PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایتی از گلستان سعدی



نارون1
3rd September 2012, 09:55 AM
قاضی همدان را حكایت كنند كه با نعلبند پسری سرخوش بود و نعل دلش در آتش؛ روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و بر حسب واقعه گویان:

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
بر بود دلم ز دست و در پای افگند
این دیده شوخ می برد دل به كمند
خواهی كه به كس دل ندهی دیده بیند


شنیدم كه درگذری پیش قاضی بازآمد برخی از این معامله به سمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده؛ دشنام بی تحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت. قاضی یكی را گفت از علمای معتبر كه همعنان او بود:


آن شاهدی و خشم گرفتن بینش
و ان عقده بر ابروی ترش، شیرینش
عرب گوید: ضرب الحبیب زبیب.

از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوشتر كه به دست خویش نان خوردن
همانا كه از وقاحت او بوی سماجت می آید.

انگور نوآورده تـُرُش طعم بوَد
روزی دو سه صبر كن كه شیرین گردد


این بگفت و به مسند قضا باز آمد. تنی چند از بزرگان عدول كه در مجلس حكم وی بودندی زمین خدمت ببوسیدند كه باجازت سخنی در خدمت بگوییم، اگر چه ترك ادب است و بزرگان گفته اند:

نه در هر سخن بحث كردن رواست
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست


ولیكن بحكم آن كه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است، مصلحتی كه بینند و اعلام نكنند نوعی از خیانت باشد. طریق صواب آن است كه با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی كه منصب قضا پایگاهی منیع است تا به گناهی شنیع ملوّث نگردانی. حریف این است كه دیدی و حدیث این كه شنیدی.

یكی كرده بی آبرویی بسی
چه غم دارد از آبروی كسی؟
بسا نام نیكوی پنجاه سال
كه یك نام زشتش كند پایمال


قاضی را نصیحت یاران یكدل پسند آمد و بر حسن رای قوم آفرین خواند و گفت: نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صواب است و مساله بی جواب ولیكن

نصیحت كن مرا، چندان كه خواهی
كه نتوان شستن از زنگی سیاهی


*
از یاد تو غافل نتوان كرد به هیچم
سر كوفته مارم نتوانم كه نپیچم

این بگفت و كسان را به تفحص حال وی برانگیخت و نعمت بی كران بریخت و گفته اند: هر كه را زر در ترازوست زور در بازوست و آن كه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا كس ندارد.

هر كه زر دید سر فرود آرد
ور ترازوی آهنین دوش است


فی الجمله، شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر، از ننعم نخفتی و بترنم بگفتی :

امشب مگر به وقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نكرده هنوز از كنار و بوس
یك دم كه دوست فتنه خفته ست، زینهار

بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابك غریو كوس
لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود
برداشتن، به گفتن بیهوده خروس


قاضی در این حالت بود كه یكی از خدمتگزاران درآمد و گفت : چه نشینی؟ خیز و تا پای داری گریز كه حسودان بر تو دقی گرفته اند بلكه حقی گفته اند تا مگر آتش فتنه كه هنوز اندك است به آب تدبیر فرو نشانیم؛ مبادا كه فردا چون بالا گیرد عالمی فرا گیرد. قاضی متبسم در او نظر كرد و گفت:


پنجه در صید برده ضیغم را
چه تفاوت كند كه سگ لاید
روی در روی دوست كن بگذار
تا عدو پشت دست می خاید


مَلِك را هم در آن شب آگهی دادند كه در مُلكِ تو چنین منكری حادث شده است، چه فرمایی؟ مَلِك گفت : من او را از فضلای عصر می دانم و یگانه روزگار، باشد كه معاندان در حق وی خوضی كرده اند؛ پس این سخن در سمع قبول من نیاید مگر آنگه كه معاینه گردد كه حكیمان گفته اند:

بتندی سبك دست بردن به تیغ
به دندان برد پشت دست دریغ

شنیدم كه سحرگاهی با تنی چند خاصان به بالین قاضی فراز آمد. شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شكسته و قاضی در خواب مستی، بی خبر از مُلك هستی. بلطف اندك اندك بیدار كردش كه خیز كه آفتاب برآمد. قاضی دریافت كه حال چیست، گفت : از كدام جانب برآمد؟ سلطان عجب داشت گفت از جانب مشرق چنان كه معهودست. گفت : الحمدلله كه در توبه همچنان بازست بحكم این حدیث: لا یغلق علی العباد حتی تطلع الشمس من مغربها، استغفرك اللهم و اتوب الیك.


این دو چیزم بر گناه انگیختند
بخت نافرجام و عقل ناتمام
گر گرفتارم كنی، مستوجبم
ور ببخشی عفو بهتر كانتقام

مَلِك گفتا : توبه در این حالت كه بر گناه و عقوبت خویش اطلاع یافتی سودی نكند؛ فلم یك ینفعهم ایمانهم لما راوا باسنا.


چه سود از دزدی آنگه توبه كردن
كه نتوانی كمند انداخت بر كاخ؟
بلند از میوه گو كوتاه كن دست
كه كوته خود ندارد دست بر شاخ

تو را با وجود چنین منكری كه ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد. این بگفت و موكلان عقوبت در وی آویختند. گفت : مرا در خدمت سلطان یكی سخن باقی است. ملك بشنید و گفت : آن چیست؟ گفت :

به آستین ملالی كه بر من افشانی
طمع مدار كه از دامنت بدارم دست
اگر خلاص مُحال است از این گنه كه مراست
بدان كرم كه تو داری امیدواری هست


ملك گفت : این لطیفه بدیع آوردی و این نكته غریب گفتی ولیكن مُحال عقل است و خلاف نقل كه تو را فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهایی دهد. مصلحت آن می بینم كه تو را از قلعه به زیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. گفت : ای خداوند جهان، پرورده نعمت این خاندانم و این جرم نه تنها من كرده ام در جهان؛ دیگری را بینداز تا من عبرت گیرم. ملك را خنده گرفت و بعفو از سر جرم او برخاست و متعنتان را كه به كشتن او اشارت همی كردند گفت :

هر كه حمال عیب خویشتنید
طعنه بر عیب دیگران مزنید

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد