PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نثر امروز / حافظ / علی دشتی



نارون1
1st September 2012, 11:17 AM
تجلّی سه گوینده بزرگ در حافظ



عاشق شو ارنه روزی كار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستنی

خواندن این بیت حافظ, سه قیافه‌ی متمایز و متغایر را در ذهن شخص مصوّر می‌كند: سعدی عاشق‌پیشه كه ‹‹خوشتر از دوران عشق ایامی›› ندارد؛ خیّام كه ‹‹این شكل مجسّم›› و این ‹‹طرام نه سپهر›› را ‹‹هیچ›› می‌داند و در ‹‹نشیمن كون و فساد وابسته‌ی یك دم›› است و آن یك دم را نیز هیچ می‌داند؛ جلال‌الدین محمّد كه هر قدر عقل گفته است ‹‹شش جهت حد است و بیرون راه نیست›› نپذیرفته, زیرا ‹‹عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها››. و ازین رو باقی ‹‹عالم را نقش در گرمابه›› می‌بیند.


هنر حافظ, هنر خاصّی است: خیّام و سعدی و جلال‌الدین را بهم درمی‌آمیزد, ادب درخشانی می‌آفریند كه بی‌اختیار, انسان از خود می‌پرسد: ‹‹پس از حافظ, دیگر چرا مرد مشعر گفته‌اند؟›› حافظ, علاوه بر اطلاعات مستولی و دقیقی كه بر ادبیات ایرن و آشنایی نزدیك و متصلی كه با گویندگان بزرگ چهار قرن و نیم قبل از خود داشته است, تجلّلی سه گوینده‌ی بزرگ در دیوان ارجمند وی به شكل خاصّی مشاهده می‌شود:

خیّام, سعدی, مولانا. این تأثر گویندگان بزرگ از یكدیگر معنایش تقلید و پیروی نیست, بلكه این نكته‌ی دقیق را نشان می‌هد كه میانِ آنها تشابه فكر و سلیقه وجود داشته است: اگر سعدی از متنبّی شاعر بزرگ عرب و منوچهری از شعرای جاهلیّت متأثر شده‌اند, برای اینست كه همان نوع احساس و شوق, قریحه‌ی آنان را به كار انداخته است. یا اگر متفكر بزرگ آلمان , دیوان شرقی خود را تحت تأثیر حافظ می‌آفریند, ازین روست كه میان آن دو تشابهی در فكر موجود است. همچنین اگر آثاری از ابوالعلاء معرّی و افكاری از خیّام در حافظ به چشم می‌خورد, به این سبب است كه در مغز وی همان اندیشه‌ها و در وجود او, همان روح ابوالعلاء و خیام, سركشی می‌كرده است.

حافظ در افكار فلسفی خود به خیّام, در تصوّف به جلال‌الدین و در غزل به سعدی می‌گراید, ولی مایه‌ی فكر و هنر دروی به درجه‌ای قوی و ذاتی است كه همه‌ی آنها را به سبك و شیوه‌ی خاصّ خود درآورده است.
ششگفتی در این نیست كه زبان و ادب حافظ بكلّی از شیوه و روش سه گوینده‌ی بزرگ متمایز است, زیرا تراوش هر فكر و قریحه‌ی قوی ذاتی است و رنگ فكر و روح خود گوینده را دارد, هر چند در پرورش قریحه‌ی خود از خارج متأثر شده باشد.

تأثیر یك گوینده‌ی بزرگ در گوینده‌ی بزرگ دیگر, به منزله‌ی لقاح است. لقاح وسیله‌ی تولید و به عبارهٍ اُخری, محرّكی است كه موجود مستعد را بارور می‌كند.

ولی شگفتی در چیز دیگر است. شگفتی كار حافظ در این است كه از سه عنصر متغایر و دور از سبك و روش فكری یكدیگر, ادب جدیدی به وجود آورده است.

حافظ, فكر مأیوس و مهموم خیّام, روح پرشور و امیداوار جلال‌الدین محمد, قریحه‌ی طربناك و غنای سعدی را به شكل غیرقابل تحلیلی درهم آمیخته و ادب نوظهوری آفریده كه نه خیّام است, نه مولانا و نه هم سعدی, ولی از این هر سه عنصر به حد وافر بهره گرفته است. مانند جسمی كه از چند فلز مختلف تركیب یافته ولی از حیث خاصیّت و اثر بكلّی غیر از فلزهای اولیه است.

سعدی, خداوند شعر غنایی, آنكه تا عشق هست و تارهای قلب ما را مرتعش می‌كند, غزلهای مترنّم او زبان حال ما خواهد بود.

جلال‌الدین رومی, قطب جذبه‌های صوفیانه و آنكه در این خاكدان زندگانی نكرده, دائماً برطرف لامكان در معراج بوده است.

خیّام فكور واقع‌بین, خیام بیرون رفته از دایره‌ی معتقدات ساخته و پرداخته شده كه روح شكّ او را به همه چیز بدبین كرده است. هر سه در دیوان حافظ دیده می‌شود.

خیّام كه یكی از درخشانترین قیافه‌های متفكّر تبار ایرانی است, عالم وجود را یك تحوّل مستمر, یعنی مرگِ متوالی م‌بندد. در اقیانوس تاریك و هراس‌انگیز نیستی, تخته پاره‌ای افتاده است. این تخته پاره برای چند لحظه, او را از فرو رفتن در لُجَه‌ی خاموش نیستی, نگاه می‌دارد. پس باید به این تخته پاره كه نامش زندگی است چسبید.


احوال جهان و اصل این عمر چه بود.
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است.

مرگ, دائماً در مقابل خیّام مصوّر و اقیانوس مهیب و تاریك عدم در برابر دیدگان او متلاطم و در خروش است. پس نباید كوچكترین فرصت را از دست داد. هنگامی كه ‹‹مهتاب با نور خود دامن شب را می‌شكافد›› باید به هوش باشیم و دم را غنیمت شماریم, زیرا كه مهتاب, بعد از این بر گور ‹‹یك بیك خواهد تافت››

فكر مرگ, یقین داشتن به این امر كه زندگی جز واحه‌ی حقیر كوچكی در میان صحرای ناپیدا كرانه‌ی عدم چیزی نیست, بسیاری از متفكرانِ را مانند تولستوی و آناتول فرانس معذّب داشته است, و این رنج به طور محسوس و بارزی در ترانه‌های خیّام دیده می‌شود:

افسوس كه بی‌فایده فرسوده شدیم
وز آس‌ سپهر سرنگون سوده شدیم

درد او ندامتا كه تا چشم زدیم
نابوده به كام خویش نابوده شدیم


*
لب بر لب كوزه بر دم از غایتِ آز
تاز و طلبم واسطه‌ی عمر دراز


لب بر لب من نهاد و می‌گفت به راز:
می‌خور كه بدین جهان نمی‌آیی باز


ولی جلال‌الدین محمّد, از مرگ نمی‌هراسد, مرگ را زندگی حقیقی می‌داند, زیرا به مبدأ فیض واصل می‌شود, قطره به دریا می‌رسد. البته دیگر قطره, قطره نیست ولی جزء دریاست و این معنی را به انواع گوناگون و تعبیرات موثر آورده است:


از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان سر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم كی ز مُردن كم شدم

حمله‌ی دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایك بال و پر

بار دیگر از ملك پرّان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
*
امشب شب آن است كزین هستی موهوم
چون قطره به دریا رسم و دست بدارم


*
تو نطفه بودی خون شدی و آنگه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی, تا زینت موزون‌تر كنم


*
شاد زمانی كه ببندم دهان
بشنوم از روح كلامی دگر
رخت از این سوی بدانسو كشم
بنگرم آن سوی نظامی دگر
طرفه كه چون خم تنم بشكند
یابد این باده قوامی دگر


*
شد مدتی گم گشته‌ام, چون ذرّه در خورشید او
هر ذرّه‌ام خورشید شد, پیدا شوم پیدا شوم
روز ازل بیع و شری, كردم به بازار غمش
سودای خود خواهم به نقد, آنجا شوم آنجا شوم

*
بمیرید بمیرید, از این نفس بمیرید
كه این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
بمیرید بمیرید, از این مرگ مترسید
از این خاك برآیید, سماوات بگیرید

*
تا نجوشیم وزین خُنب جهان برناییم
كی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم

*
برخیز ای جان جهان, بر پر زخاك و خاكدان
كز بهر تو بر آسمان, گردان شده است این مشعله
سلطان سلطانان شوی, دریای بی‌پایان شوی
بالاتر از كیوان شوی, بیرون شوی از مزبله


*
حافظ این دو فكر متضاد را با هم جمع كرده است. خیّام بدبین كه وجود انسان را مگسی می‌داند كه: ‹‹پدید آمده و ناپیدا شده›› و جلال‌الدین كه جهانِ هستی را زیبا می‌بیند زیرا فیّاض مطلق جز خیر محض, اثری نمی‌گذارد.

هر چه كه آن یار كرد, نیك بهنجار كرد
پس خوش و زیبا نهاد جمله تو زیبا ببین

و در علوّ مقام انسانی كه مظهر جمال ازلی است با شور و هیجان می‌گوید:

باده از ما مست شدنی ما ازو
قالب از ما هست شدنی ما ازو
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش, اسیر هوش ماست


هر دو را در دیوان اسرارآمیز خود به شكل غیرقابل تحلیل و توصیفی, مخلوط می‌كند و از طراوت ذوق و روح غنایی سعدی بر آن طرب می‌پاشد و در نتیجه ادب جدیدی پیدا می‌شود كه نه این است و نه آن و نه هم سعدی؛ تركیب خاصّی كه فقط روح متعادل, فهم نافذ و ذوق پخته حافظ می‌تواند این معجون عجیب را درست كند و قریب شش قرن تلاش صدها قریحه نتوانسته است نظیر, حتی شبیه آن را به ساحت ادب فارسی بیاورد.


خیام با تمام اندیشه‌های تلخ خود, ولی با قیافه‌ای آراسته به تبسّم شققت و بی‌خیالی, با سیمایی كه شكّ و امید از عبوسی یأس آن كاسته است؛ جلال‌الدین محمد كه جذبه و شور او قدری آرام شده و از اوج آسمان تصوّرات صوفیانه, كمی به خاكیان نزدیك شده و به واقعیات زندگی فرو افتاده است؛ سعدی غزلسرا و عاشق پیشه كه تفكر در راز هستی زبان او را مرموزتر كرده و تماس با كُنه واقعیات گذرنده, قدری طرب و مستی او را فرو نشانده و محرومیتها او را پخته‌تر و كمی تلخ كرده است. سیمای چنین شاعری در دیوان حافظ بر ما ظاهر می‌شود.

عفت و تأدب در بیان, آن مفهومی كه فرانسویها به آن Discretoni می‌گویند, منصرف شدن از مصداق به مفهوم و از موضوعهای خاصّ به مفاهیم كلّی؛ كتفا به اشاره و بكار بردن كنایه واستعاره در بیان مقصود, بجای جمله‌ی صریح و نزدیك به خامی؛ رویهمرفته مراعات ایجاز در گفتنِ مكنون خاطر, مخلوط كردن غزل با اندیشه‌های فلسفی, به شكل غیرقابل تفكیك ولی قابل تعبیر از دو مقصود؛ پاشیدن طرب سعدی روی هموم خیام, ممزوج كردن شك و انكار خیام با ایمان آتشین جلال‌الدین, همه‌ی اینها و ریزه‌كاریهای دیگری كه در خواندن حافظ, آنها را احساس می‌كنیم ولی نمیتوانیم تشریح كنیم به حافظ این قدرت را بخشیده است كه خیّام و سعدی و مولانا را به هم بیامیزد و به زبان او كه یك نوع سمبولیسم معتدل و متشخصی است و قار و جلالی بدهد كه در میراث بزرگ و غنی ادبیات ما بی‌مانند بماند.


شاید علت شیوع تفأل با حافظ و اینكه گاهی از حیث مطابقت با نیت شخص به حدّ اعجاز و سحر می‌رسد, همین باشد كه زبان موجز و استوار او متوجه مفاهیم است. علاوه, غالباً در یك غزل, یك فكر و یك موضوع متتابع و متوالی دنبال نمی‌شود و بسا در یك غزل, به چند موضوع برمی‌خوریم: عشق, اندرز, شكایت, امیدواری, تصوّف و انصراف از عالم فانی, اندیشه‌های فلسفی. ولی نه به شكل تدریس, بلكه مانند كسی كه با خود حرف می‌زند, همه‌ی اینها كه غزل را از یك واحد فكری خارج می‌كند و به این می‌ماند كه فشار فكرهای متعدد مانع بوده است كه شاعر یك هدف را دنبال كند, بدون اینكه از پوشیگی طبیعی خود, دور بیفتد, و بنابراین از شاخی به شاخی می‌پرد باعث شده است كه تفأل زنندگان در غزل‌های حافظ به مقصود خود دست یابند و با نیّت خود روبرو شوند.

این پوشیدگی در بیان و اجتناب از تصریحات خام و انصراف به طرف مفاهیم, به زبان حافظ وقار و تشخّص و بلندی خاصّی بخشیده است كه آن را مانند زندگی, تلخ و شیرین می‌كند, و دیوان وی مانند دوره‌ی عمر از خوشی و رنج, از یأس و امید, از فیروزی و شكست و تمام آن متناقضاتی كه در حیات خود داریم موّاج است. از همین روی مانند آب زلالی, به تمام نسجهای تشنه‌ی روح ما فرو می‌رود.


حافظ مانند حسین بن منصور حلّاج, لاف ‹‹اناالحق ›› نمی‌زند و به سبك آن صوفی بزرگ دیگر هم ‹‹لیس فی جبّتی سوی الله›› نمی‌گوید. زیرا پایه‌ی وارستگی را به جایی رسانیده است كه بیان این گونه اندیشه‌ها را نیز یك نوع داعیه می‌داند (به گفته‌ی صائب: ‹‹كاسه‌ منصور خالی بود پرآوازه شد ورنه در میخانه‌ی وحدت كسی هشیار نست››

روح متین و فكر پخته‌ی او فرسنگها از آن مرحله دور است كه مانند شمس مغربی به شكل خام و زننده‌ای بگوید:

در حقیقت دگری نیست خداییم همه
لیكن از گردش یك نقطه جداییم همه

ولی همین موضوع راكه اشاره به وحدت وجود است و در زبان مشایخ صوفیه, موضوعی رائج بوده و به تعبیرات گوناگون تكرار شده است به شیوه‌ی محتشم و موقّر خود می‌گوید:

در اندرون من خسته دل ندانم كیست؟
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
*
ساكنان حرم سرّ عفاف ملكوت
با من راه نشین باده‌ی مستانه زدند
*
سالها دل طلب جام جم از ما می‌كرد
آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می‌كرد
گوهری كز صدف كون و مكان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا می‌كردگ

جام جم چه بوده كه دل, آن را تمنّا كرده است؟ ولی با اندكی فكر درمی‌یافت خود آن را داشته و بیخود از بیگانه كه ‹‹من›› باشد خواسته است.

بنابر افسانه‌های كهن, نقش‌های مرموزی بر آن بوده كه بیننده‌ی دانا از مشاهده‌ی آن بر اوضاع گیتی مطّلع می‌شده است و چون باز برحسب افسانه‌های ملی, جمشید كسی است كه سرّ تخمیر انگور را كشف و باده را به جهان آورده است, پس از جام شراب, راز هستی بر ما فاش می‌شود.

رازِ درون پرده ز رندانِ مست پرس
كاین حال نیست زاهد عالی مقام را
*
به سرّ جام جم آنگه نظر توانی كرد
كه خاك میكده, كُحل بصر توانی كرد

در هر صورت, این تعبیر یك مفهوم كلّی است به شیوه‌ی خود خواجه كه كلمه‌ای را شعار و وجه بیان اندیشه قرار می‌دهد و قابل تطبیق بر مصداق‌های گوناگون است: آنچه شخص در خارج جستجو می‌كند, در اندرون خود او موجود است: سعادت, خوشی, ثروت, همه متوقف بر صفای باطن بی‌نیازی روح, منزّه بودن از كینه و طمع است. همه چیز در خود شخص نهفته است و انسان, دیوانه‌وار در خارج, به جستجوی آنها تكاپو می‌كند. راز خوشی و خوشبختی انسان, در روش و اخلاق خود او مستتر است.

در عین اینكه قابل انطباق بر این موضوع‌هاست, شاید بشود آن را ترجمه‌ی مفهوم آیه‌ی كریمه:

‹‹و نحن اقرب الیكم مِن حبل الورید›› فرض كرد.

و باز این تعبیر مجمل و مبهم خواجه بر یك مفهوم لطیف‌تر و مرموزتر هم قابل انطباق است, یعنی همان چیزی كه حسین بن منصور حلّاج و بایزید بسطامی صریحاً گفته‌اند, و مولانا به شكل مجمل‌تر و پوشیده‌تر می‌گوید:

آنها كه طلبكار خدائید خود آیید
بیرون ز شما نیست, شمائید شمائید
چیزی كه نگردیم گُم از بهر چه جوئید؟
وندر طلب گم نشده, بهر چرائید؟

شیوه‌ی سخن حافظ كه پرده‌ای از ابهام بر آن افتاده و مطلب خود را به زبان غزل ادا می‌كند از این خاصیّت بهره‌مند است كه عارف و عامی, رند آزاد فكر و فقیه متدیّن آن را می‌پسندند و اهل ذوق و حال هم آن را مثل شراب گوارایی می‌نوشند:

عكس روی تو چو در آینه‌ی جام افتاد
صوفی از خنده‌ی می در طمع خام افتاد
حُسن روی تو به یك جلوه كه در آینه كرد
اینهمه نقش در آیینه‌ی اوهام افتاد
اینهمه عكس می و نقش نگارین كه نمود
یك فروغ رخ ساقی است كه در جام افتاد

آیا وحدت وجود را می‌شود از این زیباتر بیان كرد كه هم خیّام, هم جلال‌الدین و هم سعدی را به خاطر انسان آوَرَد و تعبیری از این زیباتر و لطیفتر, پوشیده و سربسته‌تر, برای سرّ نوشیدن می و آنچه صوفی را به طمع خام انداخته است. می‌توان یافت؟

اینگونه غزلهای رقیق, حافظ را در اوج ادبیات ایران قرار می‌هد و ما را از تحلیل و تجزیه و بیان سرّ زیبایی او عاجز می‌كند. ما احساس می‌كنیم شعر زیباست ولی از آن زیبایی‌هایی است كه نمی‌شود آن را تفسیر كرد, نمی‌شود انگشت روی یك یك اسرار زیبایی او گذاشت و سحر بیان او را نشان داد.

سرّ زیبایی او, تعبیراتِ خاصّ اوست: ‹‹خنده‌ی می›› زبان حافظ است كه در بسیاری از نسخه‌ها ‹‹پرتو›› می‌نوشته‌اند, گرچه این هم غلط نیست ولی آن لطف و درخشندگی را ندارد, زیرا حافظ در جای دیگر ‹‹بوی جان از لب خندان قدح›› می‌شنود و هر كس ‹‹مشامی›› وارد نیز می‌تواند آن را احساس كند.

بدیهی است نشان دادن حقیقتِ ادب حافظ و عناصری كه این تركیب متشخّص و با جلال را آفریده است مستلزم باز كردن بابِ مقایسه و ترسیم سه متوازی خیّام- حافظ؛ سعدی- حافظ؛ جلال‌الدین- حافظ؛ می‌‌باشد. دست زدن بدین كار خود مستلزم صرف چند سال وقت و مطالعه‌ی دقیق این چهار گوینده‌ی بزرگ است, تا بشود تمام ابیات لازمه را از آنها استخراج كرد و در فیش‌های منظّم جای داد و این كار را از حوصله‌ی تنگِ من و از گنجایش این مقال- كه طرح مبهمی از حافظ بیش نیست و قصد اساسی آن نثار اراداتی به ساحت خواجه و ادای دینی بوده است به دیوان ارجمند او- خارج است. آنچه در اینجا آورده می‌شود, شبح مفاهیمی است كه از این چهار گوینده‌ی بزرگ در ذهن داشته‌ام و گاهی با مراجعه‌های نامنظم و اتفاقی و تصفح این دیوانها به مدد حافظه شتافته‌ام.

(نقشی از حافظ, علی دشتی, چاپ پنجم, ص 215-204)


-------------------------
 هنگام مرور به دیوان خاقانی, این گمانِ شگفت به من دست داد كه خاقانی از شاعرانی است كه هدف توجه حافظ بوده, ولی بواسطه‌ی اختلاف شدید و آشكاری كه در شیوه‌ی بیان دارند, كمتر بدان توجه شده است. چون در كتاب ‹‹شاعری دیر آشنا›› به این موضوع پرداخته و فصلی به مقایسه خاقانی و حافظ اختصاص داده شده است, دیگر ضرورتی نبود كه در اینجا كه قبل از مطالعه‌ی خاقانی تدوین گردیده است بدان اشارت شود.
1- منظور ‹‹گوته›› است.
2- ‹‹اَنَاالحقّ›› جمله‌ی مشهور حسین بن منصور حلّاج كه موجب قتل او شد.
3- ‹‹لَیسَ فی ... ›› نیست در جبّه و لباس من غیر از خدا. جمله‌ی مشهور بایزید بسطامی.
4- ‹‹وَ نَحن ... ›› : و ما به او از رگِ جان نزدیكتریم (ق 50/16 ترجمه‌ی خرّمشاهی)






سبك‌شناسی

دشتی از جمله نویسندگان معاصر است كه در كتابهایش هم به نقد آثار شاعران بزرگ گذشته پرداخته و هم در مسائل زمان خود اظهار رأی و نظر كرده است.

آثار ادبی او كه متعدد است, بیشتر در شرح احوال و اشعار شاعران بزرگ چون: سعدی, حافظ, خیام, خاقانی, شمس و ناصر خسرو و صائب است.

در این آثار دو خصوصیت عمده به چشم می‌خورَد: یكی تسلّط دشتی بر ادب معاصر و زبان شیوای روان است كه آثار او را به صورت سرمشقی برای نویسندگی پخته و سنجیده قرار داده است.

خصوصیت دوم, احاطه‌ی او بر آثار كهن فارسی است و بالاخص شعرِ شاعران متقدم.

او درباره چند تن از بزرگان شعر كهن فارسی, چند كتاب پرمایه‌ی تألیف كرده است و نامهایی كه بر كتاب آن بزرگان نهاده, خود هر یك نمایاننده‌ی بینش دشتی است: قلمرو سعدی, خاقانی: شاعری دیر آشنا, نقشی از حافظ, دمی با خیّام ...

نثر دشتی از نمونه‌های بلیغ و مستدل و مستند او در تحقیق و پژوهش است و از نادر نثرهای تحقیقی است كه شیرینی و دلنشینی سخن را با حجّت و دلیل كه مزاجی خشن دارد بهم آمیخته است.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد