PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بحث شاید برای شما هم اتفاق بیفتد!



kamanabroo
15th April 2013, 03:34 PM
سلام به همه [labkhand]

از اونجایی که کاربر عزیز عبدالله91 چند تا خاطره از سختی های دین داری (و البته شیرین) بیان کردند

مناسب دیدم که این بحث ایجاد بشه تا همه مون خاطرات جالبی که در مسیر زندگی اسلامی مون برامون پیش اومده رو بگیم

هم اینکه از تجارب همدیگر استفاده می کنیم هم اینکه اگر خاطره ای تلخ بوده در کنار هم شیرینش می کنیم.. [cheshmak][golrooz]

حتما همه ما خاطراتی تلخ و شیرین داریم بخاطر اعتقادات دینی مون

پس هر که دارد به دلش خاطره ها .... بسم الله

kamanabroo
15th April 2013, 03:47 PM
اول هم خودم باید شروع کنم دیگه [nadidan]


راهنمایی که بودیم خیلی شری می کردیم و از در و دیوار مدرسه بالا می رفتیم اما هر وقت می دیدم از دوستان کسی داره یه اشتباهی رو مرتکب می شه حتما در عالم رفاقت باهاش صحبت می کردم
شده بودم بچه مثبت [nishkhand] .
اون زمان دو تا از بچه ها با هم خیلی رو دربایستی داشتند و خیلی تعارفی بودند. از قضا با هم قهر کرده بودند [sootzadan]

ما اومدیم صلح بدیم : به یکی شون گفتم آقای قرائتی تو تلویزیون می گفت هر کسی رو دوست داری بهش بگو که دوستت دارم.. تو هم اگه واقعا دوستش داری بهش بگو و دوباره آشتی کنین

بعد این بنده خدا از بس تعارفی و خجالتی بود گفت اول تو بگو [taajob] (یعنی منظورش این بود که از طرف این به اون بگم) اما چشمتون روز بد نبینه ...

منم (فکر کردم از طرف خودم باید بگم) برای اینکه دیگه ته بچه مثبتا باشم قبول کردم و رفتم به دوستش که باهاش قهر بود بعد از کلی مقدمه چینی گفتم " ... من دوستت دارم بیا و شما هم پسر خوبی باش.."

هیچی دیگه شد وبال گردنمون ..مگه ول می کرد ما رو.. [khande] اوضاعی داشتیم

علائدین
15th April 2013, 04:33 PM
اون روز با انرژی خیلی بالایی بودم ... قرار بود دوباره تو دانشگاه کسی که خیلی دوستش داشتمش رو ببینم.

با اینکه چندین بار به من جواب رد داده بود ولی نگاه های مشکوک و عجیبش طی دو سال گذشته مدام اینو جمله رو تو دل من تقویت می کرد که دروغ میگه و یا می خواد ناز بکنه...

خلاصه کوتاه بیا نبودم و می خواستم باهاش دوباره سلام علیک داشته باشم و به هر طریقی دلشو به دست بیارم ...

خودم رو خوشبخت ترین مرد روی زمین می دیدم ...

مدام تو مسیر رفت و برگشت دانشگاه آرزوهایی که می تونیم با هم داشته باشیم و لحظات شادی که در آینده می خوایم کنار هم باشیم رو مرور می کردم ...

اونروز سرشار از انرژی مثبت بودم ... اینقدر محو عشقش شده بودم که وجودش رو از خونه تو دانشگاه احساس می کردم

یه جورایی باهاش تله پاتی هم داشتم و روزی که تو دانشگاه نبود جای خالیش رو با تمامی وجودم حس می کردم ...

دو سالی میشد که پا گیرش شده بودم و بهم پا نمیداد ولی این روزها و عمرهای گذشته رو اصلا حساب نمی کردم چون اگه لازم بود تا قیامت هم به پاش می نشستم ...

راستش تو دانشکده هم معروف شده بودم به الهه ی عشق ... دیگه تقریبا همه می دونستن که من این دختره رو دوست دارم.

اوایل مهر ماه بود و دانشکده با چند روز تاخیری باز شده بود ...
مدت زیادی بود ندیده بودمش ، کل تابستون هر روزش برام مثل یه سال سپری شده بود... مطمئن بودم امروز دیگه می بینمش ...
خوشحال و کیفور وارد دانشکده شدم و از پله ها رفتم بالا ، خوشحال و خندان بودم یهو از دور دیدمش ... کنار پله ها ایستاده بود.
جوری رد شدم که از نزدیکش رد شده باشم تا بتونم یه نظر ببینمش ...

صورتش رو کرد یه سمت دیگه که مثلا منو نمی بینه ... خلاصه از کنارش رد شدم ، حضور سنگین یه پسر دیگه کنار عشق زندگیم خیلی ناراحتم کرد.

تو چند لحظه بارها از خودم پرسیدم که اون پسره کی بود ؟ اون پسره کی بود ؟ و بارها جواب دادم خب حتما حتما داداششه ...

با این افکار خودم رو راضی کردم.

دوستای قدیمیم رو دیدم و باهاشون سلام و علیکی کردم...

حدود یه ساعتی از حضورم تو دانشگاه می گذشت که یکی از دوستان نزدیکم بهم گفت خانم ز.ج رو تو دانشگاه دیدم اون پسره کی بود ؟

نکنه نامزد کرده ؟
رفتار این دختره مشکوک میزنه ... ولی من دوستم رو سر زنش کردم و گفتم بابا داداششه اینقدر نفوس بد نزن ..!

گرم صحبت بودیم که یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت زود پاشو بیا این دختره دست یه پسری رو تو دستش گرفته و از دانشکده داره میره بیرون ..!!!!

تو یه لحظه دلم هوری ریخت پایین ولی با تمام قدرت به سمت درب خروجی دانشگاه دویدم که حقیقت رو با چشمام ببینم.

هادی رو تو مسیر دیدم که گفت الان خارج شدن ... داشتم میرفتم بیرون که دوستم سجاد منو دو دستی گرفت و گفت بذار بره دختره ، خودت رو حرومش نکن ... لیاقتت رو نداشت و ...

اصلا متوجه چیزی نبودم به هر سختی ای بود اونم زدم کنار تا برم بیرون ببینم...

تا سر خبایون دانشکده ندیدمش انگار آب شده بود رفته بود زمین ...

یهو کنار پیاده رو از پشت دیدمش ... آره خودش بود با یه پسر دیگه داشت میرفت.

دست تو دست هم ...

قلبم داشت از جاش کنده میشد ... برگشتم تو دانشکده ولی اصلا حالم خوب نبود.

انگار کل انرژی بدنم تو عرض چند ثانیه تخلیه شده بود داشتم از حال میرفتم.

یکی از بچه ها منو دید ولی از ماجرا خبری نداشت گفت سلام ... و پشت بندش گفت چیزیت شده ؟ چرا گیج می زنی ؟

من هیچ جوابی ندادم زبونم بند اومده بود.

دوستم هادی دستم رو گرفت و دلداریم داد و گفت بیا بریم به یه امام زاده همین نزدیکی ها ...

باهاش رفتم ... ماه رمضون بود و موقع نهار ... هم گشنه بودم و هم بی اشتها...

وارد امام زاده شدیم چند رکعت نماز خوندیم و من مدام تو ذهنم از خودم این سوال رو می پرسیدم که چرا من چرا من ؟

از طرفی آروم گریه می کردم و از طرفی داشتم دیوونه می شدم...

نا خود آگاه تو دلم از خدا شکایت کردم که چرا دو سال دختری رو جلوی من گذاشت که اینجوری بهش نرسم و کاملا از نظر احساسی نابود بشم ..!؟

واقعا از خدا شاکی بودم ...

از امام زاده که میومدم بیرون یهو چشمم به یه قبری افتاد که بیرون در امام زاده بود.

روش نوشته شده بود مقبره بانو ز.ج

دقیقا اسم دختری که دوستش داشتم ... اسم و فامیل یکی بود و مو نمی زد

واقعا جا خورده بودم ولی متوجه شدم که معنی این رویداد چیه ... منم عشقمو همون جا تو همون امام زاده برای همیشه دفن کردم و اومدم بیرون....

تا یک سال از هر چی دختر بود متنفر بودم ... ولی کم کم به زندگی عادی برگشتم...

ادياني
15th April 2013, 04:41 PM
اوايل منم خيلي شر و شيطون بودم .مثلا شيشه ميشكستم،حتي شده بود تخته سياه كلاسمونو هم انداخته بودم هر چند عمدي نبود[khande]
وقتي وارد دانشگاه شدم دوست داشتم واسه خودم كسي بشم و همه منو بشناسن.دو ترمي گذشت و بنده با يه تشكل دانشجويي آشنا شدم.از اون اول خودمو بد جوري فعال نشون داده بودم تا اين كه بهمون مسئوليت دادن و ما رفتيم مشهد[taajob]
تو راهه مشهد كه بوديم از قضا آقا ما رو طلبيد و اسممون از كربلا در اومد......نمي دونستم من خوابم يا بيدار...من كجا و كربلا كجا....
از اونجايي كه آدم شوخي هستم به شوخي گرفتم .بعد از برگشتنمون همه چي رو خونونده آماده كرده بودن ومن فقط پيگير كاراي گذرنامه شدم.......قرار شد عيد همون سال راهي شديم.....قبل رفتن بنده خيلي با خيلي چيزها مخالف بودم،از حجاب ،طرز رابطه با نامحرم كه براي دختر و پسر فرقي نمي كنه و و و ......
بعد از اين كه برگشتيم خيلي چيزها عوض شد.رفتارم،طرز پوششم ،صحبت كردنم،ووو.....طوري بود كه يه مدت بچه هاي كلاسمون نمي دونستن چطوري باهام ارتباط برقرار كنن.
اين بهترين خاطره بنده از دوران دانشجويي بود.و الآن هم تمام تلاشم بر ادامه ي راهي هست كه آقا ازمون مي خواد و انتظار داره.
و من الله توفيق
از تمام كسايي كه اين متنو مي خونن به عنوان عضو كوچك اين سايت خواهش مي كنم تا به اين سفر نوراني برن،يا اگه براشون مقدور نست برن كربلاي ايران.
سعي كنيم بيشتر به خودمون و به نفسمون به اعتقاداتمون برسيم باور كنين جاي دوري نمي ره .
براي تمام كسايي كه مي خوان تو اين راه قدم بردارن يا تو اين راه راست هستن از صميم قلبم براشون توفيق روز افزوني رو از خداون منان خواستارم.

قرار دل بي قرارمان ذكر
يا زهرا (س)

عبدالله91
15th April 2013, 11:37 PM
http://uc-njavan.ir/images/dmxhfvgg9cjeo4z2mwo.gif


سلام



جمعه بود ؛ مثه همیشه از مصلی می اومدیم اما این بار با دو نفر از دوستان از مسیری که اونا میرفتن رفتم . بهشون گفتم من هم با شما میام چون خونۀ همشیره ام تو محلۀ اونا

بود . با همدیگه راه افتادیم ،پیاده و صحبت کنان. تا رسیدیم به نزدیکی های محلۀ دوستان. یکی از رفقا داشت از مجلس ختم فامیلاشون میومد ، مارو که دید اومد پیشمون و

سلام علیک واحوال پرسی کردیم و ما شدیم 4 نفر. و راه افتادیم به سر کوچۀ همین رفیقمون که رسیدیم ایشون سوالی در مورد ارشد و امتحان و دانشگاه پرسید وما ایستادیم تا

جواب بدیم. خیابون اصلی بود. همین طور که صحبت میکردیم یه موتور سوار اومد و کنارمون نگه داشت روی موتور شروع کرد به بد و بیرا گفتن. دوستان ناراحت شدند و

یکی خواست بره طرفش دستشو گرفتم گفتم بیا این ور. بعد به اون موتور سوار گفتم باشه آقا ما داریم رفع زحمت میکنیم. دوستامو کشوندم داخل کوچه؛ ناراحت شده بودن.

بهم گفتن چرا این کارو کردی. میخواستم ادبش کنم و همچین حرفایی زدن. بهشون گفتم فرض کن میزدیم که چی؟ اینا کارشون اینه. براش فرقی نداره. اگه چند نفر ببینند که

شما با چنین فردی دعوا کردی بهت چی میگن؟ انتظار اجتماع از شما که تحصیل کرده اید بالاست و إلا کسی از این ارازل انتظاری جز این نداره. شماها بافرهنگ هستین و

باید اول خودتونو کنترل کنین. باسواد و مودب هم خودشو درگیر ارازل و اوباش کنه که نمیشه. باید با عقل و منطق جوابشو بدی و اگه میبینی که با منطق آروم و قانع نمیشه

{که اکثر ارازل اینجورین} جو رو آروم کن. کار اون ایجاد اغتشاش است و کار تو فرهنگ سازی. با دعوا آبروی تو می رود نه اون.چون اون به هدفش رسیده اما تو شکست

خوردی. هر کسی بنا به آموزش و موقعیتش کاری رو انجام می دهد. در این دعوا تو چیزی رو ثابت نمیکنی که بگی یه نکتۀ آموزنده توش هست. با دعوا نه اون به راه میاد و

نه تو به هدفت می رسی.

این قسمت رو اینجا اضافه میکنم چون نیت بچه مسلمون از اینجا نشئت میگیره:



آقای ما مولا علی (ع) است که وقتی روسینۀ عمرو نشست و عمرو تف کرد مولا بخاطر ناراحتیش سرش رو قطع نکرد تا کارش خدایی باشد. در جایی باید فرهنگ سازی کرد و در جایی نبرد.آیه ای دربارۀ مرد تکرار نشدنی تاریخ:




«أشداء علی الکفار و رحماء بینهم»

ساناز فرهیدوش
16th April 2013, 10:31 PM
یه اتفاقی برام افتاد ........ شاید تلخ شایدم امتحان .............. بگذریم هروقت دلم میشکنه می رم حرم حضرت عبدالعظیم نواده چهارم امام حسن مجتبی تو شهر ری !!

یکی هم نه گذاشت نه برداشت گفت منم می میام !! حرصم گرفت ........

رسیدیم چادرم رو کشیدم تو صورتم بگذریم که اون بنده خدا یه ضرب شکوه می کرد ...............

یه کنجی نشستیم یه قران برداشتیم به بهانه قران می خواستم یه دل سیر با خدا حرف بزنم گریه کنمممممممممممم دلم بد جوری شکسته بود

اقا دردسرتون ندم تا میومدم حرف بزنم یه چی میشد نمیشد که نمیشد ما به جون خدا غر بزنیم !!

یادم اومد از همونی که دلم شکسته برا سلامتیش همین جا نذر کرده بودم ..

خیلی اروم داشتم به نیت رفته ها یس می خوندم یه خانومی پیر بود گفت من سواد ندارم که حداقل برا بچم بخونم !! زیر لب گفت منم کمی بلند تر خوندم
برگشتم گفت خانم برا پسرت میخونم خیلی التماس دعا گفت بلند تر بخون ایناییک ه چشتت نشستن همه مار شهیدن از روستای ** امدن و همه بی سواد ....

قرانم رو خوندم محکم بغلم کرد کلی گریه کردم . بعد خجالت کشیدم من به خاطر یه بنده خدا دلم شکسته بود و اون مادرا جوونا شون رو داده بودن حالا دل کی شکسته تر بود ؟؟!!!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد