PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)



چکامه91
5th June 2013, 12:36 PM
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من
از دورن من نجست اسرار من


سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو: رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد


درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام


بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر د’ر نشد


هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد


شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما


ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما


جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد


عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا


با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی


هر که او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا


چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت


جمله معشوقست و عاشق پرده ای
زنده معشوقست و عاشق مرده ای


چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پروای او


من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس


عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود


آینت دانی چرا غماز نیست
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست

چکامه91
5th June 2013, 01:39 PM
*دفتر اول*






1- پادشاه و کنیزک

پادشاه قدرتمند و توانايی، روزی برای شكار با درباريان خود به صحرا رفت.

در راه كنيزك زيبايی ديد و عاشق وی شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد، پس از مدتی كه با كنيزك بود، كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد.

از سراسر كشور پزشكان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است. اگر او درمان نشود، من هم خواهم مرد.

هر كس جانان مرا درمان كند ، طلا و مرواريد فراوان به او مي‌دهم. پزشكان گفتند: ما جانبازی ميی كنيم و با همفكری و مشاوره او را حتماً درمان مي‌كنيم.

هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادی از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد: پزشكان هر چه كردند، فايده نداشت.

دخترك از شدت بيماری مثل موي، باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه مي‌كرد. داروها، جواب معكوس ميی داد. شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در

محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد، دعا كرد. گفت ای خدای بخشنده، من چه بگويم، تو اسرار درون مرا به روشنی می دانی.

ای خدايی كه هميشه پشتيبان ما بوده‌ای ، بارِ ديگر ما اشتباه كرديم.

شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان دريای بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نورانی به او مي‌گويد:

اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد، فردا مرد ناشناسی به دربار می آيد. او پزشك دانايی است.

درمان هر دردی را می داند، صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.

فردا صبح هنگام طلوع خورشيد، شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود، ناگهان مرد دانای خوش سيما از دور پيدا شد، او مثل آفتاب در سايه بود، مثل ماه می درخشيد. بود و

نبود. مانند خيال، و رؤيا بود. آن صورتی كه شاه در رؤيای مسجد ديده بود در چهره اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبی را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر

می آمد. گويی سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان يكی بوده است.

شاه از شادی، در پوست نمی گنجيد. گفت ای مرد: محبوب حقيقی من تو بوده‌ای نه كنيزك. كنيزك، ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و

بااحترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه، شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصه بيماری او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايش‌های

لازم را انجام داد. و گفت: همه داروهای آن پزشكان بی فايده بوده و حال مريض را بدتر كرده، آنها از حالِ دختر بی خبر بودند و معالجه تن می كردند. حكيم بيماری دخترك را

كشف كرد، امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

عاشقی پيداست از زاری دل
نيست بيماری چو بيماری دل

درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينه اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا مي داند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن!

همه بروند بيرون، حتی خود شاه. من می خواهم از اين دخترك چيزهايی بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و

خويشان تو كی هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و می پرسيد و دختر جواب می داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به

شهرسمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محله‌های شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين

كوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودی تو را درمان می كنم.

اين راز را باكسی نگويی.

راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك می رويد و سبزه و درخت می شود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت:

چاره درد دخترآن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوری و با زر و پول و او را فريب دهی تا دختر از ديدن او بهتر شود.

شاه دو نفر دانای كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتنداو را ستودند و گفتند كه شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده.

شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب كرده است.

اين هديه‌ها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيایی، در آنجا بيش از اين خواهی ديد.

زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمی دانست كه شاه می خواهد او را بكشد.

سوار اسب تيزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديه‌ها خون بهای او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت.

وقتی درباررسيدند، حكيم او را به گرمی استقبال كرد و پيش شاه برد. شاه او را گرامی داشت و خزانه‌های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد.

حكيم گفت: ای شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهی تا بيماريش خوب شود.

به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارویی ساخت و به زرگر داد.

جوان روز به روز ضعيف می شد. پس از يك ماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايی و شادابی او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:

عشقهایی كز پي رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود

زرگر جوان از دو چشم خون می گريست. روی زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهای زيبايش دشمن اويند.

زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويی هستم كه صياد برای نافه خوشبو خون او را می ريزد.

من مانند روباهی هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را می كشند. من آن فيل هستم كه برای استخوان عاج زيبايش خونش را مي‌ريزند. ای شاه مراكشتی.

اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهای ما مانند صدا در كوه می پيچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی گردد.

زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد؛ كنيزك از عشق اوخلاص شد.

عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهای ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده، پايدار است.

عشق به معشوق حقيقی كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه‌تر می كند مثل غنچه.

عشق حقيقی را انتخاب كن، كه هميشه باقی است. جان ترا تازه می كند. عشق كسی را انتخاب كن كه همه پيامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی يافتند.

و مگو كه ما رابه درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست.

چکامه91
5th June 2013, 02:28 PM
2- طوطی و بقال


فروشنده ای در دكان خود، يك طوطی سبز و زيبا داشت.

طوطي، مثل آدم‌ها حرف می زد و زبان انسان‌ها را بلد بود.

نگهبان فروشگاه بود و با مشتری ها شوخی می كرد و آنها را می خنداند. و بازار فروشنده را گرم می ساخت.

يك روز از يك سوی فروشگاه به سویی ديگر پريد. بالش به شيشه روغن خورد. شيشه افتاد و شكست و روغن‌ها ريخت.

وقتی فروشنده آمد, ديد كه روغن‌ها ريخته و دكان چرب و كثيف شده است. فهميد كه كار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد.

سر طوطی زخمی شد و موهايش ريخت و كَچَل گردید. سرش طاس طاس شد.

طوطی ديگر سخن نمی گفت و شيرين سخنی نمی كرد. فروشنده و مشتري‌هايش ناراحت بودند.

مرد فروشنده از كار خود پيشمان بود و می گفت كاش دستم می شكست تا طوطي را نمي‌زدم! او دعا می كرد تا طوطي دوباره سخن بگويد و بازار او را گرم كند.

روزی فروشنده غمگين كنار دكان نشسته بود. يك مرد طاس از خيابان می گذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسه مسی.

ناگهان طوطی گفت: ای مرد كچل، چرا شيشه روغن را شكستی و كچل شدی؟

از چه ای کل با کلان امیختی؟
تو مگر از شیشه روغن ریختی؟

تو با اين كار به انجمن كچل‌ها آمدی! و عضو انجمن ما شدی!نبايد روغن‌ها را می ريختی!

مردم از مقايسه طوطی به خنده امدند. او فكر می كرد هر كه كچل باشد. روغن ريخته است.

کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر....

این ندانستند ایشان از عما
هست فرقی در میان بی منتها...

چکامه91
5th June 2013, 03:12 PM
3- طوطی و بازرگان


بازرگانی يك طوطی زيبا و شيرين سخن در قفس داشت. روزی كه آماده سفرِ به هندوستان بود، از هر يك از خدمتكاران و كنيزان خود پرسيد كه چه ارمغانی برايتان بياورم.

هر كدام از آنها چيزی سفارش دادند. بازرگان از طوطی پرسيد: چه سوغاتی از هند برای تو بياورم؟

طوطی گفت: اگر در هند به طوطيان رسيدی حال و روز مرا برای آنها بازگو. بگو كه من مشتاق ديدار شما هستم.

ولی از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام می رساند و از شما كمك و راهنمایی می خواهد.

بگو آيا شايسته است من مشتاق شما باشم و در اين قفس تنگ از درد جدایی و تنهایی بميرم؟ وفاي دوستان كجاست؟

آيا رواست كه من در قفس باشم و شما در باغ و سبزه‌زار. ای ياران از اين مرغ دردمند و زار ياد كنيد. ياد ياران برای ياران خوب و زيباست.

مرد بازرگان، پيام طوطی را شنيد و قول داد كه آن را به طوطيان هند برساند. هنگامی که به هند رسيد، چند طوطی را بر درختان جنگل ديد.

اسب را نگهداشت و به طوطی ها سلام كرد و پيام طوطی خود را گفت. ناگهان يكی از طوطيان لرزيد و از درخت افتاد و در دم جان داد.

بازرگان از گفتن پيام، پشيمان شد و گفت من باعث مرگ اين طوطی شدم، حتماً اين طوطی با طوطی من قوم و خويش بود. يا اينكه اين دو يك روح‌اند درد دو بدن.

چرا گفتم و اين بيچاره را كشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بيهوده بر هم مزن كه از دهان آتش بيرون می پرد.

جهان تاريك است مثل پنبه‌زار، چرا در پنبه‌زار آتش می اندازی. كسانی كه چشم می بندند و جهانی را با سخنان خود آتش می كشند ظالم اند.

عالَمی را يك سخن ويران كند
روبهان مرده را شيران كند

بازرگان تجارت خود را با دردمندی تمام كرد و به شهر خود بازگشت و برای هر يك از دوستان و خدمتكاران خود سوغات آورد.

در این هنگام طوطی بانگ برداشت که ارمغان من كجاست؟ آيا پيام مرا رساندی؟ طوطيان چه گفتند؟

بازرگان گفت: من از آن پيام رساندن پشيمانم. ديگر چيزی نخواهم گفت. چرا من نادان چنان كاری كردم. ديگر ندانسته سخن نخواهم گفت.

طوطی گفت: چرا پيشمان شدی؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا ناراحتی؟ بازرگان چيزي نمی گفت. طوطی اصرار می نمود.

بازرگان گفت: وقتي پيام تو را به طوطيان رساندم يكی از آنها از درد تو آگاه بود لرزيد و از درخت افتاد و مرد!

من پشيمان شدم كه چرا گفتم... امّا پشيمانی سودی نداشت. سخنی كه از زبان بيرون جست مثل تيری است كه از كمان رها شده و بازنمی گردد.

طوطی چون سخن بازرگان را شنيد، لرزيد و افتاد و مُرد!

بازرگان فرياد زد و كلاهش را بر زمين كوبيد، از ناراحتی لباس خود را پاره كرد، گفت: ای مرغ شيرين! زبان من چرا چنين شدی؟! ای دريغا! مرغ خوش سخن من مُرد.

ای زبان تو مايه زيان و بيچارگی من هستی...

ای زبان هم آتـشی هم خرمنی
چند اين آتش در اين خرمن زنی؟

اي زبان هم گنج بی پايان تویی
ای زبـان هم رنج بی درمان تویی

بازرگان در غم طوطی ناله كرد، طوطی را از قفس در آورد و بيرون انداخت.

ناگهان طوطی به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندی نشست. بازرگان حيران ماند. و گفت: ای مرغ زيبا، مرا از رمز اين كار آگاه كن.

آن طوطی هند به تو چه آموخت كه چنين مرا بيچاره كرد؟

طوطی گفت: او به من با عمل خود پند داد و گفت تورا به خاطر شيرين زبانی ات در قفس كرده‌اند . برای رهایی بايد ترك صفات كنی.

بايد فنا شوی. بايد هيچ شوی تا رها شوی. اگر دانه باشی مرغ ها تورا می خورند. اگر غنچه باشی كودكان تو را می چينند.

هر كس زيبایی و هنر خود را نمايش دهد صد حادثه بد در انتظار اوست. دوست و دشمن او را نظر می زنند. دشمنان حسد و حيله می ورزند.

طوطی از بالای درخت به بازرگان پند و اندرز داد و خداحافظی كرد. بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقيقت را به من نشان دادی من هم به راه تو می روم.

جان من از طوطی كمتر نيست. برای رهايی جان بايد همه چيز را ترك كرد.

چکامه91
5th June 2013, 03:38 PM
4 - شیر بی سر و دم

در شهر قزوين مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقش‌هایی رسم كنند، يا نامی بنويسند، يا شكل انسان و حيوانی بكشند.

كسانی كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده می شدند. دلاك , مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد می كرد و تصويری می كشيد كه هميشه روی تن می ماند.

روزی يك پهلوان قزوينی پيش دلاك رفت و گفت بر شانه‌ام عكس يك شير را رسم كن. پهلوان روي زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين

سوزن را كه در شانه پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشيد و گفت: آی! مرا كشتی. دلاك گفت: خودت خواسته‌ای، بايد تحمل كنی!

پهلوان پرسيد: چه تصويری نقش می كنی؟ دلاك گفت: تو خودت خواستی كه نقش شير رسم كنم.

پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردی؟ دلاك گفت: از دُم شير. پهلوان گفت: نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نيست.

دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد: كدام اندام را می كشی!؟

دلاك گفت: اين گوش شير است. پهلوان گفت: اين شير گوش لازم ندارد. عضو ديگري را نقش بزن.

باردیگر دلاك سوزن در شانه پهلوان فرو برد. پهلوان فغان برآورد و گفت: اين كدام عضو شير است؟!!

دلاك گفت: شكم شير است. پهلوان گفت: اين شير سير است. عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد.

دلاك عصباني شد، سوزن را بر زمين زد و گفت: در كجای جهان كسی شير بی سر و دم و شكم ديده؟ خدا هرگز چنين شيری نيافريده است.
شير بی دم و سر و اِشكم كه ديد
اين چنين شيری خدا خود نافريد




5- کشتی رانی مگس

‌مگسي بر پرِكاهی نشست كه آن پركاه بر ادرار خری روان بود.

مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتی می راند و می گفت: من علم دريانوردی و كشتی رانی خوانده‌ام!!

در اين كار بسيار تفكر كرده‌ام! ببينيد اين دريا و اين كشتی را و مرا كه چگونه كشتی می رانم!!

او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتی می راند. آن ادرار، درياي بی ساحل به نظرش می آمد و آن برگ كاه كشتی بزرگ، زيرا آگاهی و بينش او اندك بود.

جهان هر كس به اندازه ذهن و بينش اوست.

آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.

چکامه91
5th June 2013, 03:55 PM
6 - خرس و اژدها

اژدهايی خرسی را به چنگ آورده بود و می خواست او را بكشد و بخورد.

خرس فرياد می كرد و كمك میخواست. در هنگام پهلوانی خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.

خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را ديد به پای پهلوان افتاد و گفت: من خدمتگزار تو می شوم و هر جا بروی با تو می آيم.

آن دو با هم رفتند تا اينكه به جایی رسيدند، پهلوان خسته بود و می خواست بخوابد. خرس گفت: تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم .

مردی از آنجا می گذشت. از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه می كند؟

پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.

مرد گفت: به دوستی خرس دل مده كه از هزار دشمن بدتر است.

پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمی كند.

مرد گفت: دوستی و محبت ابلهان، آدم را می فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.

پهلوان گفت: ای مرد! مرا رها كن که تو حسودی بیش نیستی!

مرد گفت: دل من می گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگی می رساند.

پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت.

پهلوان خوابيد، مگسی بر صورت او می نشست و خرس مگس را می زد. باز مگس می نشست. چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمی رفت.

خرس خشمناك شد و سنگ بزرگی از كوه برداشت و همينكه مگس روی صورت پهلوان نشست سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد.

مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است. دشمنی و دوستی او يكی است.

دشمن دانا بلندت می كند
بر زمينت می زند نادانِ دوست



7 - کر و عیادت مریض


مرد كری بود كه می خواست به عيادت همسايه مريضش برود.

با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست.

وقتی ببينم لبهايش تكان می خورد، می فهمم كه مثل خود من احوالپرسی می كند.

كر در ذهن خود, يك گفتگو آماده كرد. اينگونه:

من می گويم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم.

من می گويم: خدا را شكر چه خورده‌ای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, يا سوپ يا دارو.

من می گويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟ او خواهد گفت: فلان حكيم.

من می گويم: قدم او مبارك است. همه بيماران را درمان می كند. ما او را می شناسيم. طبيب توانایی است.

كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد، به عيادت همسايه رفت و كنار بستر مريض نشست.

پرسيد: حالت چطور است؟ بيمار گفت: از درد می ميرم. كر گفت: خدا را شكر. مريض بسيار بدحال شد. گفت اين مرد دشمن من است.

كر گفت: چه می خوری؟ بيمار گفت: زهر كشنده. كر گفت: نوش جان باد. بيمار عصبانی شد.

كر پرسيد پزشكت كيست. بيمار گفت: عزرايیل! كر گفت: قدم او مبارك است. حال بيمار خراب شد.

كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبی از مريض به عمل آورده است. بيمار ناله می كرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستی آنها پايان يافت.

از قيـاسی كه بـكرد آن كـر گـزين
صحبت ده ساله باطل شد بدين

اول آنـكس كـاين قيـاسكـها نـمود
پـيش انـوار خـدا ابـليس بـود

گفت نار از خاك بی شك بهتر است
من زنـار و او خاك اكـدًر است

بسياری از مردم می پندارند خدا را ستايش می كنند، اما در واقع گناه می كنند. گمان می كنند راه درست می روند، اما مثل اين كر راه اشتباه را می پیمایند.

چکامه91
5th June 2013, 06:35 PM
8 - رومیان و چینیان (نقاشی و آیینه)

نقاشان چينی با نقاشان رومی در حضور پادشاهی از هنر و مهارت خود سخن می گفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشی بر ديگری برتری دارند.

شاه گفت: ما شما را امتحان می كنيم تا ببينيم كدامتان برتر و هنرمندتر هستيد.

چينيان گفتند: يك ديواررا پرده كشيدند و دو گروه نقاش ، كار خود را آغاز كردند. چينی ها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زيادی برای نقاشی به

كار می بردند.

بعد از چند روز صدای ساز و دُهُل و شادی چينی ها بلند شد. آنها نقاشی خود را تمام كردند اما روميان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط ديوار را صيقل

مي‌زدنند.

چينی ها شاه را برای تماشای نقاشی خود دعوت كردند. شاه نقاشی چينی ها را ديد و در شگفت شد. نقش‌ها از بس زيبا بود عقل را می ربود.

آنگاه روميان شاه را به تماشای كار خود دعوت كردند. ديوار روميان مثلِ آينه صاف بود. ناگهان رومي‌ها پرده را كنار زدند عكس نقاشی چينی ها در آيینه رومی ها افتاد و زيبايی آن

چند برابر بود و چشم را خيره می .كرد شاه درمانده بود كه كدام نقاشي اصل است و كدام آيینه است؟...

صوفيان مانند روميان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند، اما دل خود را از بدی و كينه و حسادت پاك كرده اند.

سينه آنها مانند آیينه است. همه نقشها را قبول می كند و برای همه چيز جا دارد. دل آنها مثل آیينه عميق و صاف است.

هر چه تصوير و عكس در آن بريزد پُر نمی شود. آیينه تا اَبد هر نقشی را نشان مي‌دهد. خوب و بد، زشت و زيبا را نشان می دهد و اهلِ آينه از رنگ و بو

و اندازه و حجم رهايی يافته اند. آنان صورت و پوسته علم و هنر را كنار گذاشته‌اند و به مغز و حقيقت جهان و اشياء دست يافته‌اند.

همه رنگ‌ها در نهايت به بی رنگی می رسد. رنگ‌ها مانند ابر است و بی رنگی مانند نور مهتاب.

رنگ و شكلی كه در ابر می بينی، نور آفتاب و مهتاب است. نور بی رنگ است.



9 - وحدت در عشق

عاشقی به در خانه يارش رفت و در زد.

معشوق گفت: كيست؟ عاشق گفت: «من» هستم. معشوق گفت: برو! هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به اين خانه نرسيده است. تو خام هستی.

بايد مدتی در آتش جدايی بسوزی تا پخته شوی، هنوز آمادگی عشق را نداری.

عاشق بيچاره برگشت و يكسال در آتش دوری و جدايی سوخت. پس از يك سال دوباره به در خانه معشوق آمد و با ترس و ادب در زد.

مراقب بود تا سخن بی ادبانه‌ای از دهانش بيرون نيايد. با كمال ادب ايستاد. معشوق گفت: كيست در می زند. عاشق گفت: ای دلبر دل رُبا، تو خودت هستی. تویی، تو.

معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من يكی شديم به درون خانه بيا. حالا يك «من» بيشتر نيست. دو «من»در خانه عشق جا نمی شود. مانند سر نخ كه اگر

دو شاخه باشد در سوزن نمی رود.

گفت اكنون چون منی ای من درآ
نيست گنجایی دو من را در سرا

چکامه91
5th June 2013, 06:57 PM
*دفتر دوم*


1- خر برفت و خر برفت


يك صوفی مسافر، در راه به خانقاهی(1) رسيد و شب آنجا ماند.

خرش را آب و علف داد و در طويله بست. به جمع صوفيان رفت. صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بی ايمانی به دنبال دارد.

صوفيان، پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خريدند و آن شب جشن مفّصلی بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن

خوردنی ها خوردند در حالی که صاحب خر را گرامی داشتند. او نيز بسيار لذّت می برد. پس از غذا، رقص و سماع(2) آغاز كردند.

صوفيان همه اهل حقيقت نيستند.

از هزاران تن يكی تن صوفی اند
باقيان در دولت(3) او می زيند

رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگينی آغاز كرد. و می خواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت».

صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی كردند. دست افشاندند و پای كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانه خر برفت را با شور می خواند.

هنگام صبح همه خداحافظی كردند و رفتند. صوفی بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد.

اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی خر نبود. صوفی پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم

و از تو مي‌خواهم.

خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند، من از ترس جان تسليم شدم، آنها خر را بردند و فروختند. تو گوشت لذيذ را ميان گربه‌ها رها كردی.

صوفی گفت: چرا به من خبر ندادی؟! حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟! خرم را خورده‌اند و رفته‌اند!

خادم گفت: به خدا قسم، چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستی و بلندتر از همه می خواندی" خر برفت و خر برفت"!

خودت خبر داشتی و می دانستی، من چه بگويم؟!

صوفی گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا، مرا هم خوش می آمد....!

مر مرا تقليدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر آن تقليد باد

آن صوفی از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد.

ـــــــــــــــــــــــــ ـــ
1) خانقاه: محلی كه صوفيان در آن زندگی می كردند.
2) سماع: رقص صوفيان
3) دولت: سايه، بخت، اقبال

چکامه91
5th June 2013, 07:32 PM
2 - زندانی و هیزم فروش


فقيری را به زندان بردند.

او بسيار پرخُور بود و غذای همه زندانيان را می دزديد و می خورد.

زندانيان از او می ترسيدند و رنج می بردند، غذای خود را پنهانی می خوردند.

روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو اين مرد خيلی ما را آزار می د‌هد. غذای ده نفر را می خورد. گلوی او مثل تنور آتش است. سير نمی شود.

همه از او می ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد.

قاضی پس از تحقيق و بررسی فهميد كه مرد پُرخور و فقير است.

به او گفت: تو آزاد هستی، برو به خانه‌ات.

زندانی گفت: ای قاضی، من كس و كاری ندارم، فقيرم، زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گرسنگی می ميرم.

قاضی گفت: چه شاهد و دليلی داری؟

مرد گفت: همه مردم می دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهی دادند كه او فقير است.

قاضی گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد.

پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند، دادگاه نمی پذيرد...

آنگاه آن مرد را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند، مرد هيزم فروش از صبح تا شب، فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند.

در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد می زد: «ای مردم! اين مرد را خوب بشناسيد، او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد!

او دزد و پرخور و بی كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.»

شبانگاه، هيزم فروش، زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كرايه شترم را بده. من از صبح برای تو كار می كنم.

زندانی خنديد و گفت: تو نمی دانی از صبح تا حالا چه می گويی؟! به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهميدی!؟

سنگ و كلوخ شهر می دانند كه من فقيرم و تو نمی دانی!؟ دانش تو، عاريه است...

طمع و غرض، بر گوش و هوش ما قفل می زند. بسياری از دانشمندان يكسره از حقايق سخن می گويند ولی خود نمی دانند مثل همين مرد هيزم فروش.


3 - تشنه بر سر دیوار

در باغی چشمه‌ای بود و ديوارهای بلند گرداگرد آن باغ.

تشنه‌ای دردمند، بالای ديوار با حسرت به آب نگاه می كرد. ناگهان، خشتی از ديوار جداکرد و در چشمه افكند.

صدای آب، مثل صدای يار، شيرين و زيبا به گوشش آمد، آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می برد كه تند تند خشت‌ها را جدامیکرد و در آب می افكند.

آب فرياد زد: های، چرا خشت می زنی!؟ از اين خشت زدن بر من چه فايده‌ای می بری؟

تشنه گفت: ای آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صدای آب برای تشنه ، مثل شنيدن صدای موسيقی رُباب(1)است.

نوای آن حيات بخش است، مرده را زنده می كند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ، سبزه و سنبل می آورد. صدای آب، مثل هديه برای فقير است.

پيام آزادی برای زندانی است، بوی خداست كه از يمن به محمد رسيد(2) بوی يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب رسيد(3).

فايده دوم اينكه من هر خشتی كه بركنم به آب شيرين نزديكتر می شوم، ديوار كوتاهتر می شود.

خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتی از غرور خود بكنی، ديوار غرور تو كوتاهتر می شود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر می شوی.

هر كه تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می كند. هر كه آواز آب را عاشق‌تر باشد، خشت‌های بزرگتری برمی دارد.

ـــــــــــــــــــــــــ ـــ

1) رُباب: يك نوع ساز موسيقی قديمی است به شكل گيتار.

2) اشاره به فردی به نام اويس قرنی در يمن زندگی می كرد. او پيامبر اسلام حضرت محمد(ص) را نديده بود ولی از شنيده‌ها عاشق محمد(ص) شده بود. پيامبر درباره او فرمود:« من

بوی خدا را از جانب يمن می شنوم.»

3)اشاره به داستان حضرت يوسف.

چکامه91
5th June 2013, 08:00 PM
4 - موسی و شبان

حضرت موسی در راهی چوپانی را ديد كه با خدا سخن می گفت.

چوپان می گفت: ای خدای بزرگ تو كجا هستی، تا نوكرِ تو شوم، كفش‌هايت را تميز كنم، سرت را شانه زنم، لباس‌هايت را بشويم، پشه‌هايت را بكشم.

شير برايت بياورم. دستت را ببوسم، پايت را نوازش كنم. رخت خوابت را تميز و آماده كنم. بگو كجايی؟ ای خدا! همه ی بزهای من فدای تو باد.‌های و هوی من

در كوه‌ها به ياد توست.

چوپان فرياد می زد و خدا را جستجو می كرد.

موسي پيش او رفت و با خشم گفت: ای مرد نادان,!اين چگونه سخن گفتن است؟ با چه كسی می گويی؟ موسی گفت: ای بيچاره، تو دين خود را از دست داده ای

و بی دين گشته ای. بی ادب شده ای. اين چه حرفهای بيهوده و غلط است كه می گويی؟ خاموش باش! برو پنبه در دهانت كن تا خفه شوی شايد خدا تو را ببخشد.

حرف‌های زشت تو جهان را آلوده كرد، تو دين و ايمان را پاره پاره كرده ای. اگر خاموش نشوی، آتش خشم خدا همه جهان را خواهد سوزاند.

چوپان از ترس، گريه كرد. گفت ای موسی تو دهان مرا دوختی، من پشيمانم، جان من سوخت. ان گاه چوپان لباسش را پاره كرد، فرياد كشيد و به بيابان فرار كرد.

در این زمان خداوند به موسی فرمود: ای پيامبر ما، چرا بنده ما را از ما دور كردی؟ ما تورا برای وصل كردن فرستاديم نه برای بريدن و جدا كردن.

وحی امد سوی موسی از خدا
بنده ما را ز ما کردی جدا

تو برای وصل کردن امدی
یا برای فصل کردن امدی

ما به هر كسی يك خلق و روش جداگانه داده‌ايم. به هر كسی زبان و واژه‌هايی داده‌ايم. هر كس با زبانِ خود و به اندازه فهمِ خود با ما سخن می گويد.

هنديان زبان خاص خود دارند و ايرانيان زبان خاص خود و اعراب زبانی ديگر. پادشاه زبانی دارد و گدا و چوپان هر كدام زبانی و روشی و مرامی مخصوصِ خود.

هر کسی را سیرتی بنهاده ام
هر کسی را اصطلاحی داده ام

ما به اختلاف زبان ها و روش‌ها و صورت‌ها كاری نداريم .كارِ ما با دل و درون است. ای موسی، آداب دانی و صورت‌گری جداست و عاشقی و سوختگی جدا.

ما با عشقان كار داريم. مذهب عاشقان، از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دين عشق، لفظ و صورت می سوزد و معنا می ماند.

ما زبان را ننگریم و قال را
ما برون را بنگریم و حال را


صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نميخواهيم ما سوز دل و پاكی می خواهيم.

چند از این الفاز و اضمار و مجاز
سوز خواهم، سوز؛ با ان سوز ساز

موسی چون اين سخن‌ها را شنيد به بيابان رفت و دنبال چوپان دويد. ردپای او را دنبال كرد. رد پا ديگران فرق دارد.

گام پای مردم شوریده خود
هم ز گام دیگران پیدا بود

موسي چوپان را يافت او را گرفت و گفت: مژده كه خداوند فرمود:

هيچ ترتيبی و آدابی مجو
هر چه می خواهد دل تنگت بگو

چکامه91
5th June 2013, 08:29 PM
5 - مست و محتسب


محتسب(1) در نيمه شب، مستی را ديد كه كنار ديوار افتاده است. پيش رفت و گفت: تو مستی، بگو چه خورده‌ای؟ چه گناه و جُرمِ بزرگی كرده‌ای! چه خورده‌ای؟

مست گفت: از چيزي كه در اين سبو(2) بود خوردم.

محتسب: در سبو چه بود؟

مست: چيزی كه من خوردم.

محتسب: چه خورده‌ای؟

مست: چيزی كه در اين سبو بود!

اين پرسش و پاسخ مثل چرخ می چرخيد و تكرار می شد.

محتسب گفت: «آه» كن تا دهانت را بو كنم. مست «هو» (3) كرد. محتسب ناراحت شد و گفت: من می گويم «آه» كن، تو «هو» می كنی؟

مست خنديد و گفت: «آه» نشانه غم است. امّا من شادم، غم ندارم، ميخوارانِ حقيقت از شادی «هو هو» می زنند.

محتسب خشمگين شد، يقه مست را گرفت و گفت: تو جُرم كرده‌ای، بايد تو را به زندان ببرم. مست خنديد و گفت: من اگر می توانستم برخيزم به خانه خودم می رفتم،

چرا به زندان بيايم؟! من اگر عقل و هوش داشتم مثل مردان ديگر سركار و مغازه و دكان خود می رفتم!

محتسب گفت: چيزی بده تا آزادت كنم. مست با خنده گفت: من برهنه‌ام ، چيزی ندارم خود را زحمت مده...!


ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ

1) محتسب : مأمور حكومت دينی که مردم را به دليل گناه دستگير می كند.
2) سبو: كوزه كه شراب در آن می ريختند.
3) هُو: در عربی به معنی «او». صوفيان برای خدا به كار می بردند، هوهو زدن يعنی خدا را خواندن.



6 - پیر و پزشک


پيرمردی پيش پزشك رفت و گفت: حافظه‌ام ضعيف شده است.

پزشك گفت: به علتِ پيری است.

مرد: چشم‌هايم هم خوب نمي‌بيند.

پزشك: ای پير كُهن، علت آن پيری است.

مرد: پشتم خيلی درد می كند.

پزشك: ای پيرمرد لاغر اين هم از پيری است.

مرد: هرچه می خورم برايم خوب نيست.

طبيب گفت: ضعف معده هم از پيری است.

پير گفت: وقتی نفس می كشم نفسم می گيرد.

پزشك: تنگی نفس هم از پيری است وقتی فرا می رسد صدها مرض می آيد.

پيرمرد بيمار خشمگين شد و فرياد زد: ای نادان! تو از علم طب همين جمله را آموختی؟! مگر عقل نداری و نمی دانی كه خدا هر دردی را درمانی داده است.

تواز بی عقلی در جا مانده‌ای!

پزشك آرام گفت: ای پدر عمر تو از شصت بيشتر است. اين خشم و غضب تو هم از پيری است. همه اعضای وجودت ضعيف شده صبر و حوصله‌ات ضعيف شده است.

تو تحمل شنيدن دو جمله حرف حق را نداری. همه پيرها چنين هستند. به غير پيران حقيقت.

از برون پير است و در باطن صَبی(1)
خود چه چيز است؟ آن ولی(2) و آن نبی(3)

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــ

1) صبی: كودكي
2) ولی : مرد حق
3) نبی: پيامبر

چکامه91
6th June 2013, 09:54 PM
7- موشی که مهار شتر را می کشید

موشی مهار شتری را به شوخی به دندان گرفت و به راه افتاد.

شتر هم به شوخی به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا اين حيوانك لحظه‌ای خوش باشد. موش مهار را مي‌كشيد و شتر می آمد.

موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگی هستم و شتر با اين عظمت را می كشم. رفتند تا به كنار رودخانه‌ای رسيدند، پر آب،

كه شير و گرگ از آن نمی توانستند عبور كنند. موش بر جاي خشك شد.

شتر گفت: چرا ايستادی؟ چرا حيرانی؟ مردانه پا در آب بگذار و برو، تو پيشوای من هستی برو!

موش گفت: آب زياد و خطرناك است. می ترسم غرق شوم.

شتر گفت: بگذار ببينم اندازه آب چقدر است؟ موش كنار رفت و شتر پايش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوی شتر بود.

شتر به موش گفت: ای موش نادانِ كور چرا می ترسی؟ آب تا زانو بيشتر نيست.

موش گفت: آب برای تو مور است برای مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرق‌ها بسيار است. آب اگر تا زانوی توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است.

شتر گفت: ديگر بی ادبی و گستاخی نكنی. با دوستان هم قدّ خودت شوخی كن. موش با شتر هم سخن نيست.

موش گفت: ديگر چنين كاری نمی كنم، توبه كردم. تو به خاطر خدا مرا ياری كن و از آب عبور ده.

شتر مهربانی كرد و گفت بيا بر كوهان من بنشين تا هزار موش مثل تو را به راحتی از آب عبور دهم.




8- درخت بی مرگی

دانایی به رمز داستانی می گفت: در هندوستان درختی است كه هر كس از ميوه‌اش بخورد پير نمی شود و نمی ميرد.

پادشاه اين سخن را شنيد و عاشق آن ميوه شد، يكی از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن ميوه را پيدا كند و بياورد.

آن فرستاده سال‌ها در هند جستجو كرد. شهر و جزيره‌ای نماند كه نرود. از مردم نشانيی آن درخت را می پرسيد، مسخره‌اش می كردند.

می گفتند: ديوانه است. او را بازی می گرفتند بعضی می گفتند: تو آدم دانايی هستی در اين جست و جو رازی پنهان است. به او نشانی غلط می دادند.

از هر كسی چيزی می شنيد. شاه برای او مال و پول می فرستاد و او سال‌ها جست و جو كرد. پس از سختی های بسيار، نااميد به ايران برگشت.

در راه می گريست و نااميد می رفت، تا در شهری به شيخ دانايی رسيد. پيش شيخ رفت و گريه كرد و كمك خواست. شيخ پرسيد: دنبال چه می گردی؟ چرا نااميد شده‌ای؟

فرستاده شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كميابی را پيدا كنم كه ميوه آن آب حيات است و جاودانگی می بخشد.

سال‌ها جُستم و نيافتم. جز تمسخر و طنز مردم چيزی حاصل نشد. شيخ خنديد و گفت: ای مرد پاك دل! آن درخت، درخت علم است در دل انسان.

درخت بلند و عجيب و گسترده دانش,.آب حيات و جاودانگی است. تو اشتباه رفته‌ای، زيرا به دنبال صورت هستی نه معنی.

آن معنای بزرگ (علم) نام‌های بسيار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب، گاه دريا و گاه ابر، علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترين اثر آن عمر جاوادنه است.

علم و معرفت يك چيز است. يك فرد است. با نام‌ها و نشانه‌های بسيار. مانند پدرِ تو، كه نام‌های زياد دارد: برای تو پدر است، برای پدرش، پسر است.

برای يكی دشمن است، برای يكی دوست است، صدها اثر و نام دارد ولی يك شخص است. هر كه به نام و اثر نظر داشته باشد، مثل تو نااميد می ماند،

و هميشه در جدايی و پراكندگی خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفته‌ای نه راز درخت را. نام را رها كن به كيفيت و معنی و صفات بنگر تا به ذات حقيقت برسی.

همه اختلاف‌ها و نزاع‌ها از نام آغاز می شود. در دريای معنی، آرامش و اتحاد است.



9 - نزاع چهار نفر بر سر انگور

چهار نفر، با هم دوست بودند: عرب، ترك، رومی و ايرانی.

مردی به آنها يك دينار پول داد. ايرانی گفت: «انگور» بخريم و بخوريم. عرب گفت: نه! من «عنب» می خواهم!

ترك گفت: بهتر است «اُزوُم» بخريم. رومی گفت: دعوا نكنيد! استافيل می خريم! آنها به توافق نرسيدند.

هر چند همه آنها يك ميوه، يعنی انگور می خواستند.

از نادانی مشت بر هم می زدند. زيرا راز و معنای نام‌ها را نمی دانستند.

هر كدام به زبان خود انگور می خواست.

اگر يك مرد دانای زبان‌دان آنجا بود، آنها را آشتی می داد و می گفت من با اين يك دينار خواسته همه ی شما را می خرم، يك دينار هر چهار خواسته شما را بر آورده می كند.

شما دل به من بسپاريد، خاموش باشيد. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معنای نام‌ها را می دانم اختلاف شماها در نام است و در صورت، معنا و حقيقت يك چيز است.

چکامه91
6th June 2013, 10:36 PM
*دفتر سوم*



1 - شغال در خم رنگ

شغالی به درونِ خم رنگ‌آميزی رفت و بعد از ساعتی بيرون آمد، رنگش عوض شده بود.

وقتی آفتاب به او می تابيد، رنگها می درخشيد و رنگارنگ می شد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت: من طاووس بهشتی ام!

پيش شغالان رفت و مغرورانه ايستاد. شغالان پرسيدند: چه شده كه مغرور و شادكام هستی؟ غرورداری و از ما دوری می كنی؟ اين تكبّر و غرور برای چيست؟

يكی از شغالان گفت: ای شغالك آيا مكر و حيله‌ای در كار داری؟ يا واقعاً پاك و زيبا شده‌ای؟ آيا قصدِ فريب مردم را داری؟

شغال گفت: در رنگهای زيبای من نگاه كن، مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستايش كنيد و گوش به فرمان من باشيد. من افتخار دنيا و اساس دين هستم.

من نشانه لطف خدا هستم، زيبايی من تفسير عظمت خداوند است. ديگر به من شغال نگوييد. كدام شغال اينقدر زيبايی دارد؟!

شغالان دور او جمع شدند او را ستايش كردند و گفتند ای والای زيبا، تو را چه بناميم؟ گفت من طاووس نر هستم.

شغالان گفتند: آيا صدايت مثل طاووس است؟ گفت: نه، نيست. گفتند: پس طاووس نيستی. دروغ می گويی. زيبايی و صدای طاووس هديه خدايی است.

تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمی رسی.



2 - مرد لاف زن

يك مرد لاف زن، پوست دنبه‌ای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبيل خود را چرب می كرد و به مجلس ثروتمندان می رفت.

چنين وانمود مي‌كرد كه غذای چرب خورده است. دست به سبيل خود می كشيد تا به حاضران بفهماند كه اين هم دليل راستی گفتار من.

امّا شكمش از گرسنگی ناله می كرد كه‌ ای درغگو، خدا حيله و مكر تو را آشكار كند! اين لاف و دروغ تو ما را آتش می زند.

الهی آن سبيل چرب تو كنده شود، اگر تو اين همه لافِ دروغ نمی زدی ، لااقل يك نفر رحم می كرد و چيزی به ما می داد.

ای مرد ابله، لاف و خودنمايی، روزی و نعمت را از آدم دور می كند. شكم مرد، دشمن سبيل او شده بود و يكسره دعا می كرد كه خدايا اين درغگو را رسوا كن

تا بخشندگان بر ما رحم كنند و چيزی به اين شكم و روده برسد.

عاقبت دعای شكم مستجاب شد و روزی گربه‌ای آمد و آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دويدند ولی گربه دنبه را برد.

پسر آن مرد از ترس اينكه پدر او را تنبيه كند رنگش پريد و به مجلس دويد و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد.

آن دنبه‌ای كه هر روز صبح لب و سبيلت را با آن چرب می كردی. من نتوانستم آن را از گربه بگيرم. حاضران مجلس خنديدند.

آنگاه بر آن مرد دلسوزی كردند و غذايش دادند. مرد ديد كه راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ.

چکامه91
6th June 2013, 11:02 PM
3 - مارگیر بغداد

مارگيری در زمستان به كوهستان رفت تا مار بگيرد. در ميان برف اژدهای بزرگ مرده‌ای ديد. خيلی ترسيد. امّا تصميم گرفت آن را به شهر بغداد بياورد

تا مردم تعجب كنند و بگويد كه اژدها را من با زحمت گرفته‌ام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشته‌ام و پول از مردم بگيرد. او اژدها را كشان كشان تا بغداد آورد.

همه فكر می كردند كه اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولی در سرما يخ زده بود و مانند اژدهای مرده، بی حركت بود.

دنيا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بی جان است اما در باطن زنده و دارای روح است.

مارگير به كنار رودخانة بغداد آمد تا اژدها را به نمايش بگذارد، مردم از هر طرف دور از جمع شدند، او منتظر بود تا جمعيت بيشتری بيايند و

او بتواند پول بيشتری بگيرد. اژدها را زير فرش و پلاس پنهان كرده بود و برای احتياط آن را با طناب محكم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق،

اژدها را گرم كرد. يخ های تن اژدها باز شد، اژدها تكان خورد، مردم ترسيدند، و فرار كردند، اژدها طنابها را پاره كرد و از زير پلاسها بيرون آمد

و به مردم حمله بُرد. مردم زيادی در هنگام فرار زير دست و پا كشته شدند. مارگير از ترس برجا خشك شد و از كار خود پشيمان گشت.

ناگهان اژدها مارگير را يك لقمه كرد و خورد. آنگاه دور درخت پيچيد تا استخوانهای مرد در شكم اژدها خُرد شود.

شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتي پيدا كند، زنده می شود و ما را می خورد.


4 - فیل در تاریکی

شهری بود كه مردمش، اصلاً فيل نديده بودند.

از هند فيلی آوردند و به خانه تاريكی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت كردند. مردم در آن تاريكي نمی توانستند فيل را با چشم ببينيد.

ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسی كه دستش به خرطوم فيل رسيد. گفت: فيل مانند يك لوله بزرگ است.

ديگری كه گوش فيل را با دست گرفت؛ گفت: فيل مثل بادبزن است. يكی بر پای فيل دست كشيد و گفت: فيل مثل ستون است.

و كسی ديگر پشت فيل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فيل مانند تخت خواب است.

آنها وقتی نام فيل را می شنيدند هر كدام گمان می كردند كه فيل همان است كه تصور كرده‌اند. فهم و تصور آنها از فيل مختلف بود و سخنانشان نيز متفاوت بود.

اگر در آن خانه شمعی می بود؛ اختلاف سخنان آنان از بين می رفت. ادراك حسی مانند ادراك كف دست، ناقص و نارسا است. نمی توان همه چيز را با حس و عقل شناخت.

چکامه91
7th June 2013, 02:26 PM
5 - معلم و کودکان

كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزی از درس و كلاس راحت باشند.

يكی از شاگردان كه از همه زيرك تر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب می آييم و يكی يكی به استاد می گوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟

وقتی همه اين حرف را بگوييم او باور می كند و خيال بيماری در او زياد می شود. همه شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در

اين كار متفق باشند و كسی خبرچينی نكند.

فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتب‌خانه كلاس درس در خانه استاد تشكيل می شد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود

و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟

استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلی ندارم، برو بنشين درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟

وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سی شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد.

شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتی؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوری؟ رنگ زرد مرا نمی بينی؟

بيگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورويی و كينه، بدی حال مرا نمی بينی. تو مرا دوست نداری! چرا به من نگفتی كه رنگ صورتم زرد است؟

زن گفت: ای مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده‌ای.

استاد گفت: تو هنوز لجاجت می كنی! اين رنج و بيماری مرا نمی بينی؟ اگر تو كور و كر شده‌ای من چه كنم؟ زن گفت : الآن آیينه می آورم تا در آينه ببينی،

كه رنگت كاملاً عادی است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آیينه‌ات، هيچكدام راست نمی گوييد. تو هميشه با من كينه و دشمنی داری.

زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد. زن كمی ديرتر، بستر را آماده كرد، استاد فرياد زد و گفت تو دشمن منی. چرا ايستاده‌ای ؟

زن نمی دانست چه بگويد؟ با خود گفت اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستی، مرا به دشمنی متهم می كند و گمان بد می برد كه من در هنگام نبودن او

در خانه كار بد انجام می دهم. اگر چيزی نگويم اين ماجرا جدی می شود. زن بستر را آماده كرد و استاد روی تخت دراز كشيد.

كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس می خواندند و خود را غمگين نشان می دادند. شاگرد زيرك با اشاره كرد كه بچه‌ها يواش يواش صداشان را بلند كردند.

بعد گفت : آرام بخوانيد صدای شما استاد را آزار می دهد. آيا ارزش دارد كه برای يك ديناری كه شما به استاد می دهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست می گويد.

برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچه‌ها برای سلامتی استاد دعا كردند و با شادی به سوی خانه‌ها رفتند.

مادران با تعجب از بچه‌ها پرسيدند : چرا به مكتب نرفته‌ايد؟ كودكان گفتند كه از قضای آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند:

شما دروغ می گوييد. ما فردا به مكتب می آييم تا اصل ماجرا را بدانيم. كودكان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد.

بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روی او بود عرق كرده بود و ناله می كرد، مادران پرسيدند:

چه شده؟ از كی درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بی خبر بودم، بچه‌‌ها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند.

من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماری خود را نمی فهمد!

چکامه91
7th June 2013, 02:47 PM
6 - دقوقی

دقوقی يك درويش بسيار بزرگ و با كمال بود. وی بيشتر عمر خود را در سير وسفر می گذراند. به ندرت دو روز در يك جا توقف می كرد.

بسيار پاك ، دين دار و با تقوی بود. انديشه‌ها و نظراتش درست و دقيق ، اما با اين همه بزرگی و كمال، پيوسته در جست وجوی اوليای يگانه خدا بود

و يك لحظه از جست و جو باز نمی ايستاد. سالها به دنبال انسان كامل می گشت. پابرهنه و جامه چاك، بيابان های پر خار و كوه های پر از سنگ را طی می كرد و

از اشتياق او ذره ای كم نمی شد.

سرانجام پس از سالها سختی و رنج، به ساحل دريايی رسيد و با منظره عجيبی روبرو شد. او داستان را چنين تعريف می كند:

« ناگهان از دور در كنار ساحل هفت شمع بسيار روشن ديدم كه شعله ی آنها تا اوج آسمان بالا می رفت. با خودم گفتم: اين شمع ها ديگر چيست؟ اين نور از كجاست؟

چرا مردم اين نور عجيب را نمی بينند؟ درهمين حال ناگهان آن هفت شمع به يك شمع تبديل شدند و نور آن هفت برابر شد. دوباره آن شمع، هفت شمع شد و ناگهان

هفت شمع به شكل هفت مرد نورانی درآمد كه نورشان به اوج آسمان می رسيد. حيرتم زياد و زيادتر گشت. كمی جلوتر رفتم و با دقت نگاه كردم.

منظره عجيب‌تری ديدم. ديدم كه هر كدام از آن هفت مرد به صورت يك درخت بزرگ با برگ های درشت و پراز ميوه‌های شاداب و شيرين پيش روی من ايستاده‌اند.

از خودم پرسيدم: چرا هر روز هزاران نفر از مردم از كنار اين درختان می گذرند ولی آنها را نمی بينند؟ باز هم جلوتر رفتم، ديدم هفت درخت يكی شدند.

باز ديدم كه هفت درخت پشت سر اين درخت به صف ايستاده‌اند.گویی نماز جماعت می خوانند. خيلی عجيب بود. درخت ها مثل انسان ها نماز می خواندند، می ايستادند،

در برابر خدا خم و راست می شدند و پيشانی بر خاك می گذاشتند. سپس آن هفت درخت، هفت مرد شدند و دور هم جمع شدند و انجمن تشكيل دادند.

از حيرت درمانده بودم. چشمانم را می ماليدم، با دقت نگاه كردم تا ببينم آن ها چه كسانی هستند؟ نزديكتر رفتم و سلام كردم. جواب سلام مرا دادند و مرا با اسم صدا زدند.

مبهوت شدم. آنها نام مرا از كجا می دانند؟ چگونه مرا می شناسند؟ من در اين فكر بودم كه آنها فكر و ذهن مرا خواندند. و پيش از آنكه بپرسم گفتند: چرا تعجب كرده‌ای

مگر نمی دانی كه عارفان روشن‌ بين ،از دل و ضمير ديگران باخبراند و اسرار و رمزهای جهان را می دانند؟ آنگه به من گفتند : ما دوست داريم با تو نماز جماعت بخوانيم

و تو امام نماز ما باشی. من قبول كردم».

نماز جماعت در ساحل دريا آغاز شد، در ميان نماز چشم دقوقی به موج های متلاطم دريا افتاد. ديد در ميانه امواج بزرگ يك كشتی گرفتار شده و توفان، موج های كوه‌پيكر

را برآن می كوبد و باد صدای شوم مرگ و نابودی را می آورد. مسافران كشتی از ترس فرياد می كشيدند. قيامتی بر پا شده بود. دقوقی كه در ميان نماز اين ماجرا را می ديد،

دلش به رحم‌آمد و از صميم دل برای نجات مسافران دعا كرد. و با زاری و ناله از خدا خواست كه آنها را نجات دهد.خداوند دعای دقوقی را قبول كرد و

آن كشتی به سلامت به ساحل رسيد. نماز مردان نورانی نيز به پايان رسيد. در اين حال آن هفت مرد نورانی آهسته از هم می پرسيدند: چه كسي در كار خدا دخالت كرد

و سرنوشت را تغيير داد؟ هر كدام گفتند: من برای مسافران دعا نكردم. يكی از آنان گفت: دقوقی از سر درد برای مسافران كشتی دعا كرد و خدا هم دعای او را اجابت كرد.

دقوقی می گويد:« من جلو آنها نشسته بودم سرم را برگرداندم تا ببينم آنها چه می گويند. اما هيچ كس پشت سرم نبود. همه به آسمان رفته بودند.

اكنون سال هاست كه من در آرزوی ديدن آنها هستم ولی هنوز نشانی از آنها نيافته‌ام».

ـــــــــــــــــــــــــ ـ

* اين داستان يكی از داستان های بلند مثنوی می باشد و در قالب سوررئاليستی نوشته شده است و مشخص نيست كه دقوقی كيست و مولوی قهرمان قصه را از كجا يافته است .

چکامه91
8th June 2013, 12:32 PM
7 - دزد دهل زن

دزدی در نيمه شب، پای ديواری را با كلنگ می كَنَد تا سوراخ كُنَد و وارد خانه شود.

مردی كه نيمه شب بيمار بود و خوابش نمی برد، صدای تق تق كلنگ را می شنيد. بالای بام رفت و به پايين نگاه كرد. دزدی را ديد كه ديوار را سوراخ می كند.

گفت: ای مرد تو كيستی؟ دزد گفت من دُهُل زن هستم. گفت چه كار می كنی در اين نيمه شب؟

دزد گفت: دُهُل می زنم. مرد گفت: پس كو صدای دُهُل ؟ دزد گفت: فردا صدای آن را می شنوی. فردا از گلوی صاحبخانه صدای دُهُل من بيرون می آيد...!


8 - رقص صوفی بر سفره خالی

يك صوفی، سفره‌ای ديد خالی که از درخت آويزان است.

صوفی شروع به رقص كرد و از عشق نان و غذای سفره شادی می كرد و جامه خود را می دريد و شعر می خواند: «نانِ بی نان، سفره درد گرسنگی

و قحطی را درمان می كند».

شور و شادی او زياد شد. صوفيان ديگر هم با او به رقص درآمدند هوهو می زدند و از شدت شور و شادی چند نفر مست و بيهوش افتادند.

مردی پرسيد. اين چه كار است كه شما می كنيد؟ رقص و شادی برای سفره بی نان و غذا چه معنی دارد؟

صوفی گفت: مرد حق، در فكر «هستی» نيست. عاشقانِ حق، با بود و نبود كاری ندارند. آنان بی سرمايه، سود می برند. آنها ، «عشق به نان» را دوست دارند

نه نان را. آنها مردانی هستند كه بی بال دور جهان پرواز می كنند. عاشقان در عدم، ساكن‌اند. مانند عدم يك رنگ هستند و جانِ واحد دارند.


9 - استر و اشتر

استری و شتری با هم دوست بودند. روزی استر به شتر گفت: ای رفيق! من در هر فراز و نشيبی و يا در راه هموار و در راه خشك يا تر هميشه به زمين می افتم

ولی تو به راحتی می روی و به زمين نمی خوری. علت اين امر چيست؟ بگو چه بايد كرد. درست راه رفتن را به من هم ياد بده.

شتر گفت: دو علت در اين كار هست: اول اينكه چشم من از چشم تو دوربين‌تر است و دوم اينكه من قدّم بلندتر است و از بلندی نگاه می كنم.

وقتی بر سر كوه بلند می رسم از بلندی همه راه‌ها و گردنه‌ها را با هوشمندی می نگرم. من ازسر بينش گام بر می دارم و به همين دليل نمی افتم و براحتی

راه را طی می كنم. تو فقط تا دو سه قدم پيش پاي خود را می بينی و در راه دوربين و دور انديش نيستی.

چکامه91
9th June 2013, 10:21 PM
10 - خواندن نامه عاشقانه نزد معشوق

معشوقی، عاشق خود را به خانه دعوت كرد و كنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زيادی نامه كه قبلاً در زمان دوری و جدايی برای يارش نوشته بود،

از جيب خود بيرون آورد و شروع به خواندن كرد. نامه‌ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد.

معشوق با نگاهی پر از تمسخر و تحقير به او گفت: اين نامه‌ها را برای چه كسی نوشته‌ای؟ عاشق گفت: برای تو ای نازنين! معشوق گفت: من كه كنار تو نشسته‌ام.

اين كار تو در اين لحظه فقط تباه كردن عمر و از دست دادن وقت است.

عاشق جواب داد: بله، می دانم من الآن در كنار تو نشسته‌ام اما نمی دانم چرا آن لذتی كه از ياد تو در دوری و جدايی احساس می كردم اكنون كه در كنار تو

هستم چنان احساسی ندارم. معشوق می گويد: علتش اين است كه تو، عاشق حالات خودت هستی نه عاشق من. برای تو من مثل خانه معشوق هستم نه خود معشوق.

تو بسته حال هستی و ازاين رو تعادل نداری.

مرد حق بيرون از حال و زمان می نشيند. او امير حال ها است و تو اسير حال های خود هستی. برو و عشق مردان حق را بياموز و گرنه اسير و بنده

حالات گوناگون خواهی بود. به زيبايي و زشتي خود نگاه مكن بلكه به عشق و معشوق خود نگاه كن. در ضعف و قدرت خود نگاه مكن، به همت والای خود نگاه كن

و در هر حالی به جستجو و طلب مشغول باش.


11 - مسجد مهمان کش

در اطراف شهر ری مسجدی بود كه هر كس پای در آن می گذاشت، كشته می شد! هيچ كس جرأت نداشت پا در آن مسجد اسرارآميز بگذارد.

مخصوصاً در شب هر كس وارد می شد در همان دم در از ترس می مرد. كم كم آوازه اين مسجد در شهرهای ديگر پيچيد و به صورت يك راز ترسناك در آمد.

تا اين كه شبی، مرد مسافر غريبی از راه رسيد و يك سره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از كار او حيرت كردند. از او پرسيدند: با مسجد چه كاری داری؟

اين مسجد مهمان‌كش است. مگر نمی دانی؟ مرد غريب با خونسردی و اطمينان كامل گفت: می دانم، می خواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حيرت‌زده گفتند :

مگر از جانت سير شده‌ای؟ عقلت كجا رفته؟! مرد مسافر گفت: من اين حرف ها سرم نمی شود. به اين زندگی دنيا هم دلبسته نيستم تا از مرگ بترسم.

مردم بار ديگر او را از اين كار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فايده نداشت.

مرد مسافر به حرف مردم توجهی نكرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآميز گذاشت و روی زمين دراز كشيد تا بخوابد. در همين لحظه، صدای درشت و هولناكی

از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهای كسی كه وارد مسجد شده‌ای! الآن به سراغت می آيم و جانت را می گيرم. اين صدای وحشتناك كه دل را از ترس پاره پاره می كرد

پنج بار تكرار شد ولی مرد مسافر غريب هيچ نترسيد و گفت چرا بترسم؟ اين صدا طبل توخالی است. اكنون وقت آن رسيده كه من دلاوری كنم.

يا پيروز شوم يا جان تسليم كنم. برخاست و بانگ زد كه اگر راست می گويی بيا. من آماده‌ام. ناگهان از شدت صدای وی سقف مسجد فرو ريخت و طلسم آن صدا شكست.

از هر گوشه طلا می ريخت. مرد غريب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بيرون می برد و در بيرون شهر درخاك پنهان می كرد و برای آيندگان گنجينه زر می ساخت.

چکامه91
9th June 2013, 10:57 PM
*دفتر چهارم*



1 - درویش یک دست

درويشی در كوهساری دور از مردم زندگی می كرد و در آن خلوت به ذكر خدا و نيايش مشغول بود.

در آن كوهستان، درختان سيب و گلابی و انار بسيار بود و درويش فقط ميوه می خورد. روزی با خدا عهد كرد كه هرگز از درخت ميوه نچيند و فقط از ميوه‌هايی

بخورد كه باد از درخت بر زمين می ريزد. درويش مدتی به پيمان خود وفادار بود، تا اينكه امر الهی، امتحان سختی برای او پيش ‌آورد. تا پنج روز، هيچ ميوه‌ای

از درخت نيفتاد. درويش بسيار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پيمان خود را شكست و از درخت گلابی چيد و خورد.

خداوند به سزای اين پيمان شكنی او را به بلای سختی گرفتار كرد.

قصه از اين قرار بود كه روزی حدود بيست نفر دزد به كوهستان نزديك درويش آمده بودند و اموال دزدی را ميان خود تقسيم می كردند.

يكی از جاسوسان حكومت آنها را ديد و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتی رسيدند و دزدان را دستگير كردند و درويش را هم جزو دزدان پنداشتند

و او را دستگير كردند. بلافاصله، دادگاه تشكيل شد و طبق حكم دادگاه يك دست و يك پای دزدان را قطع كردند. وقتی نوبت به درويش رسيد ابتدا دست او را قطع كردند

و همين كه خواستند پايش را ببرند، يكی از مأموران بلند مرتبه از راه رسيد و درويش را شناخت و بر سر مأمور اجرای حكم فرياد زد و گفت:ای پست!

اين مرد از درويشان حق است چرا دستش را بريدی؟

خبر به داروغه رسيد، پا برهنه پيش شيخ آمد و گريه كرد و از او پوزش و معذرت بسيار خواست.اما درويش با خوشرويی و مهربانی گفت :

اين سزای پيمان شكنی من بود من حرمت ايمان به خدا را شكستم و خدا مرا مجازات كرد.

از آن پس در ميان مردم با لقب درويش دست بريده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهايی و به دور از غوغای خلق در كلبه‌ای بيرون شهر به عبادت و

راز و نياز با خدا مشغول بود. روزی يكی از آشنايان سر زده، نزد او آمد و ديد كه درويش با دو دست زنبيل می بافد. درويش ناراحت شد و به دوست خود گفت

چرا بی خبر پيش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتياق تاب دوری شما را نداشتم. شيخ تبسم كرد و گفت: تورا به خدا سوگند می دهم تا زمان مرگ من،

اين راز را با هيچ كس نگويی.

اما رفته رفته راز كرامت درويش فاش شد و همه مردم از اين راز با خبر شدند. روزی درويش در خلوت با خدا گفت: خدايا چرا راز كرامت مرا بر خلق فاش كردی؟

خداوند فرمود: زيرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می گفتند او رياكار و دزد بود و خدا او را رسوا كرد. راز كرامت تو را بر آنان فاش كردم تا بدگمانی

آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.


2 - خرگوش پیامبر ماه

گله‌ای از فيلان گاه گاه بر سر چشمه زلالی جمع می شدند و آنجا می خوابيدند. حيوانات ديگر از ترس فرار می كردند و مدت ها تشنه می ماندند.

روزی خرگوش زيركی چاره انديشی كرد و حيله‌ا‌ی به كار بست. برخاست و پيش فيل ها رفت. فرياد كشيد كه : ای شاه فيلان ! من فرستاده و پيامبر ماه تابانم.

ماه به شما پيغام داد كه اين چشمه مال من است و شما حق نداريد بر سر چشمه جمع شويد. اگر از اين به بعد كنار چشمه جمع شويد شما را به مجازات سختی گرفتار خواهم كرد.

نشان راستی گفتارم اين است كه اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنيد ماه آشفته خواهد شد. و بدانيد كه اين نشانه درست در شب چهاردهم ماه پديدار خواهد شد.

پادشاه فيلان در شب چهاردهم ماه با گروه زيادی از فيلان بر سر چشمه حاضر شدند تا ببينند حرف خرگوش درست است يا نه؟

همين كه پادشاه خرطوم خود را به آب زد تصوير ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پيلان فهميد كه حرفهاي خرگوش درست است.

از ترس پا پس كشيد و بقيه فيل ها به دنبال او از چشمه دور شدند.

چکامه91
14th June 2013, 10:26 PM
3 - تشنه صدای اب

آب در گودالی عميق در جريان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تكان می داد. گردوها در آب می افتاد و همراه صدای زيبای آب حباب های

روی آب پديد می آمد، مرد تشنه از شنيدن صدا و ديدن حباب لذت می برد. مردی كه خود را عاقل می پنداشت از آنجا می گذشت به مرد تشنه گفت : چه كار می کنی؟

مرد گفت: تشنه صدای آبم.

عاقل گفت: گردو گرم است و عطش می آورد. در ثانی، گردوها درگودال آب می ريزد و تو دستت به گردوها نمی رسد. تا تو از درخت پايين بيايی آب گردوها را می برد.

تشنه گفت: من نمی خواهم گردو جمع كنم. من از صدای آب و زيبایی حباب لذت می برم. مرد تشنه در اين جهان چه كاری دارد؟ جز اينكه دائم دور حوض آب بچرخد،

مانند حاجيان كه در مكه دور كعبه می گردند.

*شرح داستان: اين داستان سمبوليك است. آب، رمز عالم الهی و صدای آب، رمز الحان موسيقی است. مرد تشنه، رمز عارف است كه از بالای درخت آگاهی

به جهان می نگرد و در اشياء لذت مادی نمی بيند بلكه از همه چيز صدای خدا را می شنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترين عامل برای رسيدن به حقيقت می داند.


4 - مور و قلم

مورچه‌ای كوچك ديد كه قلمی روی كاغذ در حركت است و نقش‌های زيبا رسم می كند. به مور ديگری گفت اين قلم نقش‌های زيبا و عجيبی رسم می كند.

نقش‌هایی كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم نيست، فاعل اصلی، انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا می دارند. مور سوم گفت: نه

فاعل اصلی، انگشت نيست؛ بلكه بازو است. زيرا انگشت از نيروی بازو كمك می گيرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو می كردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد.

هر مورچه نظر عالمانه‌تری می داد تا اينكه مسأله به بزرگ مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نيست.

اين كار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بی خبر می شود. تن لباس است. اين نقش‌ها را عقل آن مرد رسم می كند.

مولوی در ادامه داستان می گويد: آن مورچه عاقل هم، حقيقت را نمی دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه، عقل را به حال خود

رها كند، همين عقل زيرك بزرگ، نادانی ها و خطاهای دردناكی انجام می دهد.

چکامه91
15th June 2013, 12:46 AM
5 - شاهزاده و زن جادو

پادشاهی پسر جوان و هنرمندی داشت. شبی در خواب ديد كه پسرش مرده است، وحشت‌زده از خواب برخاست، هنگامی كه متوجه شد اين حادثه در خواب اتفاق افتاده

خيلی خوشحال شد و آن غم خواب را به شادی بيداری تعبيركرد؛ اما فكر كرد كه اگر روزی پسرش بميرد از او هيچ يادگاری ندارد. پس تصميم گرفت برای پسرش

زن بگيرد تا از او نوه‌ای داشته باشد و نسل او باقی بماند. پس از جستجوهای بسيا، پادشاه، دختری زيبا را از خانواده‌ای پاك نژاد و پارسا پيدا كرد، اما اين خانواده پاك نهاد،

فقير و تهيدست بودند. زن پادشاه با اين ازدواج مخالفت می نمود. اما شاه با اصرار زياد دختر را به عقد پسرش در آورد. در همين زمان يك زن جادوگر عاشق شاهزاده شد،

و حال شاهزاده را چنان تغيير داد كه شاهزاده همسر زيبای خود را رها كرد و عاشق اين زن جادوگر گشت. جادوگر پيرزن نود ساله‌ای بود مثل ديو سياه و بد بو.

شاهزاده به پای اين گنده پير می افتاد و دست و پای او را می بوسيد. شاه و درباريان خيلی نارحت بودند. دنيا برای آنها مثل زندان شده بود.

شاه از پزشكان زيادی كمك گرفت ولی از كسی كاری ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پيرزن جادو بيشتر می شد، يكسال شاهزاده اسير عشق اين زن بود.

شاه يقين كرد كه رازی در اين كار هست، دست دعا به درگاه خدا بلند كرد و از سوز دل دعا كرد، خداوند دعای او را قبول كرد و ناگهان مرد پارسا و پاكی

كه همه اسرار جادو را می دانست، پيش شاه آمد و شاه به او گفت ای مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد ربّانی گفت: نگران نباش،

من برای همين كار به اينجا آمده‌ام. هرچه می گويم خوب گوش كن! و مو به مو انجام بده.

فردا سحر به فلان قبرستان برو، در كنار ديوار، رو به قبله، قبر سفيدی هست آن قبر را با بيل و كلنگ باز كن، تا به يك ريسمان برسی. آن ريسمان گره های زيادی دارد.

گرهها را باز كن و به سرعت از آنجا برگرد.

فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همه كارها را انجام داد. به محض اينكه گره ها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات يافت.

به كاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر كشور جشن گرفتند و شادی كردند. شاهزاده زندگی جديدی را با همسر زيبايش آغاز كرد و زن جادو نيز از غصه،

دق كرد و مرد.


6- پرده نصیحت گو

مردی شكارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خورده‌ای و هيچ وقت سير نشده‌ای.

از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نمی شوی. اگر مرا آزاد كنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.

پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم كنی پند دوم را وقتی كه روی بام خانه‌ات بنشينم به تو می دهم. پند سوم را وقتی كه بر درخت بنشينم.

مرد قبول كرد. پرنده گفت: پند اول اينكه: سخن محال را از كسی باور مكن.

مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اينكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچيزی كه از دست دادی حسرت مخور.

پرنده روی شاخ درخت پريد و گفت : ای بزرگوار! در شكم من يك مرواريد گرانبها به وزن ده درم هست. ولي متأسفانه روزي و قسمت تو و فرزندانت نبود.

و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی. مرد شکارچی از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت:

مگر تو را نصيحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ يا پند مرا نفهميدی يا كر هستی؟پند دوم اين بود كه سخن ناممكن را باور نكنی.

ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بيشتر نيست، چگونه ممكن است كه يک مرواريد ده درمی در شكم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت:

ای پرنده دانا پندهای تو بسيار گرانبها است. پند سوم را هم به من بگو.

پرنده گفت : آيا به آن دو پند عمل كردی كه پند سوم را هم بگويم؟

پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشيدن در زمين شوره‌زار است.

چکامه91
15th June 2013, 03:46 PM
7 - مرد گل خوار


مردی كه به گل خوردن عادت داشت به يک بقالی رفت تا قند سفيد بخرد. بقال مردی دغلكاربود، به جای سنگ، گل در ترازو گذاشت

تا سبكتر باشد و به مشتری گفت : سنگ ترازوی من از گل است. آيا قبول ميكنی؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل ميوه دل من است.

به بقال گفت: مهم نيست، بكش.

بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند، چون تيشه نداشت و با دست قند را می شكست، به ظاهر كار را طول داد و پشتش به گل خوار بود،

گل خوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو می خورد و می ترسيد كه بقال او را ببيند، بقال متوجه دزدی گل خوار از گل ترازو شده بود ولی چنان نشان می داد كه نديده است

و با خود می گفت: ای گل خوار بيشتر بدزد، هرچه بيشتر بدزدی به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من می دزدی ولی از پهلوی خودت می خوری.

تو از فرط نادانی، از من می ترسی، ولی من می ترسم كه توكمتر بخوری. وقتی قند را وزن كنيم می فهمی كه چه كسی نادان و چه كسی عاقل.

مثل مرغی كه به دانه دل خوش می كند ولی همين دانه او را به كام مرگ می كشاند.


8 - دزد و دستار فقیه

عالمی دروغين، عمامه‌اش را بزرگ می كرد تا در چشم مردم عوام، شخص بزرگ و دانایی به نظر بيايد. مقداری پارچه كهنه و پاره، داخل عمامه خود می پيچيد و

عمامه ی بسيار بزرگی درست می كرد و بر سر می گذاشت. ظاهر اين دستار خيلی زيبا، پاک و تميز بود ولی داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره.

يک روز صبح زود که عمامه بزرگ را بر سر گذاشته بود به مدرسه رفت. وی غرور و تكبر زيادی داشت. در تاريكی و گرگ و ميش هوای صبح،

دزدی كمين كرده بود تا از رهگذران چيزی بدزدد. دزد چشمش به آن عمامه بزرگ افتاد، با خود گفت: چه دستار زيبا و بزرگی! اين دستار ارزش زيادی دارد.

حمله كرد و دستار را از سر فقيه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقيه‌نما فرياد زد: ای دزد حرامی! اول دستار را باز كن اگر در آن چيز ارزشمندی يافتی آن را ببر!

دزد که می پنداشت كالای گران قيمتی را دزديده و با تمام توان فرار می كرد، حس كرد چيزهايی از عمامه روی زمين می ريزد. با دقت نگاه كرد، تكه تكه‌های پارچه كهنه

و پاره پاره‌های لباس را دیدکه از آن می ريزد. با عصبانيت آن را بر زمين زد. عمامه باز شد و دزد ديد فقط يك متر پارچه سفيد بيشتر نيست. فریاد زد: ای مرد دغلباز

مرا از كار و زندگی انداختی.من که خود فردی دغلباز هستم را بنگر که گول تورا خورده ام!

چکامه91
17th June 2013, 10:04 PM
9 - گوهر پنهان

روزی حضرت موسی به خداوند عرض كرد: ای خدای دانا وتوانا ! حكمت اين كار چيست كه موجودات را می آفرينی و باز همه را خراب می كنی؟ چرا موجودات نر و

ماده زيبا و جذاب می آفرينی و بعد همه را نابود می كنی؟

خداوند فرمود : ای موسی! من می دانم كه اين سؤال تو از روی نادانی و انكار نيست و گرنه تو را ادب می كردم و به خاطر اين پرسش تو را گوشمالی می دادم.

اما می دانم كه تو می خواهی راز و حكمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرينش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه كنی. تو پيامبری و جواب اين سؤال را می دانی.

اين سؤال از علم برمی خيزد. هم سؤال از علم بر می خيزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می شود هم هدايت و نجات. همچنان كه دوستی و دشمنی از آشنايی برمی خيزد.

آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اينكه به جواب سؤالت برسی، بذر گندم در زمين بكار، صبر كن تا خوشه شود. موسی بذرها را كاشت و گندم هايش رسيد و خوشه شد.

داسی برداشت ومشغول درو كردن شد. ندايی از جانب خداوند رسيد كه ای موسی! تو كه كاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا!

در اين خوشه‌ها، گندم سودمند و مفيد پنهان است و درست نيست كه دانه‌های گندم در ميان كاه بماند، عقل سليم حكم می كند كه گندمها را از كاه بايد جدا كنيم. خداوند فرمود:

اين دانش را از چه كسی آموختی كه با آن يک خرمن گندم فراهم كردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای.

خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلايق روح های پاک هست، روح های تيره و سياه هم هست. همانطور كه بايد گندم را از كاه جدا كرد،

بايد نيكان را از بدان جدا كرد. خلايق جهان را برای آن می آفرينم كه گنج حكمت های نهان الهی آشكار شود.

خداوند گوهر پنهان خود را با آفرينش انسان و جهان آشكار كرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمايان كن.



10 - دباغ در بازار عطر فروشان



روزی مردی از بازار عطرفروشان می گذشت. ناگهان بر زمين افتاد و بيهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسی چيزی

می گفت، همه برای درمان او تلاش می كردند.

يكی نبض او را می گرفت، يكی دستش را می ماليد، يكی كاه گِلِ تر جلو بينی او می گرفت، يكی لباس او را در می آورد تا حالش بهتر شود.

ديگری گلاب برصورت آن مرد بيهوش می پاشيد و يكی ديگر عود و عنبر می سوزاند. اما اين درمان ها هيچ سودی نداشت.

مردم همچنان جمع بودند. هركسی چيزی می گفت.يكی دهانش را بو می كرد تا ببيند آيا اوشراب خورده است.

حال مرد بدتر و بدتر می شد و تا ظهر او بيهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اينكه خانواده‌اش باخبر شدند.

آن مرد برادر دانا و زيركی داشت او فهميد كه چرا برادرش در بازار عطاران بيهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می دانم،

برادرم دباغ است و كارش پاک كردن پوست حيوانات از مدفوع و كثافات است. او به بوی بد عادت كرده و لايه‌های مغزش پر از بوی سرگين و مدفوع است.

كمی سرگين بدبوی سگ برداشت و در آستينش پنهان كرد و با عجله به بازار آمد. مردم را كنار زد، كنار برادرش نشست و سرش را

كنار گوش او آورد به گونه‌ای كه می خواهد رازی با برادرش بگويد.

با زيركی طوری كه مردم نبينند آن مدفوع بد بوی را جلو بينی برادر گرفت. زيرا داروی مغز او همين بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ به هوش آمد.

مردم تعجب كردند وگفتند اين مرد جادوگر است! در گوش اين مريض افسونی خواند و او را درمان كرد!

چکامه91
17th June 2013, 11:12 PM
* دفتر پنجم *


1 - اشک رایگان

مردی عرب سگی داشت كه در حال مردن بود. او در ميان راه نشسته بود و برای سگ خود گريه می كرد. گدايی از آنجا می گذشت، از مرد عرب پرسيد:

چرا گريه می كنی؟ عرب گفت: اين سگ وفادار من، پيش چشمم جان می دهد. اين سگ روزها برايم شكار می كرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می داد.

گدا پرسيد: بيماری سگ چيست؟ آيا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می ميرد. گدا گفت: صبر كن، خداوند به صابران پاداش می دهد.

گدا يک كيسه پر در دست مرد عرب ديد. پرسيد در اين كيسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی دهی تا از مرگ نجات پيدا كند؟

عرب گفت: نان‌ها را از سگم بيشتر دوست دارم. برای نان و غذا بايد پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گريه می كنم. گدا گفت : خاك بر سر تو!

اشک خون دل است و به قيمت غم به آب زلال تبديل شده، ارزش اشک از نان بيشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.





​2 - دشمن طاووس

طاووسی در دشت پرهای خود را می كند و دور می ريخت. دانشمندی از آنجا می گذشت، از طاووس پرسيد : چرا پرهای زيبايت را می كنی؟ چگونه دلت می آيد كه

اين لباس زيبا را بكنی و به ميان خاک و گل بيندازی؟ پرهای تو از بس زيباست مردم برای نشانی، در ميان قرآن می گذارند يا با آن باد بزن درست می كنند. چرا ناشكری می كنی؟

طاووس مدتی گريه كرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فريب رنگ و بوی ظاهر را می خوری. آيا نمی بينی كه به خاطر همين بال و پر زيبا، چه رنجی می برم؟

هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من می رسد. شكارچيان بی رحم برای من همه جا دام می گذارند. تير اندازان برای بال و پر من به سوی من تير می اندازند.

من نمی توانم با آنها جنگ كنم پس بهتر است كه خود را زشت و بد شكل كنم تا دست از من بر دارند و در كوه و دشت آزاد باشم. اين زيبایی، وسيله غرور و تكبر است.

خودپسندی و غرور بلاهای بسيار می آورد. پر زيبا دشمن من است. زيبايان نمی توانند خود را بپوشانند. زيبايی نور است و پنهان نمی ماند.

من نمی توانم زيبايی خود را پنهان كنم، بهتر است آن را از خود دور كنم.

چکامه91
17th June 2013, 11:47 PM
3 -اهو در طویله خران

صيادی، آهویی زيبا شكار كرد وان را به طويله خران انداخت. در آن طويله، گاو و خر بسيار بود. آهو از ترس و وحشت به اين طرف و آن طرف می گريخت.

شب هنگام مرد صياد، كاه خشک جلو خران ريخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی كاه را مانند شكر می خوردند. آهو، رم می كرد و از اين سو به آن سو

می گريخت، گرد و غبار كاه او را آزار می داد. چندين روز آهوی زيبای خوشبو در طويله خران شكنجه می شد. مانند ماهی كه از آب بيرون بيفتد و در خشكی در حال

جان دادن باشد. روزی يكی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! اين امير وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساكت باشيد.

خر ديگری گفت: اين آهو از اين رميدن‌ها و جستن‌ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی فروشد. ديگری گفت: ای آهو تو با اين نازكی و ظرافت بايد بروی

بر تخت پادشاه بنشينی. خری ديگر كه خيلی كاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن كرد. آهو گفت كه دوست ندارم. خر گفت: می دانم كه ناز می كنی و

ننگ داری كه از اين غذا بخوری.

آهو گفت: ای الاغ! اين غذا شايسته توست. من پيش از اين‌كه به اين طويله تاريك و بد بو بيايم در باغ و صحرا بودم، در كنار آب‌های زلال و باغ‌های زيبا.

اگرچه از بد روزگار در اينجا گرفتار شده‌ام اما اخلاق و خوی پاك من از بين نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده‌ام.

خر گفت: هرچه می توانی لاف بزن. در جايی كه تو را نمی شناسند می توانی دروغ زياد بگويی. آهو گفت : من لاف نمی زنم. بوی زيبای مشک در ناف من گواهی

می دهد كه من راست می گويم. اما شما خران نمی توانيد اين بوی خوش را بشنويد، چون در اين طويله با بوی بد عادت كرده ايد.


4 - پوستین کهنه در دربار

اياز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ايران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسيد، چارق و پوستين دوران فقر و غلامی

خود را به ديوار اتاقش آويزان كرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می رفت و به آنها نگاه می كرد و از بدبختی و فقر خود ياد می آورد و سپس به دربار می رفت.

او قفل سنگينی بر در اتاق می بست. درباريان حسود كه به او بدبين بودند خيال كردند كه اياز در اين اتاق گنج و پول پنهان كرده و به هيچ كس نشان نمی دهد.

به شاه خبر دادند كه اياز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می كند. سلطان می دانست كه اياز مرد وفادار و درستكاری است.

اما گفت: وقتی اياز در اتاقش نباشد برويد و همه طلاها و پولها را برای خود برداريد.

نيمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست، به اتاق اياز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شكستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چيزی نيافتند.

فقط يک جفت چارق كهنه و يک دست لباس پاره آنجا از ديوار آويزان بود. آنها خيلی ترسيدند، چون پيش سلطان دروغ زده می شدند.

وقتي پيش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمديد؟ گنج ها كجاست؟ آنها سرهای خود را پايين انداختند و معذرت خواهی كردند.سلطان گفت: من اياز را خوب می شناسم.

او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستين كهنه را هر روز نگاه می كند تا به مقام خود مغرور نشود و گذشته اش را هميشه به ياد بياورد.

چکامه91
18th June 2013, 01:19 PM
5 - روز با چراغ گرد شهر

راهبی چراغ به دست در روز روشن در كوچه ها و خيابان های شهر دنبال چيزی می گشت. كسی از او پرسيد: با اين دقت و جديت دنبال چه می گردی ؟، چرا در روز

روشن چراغ به دست گرفته‌ای؟

راهب گفت: دنبال آدم می گردم. مرد گفت اين كوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله، ولی من دنبال كسی می گردم كه از روح خدايی زنده باشد. انسانی كه در هنگام

خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگه دارد. من دنبال چنين آدمی می گردم. مرد گفت: دنبال چيزی می گردی كه يافت نمی شود.

" ديروز شيخ با چراغ در شهر می گشت و می گفت من از شيطان‌ها وحيوانات خسته شده‌ام آرزوی ديدن انسان دارم. به او گفتند: ما جسته‌ايم يافت نمی شود،

گفت دنبال همان چيزی كه پيدا نمی شود هستم و آرزوی همان را دارم.

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
گز دیو دد ملولم و انسانم ارزوست

گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت انک یافت می نشود انم ارزوست "


6 - لیلی و مجنون

مجنون در عشق ليلی می سوخت. دوستان و آشنايان نادان او كه از عشق چيزی نمی دانستند گفتند ليلی خيلی زيبا نيست. در شهر ما دختران زيباتر از او زيادند،

دخترانی مانند ماه، تو چرا اين قدر ناز ليلی را می كشی!؟ بيا و از اين دختران زيبا يكی را انتخاب كن. مجنون گفت: صورت و بدن ليلی مانند كوزه است،

من از اين كوزه شراب زيبايی می نوشم. خدا از اين صورت به من شراب مست كننده زيبايی می دهد. شما به ظاهر كوزه دل نگاه می كنيد. كوزه مهم نيست،

شراب كوزه مهم است كه مست كننده است. خداوند از كوزه ليلی به شما سركه داد، اما به من شراب داد. شما عاشق نيستيد.

گفت صورت کوزه است و حسن می
می خدایم می دهد از نقش وی

مر شما را سرکه داد از کوزه اش
تا نباشد عشق اوتان گوش کش

خداوند از يک كوزه به يكی زهر می دهد به ديگری شراب و عسل. شما كوزه صورت را می بينيد و آن شراب ناب با چشم ناپاک شما ديده نمی شود.

مانند دريا كه برای مرغ‌ آبی مثل خانه است اما برای كلاغ باعث مرگ و نابودی است.

هست دریا خیمه ای در وی حیات
بط را لیکن کلاغان را ممات

صورت هر نعمتی و محنتی
هست این دوزخ ان را جنتی

چکامه91
18th June 2013, 03:59 PM
7 - گوشت و گربه

بود مردی کدخدا اورا زنی
سخت طناز و یلیده رهزنی

هر چه اوردی طلف کردیش زن
مرد مضطر بود اندر تن زدن

مردی، زن فريبكار و حيله‌گری داشت. مرد هرچه می خريد و به خانه می آورد، زن آن را می خورد يا خراب می كرد. مرد كاری نمی توانست بكند.

روزی مهمان داشتند مرد دو كيلو گوشت خريد و به خانه آورد. زن پنهانی گوشت ها را كباب كرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشتها را كباب كن

و برای مهمان ها بياور. زن گفت: گربه خورد، گوشتی نيست. برو دوباره بخر. مرد به نوكرش گفت: آهای غلام! برو ترازو را بياور تا گربه را وزن كنم و ببينم وزنش چقدر است.

گربه را كشيد، دو كيلو بود. مرد به زن گفت: خانم محترم! گوشتها دو كيلو بود گربه هم دو كيلو است. اگر اين گربه است پس گوشت ها كو؟ اگر اين گوشت است پس گربه كجاست؟!

گوشت نیم من بود و افزون یک ستیر
هست گربه نیم من هم ای ستیر

این اگر گربه است پس ان گوشت کو
ور بود این گوشت گربه کو، بجو

....

هر دو ان باشد ولی از ریع زرع
دانه باشد اصل و ان که پره فرع




8 - باغ خدا ، دست خدا ، چوب خدا


مردی در يک باغ، درخت خرما را با شدت ‌تكان می داد و خرما بر زمين می ريخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد نادان! چرا اين كار را می كنی؟ دزد گفت:

چه اشكال دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمايی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمت های خداوند حسادت می ورزی؟ !

گفت از باغ خدا بنده خدا
گر خورد خرما که حقش کرد عطا

عامیانه چه ملالت میکنی
بخل بر خوان خداوند غنی

صاحب باغ به غلامش گفت: ای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مردک را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می زد.

دزد فرياد برآورد، از خدا شرم كن. چرا می زنی؟ مرا می كشی.

گفت اخر از خدا شرمی بدار
می کشی این بی گنه را زار زار

صاحب باغ گفت: اين بنده خدا، با چوب خدا، در باغ خدا، بر پشت تو میزند. من اراده‌ای ندارم كار، كار خداست.

چوب حق و پشت و پهلو ان او
من غلام و الت فرمان او

دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک كردم تو راست می گویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار.

گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیار است اختیار است اختیار

چکامه91
18th June 2013, 04:40 PM
9 - دستگیری خرها

مردی با ترس و رنگ و رويی پريده به خانه‌ای پناه برد. صاحبخانه گفت: برادر از چه می ترسی؟ چرا فرار می كنی؟ مردِ فراری جواب داد: مأموران بی رحم حكومت،

خرهای مردم را به زور می گيرند و می برند. صاحبخانه گفت: خرها را می گيرند ولی تو چرا فرار می كنی؟ تو كه خر نيستی؟ مردِ فراری گفت: مأموران احمق‌اند و

چنان با جديت خر می گيرند كه ممكن است مرا به جای خر بگيرند و ببرند!



10 - خواجه بخشنده و غلام وفادار

درويشی بود بسيار فقير، در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را می ديد كه جامه‌های زيبا و گران قيمت بر تن دارند و كمربندهای

ابريشمين بر كمر. روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازی را از رئيس بخشنده شهر ما ياد بگير. ما هم بنده تو هستيم.

...
کای خدا زین خواجه صاحب منن
چون نیاموزی تو بنده داشتن

بنده پروردن بیاموز ای خدا
زین رئیس و اختیار شاه ما

زمان گذشت واز قضا روزی شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. می خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان می پرسيد آنها چيزی نمی گفتند.

يک ماه غلامان را شكنجه كرد و می گفت بگوييد خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را می برم و زبانتان را از گلويتان بيرون می كشم.

اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمی گفتند. شاه یکایک انان را می کشت ولی هيچ يک لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند.

مدت یک ماهشان تعذیب کرد
روز و شب اشکنجه و افشار و درد

پارا پاره کردشان و یک غلام
راز خوجه وانگفت از اهتمام

شبی درويش در خواب صدايی شنيد كه می گفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.

گفت اندر خواب هاتف کای کیا
بنده بودن هم بیاموز و بیا

ای دریده پوستین یوسفان
گر بدرد گرگت این از خویش دان

زانکه می بافی همه ساله بپوش
زانکه میکاری همه ساله بنوش

چکامه91
18th June 2013, 11:28 PM
11 - جزیره سرسبز و گاوغمگین

جزيره سرسبز و پر علف است وگاو خوش خوراكی در ان زندگی می كند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را می خورد و چاق و فربه می شود. شب هنگام

كه به استراحت مشغول است يكسره در غم فرداست: آيا فردا چيزی برای خوردن پيدا خواهم كرد؟ او از اين غصه تا صبح رنج می برد و نمی خوابد و مثل موی

لاغر و باريک می شود. صبح، صحرا سبز و خرم است. علف ها بلند شده و تا كمر گاو می رسند. دوباره گاو با اشتها به چريدن مشغول می شود و تا شب می چرد

و چاق و فربه می شود. باز شبانگاه از ترس اينكه فردا علف برای خوردن پيدا می كند يا نه لاغر و باريک می شود. ساليان سال است كه كار گاو همين است اما او

هيچ وقت با خود فكر نكرده كه من سال هاست از اين علف‌‌زار می خورم و علف هميشه هست و تمام نمی شود، پس چرا بايد غمناک باشم؟

نفس ان گاو است و ان دشت این جهان
کوهمی لاغر شود از خوف نان

که چه خواهم خورد مستقبل عجب
لوت فردا از کجا سازم طلب

سال ها خوردی و کم نامد زخور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر

لوت و پوت خورده را هم یاد ار
منگر اندر غابر و کم باش زار

چکامه91
19th June 2013, 04:24 PM
* دفتر ششم *



1 - دزد بر سر چاه

شخصی قوچی داشت، ريسمان به گردن آن بسته بود و به دنبال خود می كشيد. دزدی بر سر راه كمين كرد و در يک لحظه، ريسمان را از دست مرد ربود و گوسفند

را دزديد و برد. صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود می گشت، تا به سر چاهی رسيد، ديد مردی بر سر چاه نشسته و گريه می كند

و فرياد می زند: ای داد! ای فرياد! بيچاره شدم ، بد بخت شدم. صاحب گوسفند پرسيد: چه شده كه چنين ناله می كنی ؟ مرد گفت : كيسه ای طلا داشتم در اين چاه افتاد.

اگر بتوانی آن را بيرون بياوری، بیست درصد (خمس) آن را به تو پاداش می دهم. مرد با خود گفت: بيست سكه، قيمت ده قوچ است، اگر دزد، قوچم را برد، اما روزی من بيشتر شد.

خمس صد دینار بستانی به دست
گفت او این خود بهای ده قچ است

گر دری بر بسته شد ده درگشاد
گر قچی شد حق عوض اشتر بداد


لباس ها را از تن در آورد و داخل چاه رفت. مردی كه بر سر چاه بود همان دزدی بود كه قوچ را برده بود، بلافاصله لباس های صاحب قوچ را برداشت و برد.

حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون اورد

او یکی دزد است فتنه سیرتی
چون خیال او را به هر دم صورتی

کس نداند مکر او الا خدا
در خدا بگریز و وا ره زان دغا




2 - پیرزن و ارایش صورت

بود کمپیری نود ساله کلان
پر تشنج روی و رنگش زعفران

چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی

ریخت دندان هاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد

عشق شوی و شهوت حرصش تمام
عشق صید و پاره پاره گشت دام


پيرزنی بود نود ساله، كه صورتش زرد و مانند سفره كهنه پر چين و چروک ، دندان هايش ريخته، قدش مانند كمان خميده و حواس از كار افتاده، اما با اين سستی و پيری

ميل به شوهر و شهوت در دل داشت. روزی همسايه‌ها او را به عروسی دعوت كردند. پيرزن، جلو آيينه رفت تا صورت خود را آرايش كند، سرخاب بر روی خویش

می ماليد اما از بس صورتش چين و چروک داشت، صاف نمی شد. برای اينكه چين و چروک ها را صاف كند، نقش‌های زيبای وسط آيه‌ها و صفحات قرآن را می بريد

و بر صورتش می چسباند و روی آن سرخاب می ماليد. اما همين كه چادر بر سر می گذاشت كه برود نقش ها از صورتش باز می شد و می افتاد،

دوباره آن ها را می چسباند. چندين بار چنين كرد و باز تذهيب های قرآن از صورتش كنده می شد. ناراحت شد و شيطان را لعنت كرد.

ناگهان شيطان در آيينه، پيش روی پيرزن ظاهر شد و گفت: ای پیرزن! من كه به حيله‌گری مشهور هستم در تمام عمرم چنين مكری به ذهنم خطور نكرده بود.

چرا مرا لعنت می كنی، تو خود از صد ابليس مكارتری. تو ورق های قرآن را پاره پاره كردی تا صورت زشتت را زيبا كنی. اما اين رنگ مصنوعی، صورت تو

را سرخ و با نشاط نكرد.

*مولوی با استفاده از اين داستان می گويد: ای مردم دغلكار! تا كی سخنان خدا را به دروغ بر خود می بنديد. دل خود را صاف كنيد تا اين سخنان بر دل شما بنشيند و

دل هایتان را پر نشاط و زيبا كند.

چکامه91
19th June 2013, 09:49 PM
3 - خیاط دزد

قصه‌گويی در شب، نيرنگ های خياطان را نقل می كرد كه چگونه از پارچه‌های مردم می دزدند. عده زيادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش می دادند.

نقال از پارچه دزدی بی رحمانه خياطان می گفت. در اين زمان تركی از سرزمين مغولستان از اين سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصه‌گو در شهر شما

كدام خياط در حيله‌گری از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خياطی است به نام «پورشش» كه در پارچه دزدی زبانزد همه است. ترک گفت: ولی او نمی تواند

از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زيرک تر از تو هم فريب او را خورده‌اند. خيلی به عقل خودت مغرور نباش. ترک گفت: نمی تواند كلاه سر من بگذارد.

گفت من ضامن که با صد اضطراب
او نیارد برد پیشم رشته تاب

بس بگفنتندش که از تو چست تر
مات او گشتند در دعوی مپر

رو به عقل خود چنین غره مباش
که شوی یاوه تو در تزویرهاش


حاضران گفتند می تواند. ترک گفت: سر اسب عربی خودم شرط می بندم كه اگر خياط بتواند از پارچه من بدزدد من اين اسب را به شما می دهم ولی اگر نتواند من از

شما يک اسب می گيرم. ترک آن شب تا صبح از فكر و خيال خياط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچه اطلسی برداشت و به دكان خياط رفت. با گرمی سلام كرد

و استاد خياط با خوشرویی احوال او را پرسيد و چنان با محبت برخورد كرد كه دل ترک را به دست آورد. وقتی ترک بلبل‌زبانی خياط را ديد ، پارچه اطلس استانبولی

را پيش خياط گذاشت و گفت از اين پارچه برای من يك لباس جنگ بدوز، بالايش تنگ و پایينش گشاد باشد. خياط گفت: به روی چشم! صدبار تورا با جان و دل خدمت می كنم.

آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن كار، داستان هايی از اميران و از بخشش‌های آنان می گفت و با مهارت پارچه را قيچی می زد.

ترک از شنيدن داستان ها خنده‌اش گرفت و چشم ريز بادامی او از خنده بسته شد. خياط پاره‌ای از پارچه را دزديد و زير رانش پنهان كرد. ترک از لذت افسانه،

ادعای خود را فراموش كرده بود. از خياط خواست كه باز هم لطيفه بگويد. خياط حيله‌گر لطيفه ديگری گفت و ترک از شدت خنده روی زمين افتاد.

خياط تكه ديگری از پارچه را بريد پنهان كرد. ترک برای بار سوم از خياط خواست كه بازهم لطيفه بگويد. باز خياط لطيفه خنده دارتری گفت و ترک را كاملاً شكارخود كرد

و باز از پارچه بريد. بار چهارم ترک تقاضای لطيفه كرد خياط گفت: بيچاره بس است، اگر يک لطيفه ديگر برايت بگويم قبايت خيلی تنگ می شود.

بيشتر از اين بر خود ستم مكن. اگر اندكی از كار من خبر داشتی به جای خنده، گريه می كردی. هم پارچه‌ات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی.

خندمین تر از تو هیچ افسانه نیست
بر لب گور خراب خویش ایست

ای فرو رفته به گور جهل و شک
چند جویی لاغ و دستان فلک

تا به کی نوشی تو عشوه این جهان
که نه عقلت ماند بر قانون نه جان

...

اطلس عمرت به مقراض شهور
برده پاره پاره خیاط غرور

تو تمنا می بری کاختر مدام
لاغ کردی سعد بودی بر دوام

چکامه91
19th June 2013, 10:11 PM
4 - خواب حلوا

روزی فردی یهود با يک نفر مسيحی و يک مسلمان همسفر شدند.در راه به كاروانسرايی رسيدند و شب را در آنجا ماندند. مردی برای ايشان مقداری نان گرم و حلوا آورد.

يهودی و مسيحی آن شب غذا زياد خورده بودند ولی مسلمان گرسنه بود. آن دو گفتند ما سير هستيم. امشب صبر می كنيم، غذا را فردا می خوريم.

مسلمان گفت: غذا را امشب بخوريم و صبر باشد برای فردا. مسيحی و يهودی گفتند هدف تو از اين فلسفه بافی اين است كه چون ما سير هستیم تو اين غذا را تنها بخوری.

مسلمان گفت: پس بياييد تا آن را تقسيم كنيم هركس سهم خود را بخورد يا نگه دارد. آن دو گفتند اين ملک خداست و ما نبايد ملک خدا را تقسيم كنيم.

مسلمان قبول كرد كه شب را صبر كنند و فردا صبح حلوا را بخورند. فردا كه از خواب بيدار شدند گفتند هر كدام خوابی كه ديشب ديده بگويد. هركس خوابش از همه بهتر باشد،

اين حلوا را بخورد زيرا او از همه برترو جان او از همه جان ها كاملتر است.

يهودی گفت: من در خواب ديدم كه حضرت موسی در راه به طرف من آمد و مرا با خود به كوه طور برد. سپس من و موسی و كوه طور، تبديل به نور شديم.

از اين نور، نوری ديگر روييد و ما هر سه در آن تابش، ناپديد شديم. بعد ديدم كه كوه سه پاره شد: يک پاره به دريا رفت و تمام دريا را شيرين كرد، یک پاره به زمين

فرو رفت و چشمه‌ای جوشيد كه همه دردهای بيماران را درمان می كند. پاره سوم در كنار كعبه افتاد و به كوه مقدس مسلمانان (عرفات) تبديل شد.

من به هوش آمدم كوه برجا بود ولی زير پای موسی مانند يخ آب می شد.

مسيحی گفت: من خواب ديدم كه عيسی آمد و مرا به آسمان چهارم به خانه خورشيد برد. چيزهای شگفتی ديدم كه در هيچ جای جهان مانند ندارد. من از يهودی برترم

چون خواب من در آسمان اتفاق افتاد و خواب او در زمين. مسلمان گفت: اما ای دوستان، پيامبر من آمد و گفت برخيز كه همراه يهودی ات با موسی به كوه طور رفته

و مسيحی هم با عيسی به آسمان چهارم. آن دو مرد با فضيلت به مقام عالی رسيدند ولی تو ساده دل و كودن در اينجا مانده‌ای. برخيز و حلوا را بخور.

من هم ناچار دستور پيامبرم را اطاعت كردم و حلوا را خوردم. آيا شما از امر پيامبر خود سركشی می كنيد؟ آنها گفتند: نه در واقع خواب حقيقی را تو ديده ای نه ما.

خواب تو بیداری است ای بوبطر
که به بیداری عیانستش اثر

بهر این اوردمان یزدان برون
ما خلقت الانس الا یعبدون

...

ای دلیل تو مثال ان عصا
در کفت دل علی عیب العمی

غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار
که نمی بینم مرا معذور دار

چکامه91
19th June 2013, 10:34 PM
5 - شتر ، گاو ، قوچ و یک دسته علف

شتری با گاوی و قوچی در راهی می رفتند که دسته ای علف شيرين و خوشمزه پيش راه آنها پيدا شد. قوچ گفت: اين علف خيلی ناچيز است. اگر آن را بين خود قسمت كنيم

هيچ كدام سير نمی شويم. بهتر است كه توافق كنيم هركس كه عمر بيشتری دارد، علف را بخورد. زيرا احترام بزرگان واجب است. حالا هركدام تاريخ زندگی خود را

می گوييم، هركس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع كرد و گفت: من با قوچی كه حضرت ابراهيم بجای حضرت اسماعيل در مكه قربانی كرد در يک چراگاه بودم.

گاو گفت: اما من از تو پيرترم، چون من جفت گاوی هستم كه حضرت آدم زمين را با آنها شخم می زد. شتر كه به دروغ های شاخدار اين دو دوست خود گوش می داد،

بدون سر و صدا سرش را پايين آورد و دسته علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع كرد به خوردن. دوستانش اعتراض كردند.

او پس از اينكه علف را خورد گفت: من نيازی به گفتن تاريخ زندگی خود ندارم. از پيكر بزرگ و اين گردن دراز من چرا نمی فهميد كه من از شما بزرگترم.

هر خردمندی اين را می فهمد. اگر شما خردمند باشيد نيازی به ارائه اسناد و مدارک تاريخی نيست...!


6 - دوستی موش و قورباغه

موشی و قورباغه‌ای در كنار جوی آبی باهم زندگی می كردند. روزی موش به قورباغه گفت: ای دوست عزيز، دلم می خواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و

بيشتر با هم صحبت كنيم، ولی حيف كه تو بيشتر زندگی ات را در آب می گذرانی و من نمی توانم با تو به داخل آب بيايم. قورباغه وقتی اصرار دوست خود را ديد قبول كرد

كه نخی پيدا كنند و يک سر نخ را به پای موش ببندند و سر ديگر را به پای قورباغه تا وقتی بخواهند یکديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر سازند.

روزی موش به كنار جوی آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را برای ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغی از بالا در يک چشم بر هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد.

قورباغه هم با نخی كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود. وقتی مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب می پرسيدند

عجب كلاغ حيله‌گری! چگونه در آب رفته و قورباغه را شكار كرده و با نخ پای موش را به پای قورباغه بسته است؟!!

در این هنگام قورباغه كه ميان آسمان و زمين آويزان بود فرياد می زد: اين است سزای دوستی با مردم نا اهل.

چکامه91
19th June 2013, 11:42 PM
7 - صیاد سبزپوش

پرنده‌ای گرسنه به مرغزاری رسيد. مقدار دانه ی بر زمين ريخته دید و دامی پهن شده که صيادی كناران نشسته است. صياد برای فریب پرندگان خود را با شاخ و برگ

درختان پوشانده بود. پرنده چرخی زد وكنار دام نشست. از صياد پرسيد: ای سبزپوش! تو كيستی كه در ميان اين صحرا تنها نشسته‌ای؟ صياد گفت: من مردی راهب هستم.

از مردم بريده‌ام و از برگ و ساقه گياهان تغذیه می کنم. پرنده گفت: در اسلام رهبانيت و جدايی از جامعه حرام است. چگونه تو رهبانيت و دوری از جامعه را انتخاب كرده‌ای؟

از رهبانيت به درای و با مردم زندگی كن. صياد گفت: اين سخن تو حكم مطلق نيست. زيرا اِنزوايِ از مردم هرچه بد باشد از همنشينی با بدان بدتر نيست.

سنگ و كلوخ بيابان تنها هستند ولی به كسی زيانی نمی رسانند و فريب هم نمی خورند. مردم يكديگر را فريب می دهند. پرنده گفت: تو اشتباه فكر می كنی.

اگر با مردم زندگی كنی و بتوانی خود را از بدی حفظ كنی كار مهمی انجام داده ای. تنها در بيابان، خوب بودن و پاک ماندن كار سختی نيست. صياد گفت: بله،

اما چه كسی می تواند بر بدی های جامعه پيروز شود و فريب نخورد؟ برای اين كه پاک بمانی بايد دوست و راهنمای خوبی داشته باشی. آيا در اين زمان چنين كسی

پيدا می شود؟ پرنده گفت: بايد قلبت پاک و درست باشد. راهنما لازم نيست. اگر تو درست و صادق باشی، مردم درست و صادق تو را می یابند.

بحث صياد و پرنده بالا گرفت و پرنده چون خيلی گرسنه بود مدام به دانه‌ها نگاه می كرد. از صياد پرسيد: اين دانه‌ها از توست؟ صياد گفت: نه، از يک كودک يتيم است.

آنها را به من سپرده تا نگهداری كنم.حتماً می دانی كه خوردن مال يتيم در اسلام حرام است. پرنده، چون از گرسنگی طاقتش طاق شده بود گفت: من از گرسنگی

در حال مردن هستم و در حال ناچاری و اضطرار، شريعت اجازه می دهد كه به اندازه رفع گرسنگی از اين دانه‌ها بخورم. صياد گفت: اگر بخوری بايد پول آن را بدهی.

صياد پرنده را فريب داد و پرنده كه از گرسنگی صبر و قرار نداشت، قبول كرد كه بخورد و پول دانه‌ها را بدهد. همين كه نزديک دانه‌ها آمد در دام افتاد و آه و ناله‌اش بلند شد.

چون بخورد ان گندم اندر فخ بماند
چند او یاسین والانعام خواند

بعد درماندن چه افسوس و چه اه
پیش از ان بایست ای دود سیاه

ان زمان گه حرص جنبید و هوس
ان زمان می گو که ای فریادرس

کان زمان پیش از خرابی بصره است
بو که بصره وارهد هم زان شکست

...

ان زمان که دیو می شد راهزن
ان زمان بایست یاسین خواندن

پیش از انک اشکسته گردد کاروان
ان زمان چوبک بزن ای پاسبان

چکامه91
19th June 2013, 11:45 PM
منابع و ماخذ :

1 - مثنوی معنوی به اهتمام رینولد نیکلسون- ویرایش :غلامحسین اعرابی
2- برگردان نثر مثنوی معنوی به کوشش دکتر محمود فتوحی

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد