PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نثر گزیده هایی از کلیله و دمنه



ستاره 15
12th December 2012, 11:57 PM
بازرگانی بود بسیار مال اما بغایت دشمن روی و گران جان، و زنی داشت روی چون حاصل نیکوکاران و زلف چون نامه گناهکاران. شوی برو ببلاهای جهان عاشق و او نفور و گریزان. که بهیچ تاویل تمکین نکردی، و ساعتی مثلا بمراد او نزیستی. و مرد هر روز مفتون تر می گشت "ان المعنی طالب لا یظفر". تا یک شب دزد در خانه ایشان رفت. بازرگان در خواب بود. زن از دزد بترسید، او را محکم در کنار گرفت. از خواب در آمد و گغت: این چه شفقت است و بکدام وسیلت سزاوارتر این نعمت گشتم؟ چون دزد را بدید آواز داد که: ای شیرمرد مبارک قدم، آنچه خواهی حلال پاک ببر که بیمن تو این زن بر من مهربان شد.
*************
زاهدی مستجاب الدعوه بر جویباری نشسته بود غلیواژ موش بچه ای پیش او فروگذاشت. زاهد را بر وی شفقتی آمد. برداشت و در برگی پیچید تا بخانه برد. باز اندیشید که اهل خانه را ازو رنجی باشد و زیانی رسد، دعا کرد تا ایزد تعالی او را دختر پرداخته هیکل تمام اندام گردانید.چنانچه آفتاب رخسارش آتش در سایه چاه زد و سایه زلفش دود از خرمن ماه برآورد.
و آنگاه او را بنزدیک مریدی برد و فرمود که چون فرزندان عزیز تربیت واجب دارد. مرید اشارت پیر را پاس داشت و در تعهد دختر تلطف نمود. چون یال برکشید و ایام طفولیت بگذشت زاهد گفت: ای دختر، بزرگ شدی و ترا از جفتی جاره نیست. از آدمیان و پریان هر که را خواهی اختیار کن تا ترو بدو دهم. دختر گفت: شوی توانا و قادر خواهم که انواع قدرت و شوکت او را حاصل باشد. گفت: مگر آفتاب را می خواهی؟ جواب داد که آری. زاهد آفتاب را گفت: این دختر نیکوصورت مقبل شکلست، می خواهم که در حکم تو آید، که شوی توانای قوی آرزو خواستست. آفتاب گفت که: من ترا از خود قوی تر نشان دهم، که نور مرا بپوشاند و عالمیان را از جمال چهره من محجوب گرداند، و آن ابر است. زاهد همان ساعت بنزدیک او آمد و فصل سابق باز راند. گفت: باد از من قوی تر است که مرا بهر جانب که خواهد برد. و پیش وی چون مهره ام در دست بوالعجب. پیش باد رفت و فصلهای متقدم تازه گردانید. باد گفت: قوت تمام بر اطلاق کوه راست، که مرا سبک سر خاک پای نام کرده ست. و دوام حرکت مرا در لباس منقصت باز می گوید. و ثابت و ساکن بر جای قرار گرفته، و اثر زور من در وی کم از آواز نرم است در گوش کر. زاهد با کوه این غم و شادی باز گفت. جواب داد که: موش از من قوی تر است که همه اطراف مرا بشکافد و در دل من خانه سازد و دفع او بر خاطر نتوانم گذرانید. دختر گفت: راست می گوید، شوی من اینست. زاهد او را بر موش عرضه کرد. جواب داد که: جفت من از جنس من تواند بود. دختر گفت: دعا کن تا من موش گردم. زاهد دست برداشت و از حق تعالی بخواست و اجابت یافت. هردو را به یکدیگر داد و برفت.
**************
پارسا مردی بود و در جوار او بازرگانی بود که شهد و روغن فروختی، و هر روز بامداد قدری از بضاعت خویش برای قوت او بفرستادی. چیزی از آن بکار بردی و باقی در سبویی می کردی و در طرفی از خانه می آویختو بآهستگی سبوی وی پر شد. یک روزی دران می نگریست، اندیشید که: اگر این شهد و روغن بده درم بتوانم فروخت، ازان پنج سر گوسپند خرم. هر ماهی پنج بزایند و از نتایج ایشان رمه ها سازم و مرا بدان استظهاری تمام باشد. اسباب خویش ساخته گردانم و زنی از خاندان بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب در آموزم. چون یال برکشد اگر تمردی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد و این اندیشه چنان مستولی گشت که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی زد. در حال بشکست و شهد و روغن تمام بروی او فرو دوید.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد