و با ایشان بگشای و بگفتار جهال دل مبند و آگاه باش که ایزد تعالی از سیری و گرسنگی تو بی نیازست ولیکن غرض در روزه مهریست از خداوند ملک بر ملک خویش،و این نه بر بعضی آن ملکست،بلکه بر همه تن است،بر دست و پای و چشم و دهان و گوش و شکم و عورت،این جمله را مهر باید کرد تا چنانکه شرط است منزه داری.و این اندامها را از فجور ناشایست دور دار،تا داد روزه داده باشی،و بدانکه بزرگترین کاری که در روزه آنست که چون نان روز بشب افکنی،این نان را که نصیب روزی داشتی به نیازمندان دهی تا فایده ی رنج تو پیدا آید و شفقت و منفعت آن به مستحق رسد.و زینهار که درین سه طاعت که عام جهان راست تقصیر روا نداری،که یتقصیر این سه طاعت هیچ عذری نیست، اما این دو طاعت که بتونگران مخصوص است،در و عذر بتقصیر روا بود،و در این باب سخن بسیارست،اما آنچه ناگریز است گفتم.

Sa.n
3rd August 2013, 10:28 AM
باب پنجم – در شناختن حق مادر و پدر


بدان ای پسر! که آفریدگار چون خواست که جهانرا آبادان دارد ، اسباب نسل پدید کرد و شهوت جان پدر و مادر را سبب وجود فرزند گردانید ، پس بموجب وجود ، بر فرزند واجب است بجای آوردن حق ایشان و تا نگویی پدر و مادر را بر من چه حق است ؟ ایشان را غرض شهوت بود و مقصود نه من بودم ، که بیرون از شهوت ایشان را بسیار شفقت است و بسیار تحمل کرداند ، حق کمتر مادر و پدر آنست که واسطه اند میان تو و آفریدگار تو ، پس باید که همچندانکه آفریدگار خود را حرمت داری ، واسطه را در خود آن حرمت دار و فرزند مادام که خورد باشد ، از حق راه نمودن و از مهر مادر و پدر خالی نباشد و خدای عزوجل اینها را اولوالامر میگوید ، و بیک قول در تفسیر چنین خوانده ام که اولوالا هر مادران و پدران اند که حقیقت امر بتازی دو است ، هم فرمانست و هم کارست . و اولوالامر آن بود که او را هم فرمان بود و هم توان و پدر و مادر را توانست به پروردن تو و فرمان است به نیکی آموختن تو ، ای پسر ! رنج دل مادر و پدر خوار مدار ، که آفریدگار عز اسمه ، بحق پدر و مادر بگیرد ، میگویند که از امیرالمومین علی رضی الله عنه ، از حق مادر و پدر پرسیدند گفت : که این ادب که ایزد تعالی در مر پدر و مادر پیغمبر صلعم نهاده گفتند : چه نوع . فرمود : که اگر ایشان روزگار پیغمبر صلعم را یافتندی ، بر صلعم واجب بودی ، ایشانرا برتر از خود نشاندن و تواضع کردن و فرزندی بنمودن ، آنگاه این سخن ضعیف آمدی که گفت : ( انا سید ولد آدم و لافخر ) پس پدر و مادر را ...

setayesh shb
4th August 2013, 03:10 PM
از حق مادر و پدر پرسیدند گفت : که این ادب که ایزد تعالی در مر پدر و مادر پیغمبر صلعم نهاده گفتند : چه نوع . فرمود : که اگر ایشان روزگار پیغمبر صلعم را یافتندی ، بر صلعم واجب بودی ، ایشانرا برتر از خود نشاندن و تواضع کردن و فرزندی بنمودن ، آنگاه این سخن ضعیف آمدی که گفت : ( انا سید ولد آدم و لافخر ) پس پدر و مادر را اگر از روی دین ننگری، از روی مردی خود نگر، که پدر و مادر سبب نیکی و اصل پرورش تواند، چون در حق ایشان مقصر باشی، چنان نماید که تو سزای هیچ نیکی نیستی، که آن کس که او حق شناس نیکی اصل نباشد نیکی فرع را هم قدر نداند، با ناسپاسان، نیکی کردن از خیر کی باشد؟ تو نیز خود مجوی.و با پدر و مادر خود چنان باش که از فرزندان خود طمع داری، زیرا که آنکه از تو زاید، همان طبع دارد که تو از پدر داری، که مثل آدمی چون میوه است و مادر و پدر چون درخت. هر چند درخت را تعهد بیشتر کنی، میوه نیکوتر دهد، چون پدر و مادر را آزرم بیشتر داری، دعا و آفرین ایشان در حق تو زود مستجاب گردد و به خشودی خدای عزوجل نزدیکتر باشی، و زینهار که از جهت میراث، مرگ پدر نخواهی، که بی مرگ مادر و پدر آنچه روزی تو بود، به تو می رسد، که روزی مقسوم است، بهر آن کس رسد که در ازل قسمت شده است، تو از بهر روزی خود رنج بسیار بر خود منه که به کوشش روزی افزون نگردد، که گفته اند: ( الرزق بالجد لا بالمکد ) و اگر خواهی که از بهر روزی از خدای عزوجل خشنود باشی، در آن کوش تا به خرد، توانگر باشی، که خرد از توانگری بهتر باشد، که به خرد ...

Outta_Breathe1020
5th August 2013, 06:05 PM
تو از بهر روزی خود رنج بسیار بر خود منه که به کوشش روزی افزون نگردد، که گفته اند: ( الرزق بالجد لا بالمکد ) و اگر خواهی که از بهر روزی از خدای عزوجل خشنود باشی، در آن کوش تا به خرد، توانگر باشی، که خرد از توانگری بهتر باشد، که به خرد مال توان ساخت و از مال، خرد نتوان ساخت، و جاهل از مال زود مفلس شود و مال خردمند دزد نتواند برد و آب و آتش هلاک نتواند کرد، پس اگر خرد داری هنر آموز، که خرد بی هنر چنان باشد که مردمی بی جامه و شخصی بی صورت و کالبدی بود بیجان و گفته اند: (الادب صوره العقل).


باب ششم - در افزونی گهر از افزونی هنر


بدان ای پسر! که مردم بی هنر مادام که بود، بی سود بود، چون درخت مغیلان که تنه دارد و سایه ندارد، نه خود را سود دارد و نه غیر را. و مردم با نسب با اصل اگر چه بی هنر باشد از حرمت داشت مردمان بی بهره نباشد بتر آن بود که نه گهر دارد و نه هنر، اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی، بتن خود گوهر باشد، که گوهر تن از گوهر اصل بهتر، چنانک گفته اند: ( الشرف بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب) که بزرگی خرد و دانش راست نه گوهر و تخمه را، و بنامی که مادر و پدر نهند همداستان مباش، که آن نام نشان بود، نام آن بود که تو از هنر بر خود تهی، تا نام احمد و محمد و موسی و جعفر را باستاد فاضل یا حکیم کامل افگنی، اگر مردم با اصل را گوهر....

diana3
6th August 2013, 02:22 PM
باب دهم- در ترتیب طعام خوردن

آن شغل را ثبات دهی و مستحکم گردانی،و در آن ثبات که یابی،بیش طلب نباید کرد،که در آن طلب بیشی بکمی افتی،که اگر چیزی نیکو نهاده باشد،نیکوتر منه،تا بطمع محال از آن در نمانی،اما در عمر گذرانیدن بی تربیت مباش،اگر خواهی که بچشم دوست و دشمن با آبرو باشی،باید که نهاد و درجه تو از مردم عام پایدار باشد.


باب دهم- در تربیت طعام خوردن


بدا ای پسر!که مردمان عامه را در شغلهای خود،اوقات و ترتیب پدید نیست،وقت و بیوقت ننگرند و بزرگان و خردمندان،کار خود را وقتی پدید کرده باشند و بیست و چهار ساعت شبانه روز را بر کارهای خود قسمت کرده باشند و هر کاری را حدی،و وقتی را اندازه پیذا کرده،تا کارهای ایشان بیکدیگر نیامیزد و خدمتکاران را نیز معلوم بود که در هر وقتی بچه کار مشغول باید بود تا همه کارها بر نظام باشد،اما اول حدیث طعام خوردن،بدانکه عادت مردمان بازار باشد که طعام بشب خورند،و آن نیک زیانکارست و دایم با تخمه باشند،و مردمان لشکری را عادت چنانست که در وقت ننگرند،هر وقت که بیابند میخورند،و این عادت ستوران است که هر گاه که...

Sa.n
7th August 2013, 10:40 AM
علف می یابند بخورند ، و مردمان خاص و محتشمان ، یک وقت بیش ، طعام نخورند ، و این خویشتن داری نیکوست ولیکن تن ضعیف گردد و هر دم پیوسته بیقوت باشند ، سپس چنان صوابتر که محتشمان بامداد بخلوت ، اندک مایه تناولی کنند و بکدخدای خویش شوند ، تا نماز پیشین را تبی که رسم باشد رسیده بود و آن کسان را که با ایشان نان خورند حاضر کنند و طعام بخورند ، اما باید که بشتاب نخورند و آهسته باشند ، و شاید که بر سر طعام مردمان سخن کنند ، که شرط اسلام است ، ولیکن سر در پیش افکنده دار و در لقمه مردمان منکر .
حکایت
شنیدم که وقتی صاحب اسماعیل بن عباد نان میخورد با کسان خود ، مردی لقمه از کاسه بر آورد و موی در لقمه او بود مرد ، مرد نمیدید ، صاحب گفت : ای فلان ان موی از لقمه بردار ، آن مرد لقمه از دست نهاد و برخاست و برفتن ایستاد ، صاحب فرمود تا او را بیارند ، پرسید : که ای فلان ، چرا نیم خورده از خوان ما برخاستی ؟ آن مرد گفت : مرا نان آنکس نباید خورد که مویی در لقمه بیند ، صاحب خچل شد
اما تو بخود مشغول باش ، نخست در خوردن درنگ کن ، انگاه کاسه فرمای نهادن ، و رسم محتشمان دو گونه است : بعضی اول کاسه پیش خود فرمایند نهادن ، آنگاه پیش ...

setayesh shb
8th August 2013, 01:10 PM
اما تو بخود مشغول باش ، نخست در خوردن درنگ کن ، انگاه کاسه فرمای نهادن ، و رسم محتشمان دو گونه است : بعضی اول کاسه پیش خود فرمایند نهادن ، آنگاه پیش
مهمان و بعضی محتشمان نخست کاسه پیش مهمان فرمایند نهادن و این نیکو تر است که طریق کرم است و آن طریق سیادت اما بفرمای تا چون کاسه آرند بنوع زود کار بندند که همه شکمها یکسان نباشند چنان باید که چون از خوان برخیزند کم خوار و بسیار خوار همه سیر باشند و اگر پیش دیگران نباشد باید که دیگران را از آن نصیب کنی وبر سر طعام خوردن ترش روی مباش و با خوان سالار بر سفره جنگ مکن که عادتی نیکو نیست و این سخن در زمانی دیگر گفته آید چون ترتیب نان خوردن بدانستی ترتیب شراب خوردن بدان.


باب یازدهم-در ترتیب شراب خوردن

اما حدیث شراب خوردن نگویم که شراب بخور و نیز نتوانم گفت که مخور که جوانان بقول کی از فعل خود باز نگردند که مرا بسیار گفتند و نشنودم تا از پس پنجاه سال رحمت کردگار توبه ارزانی داشت اما اگر نخوری سود دو جهان تو باشد و خوشنودی ایزد تعالی بیابی و هم از ملامت خلقان و مجالست بی عقلان و فعل محال رسته باشی و در کد خدائی بسیار توقیر باشد از چندین...

Sa.n
9th August 2013, 09:18 PM
پرهیز کن ، هر چند مزاح بی هزل نبود ، که خوار کننده همه قدر ها مزاح است ، هرچه گویی ناچار بشنوی از مردمان همان چشم دار ، که از تو بمردمان رسد ، اما با هیچکس جنگ مکن ، که جنگ نه کار محتشمان است ، بلکه کار زنان و کودکان خورد است ، پس اگر اتفاق افتد که با کسی جنگ کنی ، هر چه بدانی و بتوانی گفت ، مگوی ، و جنگ چندان کن که آشتی را جای باشد و یکبار بی آزرم و لجوج مباش و از عادتهای مردمان فرومایه ، لجوجی و بی آزرمی دان . و بهترین عادتها تواضع دان که تواضع نعمت ایزدست که کسی بروحسد نبرد . و بهر سخن مگوی که ای مردم ، که این ای مرد گفتن بی حجت ، مرد را از مردکی بیفکند ، اما شراب خوردن و مزاح کردن کارجوانان است ، چون حد و اندازه نگهداری ، بر نیکوترین وجهی بتوان کرد و هم پرهیز کردن بتوان ، چون خرد را کار فرمایی ، اندوسیکی خوردن و مراح کردن ، اینها همه بر تو بسته شود . چون درین معنی لختی گفته ام ، اکنون در باب عشق ورزیدن لختی از آنچه دانم بگویم ، که با دل داوری کردن دشوار است .
باب چهاردهم – در عشق ورزیدن
بدان ای پسر ! تا کسی لطیف طبع نبود ، عاشق نشود ، از آنکه عشق از لطافت طبع خیزد و هر چه از لطافت طبع خیزد لطیف بود ، و او چون لطیف است ، در طبع لطیف آویزد ، نه بینی که جوانان بیشتر عاشق

diana3
10th August 2013, 06:13 PM
باب چهاردهم-در عشق ورزیدن
شوند از پیران از آنکه طبع جوانان لطیف تر باشد از طبع پیران؟و نیز هیچ غلیظ طبع گران جان هرگز عاشق نشود،که این علتی است که خفیف روحان را بیشتر افتد،اما جهد کن تا عاشق نشوی و از عاشقی پرهیز کن،که کار عاشقی کار با بلاست خاصه در هنگام مفلسی،که هر عاشق که مفلس باشد بمراد نرسد،خاصه که پیر بود،از آنکه غرض جز بسیم حاصل نشود،پس در خوردن خون خویش رفته باشد،چنانکه در این معنی گفته ام:

نظم
بی سیم بدم،بر من از آن آمد درد
وز بی سیمی بماندم از روی تو فرد
دارم مثلی بحال خویش اندر خورد
بی سیم ز بازار تهی آید مرد

پس اگر وقتی اتفاق افتد که تو را با کسی خوش وقت گردد،اسیر دل مباش و پیوسته دل را با عشق باختن میاموز و دایم متابع شهوت مباش، که این کار خردمندان نبود، ار آنچه مردم عاشق،یا در وصال بود یا در فراق،و یکساله راحت وصال،بیکروزه رنج فراق نیرزد،که سرمایه عاشقی رنج است و درد و دل و محنت.و هر چند که درد خوش است.اما اگر در فراق باشی در عذاب باشی و اگر در وصال باشی و معشوق از دل تو خبر دارد،ناز و کار خیره و خوی بد او چون بینی،لذت وصال ندانی،و اگر وصال باشد که پس او فراقی باشد،آن وصال از فراق بدتر بود،و اگر فی المثل معشوقه تو فرشته باشد،در هیچوقت از ملامت خلقان خالی نباشی

Sa.n
11th August 2013, 10:31 AM
از آنکه عادت مردان چنین رفته است ، پس تا توانی خود را نگهدار و از عاشقی پرهیز کن که جز خردمنداناز عشق پرهیز نتوانندکردن، از انکه ممکن نبود که بیک دیدار کسی عاشق گردد . نخست چشم بیند ، آگاه دل بیندیشد ، و چون دل پسندافتاد ، طبع برومایل شود ، آنگاه متقاضی دیدار گردد و اگر تو شهوت خود را در فرمان دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی ، بازتدبیر آنکنی که یکبار دیگر او را به بینی چون دیدار دو باره شد ، میل طبع بدو زیاده گردد و هوای دل غالبتر شود و پس قصد دیدار سوم بار کنی و در حدیث آیی و چون سخن گفتی و جوابی شنیدی مثل چرخست ووسن ، جمله خرد و خوش تو در بند او شود ، و از همه کار ها بازمانی ، پس از آن اگر خواهی که خود را نگاهداری نتوانی که کار از دست رفته باشد ، و هر روز عشق زیاده گردد پس از آن بصورت متابع دل باید بود ، اما اگر بدیدار اول خود را نگاهداری ، چون دل تفاضا کند ، خرد را بر دل گماری تا پیش نام او نبرد و دل خود را بچیزی مشغول داری و جای دیگر استفراغ شهوت میکنی ، و چشم از دیدار او بر می بندی ، همه رنج دل یک هفته باشد .

setayesh shb
12th August 2013, 05:11 PM
اما تو بخود مشغول باش ، نخست در خوردن درنگ کن ، انگاه کاسه فرمای نهادن ، و رسم محتشمان دو گونه است : بعضی اول کاسه پیش خود فرمایند نهادن ، آنگاه پیش نیاید زود خویشتن از بلا بتوانی رهانیدن لیکن چنین کردن نه کار هر کسی بود مردی باید عاقل با عقل تمام تا این علت را مداوا تواند کرد از آنکه عشق علتی است چنانکه محمد بن زکریا رازی در تقاسیم العلل آورده است سبب علت عشق و داروی وی یاد کرده است چون روزه داشتن پیوسته و بار گران برداشتن و سفر دراز کردن و آنچه بدین ماند اما اگر کسی را دوست داری که تو از دیدار و خدمت او راضی باشی روا دارم چنانکه ابوسعید ابوالخیر گفته است:که آدمی را از چهار چیز گریز است:اول نانی دویم خلفانی سیوم ویرانی چهرم جانانی.*هر کس ابحد و مقدار او از روی حلال* ولیکن دوستی دیگر است و عاشقی دیگر و در عاشقی هیچکس را وقت خوش نباشد. آن مرد عاشق بیتی میگوید در معنی خویش:




بیت



این آتش عشق تو خوشست ای دلکش


هرگز دیدی آتش سوزنده و خوش

و بدانکه در دوستی مرد همیشه دلخوش باشد و در عاشقی داریم اندرمحنت باشد و دیگر اگر بجوانی عشق بازی کنی آخر عذری باشد و مردم نیز معذور دارند و گویند جوان است جهد کن تا به پیری عاشق نشوی که. ..

Outta_Breathe1020
13th August 2013, 09:17 PM
بدانکه در دوستی مرد همیشه دلخوش باشد و در عاشقی داریم اندرمحنت باشد و دیگر اگر بجوانی عشق بازی کنی آخر عذری باشد و مردم نیز معذور دارند و گویند جوان است جهد کن تا به پیری عاشق نشوی که پیرانرا هیچ عذری نیست، اگر چنانکه از جمله مردمان عام باشی کار آسانتر باشد، پس اگر پادشاه باشی و پیر باشی، زینهار باین معنی اندیشه نکنی، و بظاهر، دل بکسی نه بندی، که پادشاه پیر را عشق باختن دشوار کاری بود.


حکایت



بروزگار جد من شمس المعالی، خبر دادندی که در بخارا بازرگانی غلام دارد، که بهای وی دو هزار دینار است، احمد سعید پیش امیر این را حکایت کرد، که ما را کسی باید فرستادن تا آن غلام را بخرد، امیر گفت: ترا شاید رفتن، احمد سعید ببخارا آمد و نخاس را بدید و آن غلام را حاضر کردند و بهزارو دوست دینار بخرید و بگرگان آورد، امیر بدید و پسندید و غلام را دستار داری داد، چون دست بشستی، دستار بوی دادی تا دست خشک کردی، چندگاه برآمد، روزی امیر دست بشست این غلام دستار بوی داد، امیر دست پاک کرد و در غلام همی نگریست وی را خوش آمده بود دیدار روی و دستار بوی باز داد، و برین زمانی بگذشت. ابوالعباس عالم را گفت، این غلام را آزاد کردم و فلان ده او را بخشیدم تا بدانی منشورش بنویس و از شهر دختر کدخدایی را از بهروی بخواه...

diana3
14th August 2013, 08:56 PM
باب چهاردهم- در عشق ورزیدن
دیدار روی و دستار بوی باز داد، و برین زمانی بگذشت. ابوالعباس عالم را گفت، این غلام را آزاد کردم و فلان ده او را بخشیدم تا بدانی منشورش بنویس و از شهر دختر کدخدایی را از بهروی بخواه و بگوی تا در خانه بنشیند تا موی روی بر آرد،آنگاه پیش من بیاید،ابوالعباس عالم وزیر بود،گفت:فرمان خداوند راست،اما اگر رای خداوند اقتضا کند، بنده را بگوید که ازین مقصود چیست؟امیر گفت:امروز حال چنین و چنین رفت،سخت زشت باشد که پادشاه پس از هفتاد سال عاشق شود،و مرا بعد از هفتاد سال بنگاهدشت بندگان خدای تعالی مشغول می یابد بود و بصلاح رعیت و لشکر و مملکت خود.من بعشق باختن مشغول گردم،نه بنزد خدای تعالی معذور باشم و نه بنزد خلق.
اما جوان هر چه کند معذور باشد ولیکن یکباره عشق ظاهر نباید بود،هر چند جوان باشی با طریق حکمت و حشمت و سیاست باش،تا خلل بکار تو راه نبابد،که ازبزرگی چنین شنوده ام که:

حکایت
سلطان مسعود را ده غلام بودند جامه داران خاص او،و از ایشان یکی بود که او را نوشتگین گفتندی،مسعود او را دوست داشتی،چند سال برآمد و هیچکس ندانست که سلطان که را دوست دارد،ازآنکه هر عطائی که بدیشان دادی یکسان بودی،تا ازین پنجسال بر آمد،روزی در مستی فرمود که هر چه پدر من ایازرا فرمود،نوشتکین را بنویسید،آنگاه معلوم شد که مقصود اونوشتگین بوده است.

Sa.n
15th August 2013, 11:34 AM
اکنون ای پسر ! هر چند من این قصه بکردم ، اگر ترا اتفاق افتد، دانم که به قول من کاری نکنی ، که من نیز از حسب حال میگویم
رباعی
هر آدمی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد
هر کو ، نه چنین بود نه منافق باشد
آدم نبود هر که نه عاشق باشد
و هرچند که من چنین گفتم تو بدین دو بیت من کار مکن و جهد کن تا عاشق نباشی ، پس اگر کسی را دوست داری ، کسی را دوست دار ، که به دوستی بیرزد ، و اگر چه معشوق همه بطلمپوس و افلاطون نباشد ، ولیکن باید با اندک مایه خرد باشد ، و نیز دانم که یوسف بن یعقوب نباشد ، اماهم ملاحتی بایدکه دروی باشد ، تازبان بعضی مردمات بسته باشد و عذر تو مقبول دارند ، که خلقان از قیب کردن و عیب جستن مردمان فارغ نباشند چنانکه یکی را گفتند : که عیب داری ؟ گفت : ندارم . گفتند عیب جوی داری ؟ بسیار. گفتند : چنان دان که معیوب ترین خلقان تویی. و اگر مهمان روی ، معشوق را با خود مبر و اگر بری ، پیش بیگانگان بوی مشغول مباش و دل برو بسته مدار ، که او را کسی نتواند خوردن و مپندار که او بچشم همه کس چنان نماید که بچشم تو ، چنانکه شاعر گفت :

setayesh shb
16th August 2013, 10:10 AM
چنانکه شاعر گفت :




بیت



ای وای بمن گر تو بچشم همه خلقان

زین گونه نمایی که بچشم من درویش


چنانچه بچشم تو نیکو تر از همه خلقان نماید باشد که بچشم دیگران زشت تر نماید. و نیز هر زمان او را میوه مده و تفقد مکن و هر ساعتی او را مخوان ودر گوش او سخن مگوی که من سود و زیان ترا باز میگویم بباید که بکوشی تا مردمان بر تو عیب نگیرند.



باب پانزدهم-در تمتع گرفتن



بدان ای پسر که اگر کسی را دوست داری پیوسته در مستی و هوشیاری به جامعت مشغول نباش که آنکه نطفه که از تو جدا گردد معلوم است که تخم جانی و شخصی بود پس اگر کنی در مستی مکن که بمستی زیانکار تر بود اما بوقت خمار صوابتر بهتر آید. و هر وقتی که یاد آید بدان مشغول مباش که آن فعل بهایم بود که وقت هر شغل را نداند.و هر وقت که می یابد میکند اما باید که آدمی را وقت پیدا باشد فرق بود میان وی و بهایم اما از زنان و غلامان میل خویش یک جنس مدار تا از هر دو گونه بهره ور باشی و از دو گونه یکی دشمن تو نباشد

Outta_Breathe1020
18th August 2013, 08:07 AM
باب هفدهم
در خفتن و آسودن

بدان ای پسر که رسم حکیمان روم آنست که چون از گرمابه بیرون آیند، زمانه در مسلخ گرمابه بخسپند، آنگاه بیرون روند و هیچ قوم دیگر را چنین رسم نیست. اما حکما خواب را موت الاصغر خوانند، از بهر آهنکه چه خفته و چه مرده هر دو را از عالم آگاهی نیست و بیسش از این نیست. یکی مرده است و چه مرده هر دو را از عالم آگاهی نیست و بیش از این نیست. یکی مزده است بی نفس نفس و یکی مرده است با نفس و بسیار خفتن عادت ناستوده است، تن را کامل کند و طبع شوریده کند و صورت روی را از حالی بحالی برد. و شش چیزست که چون بمردم رسد، در وقت، صورت روی را برگداند و متغیر کند یکی نشاط ناگهان و یکی غم مفاجا و یکی خشم و یکی خواب و یکی مستی و ششم چیزی. چون مردم پیر شوند از صورت خویش بگردند و آن خود نوع دیگرست، اما مردم خفته، نه در حکم زندگان باشند و در نه در حکم مردگان، چنانکه بر مرده قلم نیست، بر خفته هم نیست. و گفته اند :

رباعی

هرچند بجفا پست مرا دادی خم من مهر تو در دلم نگردانم کم
از تو نبرم از آنک ای شهره صنم تو خفته و بر خفته نرانند قلم


و همچنانکه خفتن بسیار زیانکار است، ناخفتن نیز زیان دارد، که اگر آدمی را هفتاد و دو ساعت بقصد نگذرانند. که بخسپد و بستم بیدار دارند، بیم مرگ مخاجا باشد. اما هر کاری را اندازه است و حکیمان چنین گفته اند: که شبانه روزی بیست و چهار باشد، دو بهره.....

Sa.n
19th August 2013, 12:23 PM
چون خانه بیوفتد ، هر که در خانه بود فروگیرد ، پس تن که بخسپد ، همه ارواح مردم را فراگیرد ، تا نه سمع بشنود و نه بصر به بیند و نه ذوق چاشنی داند و نه لمس گرانی و سبکی و نرمی و درشتی را دریابد و نه نطق گویا بود ، پس هر چه در مکان خویش خفته بود ، ایشانرا فرو گیرد و حفظ و فکرت بیرون مکان خویش باشد، ایشانرا فرونتواند گرفت ، نه بینی که چون تن بخسپد. فکرت خواب همی بیند گوناگون و حفظ یاد میدارد ، تا چون بیدار شود بگویید که چنین و چنین دیدم ، و اگر این دو نیز در مکان خویش بودندی ، هر دو را فرو گرفتی ، نه فکرت توانستی دیدن و نه حفظ توانستی نگاهداشتن ، و اگر نیز نطق در مکان خویش بودی تن در خواب نتوانستی شد ، و اگر در خواب شدی و سخت گفتی ريال خود خواب نبودی و راحت و آسایش نبودی ، که همه آسودن جانوران در خواس است . پس حق تعالی هیچ چیز بی حکمت نیافرید ، اما خواب روز را بتکلف از خویشتن دور کن و اگرنتوانی اندک مایه باید خفت ، که روز را شب گردانیدن نه از حکمت باشد ، اما رسم محتشمان و منعمان چنان است ، که در تابستان نیم روز بیقلوله بیاسایند ، اما طریق تنعم آنست ، که چنانکه رسم بود بیاسایند یک ساعت ، و با کسی که وقت ایشان با وی خوش باشد خلوت کنند تا آفتاب فروگردد و گرما شکسته شود ، آنگاه بیرون آیند ، فی الجمله ، جهد بار کردن تا بیشتر عمر در بیداری گذرانی ، که خفتن بسیار در پیش است ، اما بروز و شب ، هر گاه که بخواهی خفت ، تنها نباید خفت ، با کسی باید خفت که روح ترا تازه دارد ، از بهر آنکه خفته و مرده ، هردو بقیاس یکی ...

setayesh shb
20th August 2013, 02:31 PM
از بهر آنکه خفته و مرده ، هردو بقیاس یکی باشند هر دو را از عالم خبر نباشد لیکن یکی خفته باشد با حیوه و یکی خفته بی حیوه اکنون فرقی باید میان این دو خفته که آن یکی را تنها همی باید بود بعذر عاجزی و این خفته را که اضطراری نیست چرا چنین خسپد که آن عاجز به اضطرار پس مونس بیتر این جان روح افزای باید که مونس در آن بستر نیست تا خفتن زندگان از خفتن مردگان پیدا باشد لیکن پکاه خواستن عادت باید کرد چنانکه پیش از آفتاب بر آمدن برخیزی تا وقت طلوع فریضه ی حق تعالی گذارده باشی و هر که بوقت آفتاب برآمدن برخیزد تنگ روزی بود از بهر آنکه وقت نماز از وی در گذشته باشد شومی آن وی را دریابد پس پگاه برخیز و فریضه ی خدا بگذار آنگاه آغاز شغل های خویش کن.و اگر بامداد شغلی نباشد و خواهی که به تماشا روی روا باشد که به شکار و عیش مشغول باشی.

setayesh shb
23rd August 2013, 02:50 PM
باب بیستو دوم-در امانت نهادن




اگر کسی به تو امانتی بدهد به هیچ حال مپذیر و چون پذیرفتی نگاهدار از آنکه امانت پذیرفتن بلا پذیرفتن بود از بهر آنکه عاقبت آن سه چیز بیرون نباشد:یا این امانت را به وی بازدهی چنانکه ایزد عز و علا در محکم تنزیل خود میفرماید که (ان تودوا الامانات ای اهلها) که طریق مردمی و آدمی گری و جوانمردی آنست که امانت نپذیری و چون پذیرفتی و چون پذیرفتی نگاه داری و به سلامت به خداوند باز رسانی.



حکایت

چنین شنودم که مردی به سحرگاه از خانه به تاریکی بیرون آمد تا به گرمابه رود ودر راه دوستی را از آن خویش بدید گفت موافقت کنی..

Sa.n
23rd August 2013, 03:04 PM
تا بهم بگرمابه رویم ؟ دوست گفت : تا بدر گرمابه با تو همراهی کنم ، ایکن در گرمابه نتوانم آمدن که شغل دارم . تا بنزدیک گرمابه باوی رفت ، پسر دوراهی رسیدند ، پیش از آنکه آن دوست را خبر دادی باز گشت ، و براهی دیگر برفت ، اتفاقا طراری از پس این مرد همی آمد تا بگرمابه رود بطاری خویش ، قضا را این مرد باز نگریست . طرار را دید و هنوز تاریک بود ، پنداشت که آن دوست اوست ، صد دینار در آستین داشت ، دردستارچه بسته ، از آستین بیرون کرد و بدان طرار داد و گفت : ای برادر ، این امانت بگیر ، تا من از گرمابه بیرون آیم ، بمن بازدهی ، طرار زر از وی بستاند و همآنجا مقام کرد ، تا وی از گرمابه بر آمد روشن بوده بود ، جامه بپوسید و روان شد ، طرار او را بخواند و گفت : ای جوانمرد ! زر خویش بازستان و برو ، که من امروز از شغل خویش باز ماندم از جهت امانت تو ، گفت : این امانت چیست و تو چه مردی ؛ طرار گفت : من طرارم و تو این زر بمن دادی تا از گرمابه آئی ، مرد گفت : بردمی ، اگر هزار دینار بودی ، بستاندمی و یک جو باز ندادمی ولیکن تو بزینهار دادی و سپردی ، و در جوانمردی نباشد که چون بزینهار آمدی من خیانت کنم . پس این بدان که طراری حرمت امانت چنین میدار ، تا بدانی که امانت قبول کردن کاری عظیم خطرناک است ، که اگر بر دست تو مستهلک شود بی مرادتو ، تگر عوض باز خری و بدهی نیک بود ، و اگر خود دیو ، ترا از راه ببرد و طمع دروی کنی ، آن خود سیاه روی دنیا آخرت باشد ، و اگر بخداوند حق بازرسانی ، و آن چندان رنجها

Sa.n
23rd August 2013, 03:05 PM
نگاه داشتن برده باشی ، خداوند امانت از تو هیچ منتی ندارد و گوید که چیز من بود و بمن باز داد ، و آن چندان رنج تو بی منت بماند و مزد تو ، آن کرد بود ، که جامه بپالاید ، اما اگر مستپلک شود و تو در آنجا هیچ خیانتی نه اندیشیده باشی ، هیچکس قبول نکند و بنزدیک جمله مردمان خاین باشی و میان امثال و اقران حرمت تو برود و نیز کسی دیگر بر تو اعتماد نکند ، و اگر حبه از آنمال تو بماند حرام بود ووبالی عظیم در گردن تو بماند ، و درین جهان برخورددار نباشی ، و آن جهان عقوبت حق تعالی حاصل شد

فصل



اما اگر بکسی ودیعتی نهی ، پنهان منه ، بلکه دو گواه عدل بگیر و بدانچه دهی حجتی ازو بستان تا از داوری دسته باشی ، پس اگر بداوری افتد، دلیر مباش که دلیری نشان ستمگاریست و تا توانی هرگز سوگند دروغ و راست مخور و خود را بسوند خوردن هرگز معروف مکن تا اگر وقتی سوگندی بایدت خودن و ضرور شود ؛ مردمان ...

setayesh shb
24th August 2013, 01:36 PM
دلیر مباش که دلیری نشان ستمگاریست و تا توانی هرگز سوگند دروغ و راست مخور و خود را بسوند خوردن هرگز معروف مکن تا اگر وقتی سوگندی بایدت خودن و ضرور شود ؛ مردمان
ترا بدان سوگند راست گوی دارند و هر چند توانگر باشی ، چون نیکنام و راستگو نباشید ، از جمله درویشان باشی ، که بد نام و دروغ زن را عاقبت جز درویشی نباشد . و امانت را کار بند ، که امانت را کیمیای زر گفته اند . و همیشه توانگرزی ، یعنی امین باش و راستگوی ، که مال همه عالم امینان و راستگویان راست . و بکوش تا فریبنده نباشی و حذر کن تا فریفته نشوی * خاصه در ستد و دادی که در شهوت بسته باشد *
باب بیست و سیم _ در برده خریدن
چون خواهی که برده خری ، هوشیار باش که آدمی خریدن علمیست دشوار . که بسیار بنده نیکو بود ، که چون بوی بعلم نگری ، خلاف آن باشد و بیشتر خلق چنان گمان میبرند ، که برده خریدن از جمله دیگر بازرگانیست ، ندانند که برده خریدن و علم آن از علوم فیلسوفیست و هر کس که چیزی خرد ، که آنرا حق المعرفة نشناسد ، در آن مغبون آید و معبترین شناختها ، شناخت آدمی است ، که عسب و هنر آدمی بسیار است ، یک عیب باشد که صد هزار هنر بپوشد و یک هنر باشد که صد هزار عیب را بپوشد . و آدمی را نتوان شناخت الا بعلم فراست و تجربت و تمامی علم فراست علم نبوتست ، که بکمال آن ، کسی نرسد الاپیغمبری مرسل ؛ که بفراست بتواند دانستن نیک و بد باطن مردم را ، اما آنچه شرطیست و از هنر و عیب ایشان ، بگویم بقدر طاقت خویش تا معلوم شود .

Sa.n
25th August 2013, 12:42 PM
از خاندان بزرگان ، و باید که داماد از تو کمتر باشد ، تا او بتو فخر کند نه تو بدو . و تا دختر براحت و پر بزرگی زید . و چون چنین باشد که گفتم ، از وی هیچ طلب مکن ، و دختر فروش مباش ، که او خود مروت خویش فرو نگذارد ، تو آنچه داری بذل کن و جهد کن تا دختر در خانه تو نماند و زود بشوهر ده و خود را هر چه زودتر از محنت باز رهان و جمله دوستانرا همین پند ده که درین بسیار فایده هست .
باب بیست و هشتم – در دوستی و دوست گرفتن
بدان ای پسر ؟ که مردمان را تا زنده باشند ، از دوستان نا گزیرست . که اگر مردم را برادر نبود بهتر که بی دوست از حکیمی پرسیدند: که دوست بهتر است با برادر نیز دوست بهتر . پس اندیشه کن از کار دوستان ، به تازه داشتن رسم هدیه دادن و مردمی کردن ، زیرا که هر که از دوستان نه اندیشد ، همیشه بی دوست ماند ، پس عادت کن با هر کیس دوستی گرفتی ، زیرا که از دوستان بسیار ، عیبها مردم پوشیده و هنرها آشکار شود ، و چون دوستان و گیری ، پشت بدوستان کهن مکن ، تا همیشه بسیار دوست باشی ، که گفته اند : که دوست نیک ، گنج بزرگیست و نیز اندیشه کن از مردمانی که با نو براه دوستی رودند و نیم دوست باشند با ایشان نیکویی و سازگاری کن و بهر نیک و بدی با ایشان متفق باش و بساز تا چون از تو همه مردمی بینند ، دوست یکدل شود ، که چون اسکندر را ...

Sa.n
26th August 2013, 09:55 AM
پرسیدند : که بدین اندک مایه روزگار ، چندین مملکت بچه خصلت بدست آوردی ؟ گفت : بدست آوردن دشمنان بتلطف و بجمع کردن دوستان بتعهد . و دوست دار دوستانی را که دوستان ترا دوست دارند : و بترس از دوستانی که دشمن ترا دوست دارند ، از آنکه روا بود که دوستی ایشان با آن دشمن تو ، از دوستی تو زیادت گردد ، پس باک ندارند از بد کردن با تو از قبل دشمن تو و بپرهیز از دوست که از تو بی بهانه و حجتی بیگانه شود ، بر دوستی او اعتماد مکن و اندر جهان بی عیب کسی را مدان ، اما بر دوستی دوست هنر مند باش ، که هنرمند کم عیب باشد و دوست بی هنر مدار که از دوست بی هنر فلاح نیاید ودوستان قدح را از جمله ندیمان شمر نه از جمله دوستان ، که ایشان دوست قدح تو باشند نه دوست تو و با نیکان و بدان دوستی کن و با هر دو گروه دوست باش . با گروه نیکان بدل دوست باش و با بدان بزبان دوستی نمای ، تا دوستی هر دو گروه ترا حاصل شود ، که مردم را نه همه حاجت بنیکان افتد ، وقت باشد که از بدان نیز حاجتی بر آید . از آنکه هر کاری از دست دیگری برنیاید ، و اگر چه از پیوستگی تو با بدان نیکانرا خوش نیاید و از پیوستگی با نیکان بدان را خوش نیاید ، اما تو بهر دو گروه زندگانی چنان کن که دل آن گروه دیگر از تو نیازارد و بکلی با یک گروه چنان در مپیوند که آن گروه دیگر با تو دشمن شوند . و بطریق حکمت و علم برو و جانب را نگاه دار تا سلامت باشی ، اما با بی خردان هرگز دوستی مکن، که دوستی

Sa.n
27th August 2013, 03:21 PM
بی خرد بنادانی خودکار می کند که دشمنر بخرد نکند ، و دوستی با مردم هنرمند و نیک عهد و نیک محضر دار ، تا تو نیز بدان هنر ها معروف و ستوده شوی که آن دوستان بدان معروف و ستوده باشند و تنهایی بهتر از همنشنی بدان ، چنانکه گفته اند :
رباعی
ای دل رفتی چنانکه در صحرا / نه انده من خوردی و نه انده خود
همجالس بد بدی و تو رفته بهی / تنهایی به بسی ز هم جالس بد


و باید که حق و حرمت دوستان نزدیک خود ضایع نکنی تا سزاوار ملامت نگردی ، که گفته اند : دو گروه مردم ، سزاوار ملامت باشند : یکی ضایع کننده حق دوستان و دیگری ناشناسنده کردار نیکو و بدانکه مردم را بدو چیز بتوان شناختن که دوستی را شاید یا نی : یکی آنکه چون دوست او رادست تنگی باشد ، چیز خود را از وی دریغ ندارد و بحسب طاقت خویش بوقت دست تنگی از روی بر نگردد و اگر دوستی از آن وی ازین جهان بیرون شود ، فرزندان وی را طلب کند و پرسد در حق ایشان شفقتها کند و بهر وقتی بزیارت تربت آن دوست رود ، هر چند که آن نه تربت دوست او بود چه تربت قالب دوست او بود .
حکایت
چنان شنودم که سقراط را برده بودند تا بکشند ، و او را عذاب میکردند ، که بت پرست باش؟ سقراط میگفت : که معذالله که من صنع صانع را پرستم ، قومی از شاگردان با وی همی رفتند و زاری همیکردند و او را پرسیدند : که ای حکیم ! اکنون که دل برکشتن نهادی ، ما را وصیتی ...

Sa.n
28th August 2013, 01:46 PM
کن تا ترا کجا دفن کنیم ، پس او تبسمی کرد و گفت : اگر چنان که مرا بازیابید ، هر جا که خواهید دفن کنید ، یعنی آن نه من باشم . کالبد من باشد
دیگر آنکه با مردمان ، دوستی میانه دار ، و بر دوستان به امید دل مبند و مگوی که دوستان دارم ، دوست خاصه خویش باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خویشتن غافل مباش . که اگر ترا هزار دوست باشد ، از تو دوست کسی نباشد . و دوست را بوقت تنگی آزمای ، که بوقت فراخی ، همه کس ترا دوست دارد . و با دوستان در وقت گنه همچنان باش که در وقت خوشنودی ، و فی الجمله دوست آنرا دار که او ترا دوست دارد و با دوست از راز خود چیزی مگوی که اگر وقتی میان شما جنگی حادث شود و بدشمنی انجامد ، آن ترا زیان دارد و بعد از آن پشیمانی سود ندارد . و اگر تو درویش باشی ، دوست توانگر مطلب ، که درویش را کسی دوست نباشد خاصه توانگران ، پس دوست را بدرجه خود گزین و اگر توانگر باشی و دوست درویش دارای روا باشد . اما در دوستی مردمان دل بر جای دار و استوار باش در آن تا کار های تو استوار بود . و اگر دوستی بی گناهی دل از تو بر دارد و بیازارد ، تو بباز آوردن او مشغول مباش ، که نه ارزد ، و انکس که این عادتدت دارد ، دل اندرو مبند . و از دوست طامع دور باش ، که او با تو به طمع دوستی کند و با مردم حقود هرگز دوستی مدار که دوستی نشاید ، از آنکه حقد هرگز از دل حقود دور نشود ، و چون همیشه آزارنده و کینه ور بود ، دوستی تو اندر دل او نباشد ، و چون ...

تداعی
28th August 2013, 09:00 PM
سلام
من نوشته شما رو خوندم از حسن انتخاب شما خوشحال شدم و دوست دارم در پاسخ بگم که همیشه انسانیهایی که خالق بودند چه خالق یک اثر هنری و چه خالق یک مکتب علمی کسانی بودند که به یقین زمانه شک کردند و برخلاف عقاید حاکم عمل کردند.
پایدار باشید.

Sa.n
30th August 2013, 06:50 PM
حال و حکم دوست گرفتن بدانستی ، اکنون آگاه باش از حال و کار دشمن و نیکو بشنو و یاد دار و بدان کار کن تا فلاح یابی
باب بیست و نهم – اندیشه کردن از دشمن
جهد کن ای پسر تا دشمنی نورزی ، اگر دشمن باشد ، مترس و تنگ دل مباش که هر کرا دشمن نبود ، دشمن کام بود . ولیکن در نهان و آشکارا از کار وی غافل مباش که هر کرادشمن نبود ، دشمن کا م بود . ولیکن در نهان و آشکارا از کار وی غافل مباش و از بد کردن وی میا سای و دایم بتدبیر مکر کردن و بدی ساختن او باش و به هیچ حال از حلت و مکر از ایمن مباش و از حال و رای دشمن پرسنده باش و گوش و هوش خویش را بدان آگاه دار تا آفت بلا بر خود بسته باش . و تاروی کار در استظهار نمام نباشد . بادشمن دشمنی پیدا مکن و خویشتن را بر دشمن ، بزرگ نمای ، و اگر چه افتاده باشی ، غیرت و حمیت کار بند و خود را از افتادگان منمای و بگفتار نیک وکردار نیک دشمن اعتماد مکن و دل در دشمن مبند و بر سن او در چاه مشو و اگر از دشمن شکر یابی شرنگ شمار و از دشمن فوس همیشه ترسان باش ، که گفته اند : از دو کس بباید ترسید : یکی دشمن قوی و دیگر از یار غدار . دشمن خرد را بظاهر خوار مدار و گوی : که خود او کیست ؟ و با دشمن ضعیف همچنان دشمنی کن که با دشمن قوی .

Sa.n
30th August 2013, 06:51 PM
مپیچ و بر هر حقی و باطلی دل در عقوبت مبند و طریق کرم نگاه دار تا بهر زمانی ستوده باشی
باب سی ام – در عفو کردن و عقوبت کردن

ای پسر ! بهر گناهی مردم را مستوجب عقوبت مدان و اگر کسی گناهی کند ، از خویشتن در دل عذر گناه او بخواه ، که وی نیز ادمی است و نخستین گناه از آدم علیه السلام در وجود آمد که پدر ما بود .
رباعی

گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد / صد بار دلم از آن پریشانی خورد
جانا یکی گناه از بنده مگرد / من آدمی ام گنه نخست آدم کرد
و بر خیره عقووبت مکن تا بی گناه سزای عقوبت نکردی و بهر چیزی بخشم مشو و بوقت ضجرت خشم فرو خوردن عادت کن و چون بر گناهی از تو عفو خواهند ، عفو کن و عفو کردن بر خویشتن واجب دان ! اگر چه گناهی سخت بود . که اگر بنده گناهکار نبود . عفو خداوند پیدا نیاید . و چون مکافات گناهی کرده باشی ، فضل تو آنگاه کجا باشد ؟ و چون عفو کردن واجب دانی از شرف و بزرگی خالی مباشی و چون عفو کردی ، ویرا سرزنش مکن و از آن گناه یاد میار ، که آن همچنان باشد که عفو نا کردن . اما تو جهد کن تا گناهی نکنی که ترا حاجت آی بدان عفو خواستن و چون کردی ، از عذر خواستن تنگ مدار ، تا ستیز منقطع شود . اما اگر کسی گناهی کند که مستوجب عقوبت باشد ، حد گناه اوبنگر و اندر خود گناه عقوبت فرمای ، که خداوندان انصاف چنین گفته اند : که عقوبت سزای گناه باید کرد . اما همچنین گویم : که اگر کسی گناهی ...

Sa.n
31st August 2013, 11:11 PM
کند و بدان گناه مستوجب عقوبت گردد ، تو بسزای آن گناه ، او را عقوبت مکن و اورا عفو کن تا طریق حلم و مرحمت سپرده باشی ، و اگر عقوبت کنی و عفو لازم نداری ، بازی چنان کن که بکدرم گناه را نیم درم عقوبت فرمای ، تا هم از کریمان باشی و هم از سایسان ، و نشاید که کریمان کار بی رحمان کنند
حکایت
شنودم که بروز گار معاویه ، قومی گناه کرده بودند که کشتن بر ایشان واجب بود . معاویه ایشانرا پیش خویشتن گردن فرمود زدن ، پس در آن ساعت که ایشان را میکشتند ، یکی را پیش او آوردند تا بکشند آنمرد گفت : هر چه با ما خواهی کرد ، سزای ماست و ما بگناه خود مقریم اما از برای خدای تعالی از من دو سخن بشنو و جواب بده ، معاویه گفت : بگوی ! آن مرد مجرم گفت : همه عالم حلم و کرم تو دانسته اند با ما چه کردی ؟ معاویه گفت : همین کردی که من میکنم . آنمرد گفت : پس حلیمی و کریمی تو ، مارا چه سود دارد که تو همان کنی که آن بیرحم ؟ معاویه گفت : اگر این سخن را آن مردم نخستین میگفتی ، همه را عفو کردمی ، اکنون اینها که مانده اند همه را عفو کردم .
پس چون مجرم عذرخواهد باید که اجابت کنی . و هیچ گناهی مدان که بعذر نیرزد و اگر حاجتمندی را بتو حاجت افتد از ممکنات که دین را زیان ندارد و در مهمات دنیایی خللی نبود ، از بهر مایه دنیا ، دل آن نیازمند نومید مکن و آنکس را بی قضای حاجت باز مگردان و ظن

setayesh shb
1st September 2013, 07:07 AM
دل آن نیازمند نومید مکن و آنکس را بی قضای حاجت باز مگردان و ظن آن حاجتمند در حق خویشتن فاسد مکن که آن مرد تا در تو گمان نیک نبرد، از تو حاجت نخواهد، و او در وقت حاجت برداشتن، اسیر تو باشد که گفته اند:حاجتمندی دوم اسیریست و بر اسیران رحمت باید کردن ، که اسیر ستوده نیست بلکه نکوهیده است.پس درین معنی تقصیر روا مدار، تا محمدت هر دو جهان یابی. و اگر ترا بکسی حاجت باشد، اول بنگر، که آن مرد کریم اسست یا لئیم، اگر مرد کریم بود،حاجت خواه،اما فرصت نگاه دار،وقتی که دل تنگ بود،مخواه و نیز پیش از طعام بر گرسنگی مخواه، تا امید اجابت بود،و از ناممکنات مخواه و در حاجت خواستن، سخن نیکو بیندیش و بیشتر قاعده نیکو نه و آنگاه سخن ملخص بدان کس رسسان و برو.در سخن گفتن، بسیار اطف نمای که لطف در حاجت خواستن دویم شفیع است. و اگر حاجت را بدانی خواستن ، بهیچ حال بی قضای باز نگردی، چنانکه من دو بیتی گفته ام:




رباعی




ای دل خواهی که بر دلارام رسی/ بی تیماری بدان مه تام رسی


باری بمراد او بزی ای دل از آنک/ گردانی خواست کامه در کام رسی


و بهر که محتاج او باشی،چون اسیر و چاکر او باش،که ما بندگی خدای تعالی از آن میکنیم که ما را بدو حاجست ،که اگر حاجت نبودی ،هیچ کس روی سوی طاعت نکردی ، و چون اجابت یابی بهر حال شکر کن ، که خدای تعالی میفرماید(و لئن شکرتم لا زیدنکم)و خداوند تعالی شاکران را دوست دارد و شکر کردن بر حاجت نخستین امید ، اجابت حاجت دویمین...

Sa.n
2nd September 2013, 05:06 PM
باشد و اگر حاجت ترا روا نکند ، از بخت خویش گله کن و از آن گله مکن ، که اگر از گله تو باک داشتی ، حاجت تو روا کردی ، و اگر مرد بخیل ولئیم باشد ، بهشیاری از روی هیچ مخواه ، که ندهد و بوقت هستی خواه ، که لئیمان و بخیلان بوقت مستی سخی باشند ، اگر چه دیگر روز پشیمان شوند ، واگر حاجت افتد . خویشتن را بجای رحمت دادن ، که گفتنه اند : که سه کس بجای رحمت باشند : یکی خردمندی که زیر دست بی خرد باشد ، و دیگر بزرگی که ضعیفی بر وی مستولی شده باشد ، و کریمی که محتاج لئیمی باشند . و بدانکه چون ازین سخنها که در مقدمه گفتم بپرداختم ، از هر نوع فصلی گفتیم بر موجب طاقت خویش ، خواستم که بتمامی ، داد سخن بدهم و از پیشها نیز یاد کنم تا آن نیز بخواهی و بدانی ، مگر بدان حاجت افتند . و اگر علم اولین و آخرین من دانستمی ، ترا بیاموختمی و معلوم تو گردانیدمی ، تا بوقت مرگ ، پیغم تر ازین جهان برفتمی ، ولیکن چه کنم که درداش پیاده ای و اگر نیز چیزی دانم ، گفتار من چه فایده کند ؟ و اگر تو بشنوی یا مشنوی ، من ادر هر بابی چند سخن بگویم تا در سخن بخیلی نکرده باشم و تا آنچه مرا در طبع روی نموده باشد ، گفته باشم

setayesh shb
3rd September 2013, 05:27 PM
ولیکن چه کنم که درداش پیاده ای و اگر نیز چیزی دانم ، گفتار من چه فایده کند ؟ و اگر تو بشنوی یا مشنوی ، من ادر هر بابی چند سخن بگویم تا در سخن بخیلی نکرده باشم و تا آنچه مرا در طبع روی نموده باشد ، گفته باشم جهد کن تا ززوایا را نیکو بشناسی ، که استاد من پیوسته مرا گفتی : که هان تا از زوایا غافل نباشی در حساب ، که بسیار ذوات الاضلاع بود که دروی زاویه قئسی بود برین مثال (یابرین ) و بسیار حاده بوده که بمنفرج ماند و آنجا جای بود که تفاوت بسایر افتد . و اگر شکلی بود که مشکل بود ، مشاحت آن را بتخمین مککن بلکه همه را مثلث کن یا مربع ، که هیچ شکل نبود که برین گونه بیرون نیاید ، و آن وقت هر یک را جدا جدا به پیمای تاراست آید . و اگر همچنین درین باب سخن بگویم ، بسایر بتوان گفت ، اما کتاب از حال خود بگردد و ازین قدر گفتن ناگزیر بود از آن که سخن نجوم گفته بودم خواستم ، که ازین باب نیز سخنی چند بگویم تا از هر علمی بهره مند باشی
باب سی و پنجم – در رسم شاعری
اگر شاعر باشی ، جهد کن تا سخن تو سهل ممتنع باشد و پرهیز از سخن غامض ، و چیزی که تو دانی و کسی دیگر نداند که بشرح حاجت افتد مگوی ، که شعر از بهر مردمان گویند نه از بهر خویش و بوزن و قوافی تهی قناعت مکن و بی صناعت و ترتیب شعر مگوی ، که شعر راست ناخوش بود ، با صنعت و حرکت باید که بود و غلغلی باید که بود اندر شعر و اندرز خمه و اندر صوت ، تا مردم را خوش آید و یا صناعتی برسم شعر چون مجانس و مطابق و متضاد و متشاکل و مشابه و مستعار و مکرر و مردف و...

Sa.n
4th September 2013, 09:32 PM
مزدوج و موازان و مضمن و مضمر و مسلسل و مسجع و مستوی و موشح و موصل و مقطع و مخلع و مسمط و مستحیل ذوقافیتین و جز و متقارب و مقلوب ، اما اگر خواهی که سخن تو عالی باشد و بماند بیشتر سخن مستعار گوی و استعارت بر مکنات گوی در مدح استعارت بکاردار ، و اگر غزل و ترانه گویی سهل و لطیف و بقوافی گویی که معروف باشد و تازیهای سرد و غریب مگوی و حسب حالهای عاشقانه و سخنهای لطیف گوی و امثال خوش بکار دار چنانکه خاص و عام را خوش آید و شعر عروضی و گران مگوی ، که گرد عروض و وزنهای گران کسی گردد که طبع ناخوش دارد و عاجز بود از لفظ خوش و معنی ظریف ، اما اگر بخواهند آنگه بگوی که روا باشد و علم عروض بدان و علم شاعری و القاب و نقد شعر بیاموز ، تا اگر میان شاعران مناظره افتد یا با تو کسی مکاشفه بکند یا اگر امتحان کنند عاجز نباشی و این هفده بحر که از دایره های عروض پارسیان بر خیزد نامهای این دایرها ونام هفده بحر بدان چون هزج و جز ورمل و هزج مکفوف و هزج اخراب ورجز مطوی ورمل مخبون و منسرح و خفیف و مضارع (ومضارع اخرب) ومقتضب و سریع و متقارب و قرینه اخرب و طویل و وزنهای تازیان چون بسیط و مدید

setayesh shb
5th September 2013, 06:15 PM
ومقتضب و سریع و متقارب و قرینه اخرب و طویل و وزنهای تازیان چون بسیط و مدید و کامل و وافر و مانند آن ، جمله معلوم خویش گردان و آن سخن که گویی اندر شعر در ز هدیه و در مدح و غزل و هجاو مرثیه ، (آنچه گویی ) داد آن سخن بتمامی بده و هرگز سخن نا تمام مگوی و هر آنسخن که در نثر بگویند در نظم مگوی که نثر چون رعیت و نظم چون پادشاه ، آن چیزی که پادشاهرا شاید ، رعیت را نشاید و غزل و ترانه آبدار مگوی و در مدح قوی و دلیر و بلند همت باش و سزای هر کس بدان که مدح که گویی در خور همدوح گوی و آن کسی را که هرگز کارد بر میان نبسته باشد ؛ مگوی شمشیر نو شیر افکن است و به نیزه کوه بیستون بر داری و بتیر موی شکافی و آنکه هرگز برخری نشسته باشد ، اسب اورا بدلدل و براق و رخش و شبدیز مانند مکن و بدانکه هر کسرا چه باید گفت اما بر شاعر واجب بودکه از طبح ممدوح آگاه باشد و بداند که او را چه خوش اید ، که تا نو آن نگویی که او خواهد ، او ترا آن ندهد که ترا باید و حقیر همت مباش و در قصیده ؛ خود را پنده و خام مخوان الا در مدحی که ممدوح بدان ارزد و هجا گفتن عادت مکن ، که سبو پیوسته درست از آب در نیاید . اما اگر برزهد و توحید قادر باشی تقصیر مکن ، که در هر دو جهان نکوست . و در شعر دروغ از حدمبر هر چند مبالغت در شعر هنرست و مرثیت دوستان و محتشمان نیز واجب کند و اگر هجا خواهی که گویی ، همچنان که در مدح کسی را بستایی بر ضد ان بگوی ، که هر چند ضد مدح بود هجا باشد و غزل و مرثییه همچنین اما هر چه گویی از جعبه خود گوی

Sa.n
6th September 2013, 02:52 PM
و گرد سخن مردمان مگرد تا طبع تو گشاده شود و میدان شعر بر تو فراخ گردد و هم بدان قاعده نمانی که در اول در شعر آمده باشی ، اما چون بر شاعری قادر شده باشی و طبع تو گشاده شود و ماهر گشته باشی ، اگر جایی معنی غریب شنوی و ترا خوش آید ، اگر خواهی که بر گیری و دیگر جای استعمال کنی ، مکابره مکن و بعینه همان لفظ بکار مبر ، اگر آن معنی در مدح بود در هجو بکار بر و اگر در هجو بود در مدح بکار بر و اگر در غزل شنوی در مرثیه بکار برو اگر در مرثیه شنوی در غزل بکار بر ، تا کسی نداند که از کجاست و اگر ممدوح طلب کنی و گرد بازار گردی بر روی و پلید جامه مباش و دایم تازه روی و خندان باش و حکاست و نوا در شخن و مضحکات بسیار حفظ کن و در پیش ممدوح گوی که شاعر را ازین چاره مبود
پایان

مدیر تالار ادبیات
6th September 2013, 08:14 PM
با تشكر از كاربران عزيز diana3 (http://www.njavan.com/forum/member.php?286249-diana3) ، Sa.n (http://www.njavan.com/forum/member.php?226679-Sa-n) ، setayesh7777 و (http://www.njavan.com/forum/member.php?265992-setayesh7777)Outta_Breathe1020 (http://www.njavan.com/forum/member.php?39186-Outta_Breathe1020) كه زحمت تايپ و گذاشتن اين متون رو كشيدند.

انشاءالله در تمامي مراحل زندگي با اين پشتكاري كه نشون دادند به قله هاي رفيع موفقيت برسند.

اين تاپيك گزيده اي بود از اثر قابوس نامه كه اين عزيزان زحمت اون رو كشيدند و فايل pdf اين اثر رو مي تونيد از ضميمه اي كه گذاشته ميشه دريافت كنيد

ضمن سپاس فراوان از اين عزيزان،براي ادامه اين روند كتابي ديگر در زمينه طنز در نظر گرفته شده كه با برنامه ريزي هاي انجام شده به زودي شاهد آغاز اين پست خواهيم بود.



قابوس نامه (http://uploadyar.com/downloadf-805b730b4f1-rar.html)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد